مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت صد و دوم
Ù‚ÙÙ„ سنجاق روسری‌اش رو سÙت کرد. چادرش رو سر کشید Ùˆ در همون Øال Ú¯Ùت:
- آره مادر. تو غصه‌ی اینشو نخور. می‌رم خونه، هم Øلوا درست می‌کنم، هم خرما گردو. بابات Ùˆ مهرانم می‌Ùرستم دنبال کارای دیگه.
- نمی‌خواد مامان. شما Ùقط زØمت Øلوا Ùˆ خرما رو بکش سریع آماده شه. به هورسا زنگ می‌زنم می‌گم خودش هماهنگیای مراسمو انجام بده. به هر Øال دÙتر ازدواج آسان داره، Øتما می‌تونه در عرض دو ساعت تالار Ùˆ میوه Ùˆ غذا رو هماهنگ کنه. اون از من Ùˆ شما هم تجربه‌اش بیشتره.
Ú©ÛŒÙØ´ رو از روی تخت برداشت Ùˆ Ú¯Ùت:
- باشه مادر. منو تا یه جایی می‌رسونی؟
- باید برم بهشت‌زهرا مامان، دیر می‌شه.
دست توی کی٠کردم Ùˆ سوییچ پراید رو برداشتم Ùˆ سمتش گرÙتم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- اینم بده هورسا. بگو بیاد از جلوی بیمارستان برش داره، لازمش می‌شه.
سری تکون داد. گونه‌اش رو بوسیدم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- دلم برات تنگ شده بود. مواظب خودت باش. خداØاÙظ.
بیرون رÙتم. شهاب سرش رو به صندلی تکیه داده بود Ùˆ چشمش رو بسته بود. به خیال اینکه خوابه آروم پشتش قرار گرÙتم Ùˆ صندلی رو هل دادم Ú©Ù‡ چشم باز کرد Ùˆ نگاهم کرد.
- عه، بیداری؟
- می‌تونم بخوابم؟
آه کشیدم.
- کاش می‌تونستی!
شهاب رو به سردخونه‌ی بیمارستان بردم. در مدتی Ú©Ù‡ اون مشغول شناسایی Ùˆ امضای تØویل بود روی نیمکت Ùلزی جلوی در نشستم Ùˆ شماره‌ی بابک رو گرÙتم. با بوق چهارم جواب داد‌.
- مهرساجان، چرا نیومدی؟ اتÙاقی اÙتاده؟
همین بود دیگه. انقدر بهش سلام نکرده بودم عادت سلام کردن رو از سر بابک هم انداخته بودم. آهی کشیدم Ùˆ سر اصل مطلب رÙتم.
- متاسÙانه آره. امروز مادر آقای شادلو Ùوت شدن.
- ای وای، خدا رØمتشون کنه.
- بابکجان من وقت ندارم بیام تا کارخونه. کارخونه رو دست تو می‌سپرم. شماره‌ی راننده‌ها رو از آقای رشیدی بگیر یه زنگ بزن بگو بیان دنبال بچه‌ها. کار هم امروز تعطیل Ú©Ù†. با همون سرویس‌ها پاشین بیاین بهشت‌زهرا. البته هر کس خواست. هر کس نخواست هم می‌تونه بره خونه. ولی Ùردا بیان سر کار. ذکر Ú©Ù† Øتما Ú©Ù‡ Ùردا کار تعطیل نیست. به این کارگرای تنبل باشه Ú©Ù„ چهل روز رو تعطیل اعلام می‌کنن.
- باشه عزیزم. خیالت راØت. نمی‌خوای بیام Ú©Ù…Ú©ØŸ
nabzezan…Ú© هست. تو همین کارو انجام بدی Ú©Øنبض_زن‡.
به ویلچر شهاب Ú©Ù‡ مپولک_های_اØساسدهر_روز_پائیزه² Øhttp://nabz4story.blogfa.com/