کانال تلگرام نبض زن @nabzezan

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت نود و یکم
بگو این بنده‌ت یه لب خندون می‌خواد برای مادرش. یه بخت خوب برای خواهرش. و یه آشتی با برادرش. بگو دلم برای برادرم تنگ شده. بگو برای اون موقع‌ها که وقت گریه می‌دونستم سر روی کدوم شونه بذارم دلتنگم. بگو برای صدای محکم داداشم که می‌گفت "بگو کی قُل منو اذیت کرده تا سر به تنش نذارم" دلتنگم. بگو آرزومه سر روی شونه‌‌ش بذارم و بگم "حساب برادرم رو برس که حسابی بارونی‌م کرده" و اون با خنده بگه "غلط کرده، می‌کشمش".
- خواهرا یکم سریع‌تر از کنار ضریح حرکت کنید، کلی آدم حاجت‌مند التماس دعا دارن.
به پیرزن با چادر سیاهی که این حرف رو زده بود نگاهی کردم و بین گریه لبخند زدم و این‌بار سریع‌تر گفتم:
- ببخش آقا که سرت رو با درد بی دردی‌م به درد آوردم. می‌دونم سرت به کلی حاجت و واسطه شلوغه. حاجت واسه حاجتمندا. خوشبختی واسه دم بختا. سلامتی واسه بیمارا. به خدا بگو من هیچی نمی‌خوام. بگو شکرت که خوشبختم. همین.
دست روی ضریح کشیدم و آهسته و زیر لب گفتم:
- خداحافظ آقا.
رفتم و جام رو به زنی که بچه دو ساله‌اش رو به ضریح می‌مالید دادم.
مفاتیح رو از کتابخونه‌ی گوشه‌ی حرم برداشتم و تکیه به دیوار سرد و مرمری حرم زیارت‌نامه رو باز کردم و مشغول خوندن شدم. و انقدر غرق بودم که متوجه ویبره‌ی گوشی تو جیبم نشدم. زن بغلی کیفش رو به دنبال چیزی گشت و با دیدن صفحه‌ی خاموش گوشی‌اش با آرنج آهسته به من کوبید.
- خانم، فکر کنم گوشی شماست داره زنگ می‌خوره.
گیج و مبهوت و از هپروت دراومده نگاهش کردم. دست به جیب بردم و با دیدن عکس شب پرستاره‌ی بک‌گراند گوشی‌ام با لبخند جواب دادم:
- جانم بابک جان.
- خیلی دیگه دعات طول می‌کشه؟
- نه، الان تموم می‌شه. تو کجایی؟
- من کنار آبخوری ایستادم. کارت تموم شد بیا.
مثل همیشه بدون سلام، بدون خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و فراز آخر زیارت عاشورا رو خوندم و کتاب رو بستم و بلند شدم. برای خوندن نماز وضو نداشتم اما وقت زیاد بود. تا دو روز آینده می‌شد ده بار دیگه هم شاهچراغ اومد و ده بار دیگه هم خلوت کرد و ده بار دیگه هم سبک شد.
کفشم رو از کفشداری تحویل گرفتم Ùˆ پام کردم. از دور دیدمش Ú©Ù‡ داشت با دست آب می‌خورد. به این حرکت بچگانÙnabzezanŒØ§Ø´ خندیدم Ùˆ سمتش رفتم. آب خوردنØنبض_زنوم شد. سر بلند کرد Ùˆ Ùپولک_های_احساس¯.
-هر_روز_پائیزهŸ
Øhttp://nabz4story.blogfa.com/

بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: