مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و سی و ششم
خون جلوی چشمهایش را گرÙته بود. گردنم را بین دستانش Ùشار داد Ùˆ بی توجه به Øال خراب من Ùˆ Ù†Ùس تنگ شده ام داد Ù…ÛŒ کشید. از ترس مرگ Ùˆ Ø®ÙÙ‡ شدن اØساس تهوع داشتم:Ú©ÛŒ....ان
-Ùقط بگو Ú†ÛŒ کارت کردم؟چی کارت کردم Ú©Ù‡ اینجوری داری عذابم میدی؟ Ú†ÛŒ کارت کردم Ú©Ù‡ اینجوری تمام غرور Ùˆ غیرتم رو به مسخره گرÙتی؟ Ú†ÛŒ کارت کردم؟؟؟چی واسـت Ú©Ù… گذاشتم؟؟
-دارم Ø®ÙÙ‡ Ù…ÛŒ شم.....توروخدا
نعره کشید:اسم خدارو به دهنت نیـــار
ولم کرد Ù…ØÚ©Ù… تر از قبل به دیوار کوبیده شدم.صبر را جایز ندید Ùˆ بیرون رÙت. چنان در را به هم کوبید Ú©Ù‡ تکه ای از سق٠سÙید کنده شد Ùˆ روی سرم اÙتاد. همان یک ذره توانم هم تØلیل رÙت Ùˆ ک٠زمین پهن شدم،از ته دلم زار زدم Ùˆ Ù…ÛŒ دانستم اینجا دیگر ته خط است...Ù…ÛŒ دانستم برای این Ú©Ù‡ کاری دست خودم Ùˆ خودش ندهد بیرون رÙت Ùˆ به این زودی بر نمی گردد...Ù…ÛŒ دانستم دیگر هیچ وقت بر نمی گردد... قلبم را Ú†Ù†Ú¯ زدم Ùˆ با صدای بلند سوزناک گریه سر Ù…ÛŒ دادم..Ù…ÛŒ سوخت... سینه ام Ù…ÛŒ سوخت..به خدایم التماس کردم یکبار دیگر او را به من برگرداند اما التماس هایم بی پاسخ Ù…ÛŒ ماند.Øتی خدا هم از من رو برگرانده بود.
Ù…ÛŒ دانستم این بار Øتی خودم را هم به در Ùˆ دیوار بکوبم..هزار Ùˆ یک شاهد هم برای بی گناهی ام بیاورم باورم نمی کند! Ù…ÛŒ دانستم با کار نکرده ای Ú©Ù‡ خودم بانی نهایت تردیدش بودم به جایگاه اولم برنمی گردم. Ù…ÛŒ دانستم Ú©Ù‡ همه چیز تمام شده است.... اما نمی خواستم باور کنم
کیان رÙت Ùˆ نیامد...رÙت Ùˆ یک Ù‡Ùته تمام برنگشت. یک Ù‡Ùته بازهم در آتش بی کسی Ùˆ بدبختی سوختم Ùˆ جزغاله شدم.یک Ù‡Ùته چندین بار از Ùرط Ùشار از هوش رÙتم Ùˆ وقتی خودم را هوشیار Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ هیچ دستی برای بلند کردنم وجود نداشت... التماس Ù…ÛŒ کردم سالم باشد...جیغ Ù…ÛŒ کشیدم تا بلایی سرش نیامده باشد. بعد از یک Ù‡Ùته هنوز شیشه های شکسته ÛŒ لیوان روی زمین، به بدبختی ام دهان کجی Ù…ÛŒ کردند.
بارها Ùˆ بارها با بی Øواسی پا روی تک تکشان گذاشتم Ùˆ سرامیک غرق سرخی Ùˆ جوشش خون شد... بارها با سر گیجه از Øال رÙتم Ùˆ این بار دیگر هیچ کس کنارم نبود. چشمه ÛŒ اشکÙnabzezanین بار دیگر خشک شدنی نبود... زخم هنبض_زنانه بودند من، تماÙپولک_های_اØساسŒ هر_روز_پائیزه§Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/