مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و بیست و پنجم
بعد از پرخاش Ùˆ عصبانیت هایش بلاÙاصله در انزوا Ùرو Ù…ÛŒ رÙت..طوری Ú©Ù‡ Øتی از یک پسر بچه چهار ساله هم مظلوم تر Ùˆ ساکت تر Ù…ÛŒ شد Ùˆ باز هم این من بودم Ú©Ù‡ باید او را از لاک کناره گیری اش بیرون Ù…ÛŒ آوردم...
پس از Ú©Ù…ÛŒ پرس Ùˆ جو پزشک قابلی را برای درمان این بیماری پیدا کردم..اما به خود او از این کارم هیچ ØرÙÛŒ نزدم...چرا Ú©Ù‡ اگر Ù…ÛŒ Ùهمید رÙتاری به مراتب بدتر نشان Ù…ÛŒ داد..من اول باید مشکلم رابا کارشناس Ù…Ø·Ø±Ø Ù…ÛŒ کردم وبعد، در صورت لزوم کیان را به پزشک معرÙÛŒ Ù…ÛŒ کردم.
****
نگاهی به ساعت Ù…Ú†ÛŒ دستم Ùˆ سپس مراجعین ساکت انداختم ... از ته دلم خدا را صدا Ù…ÛŒ زدم Ùˆ امید داشتم تا راهکاری جلوی پایم گذاشته شود... Øینی Ú©Ù‡ در ریز Ùˆ درشت اÙکارم غرق بودم منشی Ú©Ù‡ دختر جوان Ùˆ زیبایی بود نامم را خواند: خانم مهرنیا؟
-بله منم
-نوبت شماست..بÙرمایید داخل
با تشکری از جا بلند شدم Ùˆ راه اتاق دکتر را پیش گرÙتم.... دو تقه به در نواختم Ú©Ù‡ صدای بÙرمایید دکتر به گوشم رسید. با دست دعوت به نشستن کرد Ùˆ پذیرÙتم...سلام کردم Ùˆ جوابم را با خوش رویی داد. پزشک مسن Ùˆ کار کشته ای بود... آن عینک بدون Ùرم روی صورتش چهره اش را جدی تر Ùˆ البته با نمک تر کرده بود:
-من در خدمتم دخترم...چه کاری از دستم بر میاد؟
-من...واقعا اخرین چاره رو اینجا دیدم که پیش شما اومدم...می تونین کمکم کنین؟
- من اینجا هستم Ú©Ù‡ به شما Ùˆ تک تک کسایی Ú©Ù‡ مثل شما هستند Ú©Ù…Ú© کنم...بذار پله پله پیش بریم ..اول از همه مایلی خودت رو معرÙÛŒ کنی؟
-بیمار من نیستم دکتر
سری به نشانه تÙهیم تکان داد Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ عقب رÙت: بیشتر ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù‡
شروع کردم Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… تمام ماجرا را برایش تعری٠کردم...از Ú¯Ùتن گذشته کیان امتناع کردم تا زمانی Ú©Ù‡ خودش ریشه اش را پرسید Ùˆ من بالاجبار تمام وقایع را Ø´Ø±Ø Ø¯Ø§Ø¯Ù….
-ببین دخترم... همسر شما همونطوری هم Ú©Ù‡ خودت تشخیص دادی مبتلا به اختلال پارانوئید هست.. اÙراد مبتلا همیشه دچار تنوعی تردید هستند Ùˆ نسبت به خطرات اØتمالی اطراÙشون Øالت دÙاعی دارند...چنین Ùردی مسلم٠که Øاضر به پذیرÙتن اشتباهات خودش نیست Ùˆ دÛnabzezanان رو Ù…Øکوم Ù…ÛŒ کنه،درست مثل چینبض_زن©Ù‡ برای خودت پیش اومØپولک_های_اØساس Ùهر_روز_پائیزه Øhttp://nabz4story.blogfa.com/