مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست Ùˆ چهل Ùˆ Ù‡Ùتم
به کسی از این ماجرا، از این دیدار Ùˆ از این برملا شدن Øقیقت، هیچ چیز Ù†Ú¯Ùتم،این راز تا ابد توی سینم باید مخÙÛŒ باقی Ù…ÛŒ ماند...بعد از Ùهمیدن همه چیز، زندگی کردن برایم هیچ جذابیتی نداشت. Ùهمیدم این روزها به سایه خودم هم نمی توانم اعتماد کنم... Ùهمیدم هست Ùˆ نیستم نابود شده Ùˆ Ùهمیدم....کیان برایم، هیچ وقت جز Øسرتش، بر نمی گردد!
****
کنار پویا Ùˆ بهارو Ú©Ù„ Ú©Ù„ هایشان در Ù…ØÙ„ کار Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ جنبه شوخی Ùˆ طنز داشت، رد لبخند روی لبم Ù…ÛŒ نشست؛ اما از روزی Ú©Ù‡ پویا Ùˆ نگاه های خاصش به خودم را تشخیص دادم کمتر جلوی چشمش Ø¢Ùتابی Ù…ÛŒ شدم.. من با این نگاه ها دو سال از زندگی را گذرانده بودم...معنی خیره شدن هایش را بهتر از هر کسی Ù…ÛŒ شناختم
شاید سه ماه گذشته بود...سه ماهی Ú©Ù‡ گویی من هم به عارضه ÛŒ کیان دچار شده بودم Ùˆ به زمین Ùˆ زمان Ø´Ú© داشتم!... تقریبا توانسته بودم با خودم کنار بیایم،اما یک Ù‡Ùته ÛŒ تمام موارد مشکوکی اطراÙÙ… Ù…ÛŒ دیدم، مثل تعقیب ماشینی ناشناس زمانی Ú©Ù‡ با بهار همراه بودم.ØŒ یا چهره ای Ú©Ù‡ چندین بار در مکان های مختل٠می دیدم. تا روزی، شستم خبردار شد بعد از سه ماه سرگردانی، کیان بی وقÙÙ‡ دنبال نشانی از من Ù…ÛŒ گردد ..Ùˆ خب موÙÙ‚ هم شد Ùˆ بالاخره گیرم انداخت.Ù…ÛŒ خواست Øر٠بزند. با دیدنش درد دلم تازه شد،دل پاره پاره شده ام بیشتر تکه تکه شد...تمام روزها Ùˆ ساعتهایی برایم زنده شد Ú©Ù‡ عاجزانه منتظر یک اشاره از جانبش بودم تامهلت بدهد Ùˆ Øر٠بزنم...تمام Ù„Øظه هایی برایم جان گرÙت Ú©Ù‡ التماسش Ù…ÛŒ کردم Ùˆ به پایش Ù…ÛŒ اÙتادم تا بایستد Ùˆ باورم کند... Ùˆ نه تنها گوش نکرد نه تنها مرهم نشد، بلکه هلم داد Ùˆ Ùرسخ ها از خودش دورم کرد. Øالا پشیمان بود یا هر چیز دیگر نمی دانم.. اما قطعا پشیمانی ته دلش جا داشت Ú©Ù‡ باز هم بعد از این متارکه او را به سمت من کشیده بود.
آن Ù„Øظه با جود تمام خواستنش، غرورم بیدار شد،اجازه Øر٠بهش ندادم واو دنبالم آمد. Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ به اØترام روزهای گذشته برای خودش ارزش قائل باشد وبرود.. باید ØnabzezanˆØ¯ وگرنه تک تک اهالی این منطقه Øنبض_زنبر Ù…ÛŒ کنم...
Ú¯Ùتم او Ù…Ùپولک_های_اØساسŒÙهر_روز_پائیزهی http://nabz4story.blogfa.com/