کانال تلگرام نبض زن @nabzezan

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و سی و دوم
با دست لرزان یقه اش را در چنگم فشردم: نرو کیان، تورو خدا اینجوری ولم نکن..من هیچ کس رو ندارم..تو این دنیا دلم فقط به وجود تو خوشه
کوتاه آمد و کوتاه آمدم...گذشت و گذشتم... چه می شد اگر پای نفر سومی به این رابطه بند زده باز نمی شد؟چه می شد اگر با همین آجر های ترک خورده بالا می رفتیم اما دشمن دوست نمایم هرگز در زندگی ام پا نمی گذاشت؟! شاید حکمتی در پس تمام نبودن ها گنجانده شده بود..اما با تمام این اوصاف، تهش یک نفر بازنده بود ...!
****
مدتی همه در تکاپوی مهمانی اخیر بودند... بچه های دانشکده جشن تولد Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ خودمانی برای تولد ارسلان تدارک دیده بودند Ùˆ بهار از هر دوی ما قول شرکت در مهمانی ارسلان را گرفته بود...لا به لای این همه تنش های اخیر مورد خوبی برای Ú©Ù…ÛŒ استراحت بود..کیان قبول کرد Ùˆ برای فراهم کردن کادویی مناسب Ùˆ در خور Ùˆ هم چنین خرید لباسی مناسب مراکز خرید را زیر پا گذاشتیم وبهار را هم با خودمان همراه کردیم...خوشحال از Ú©Ù… شدن این سراشیبی ها بودیم... اما درست دو روز قبل از فرا رسیدن مهمانی، با کیان تماس گرفته شد Ùˆ سر پرستی توری گردشگری، به دلیل نبود جایگزین به کیان واگذار شد...از این خبر شدیدا ناراحت شدیم چرا Ú©Ù‡ باید به تنهایی Ùˆ بدون کیان در مهمانی حاضر Ù…ÛŒ شدم اما چاره ای نبود..باید مسئولیت را گردن Ù…ÛŒ گرفت...Ùˆ جای خالی Ùˆ نبود شیدا هم در محیط کار، به پررنگی این مسئله دامن Ù…ÛŒ زد. هرچند ته دلم در صدد به هم زدن Ùˆ نرفتن در جشن بود...اما خب بهانه ای نداشتم جز اینکه با بهار در جشن همراه بشوم. روز مهمانی با دلقک بازی های نیکی بی اندازه به همگی خوش گذشت Ùˆ هر کس از شدت خنده گوشه ای افتاده بود....هرچقدر ساعت رو به تاریکی Ù…ÛŒ رفت دلشوره ÛŒ یی دلیل من بیشتر Ù…ÛŒ شد. به حدی Ú©Ù‡ وسط رقص Ùˆ پایکوبی بچه ها خودم را به اتاق خواب رساندم، دستم روی شماره اش لغزید تا از خوب بودن حالش اطمینان حاصل کنم...سر Ùˆ صدا بی اندازه بود.. کیان مطمئنم کرد Ú©Ù‡ جای نگرانی نیست Ùˆ جایش را خالی کنم. اما این دلشوره لعنتی مدام دلم را Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ زد..بهار به زور دستم را Ù…ÛŒ کشید Ùˆ اجازه ÛŒ نشستن به من را نمی داد. باهم میان جمعیnabzezanاد Ú¯Ù… شدیم،احساس Ù…ÛŒ کردم ازبیس نبض_زند صدا گوشهایم کیپ شدپولک_های_احساس…Ûهر_روز_پائیزه Ùˆ http://nabz4story.blogfa.com/

بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: