کانال تلگرام نبض زن @nabzezan

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و نوزدهم
انتظاراستقبال داشت و من چه بی رحانه با سردی رفتارم او را به حال خودش تنها گذاشتم و با بستن در اتاق و نشان دادن به میل تنهایی، صحبت با اردشیر را از سر گرفتم! طی یک هفته ای که در استراحت به سر می برد و کنارم بود،آنقدر رفتار هایم سرد بود، انقدر کناره گیری هایم شدت پیدا کرده بود که طولی نکشید دستم به بدترین شکل ممکن پیش کسی که نباید رو شد...مشتم باز شد و حقایق مثل تکه های یخ زده برف، دانه دانه ریخت !
ترس برای بیان احوال وجودم بی معنی بود، در نظرم تنها رگ سبز شده ی برجسته ی روی گردنش چشمک می زد...رگی که از شدت غلظت و برآمدگی نبض زدنش را می دیدم ...چیزی با انفجارش فاصله نداشت و چهره اش از خون هم خونین تر شده بود!
تمامش را فهمید... گفتگوهای روزانه و شبانه مان را...حرف های خصوصی مان را...قراری که برای دیدن هم ترتیب گذاشته بودیم را هم...
من فراموش کرده بودم که کیان مریض است،فراموش کرده بودم از پاییدن من لحظه ای غافل نمی شود به طوری که اکانت مجازی ام را روی سیستمی دیگر کنترل می کند...!
از چهره اش می ترسیدم.وحشتناک شده بود..هیولا شده بود. جیکم در نمی آمد و کیان قدم به قدم جلو می آمد...قلبم چنان می کوفت که گویی هر لحظه امکان شکافته شدن سینه ام و بیرون جهیدنش وجود داشت! دستش...دست مشت شده اش..رگ گردن سبز غلیظش!...چهره ی خونین تر از انارش...! و جسم نحیف منی که از ترس مثل بچه گنجشکی بی پناه به گوشه دیوار چسبیده بود!
در یک لحظه دیوانه شد..انگار زمان ایستاد و نعره ها و فریاد های دیوانه وارش در کل جهان پخش می شد..نفسهایش از شدت داغی پوست صورتم را سوزاند...فریاد بی سابقه اش ثبات پاهایم را به لقوه می انداخت و تمام وجودم را انگار در ماده ای مذاب فرو کردند و دراوردند :
-کدوم گوری بودی شمیم؟؟؟کیه این مرتیکه؟؟؟
از ترس به هق هق افتادم.اخرین توانم هم تمام شد و روی زمین پخش شدم:
-حرف Ù…ÛŒ زنی یا بکشمت!!! کیــــه این؟؟؟؟ با شتاب شیشه گریه ام را شکاندم Ùˆ با جیغی وحشتناک به آن سر اتاق پناه بردم..دیوانه شده بود..به خدا قسم Ú©Ù‡ دیوانه شده بود. قدم به Ù‚nabzezan با گوشی ای Ú©Ù‡ متعلق به من Ùˆ تو دØنبض_زنبود جلو Ù…ÛŒ آمد: این چپولک_های_احساس‡Øهر_روز_پائیزه§ÛŒhttp://nabz4story.blogfa.com/

بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: