مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و چهل و ششم
باور نداشتم از کسی Ú©Ù‡ سالهای خوش مدرسه را باهم Ø·ÛŒ Ù…ÛŒ کردیم...از کسی Ú©Ù‡ توی تک تک دلداری هایش چیزی برایم Ú©Ù… نمی گذاشت Ùˆ همیشه Ùˆ در همه Øال شریکم بود..این گونه با بی رØÙ…ÛŒ تمام، توانسته باشم خنجر زهرالودش را به بدترین Ø´Ú©Ù„ ممکن مزه مزه کنم...!
به نام و اطلاعاتش خیره شدم...نام ناب و خاصش گویای واقعی بودنش بود...نه این بار دیگر وهم و خیال نبود..!
Ùˆ تینا!..همان ناشناس مرموذ...تنها کسی بود Ú©Ù‡ با یک Ùیلم ساختگی مرا..تمام بودن مرا... با یک انگشت روی هوا معلق نگهم داشت Ùˆ پس ازآن با شتاب به زمینم زد!
با اشک Ùˆ لرزش Ùˆ هق هق شال نیمه بند شده را روی سرم مرتب کردم. کی٠چرمم را برداشتم Ùˆ در Øالیکه نمی دانستم باید Ú†Ù‡ کنم در را باز کردم تا بیرون بروم Ú©Ù‡ همان Ù„Øظه سینه به سینه ÛŒ مهرداد شدم
-صبØت بخیر..رÙتم برات.. چرا قیاÙت اینجوریه؟چیزی شده؟
اگر Øر٠می زدم تمام زاری Ùˆ زجه ام بیرون Ù…ÛŒ ریخت..همان جور دست روی دهان گذاشته خواستم پسش بزنم Ùˆ رد بشوم Ú©Ù‡ نگاهش به مانیتور Ùˆ عکس تینا گره خورد... یکه خوردن Ùˆ تعجبش را دیدم.تکان خوردنش را به ÙˆØ¶ÙˆØ Ø¯ÛŒØ¯Ù…..نگاهی به من Ùˆ باز نگاهی به مانیتور انداخت..او هم باورش نمی شد؟ØÙ‚ داشت!! با سرعت از قسمت آزاد زیر دستش Ùرار کردم..باید هرچه زودتر دور Ù…ÛŒ شدم..باید Ù…ÛŒ رÙتم..مهم نبود Ú©Ù‡ او را یک شبانه روز بیدار Ù†Ú¯Ù‡ داشته بودم Ùˆ Øتی یک تشکر ناقابل هم از زبانم خارج نشده بود...من تمام زندگی ام به دست صمیمی ترین دوستم زیر Ùˆ رو شده بود...دیگر Ú†Ù‡ چیزی برایم مهم بود؟ پله هارا با سرگیجه دو تا یکی پایین Ù…ÛŒ رÙتم...صدای مهرداد را از بالای راه پله Ù…ÛŒ شنیدم:
خانم صدر....خانم صدر وایسا...
توجهی به هیچ کس Ùˆ هیچ چیز نداشتم...آنقدر تند تند رÙتم Ú©Ù‡ در پاگرد طبقه پنجم پایم پیچ خورد Ùˆ ده پله را با کمر مثل توپ قل خوردم پایین پرت شدم... روی پا گرد بعد Ú©Ù‡ متوق٠شدم با درد از چیزی Ú©Ù‡ دیده بودم Ùˆ تیر کشیدن بی وقÙÙ‡ کمرم، همانجا دراز به دراز اÙتاده، سد گریه را شکاندم...
- یا خدا..شمیم وایسا...
اوی لعنتی از من کینه به دل گرÙته بود Ùˆ به بدترین Ù†ØÙˆ تلاÙÛŒ کرد،ولی آخnabzezanینه کدام کار؟ جز اینکه من دوستØنبض_زندم Ùˆ درد او درد من بوØپولک_های_اØساسÚهر_روز_پائیزه صhttp://nabz4story.blogfa.com/