مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و هجدهم
- Øالا Ú©Ù‡ Ùهمیدی...نمیای؟
چشمش گرد شد Ùˆ متعجب Ùقط نگاهم کرد. خوی سرکش Ùˆ یاغی شمیم بیدار شده بود Ùˆ به هیچ صراطی مستقیم نبود:
-من Ù…ÛŒ رم Ùˆ Ù…ÛŒ بینمش..ولی بدون...نه تو..نه هیچ کس دیگه نمی تونه جلومو بگیره،دوستم داره، منم دارم..ولی به عنوان دوستش. توهم نمی تونی جلومو بگیری چون نمی Ùهمی..چون درکم نمی Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ تنها کسی Ú©Ù‡ این همه مدت درکم Ù…ÛŒ کنه این آدمه...
از همه چیز عصبانی بودم...از بهار از دخالت بیجایش..از تغییرات یکباره ام..از تغییرات یکبارهکیان..اصلا شاید نا متعادل ترین ادم بین اطراÙیانم خودم بودم!
عصبانی بودم از اینکه در عین قبول داشتن Øر٠هایش باز هم Øاضر به برگشت نبودم.از عذاب وجدان لعنتی هم عصبانی بودم...Ú©Ù‡ عین بختک به جانم اÙتاده بود ویقه ام را در مشتش Ù…ÛŒ Ùشرد Ùˆ من کاری از دستم بر نمی آمد...باید با خودم رو راست Ù…ÛŒ بودم..من هنوزم کیان را دوست داشتم؟؟ Ùˆ این سوالی بود Ú©Ù‡ جوابش عاجز Ù…ÛŒ ماندم!
تا خود٠شب تک Ùˆ تنها بدون همراهی توی خیابانهای شهر پرسه زدم Ùˆ اشک هایم در تاریکی شب Ú¯Ù… شد. من تنها نوزده سال Ùˆ خورده ای داشتم.. روبرویی با این Øجم از سختی ها Ùˆ درماندگی در ØÙ„ کردنشان برایم خیلی زود بود...! تمام شب را نشسته در اتوبوس Ú©Ù„ ایستگاه های شهر را بدون هدÙÛŒ Ù…ÛŒ گذراندم ÙˆÙکر Ù…ÛŒ کردم Ùˆ Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ùˆ Ùکر Ù…ÛŒ کردم...نت گوشی را روشن کردم Ùˆ زنگ مخصوص Ú©Ù‡ Øاکی از رسیدن پیامی بود در Ùضا پخش شد.با استرس دست بردم Ùˆ پیام را لمس کردم
"شمیم جان نمیای عزیزم؟ نگرانتم ...Øالت خوبه؟"
در ذهن شمردم تا به Øال کیان چند بار این گونه با یک پیام ناقابل Ùˆ چند کلمه Øر٠نسبت به من ابراز نگرانی کرده بود...ØŸ جز اینکه هر بار روی Ø´Ú© Ùˆ تردیدش سرپوش نگرانی Ù…ÛŒ گذاشت!
پیامها را خوانده، بدون جوابی رها کردم . بی توجه به انبوهی از پیامهای دیگر، گوشی را خاموش Ùˆ جایی میان خرت Ùˆ پرت های Ú©ÛŒÙÙ… پرتاب کردم..اشکهای سوزانم بازهم روی کویر گونه هایم سرازیر شد. دلم به سمت گذشته ÛŒ عاری از شهاب، Ú©Ù‡ مملو از قلب پر درد Ùˆ بیمارم بود، پر کشید...
*
بهار قهر کرده Ùˆ رنجیده بود..نه منnabzezanتاه Ù…ÛŒ آمدم نه او... دیگر Øتی او هنبض_زن±Ø§ نمی Ùهمید..کیان مپولک_های_اØساسنهر_روز_پائیزهˆ Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/