مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و نوزدهم
انتظاراستقبال داشت Ùˆ من Ú†Ù‡ بی رØانه با سردی رÙتارم او را به Øال خودش تنها گذاشتم Ùˆ با بستن در اتاق Ùˆ نشان دادن به میل تنهایی، صØبت با اردشیر را از سر گرÙتم! Ø·ÛŒ یک Ù‡Ùته ای Ú©Ù‡ در استراØت به سر Ù…ÛŒ برد Ùˆ کنارم بود،آنقدر رÙتار هایم سرد بود، انقدر کناره گیری هایم شدت پیدا کرده بود Ú©Ù‡ طولی نکشید دستم به بدترین Ø´Ú©Ù„ ممکن پیش کسی Ú©Ù‡ نباید رو شد...مشتم باز شد Ùˆ Øقایق مثل تکه های یخ زده برÙØŒ دانه دانه ریخت !
ترس برای بیان اØوال وجودم بی معنی بود، در نظرم تنها رگ سبز شده ÛŒ برجسته ÛŒ روی گردنش چشمک Ù…ÛŒ زد...رگی Ú©Ù‡ از شدت غلظت Ùˆ برآمدگی نبض زدنش را Ù…ÛŒ دیدم ...چیزی با انÙجارش Ùاصله نداشت Ùˆ چهره اش از خون هم خونین تر شده بود!
تمامش را Ùهمید... Ú¯Ùتگوهای روزانه Ùˆ شبانه مان را...Øر٠های خصوصی مان را...قراری Ú©Ù‡ برای دیدن هم ترتیب گذاشته بودیم را هم...
من Ùراموش کرده بودم Ú©Ù‡ کیان مریض است،Ùراموش کرده بودم از پاییدن من Ù„Øظه ای غاÙÙ„ نمی شود به طوری Ú©Ù‡ اکانت مجازی ام را روی سیستمی دیگر کنترل Ù…ÛŒ کند...!
از چهره اش Ù…ÛŒ ترسیدم.ÙˆØشتناک شده بود..هیولا شده بود. جیکم در نمی آمد Ùˆ کیان قدم به قدم جلو Ù…ÛŒ آمد...قلبم چنان Ù…ÛŒ Ú©ÙˆÙت Ú©Ù‡ گویی هر Ù„Øظه امکان شکاÙته شدن سینه ام Ùˆ بیرون جهیدنش وجود داشت! دستش...دست مشت شده اش..رگ گردن سبز غلیظش!...چهره ÛŒ خونین تر از انارش...! Ùˆ جسم Ù†Øی٠منی Ú©Ù‡ از ترس مثل بچه گنجشکی بی پناه به گوشه دیوار چسبیده بود!
در یک Ù„Øظه دیوانه شد..انگار زمان ایستاد Ùˆ نعره ها Ùˆ Ùریاد های دیوانه وارش در Ú©Ù„ جهان پخش Ù…ÛŒ شد..Ù†Ùسهایش از شدت داغی پوست صورتم را سوزاند...Ùریاد بی سابقه اش ثبات پاهایم را به لقوه Ù…ÛŒ انداخت Ùˆ تمام وجودم را انگار در ماده ای مذاب Ùرو کردند Ùˆ دراوردند :
-کدوم گوری بودی شمیم؟؟؟کیه این مرتیکه؟؟؟
از ترس به هق هق اÙتادم.اخرین توانم هم تمام شد Ùˆ روی زمین پخش شدم:
-Øر٠می زنی یا بکشمت!!! کیــــه این؟؟؟؟ با شتاب شیشه گریه ام را شکاندم Ùˆ با جیغی ÙˆØشتناک به آن سر اتاق پناه بردم..دیوانه شده بود..به خدا قسم Ú©Ù‡ دیوانه شده بود. قدم به Ù‚nabzezan با گوشی ای Ú©Ù‡ متعلق به من Ùˆ تو دØنبض_زنبود جلو Ù…ÛŒ آمد: این چپولک_های_اØساس‡Øهر_روز_پائیزه§ÛŒhttp://nabz4story.blogfa.com/