مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و پنجاه و نهم
برایم از عروسش Øر٠می زد از اینکه دختری خانم Ùˆ قابلی ست. از اینکه شایسته پسرش هست Ùˆ من ته دلم غبطه Ù…ÛŒ خوردم به اینکه مادر شوهری نداشتم Ú©Ù‡ شاید روزی از من هم برای دیگری شایسته بودنم را تعری٠کند.
این دو Ù‡Ùته هم تمام شد Ùˆ من به ناچار باید با تمام بد قولی هایم، به وظایÙÙ… عمل Ù…ÛŒ کردم. ساعت Ú©Ù‡ راس عدد پنج زنگ Ù…ÛŒ خورد دیگر خوابم نمی برد. Ú©Ù… Ú©Ù… Øاضر Ù…ÛŒ شوم Ùˆ بدون خوردن صبØØ§Ù†Ù‡ØŒØµØ¨Ø Ø¹Ù„ÛŒ الطلوع،مسیر شرکت را با پای پیاده پیش Ù…ÛŒ گیرم. آنقدر از دÙعه ÛŒ گذشته ترسید ام Ú©Ù‡ هر Ù„Øظه اطراÙÙ… را Ú†Ú© Ù…ÛŒ کنم مبادا باز هم کیان عین خروس بی Ù…ØÙ„ جایی از کنارم سبز شود...!
ساعت هنوز Ù‡Ùت نشده دقیقا روبروی درب ورودی شرکت ایستاده ام... زیر لب یا الله ÛŒ Ù…ÛŒ گویم Ùˆ طبق معمول بدون استÙاده از آسانسور پله ها را بالا Ù…ÛŒ روم. با طمانینه، بدون عجله، سیستم هارا روشن Ù…ÛŒ کنم Ùˆ بعد، در آبدار خانه، کتری پر آب را روی گاز Ù…ÛŒ گذارم .. بوی کبریت خاموش شده اول صبØØŒ زیر بینی ام را قلقلکک Ù…ÛŒ دهد Ùˆ Ù†Ùس عمیقی Ù…ÛŒ کشم. Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ این یخچال با وجود دختری مثل رها هیچ وقت خالی نمی ماند! اما باز هم شانسم را برای پیدا کردن تکه نانی امتØان Ù…ÛŒ کنم Ùˆ خب خدا با من است Ú©Ù‡ از گرسنگی تل٠نشده Ùˆ موÙÙ‚ Ù…ÛŒ شوم.
Øینی Ú©Ù‡ لیوان بزرگی چای را با خودم به سمت میز کارم میبرم زنگ گوشی ام بلند Ù…ÛŒ شود:
-بله؟
- سلام رسیدی؟
-سلام آره یه یه ربعی می شه
- من اØتمالا Ú©Ù…ÛŒ دیر تر میام...دیشب نتونستم بخوابم،الانم تراÙیک سنگینه
-خیلی خب،عجله Ù†Ú©Ù† Ùعلا Ú©Ù‡ من هستم..دارم گزارش ها رو Ù…ÛŒ خونم از این دو Ù‡Ùته چیزی دستگیرم بشه
- خیالم راØته بالاخره از خونه بابات دل کندی برگشتی! شمیم امروز معاون Ù…Øصولات آرایشی واسه عقد قرار داد نهایی Ù…ÛŒ آد..Øواست باشه..Ùامیلیشم اÙضلیه
-ساعت چند؟
- قراره راس نه اونجا باشه... خودت کارشو راه بندازم هرچند تا اون موقع باید برسم.
صدای بوق های کشیده اتومبیل ها در گوشی پخش می شود:
-باشه..برو پشت Ùرمون خطر داره Øالا
- مردم سر صبØÙ… اعصاب ندارن...من برم میبینمت..Ùعلا
تماس را قطع Ù…ÛŒ کنم.پنجرÙnabzezanا را باز Ù…ÛŒ گذارم Ùˆ هوای دود آلودنبض_زن§ خنک تهران را به ریÙپولک_های_اØساسªÙهر_روز_پائیزه‡Øhttp://nabz4story.blogfa.com/