مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و سی و سوم
باید بگویم هیچ چیز در این دنیا قابل پیش بینی نیست جانم، روزی برای کسی در زندگی ات جان Ù…ÛŒ دهی Ú©Ù‡ تمام هستی ات را گره خورده در وجودش Ù…ÛŒ بینی Ùˆ روز دیگرچنان Ùرسخ ها از هم Ùاصله Ù…ÛŒ گیرید Ú©Ù‡ سکوت سرد این Ùاصله ها،یخ بندان زمستان را به یغما Ù…ÛŒ کشاند... Øسرتش اولین بهار سال است Ùˆ دردش آخرین جمعه سال... همین قدر نزدیک Ùˆ دور به هم... کنار هم جÙت شدنش،همین قدر Ù…Øال Ùˆ نا ممکن!
پا Ù¾ÛŒ رÙتار عجیب Ùˆ نسبتا سرد Øامی نشدم..اما ضربه آخر Ùˆ مهلک را وقتی چشیدم Ú©Ù‡ موقع پیاده شدن از ماشین اش، دو دختر از هم ترمی های خودمان در چشمم زل زدند Ùˆ یکی از آنها با صدای رسایی Ú¯Ùت: " Ú†Ù‡ رویی هم داره به خدا...نوبت این یکیه Øتما"
دیگری پوزخند تØقیر امیزی زد Ùˆ ادامه Øر٠دوستش را گرÙت" این جور آدما از سگ هم کمترن، همینان Ú©Ù‡ هزار جور کثاÙت کاری Ù…ÛŒ کنن Ùˆ وجهه ما رو خراب کردند..Ùکرشم نمی کردم یه همچین ظاهر خوب Ùˆ باطن Ú©Ø«ÛŒÙÛŒ داشته باشه"
دهانم باز مانده بود.از کنارم رد شدند. با من بودند یا کس دیگر؟؟!
Øامی Ú©Ù‡ تعجب Ùˆ بهت را از نگاهم خواند با کلاÙÚ¯ÛŒ دستی به موهایش کشید:
Øامی- بشین باید بریم جایی
- ولی ..ما الان کلاس داریم..به اندازه کاÙÛŒ هم دیر کردیم
Øامی- بشین آیلار یک جلسه نرÙتن به جایی بر نمی خوره
اشاره ای به چهره متعجبم کرد: ظاهرا چیز هایی هست Ú©Ù‡ تو نمی دونی ..بهتره هر Ú†Ù‡ زودتر بÙهمی
کنجکاوی امانم نداد Ùˆ مطیع وارانه به جای قبلی ام برگشتم..میدان دانشگاه را دور زد Ùˆ دور شد... هر Ú†Ù‡ ازش Ù…ÛŒ پرسیدم با سکوت مواجه Ù…ÛŒ شدم. Ú©Ù…ÛŒ بعد مقابل خانه ام Ù†Ú¯Ù‡ داشت Ùˆ از توی داشبورد Ùلشی طوسی رنگ را به سمتم گرÙت:
-من بهت Ø´Ú© نکردم شمیم.. دروغ چرا، تا Øدی Ø´Ú© کردم..ولی امروز با ØرÙای اون دو Ù†Ùر Ùˆ واکنش تو به بی گناهیت Ù¾ÛŒ بردم. کسی Ú©Ù‡ این بازی رو شروع کرده خوب بلد بوده Ú†ÛŒ کار کنه Ùˆ از Ú†Ù‡ راهی وارد بشه...نمی دونم زیر سر کیه..اما مراقب خودت باش...روز به روز داره بدتر میشه...داره به ضرر آبروت تو دانشگاه تموم Ù…ÛŒ شه...تقریبا نص٠بچه ها این Ùیلم رو دیدند!ولی از طر٠کی...ÙnabzezanÛŒ دونم!
- این چیه؟
Øامی- Ù†Ú¯Ù… بهترنبض_زنودت ببین.. خودت از پسشپولک_های_اØساس¨Øهر_روز_پائیزه Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/