کانال تلگرام پستچی @postchii

پستچی 💯
تعداد اعضا:
242550
18955


خاص ترین کانال تلگرام

لینک دانلود برنامه پستچی
http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.appwizard.postchii

مدیریت: @postchii_manager

 مشاهده مطالب کانال پستچی 💯

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

@postchii

♦️در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی ، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید : " و برای شروع کار ، حقوق مورد انتظار شما چیست ؟ " 
مهندس گفت : " حدود 75000 دلار در سال ، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود . " 
مدیر منابع انسانی گفت : " خب ، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی ، 14 روز تعطیلی با حقوق ، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالای در اختیار چیست ؟ " 
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید : شوخی می کنید ؟ 
مدیر منابع انسانی گفت : « بله ، اما اول تو شروع کردی . »

#پستچی_را_ببینید
@postchii

  کلمات کلیدی: پستچی_را_ببینید

ﻣﯿﺪاﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ در ﻣﺮﺩﺍﺏ
ﮔﻞ ﻣﯿﺪهد؟؟؟
تا ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﺪ ؛
در ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻫﻢ

ﻣﯿﺸود " ﺧـــــﻮﺏ "ﺑﻮﺩ...
میشود " زیبـــــا "بود...
" ﺷـــــﺎﺩ " ﺑﻮﺩ...
و" ﺍﻣـــــﯿﺪ "ﺩاشت.

"ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻣﺮﺩﺍﺏ"
ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﺗﺮﯾﻦ ﮔﻞ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
زندگیتون نیلوفری...

@postchii

مسواکی که در عرض ۱۰ ثانیه دندان‌ها را می‌شوید!

تنها کاری که لازم است انجام دهید این است که گجت را در دهان خود قرار داده و دکمه شستن را فشار دهید.


@postchii

به زیبایی های زندگیمون بی توجه نباشیم
مراقب باشیم که چیو فدای چی میکنیم


@postchii

اختلال خودشیفتگی یا نارسیسیسم از نارسیس، جوانی یونانی الهام‌گرفته شده که به زیبایی مشهور بود.او روزی تصویر خود را در آب دید و عاشق خودش شد برای اینکه به وصال خودش برسد داخل آب رفت و غرق شد!

@postchii

پستچی 💯

در پایتخت گینه، بچه های فقیر کیلومترها راه می روند تا خود را به فرودگاه برسانند و در زیر نور چراغهای فرودگاه که همیشه روشن است، تکالیف درسی خود را انجام دهند.

@postchii

پستچی 💯

ماهی ها گریه شان دیده نمیشود
گرگ ها خوابیدنشان
عقاب ها سقوطشان
و انسان ها درونشان...

#حسین_پناهی
@postchii

پستچی 💯

  کلمات کلیدی: حسین_پناهی

#طمع !

طمع همچون آب شوری است که هر چه بیشتر خورده شود،تشنگی را افزونتر می کند ...!

#گوته

@postchii

پستچی 💯

  کلمات کلیدی: طمع گوته

@postchii

♦️در ولایتی دیوانه ای بود که با حرکات خویش موجب آزار و اذیت مردم می شد، به خصوص، زمانی که دیوانه به حمام می رفت، رفتارهای غیر معقول خود را، بیش از پیش از خود نشان می داد و مردم از ترس او، مادامی که او در صحن حمام بود، وارد حمام نمی شدند.

روزی بر طبق عادت، دیوانه حمام را قرق کرده بود، مرد تازه واردی که چیزی در مورد دیوانه نمی دانست، خواست وارد حمام شود، استاد حمامی رو به تازه وارد می کند و می گوید :"برادر اکنون به حمام نرو، دیوانه ای در صحن حمام است." تازه وارد به حرف حمامی گوش نمی کند و وارد حمام می شود و در همان بدو ورود لنگی را با آب حمام خیس می کند و آنرا به در و دیوار حمام و پشت دیوانه می زند و آنچنان رفتارهای دیوانه واری از خود نشان می دهد که، باعث وحشت دیوانه اصلی می شود و دیوانه از حمام فرار می کند و در حین فرار به استاد حمامی می گوید :"مبادا به حمام بروی، دیوانه ی داخل حمام هست! "

استاد حمامی که شگفت زده شده است، رو به تازه وارد می کند و می گوید: چه کار کردی؟ تازه وارد مي گوید :"دیوانه ی شما، تا به حال دیوانه تر از خودش ندیده بود! "این کنایه برای کسانی به کار می رود که می خواهند هر چه خودشان می گویند همان باشد، وبا رفتارهای غیر منطقی خود باعث رنجش دیگران می شوند، اما وقتی کسی رفتار زشت خودشان را به رویشان می آورد و متوجه ماهیت کار خویش می شوند، این مثل به کار می رود که :"دیوانه ترا از خودش ندیده بود! "

#پستچی_را_ببینید
@postchii

  کلمات کلیدی: پستچی_را_ببینید

تحقیقات نشان داده است « بیخوابی » معمولا برای کسانی که IQ بالاتری دارند بیشتر اتفاق می افتد !
به عبارتی خاموش کردن مغز برای افراد باهوش سخت تر است !


@postchii

پستچی 💯

چه حقیر و کوچک است آن که به خود مغرور است
چرا که نمیداند بعد از بازی شطرنج شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار میگیرند .



@postchii

پستچی 💯

جدیدترین تجهیزات روز مدارس اروپا و آمریکا


@postchii

@postchii

♦️آقایی از رفتن روزانه به سر کار خسته
شده بود در حالی که خانمش هر روز در خانه بود . او می خواست زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد و به جای او در منزل بماند
بنابراین دعا کرد : خدای عزیز : من هر روز سر کار می روم و 8 ساعت بیرونم در حالی که خانمم فقط در خانه می ماند من می خواهم او بداند برای من چه می گذرد ؟ بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده ما جای همدیگه باشیم . 
خداوند با معرفت بی انتهایش آرزوی این مرد را برآورده کرد: مرد تبدیل به زن شد و زن به مرد. حال مرد قصه ما با اعتماد کامل همچون یک زن از خواب بیدار شد و برای همسرش صبحانه آماده کرد بچه ها رو بیدار کرد و لباس های مدرسه شونو آماده کرد براشون صبحانه داد ناهار شان را تو کوله پشتی شون گذاشت و به مدرسه برد . خانه رو جارو کرد . برای گرفتن سپرده به بانک رفت . به بقالی رفت . جای خواب ( کجاوه ) گربه ها رو تمیز کرد . سگ رو حمام داد و ساعت یک بعد از ظهر بود و او عجله داشت برای درست کردن رختخواب ها . به کار انداختن لباسشویی . جارو و گرد گیری . تی کشیدن آشپز خانه . رفتن به مدرسه برای آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آن ها در راه منزل . آماده کردن شیر و خوردنی ها و گرفتن برنامه بچه ها برای کار خانه . اتو کشی و مرتب کردن میز غذا خوری نگاه کردن تلویزیون حین اتو کشی در ساعت 4:30 بعد از ظهر و ... ( از ذکر انجام بقیه کار ها فاکتور گیری شد . ) در ساعت 9:00 او از یک کار طاقت فرسای روزانه خسته شده بود او به رختخواب رفت . صبح روز بعد بلافاصله قبل از بیدار شدن از خواب گفت : خدایا : من چه فکری می کردم من سخت در اشتباه بودم برای غبطه خوردن به موندن روزانه زنم در منزل . لطفا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم . 
خداوند با معرفت لایتناهی خود جواب داد : بنده ام من احساس می کنم تو درست را یاد گرفتی و خوشحالم که می خواهی به شرایط خودت برگردی ولی تو فقط مجبوری نُه ماه صبر کنی زیرا تو حامله شده ای !

#پستچی_را_ببینید
@postchii

  کلمات کلیدی: پستچی_را_ببینید

#فرهنگ هراس انگیز است. وحشتناک ترین چیز برای دیکتاتورهاست. چون مردمی که مطالعه می کنند، هرگز برده نمی شوند.

👤آنتونیو لوبو آنتونس


@postchii

پستچی 💯

  کلمات کلیدی: فرهنگ

و نامدار فکر می کند "ضرورت ریا ... در پیوندى برباد رفته!"
امیرعلى پدرش را می بیند و از میان جمعیت، با شتاب خودش را به او می رساند.
هانیه تعمداً گامهاش رو آهسته می کند تا در مناسبات پدر و پسر، مداخله نکند.
لبخندى وسیع بر لب دارد... آنچه که هانیه بعد از سالها می بیند... شباهت و رفاقتى غیر قابل
انکاربا پسرش.
به صورتش نگاه می کند. عشق به امیرعلى در تک تک خطوط صورتش هویدا ست. طبق معمول
همیشه، شیک . موهاش را به طریقى کوتاه کرده که کاملا به چشم می آید . رفتارى موقر و صلابتى
که در جزء جزء حرکاتش است.
یک بار دیگه وسوسه ی قرار گرفتن در ان آغوش امن در وجودش پا می گیرد.
سنگینى نگاه هانیه را حس می کند. دستى به شانه ی امیرعلى می گذارد؛ او را از خودش جدا می
کند و با احترام و محبت رو به نازنین که چند قدم دورتر، در کنار هانیه ایستاده می کند.
-احوال زیبا ترین و دوست داشتنى ترین عروس دنیا؟!
نازنین را در آغوش می کشد و بوسه اى بر پیشانى اش می نشاند.
در همان حال از فراز سر نازنین ، نگاهش را به هانیه می دهد و خطاب بهش می گوید :
- سلام عزیزم!
و سپس صورتش را جلو می آورد و دو بوسه بر روى دو گونه ی ملتهب او می زند.
هانیه نمى تواند به واژه ی عزیزم و بوسه اى که هنگام رسیدن مسافر متداول است، دل خوش
کند.
میان راه ، نامدار می پرسد :
- با یه پرس چلوکباب چطورین؟
امیرعلى جواب می دهد :
- عالى!
نازنین بابت اینکه نمی تواند همراهیشان کند، عذر می خواهد.
هیچ کدام حتى با نگاه پرسشگرانه برنمی گردند و نظر اون را نمی پرسند؛ حتى اگر بپرسند،
خودش هم نمیداند جوابش چه می تواند باشد.
به طرز احمقانه اى آرزو می کند با نامدار تنها بود.
به اندازه ی یک دنیا حرف نگفته دارد و به همان اندازه ناتوان.
امیرعلى پیشنهاد نایب را می دهد.
نامدار با لحنی معنی دار، ابرو بالا می دهد و بى آنکه به هانیه و حتى امیرعلى نگاه کند؛ می گوید:
- زمانى ... به امیدى، هر روز از اینجا کباب می خریدم.
عذاب وجدان هانیه هزار برابر مى شود. آن زمان را خوب به خاطر دارد. دروران سخت بارداری و
بعد از زایمانش... و آن امید ... چیزى نبود جز بهبود حال خراب و وضعیت بحرانى جسمش، که
نامدار، خوشبینانه به تغذیه ی بد ربطش داده بود و مهرانه پیشنهاد غذاهاى مقوى معده ،از جمله
کباب چنجه...
آهى می کشد و رو به امیر على می گوید :
- مامان جان ! منو بذار خونه... سرم خیلى درد می کنه.
نامدار سکوت می کند. امیرعلى نگران از آینه نگاهش مى کند.
- باز هم میگرن لعنتى؟!
گره ی بغض، پیچیده تر و قوى تر از آنى ست که بتواند دهان باز کند. تنها با تکان سر تأیید می
کند.
هنگامی که امیرعلى جلوى ورودى برج توقف می کند، بدون لحظه اى درنگ پیاده می شود .
فروریختن اشک هاش، آنهم در چنین روزها و لحظه هایى که براى پسرش ناب است، منصفانه
نیست.
نامدار در فاصله ی زیادى ازش بر روى صندلى جلوى ماشین تکیه زده.
هنوز امیرعلى کامل از ماشین خارج نشده که بسته ی قرص مخصوص میگرن را که به همراهش
آورده، کف دستش می گذارد.
- تاکید کن با معده ی خالى نخوره.
با بسته شدن در، آهى می کشد و سرش را به پشتى صندلى تکیه می دهد.
دو انگشتش را روى چشمهاش می گذارد و فشار می دهد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔰قسمت227داستان دنباله دار را میتوانید زودتر در ربات ما بخوانید

‏‎با کلیک بر روی لینک زیر و انتخاب گروهاتون داستان به گروه مورد نظر ارسال خواهد شد 👇👇👇
https://telegram.me/postchiigpbot?startgroup=new

#داستان_دنباله_دار
#قسمت_226ریده شده . سکوت مى کند.
عطا دوباره چانه اش را بلند مى کند و وادارش مى کند تا به او نگاه کند.
نهال ابرو بالا مى اندازد که "نه"!.
گاهى واقعاً عرصه را به عطا تنگ مى کند .اما او هم مى داند چطور با زیرکى جوابش را بگیرد. با
دقت به چشمهاش خیره مى شود . قصد تالفى دارد! چشمهاش با تمام وجود فریاد مى زنند.
دست نهال را در دست مى گیرد ... یکى یکى انگشتهاى او را نوازش مى کند.
-نه؟!
باز ابرو بالا مى اندازد.
عطا یک دستش را بالا مى آورد و انحناى گونه اش را نوازش وار حرکت مى دهد. همانطور آهسته
زمزمه مى کند :
-هوووم ... که نه!
او را نزدیکتر مى آورد.
انگشتش را با ملایمت دور لب او مى کشد. دستش را میان موهاى او فرو مى کند و با انگشتهاش،
آنها را شانه مى کند. انگشتش را روى ستون فقرات او پایین مى کشد.
- هنوزم نه ؟!
منتظر جواب نمى شود. آهسته خم مى شود، لبانش را به روى لبهاى او مى گذارد. اول تصمیم دارد
فقط بوسه اى کوتاه از او بگیرد ،اما ....
نهال براى تنفس تقلا مى کند .عطا او را محکم در بر گرفته.
-زود باش اعتراف کن!
نهال برافروخته است. نفسش تنگ است و قلبش در سینه مى کوبد. دوباره دستش مى لغزد به زیر
کمربند عطا.
عطا مى پرسد:
این یعنى ...؟!
زمزمه مى کند :
-این یعنى اول مردونگیتو ثابت کن!
باورش نمى شود نهال ازش چه خواسته! براى لحظه اى او را رها مى کند ،اما نهال دلش اسارت
دوباره مى خواهد .عطا این اشتیاق را در تمام حرکاتش مى بیند . فقط خدا مى داند که آرزو دارد او
را سرانجام و براى همیشه جزئى از وجود خودش بکند.
دوباره او را در آغوش مى گیرد.
- آخه کله پوک من! فکر مهربانو کردى ؟! اون بیرون...
اخطار عطا اهسته و بى جان ست .هر چند ضرورى!
- بالاخره شتر سوارى که دولا دولا نمى شه عطا جون!
عطا طنز نهفته در کالمش را حس مى کند .در حالیکه دکمه هاى پیراهنش را باز مى کند، لبخند
زنان سرش را پایین مى آورد .
-با کمال میل ! وقتش رسیده یه درس حسابى بهت بدم تا یاد بگیرى هر ضرب المثلى رو هر جایى
نباید استفاده کرد!
قصد دارد سر به سرش بگذارد ،اما سالها صبر، کنترل عواطفش را به بازى گرفته ،بازى پر هیجان
و شیرینى که هیچکدام قصد تمام کردن آن را ندارند. با ملایمت دست دراز مى کند و موى نهال را
کنار مى زند . تمام وجودش چشم شده و روى نهال حرکت مى کند.
نهال چشمهایش را بسته. نمى تواند به چیزى جز تماس نوک انگشتهاى عطا به روى گونه هاش
ونوازش لبهاش توسط شستش فکر کند.
عطا گونه اش را به روى موهاى او قرار مى دهد و نهال را محکم به خودش فشار مى دهد. نفس
بریده زمزمه مى کند:
-بگو بله!
مهربان تقه اى به در مى زند.
این حرفا تموم نشد !؟... وقتشه بیاین بیرون !
نهال شتابزده مى خواهد خودش را از آغوش عطا بیرون بکشد.
- کجا ؟!! آتیش به پا مى کنى و پا پس مى کشى؟!
- عطا تو رو خدا! دفعه ی بعد ...
بوسه ی کوتاهى به لبهاش مى زند.
-دفعه بعدى وجود نداره!
انگشت اشاره اش را روى نوک بینى نهال مى گذارد و اهسته زمزمه مى کند
- دارم بهت هشدار میدم کوچولو! از الان تا شب عروسى، تا می تونى فاصله ی ایمنى رو حفظ کن
!
نهال در را باز مى کند.
- عطایى بیخود به خودت وعده ی شب عروسى نده ،حالا کى گفت من زنت مى شم؟!
"دختره خیره سر ! ،حداقل جلو مهربان آبرو دارى کن!"
چند دقیقه اى در اتاق مى ماند. به هیچ وجه دلش نمى خواهد مهربان ببیند نهال چه آتشى به پا
کرده و چه بر سرش آورده.
صداى مهربان را مى شنود.
-احوال شما نهال خانوم؟!
و در پى آن، صداى نهال که با خنده داد مى زند:
- مهربان دوس ت دارم ...
و فریاد مى زند:
- عطــــــا ! عاشقتم!
مى خندد ،حداقل یک کار سخت از روى دوشش برداشته مى شود و آن هم توضیح به مهربان
است!
از اتاق خارج مى شود. مهربان عصا به دست، دم درگاهى آشپزخانه مى چرخد .نگاهش به صورت
بر افروخته و دکمه هاى جا به جا بسته شده ی پیراهن عطا مى افتد. به نظرش آتش خاموش شده
و زغال ها نیمسوز باقى مانده .مسیرش را تغییر مى دهد.
- برم اول یه زنگ به على بزنم، بگم زودتر برگردن... مى ترسم این ورپریده کار دستت بده!
***
در مغربى خاکسترى رنگ ،هواپیماى نامدار به زمین مى نشیند .
زودتر از موعد مقرر، به فرودگاه رسیده اند.
اضطراب مواجهه با نامدار و برخوردش، تمام شب گذشته، هانیه را راحت نگذاشته.
با عینکى نیمه دودى بر چشم ایستاده.
آسمان، ابرى و نیمه بارانى ست.
قبل از اینکه به حد کفایت نزدیک شود و سلام کند، نامدار از همان فاصله مى داند که پوشیدن
عینک ، از آن جهت است که حالت چشمها و احساسات درون اش را مخفى نگه دارد.
بى اراده پوزخندى بر لبش می نشیند.
و از ذهن هانیه می گذرد " بعد از ماهها دورى ،اونقدر خوددار نیست که پوزخند لعنتى رو مخفى
کنه."
به خودش فشار می آورد که در برابر امیرعلى و نازنین، رفتار والدین از هم جداشده را نداشته
باشد.

بحران کم آبی را در کشور جدی بگیرید
ایران چه جایگاهی در کم آبی داره؟
👆👆👆👆👆👆
برای آینده خودمان درست مصرف کنیم🙏




@postchii

پستچی 💯

یک بار در کودکی
به دلیل اینکه کفش نداشتم
نتوانستم با دوستانم
فوتبال بازی کنم
و بخاطر فقر سخت
گریه کردم.
اماروزی مردی را
دیدم که پا نداردفهمیدم
که چقدر
ثروتمند هستم

#زیدان
@postchii

پستچی 💯

  کلمات کلیدی: زیدان
 1  2  صفحه بعدی