مشاهده مطالب کانال 🔑 رازهای روانشناسی 🔑
🌌ðداستان_شبستان_شب
گویند در زمانهای دور پسری بود Ú©Ù‡ به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی Ù…ØÙ„ زندگی خود Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی Ú©Ù‡ در Øیاط کلیسا قرار داشت خیره Ù…ÛŒ شد Ùˆ هیچ نمی Ú¯Ùت. روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد Ùˆ پسرک را دید Ú©Ù‡ به این تکه سنگ خیره شده است Ùˆ هیچ نمی گوید. از اطراÙیان در مورد پسر پرسید. به او Ú¯Ùتند Ú©Ù‡ او چهار ماه است هر روز به Øیاط کلیسا Ù…ÛŒ آید Ùˆ به این تکه سنگ خیره Ù…ÛŒ شود Ùˆ هیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد Ùˆ آهسته به او Ú¯Ùت:«جوان، به جای بیکار نشسستن Ùˆ زل زدن به این تخته سنگ، https://telegram.me/joinchat/BglOSDupeaWDhQ4oHZcCNQ