مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت صد Ùˆ Ù‡Ùدهم
برگشتم Ùˆ به شهاب نگاه کردم. اون Ú†Ù‡ می‌Ùهمید؟ من خودم بازی بودم. یه بازی مسخره، از دو سر دروغ، از دو سر خیانت. اما از یه سر شکست.
از جا بلند شد. روی Ùضای خالی کنار تخت نزدیک به من نشست. از بالا نگاهم کرد Ùˆ دستش روی نقطه‌ای از سرم Ú©Ù‡ انگار میخ می‌کوبیدن نشست.
از درد اخم کردم و پرسیدم:
- سرم شکسته؟
- نه، خداروشکر. پیشونی‌ت خورد به لبه پله Ùˆ عمیق برید. تا قبل از اینکه بخیه‌اش کنن مثل آب‌نما خون Ùواره می‌زد. خیلی ترسیده بودم.
دستم رو از زیر دستش رد کردم Ùˆ خون خشک شده روی پیرهن طوسی‌رنگش رو لمس کردم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- پس اینم خون منه؟
چشم‌هاش غمگین شد، صورتش غمگین شد و صداش غمگین شد.
- داشتم سکته می‌کردم مهرسا. رو دست می‌بردمت Ùˆ سرت رو به سینه‌ام Ùشار می‌دادم بلکه کمتر خونریزی Ú©Ù†ÛŒ. تمام Ùکرم این بود بلایی سر تو بیاد دیگه به Ú†Ù‡ امیدی زنده بمونم؟
می‌شد مابین Øس ناامیدی Ùˆ شکست Ùˆ خیانت Ùˆ تنهایی، در پلمپ کارخونه قند Ùˆ شکر دلت رو باز کنن Ùˆ گارگرها مشغول کار بشن؟ می‌شد اعترا٠کنم دلم باز بودن توی آغوشی رو می‌خواست Ú©Ù‡ بودنش رو یاد نداشتم! من امید زنده بودن شهاب بودم.
سوالی که بی‌مقدمه پرسید باز کارخونه‌ی قند و شکر دلم رو تعطیل کرد.
- واسه چی اون‌طور دوییدی؟
Ú†ÛŒ باید می‌گÙتم؟ می‌گÙتم از نبودت سوءاستÙاده کردم Ùˆ با مرد توی بغل خواهرم دوست شدم؟ دنبال بهانه گشتم.
- خواهرم... من خواهر بزرگترم... ØÙ‚ دارم نگران خواهرم باشم... تو دÙتر، یه دختر Ùˆ پسر تنها... کبریت Ùˆ پنبه کنار هم...
Ùقط یک طر٠لبش به خنده Ú©Ø´ اومد Ùˆ Ú¯Ùت:
- پس چرا Ùرار کردی؟ چرا نرÙتی جداشون کنی؟
Øال شطرنج‌باز پیروزی Ú©Ù‡ با لبخند پرابهتی "کیش Ùˆ مات" رو می‌گه رو همه می‌دونن! Ú©ÛŒ از Øال اون شاهی Ú©Ù‡ تا چند ثانیه قبل پادشاهی می‌کرد Ùˆ Øالا برای نجات قوم Ùˆ قبیله نه راه پس داره Ùˆ نه راه پیش خبر داره؟ من!
من اون شاهم که شهاب با اقتدار کیش و ماتم کرد.
Ú†ÛŒ باید می‌گÙتم؟ Øقیقت رو می‌گÙتم Ùˆ کیش می‌شدم، یا دروغ می‌گÙتم Ùˆ مات.
سکوتم رو Ú©Ù‡ دید پوزخند روی لبش پررنگ‌تر شد ÙnabzezanŒØ±Ù‡ به چشم‌هام Ú¯Ùت:
- دیدمتون!
چنبض_زن درون دلم لرزید، امپولک_های_اØساس§Ùهر_روز_پائیزه¯Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/