مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و چهل و دوم
با خواندن هر شعر Ùˆ متن، Ùقط او بود Ú©Ù‡ توی ذهنم نقش Ù…ÛŒ بست. Ú©Ù… Ú©Ù… زندگی ام عوض شد Ùˆ این بار نیازمند تغییر خودم بود..خب تغییر هم کردم شمیم سÙت Ùˆ سنگی شدم Ú©Ù‡ سکوت Ù…ÛŒ کردم Ùˆ جز تک واژی کوتاه ØرÙÛŒ از زبانم خارج نمی شد. آخرین سال دانشگاهم به بدترین Ùˆ دشوار ترین Ù†ØÙˆ سپری شد...جشن Ùارغ التØصیلی Ú©Ù‡ Ùرا رسید تمام شب را در اتاق گریه کردم Ùˆ به یاد Ùرجه ها Ùˆ شب های امتØان درس خواندن با کیان توانایی شرکت در مراسم را نداشتم...دیگر کیانی در آسمان تار خیالم نبود تا این خوشØالی را با او قسمت کنم. Ùقط سیاه چاله هایی مخو٠از نگاهش در ذهنم مانده بود Ú©Ù‡ هرگز از Ùضا خارج نمی شد!
مدرکم را گرÙتم Ùˆ دÙتر دوره دانشجویی ام برای همیشه به اتمام رسید Ùˆ بسته شد..شاید تنها Øسنش این بود Ú©Ù‡ با برنده شدن ایده های برتر، کار ما در آن بØبوØÙ‡ نامساعد روØÛŒ من، تضمین شده بود!
نیکی با پسر خاله اش نامزد کرد Ùˆ طبق Ú¯Ùته خودش تمایلی به ادامه درسش نداشت..از گروه دخترا من مانده بودم به همراه بهار ورها...Øامی شرایط شغلی خوبی برایش جور شد Ùˆ با Øمایت برادرش، زیر مجموعه ÛŒ کامپیوتری شرکتی معتبر را عهده دار شد... اکیپ صمیمی ما با اتمام این دوره،با همه تلخی ها Ùˆ شیرینی هایش از هم پراکنده شد...Øالا من مانده بودم Ùˆ دودختری Ú©Ù‡ تا اخر عمرش پا به پای من همراهی Ù… Ù…ÛŒ کرد Ùˆ کوتاه نمی آمد...
آن شرکت، طبق قرارشان برنامه ای برای دعوت برندگان جشنواره ایده های برتر ترتیب دادند Ùˆ سرانجام بعد از دوره آموزش یکساله، معنای استقلال را چشیدیم توانستیم با همت زیاد Ùˆ Ú©Ù…Ú© یکدیگر، شعبه ای جدا Ùˆ Ú©ÙˆÚ†Ú© زیر نظر نام شرکت را به اسم ایده ÛŒ پذیرÙته شده Ú©Ù‡ همان ققنوس بود را تاسیس کنیم وعوامل شرکت هم ضامن ما در این راه شدند..
همه چیز عالی نبود..اما خوب بود..رویایی بود Ú©Ù‡ روزانه برای بدست آوردنش تلاش Ù…ÛŒ کردم Ùˆ Øالا Ú©Ù‡ بدستش آورده بودم،این درد نبود کیان بود Ú©Ù‡ طعم تلخ نبودنش قلبم را به تهوع از معنای عشق وادار Ù…ÛŒ کرد!...
شکست روØÛŒ بزرگی خورده بودم Ùˆ از همه کناره Ú¯ÛnabzezanŒ Ù…ÛŒ کردم،رها هم بالاخره با رÙت نبض_زن…د هایش Ùˆ این نزدیکی پولک_های_اØساس§Øهر_روز_پائیزهبÙhttp://nabz4story.blogfa.com/