مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت هشتاد Ùˆ Ù‡Ùتم
خیره نگاهش کردم. این رو نمیدونستم اما اگر باعث آرامشم نمیشد شدید از تصمیمم پشیمون میشدم. سرم رو با شک کمی تکون دادم که باعث خنده‌اش شد.
غذا رو آوردن Ùˆ روی میز گذاشتن. مثل گرسنه‌ها به غذا Øمله کرد Ùˆ این نشون می‌داد اون بیشتر از من گرسنه بوده. آروم شروع به خوردن کردم. نصÙه‌های غذا بودم Ú©Ù‡ نگاهش رو Øس کردم. سر بلند کردم Ùˆ به بشقاب خالی‌اش نگاه کردم. باقیمونده‌ی غذام رو نص٠کردم Ùˆ نصÙÙ‡ غذا رو توی بشقابش گذاشتم. اعتراض کرد:
- خودت بخور عزیزم. Ù…Ú¯Ù‡ Ù†Ú¯Ùتی گرسنه‌ای.
- دوست ندارم من بخورم Ùˆ تو نگاه Ú©Ù†ÛŒ. Øس بدی بهم دست می‌ده.
خندید Ùˆ باز به غذا Øمله کرد. Ùˆ نمی‌دونستم من Ù…ØÙˆ خنده‌اش مونده بودم.
***
انقدر خسته بود Ú©Ù‡ اجازه ندادم پشت Ùرمون بنشینه Ùˆ به زور سوییچ رو ازش گرÙتم Ùˆ خودم نشستم. تا به Øال بالاتر از پراید ننشسته بودم Ùˆ قلق Ù¾Ú˜Ùˆ دستم نبود. کلاجش گیر داشت، اما چیزی Ù†Ú¯Ùتم Ùˆ سعی کردم راه بیام.
مسیر هتل رو بلد بودم. سری قبل هم همین هتل اومده بودم. الان Ùقط منتظر بودم هتل هم رزرو رو لغو کرده باشه تا Ú©Ù„ ده طبقه هتلشون رو روی سرشون خراب کنم Ùˆ تلاÙÛŒ بلیط هواپیما هم سر هتل دربیارم. اما خوشبختانه همه چیز خوب پیش رÙت Ùˆ بی بگو‌مگو کلید دو تا اتاق رو دستم دادن.
یکی از کلیدها رو دست بابک دادم.
چمدونم رو برداشت Ùˆ همراه هم وارد آسانسور شدیم. به دیوار آسانسور تکیه دادم Ùˆ ایستاده خوابیدنش رو نگاه کردم. طبقه‌ی چهار Ú©Ù‡ Ù†Ú¯Ù‡ داشت چمدون رو از دستش کشیدم. از خواب پرید. خندیدم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- می‌خوای باهات بیام؟ می‌ترسم تا طبقه‌ی خودت خواب بمونی.
چشمکی زد و خندید.
- نمی‌خواد. سعی می‌کنم تا اتاق خودم دووم بیارم.
در آسانسور بسته شد و تنها چیزی که شنیدم "شب به خیر" از لای در بسته‌ی آسانسور بود.
سمت اتاقم رÙتم Ùˆ به این Ùکر کردم بابت دو تا اتاق گرÙتن Ú©Ù‡ از شهاب ممنون بودم، ولی چرا تو دو تا طبقه‌ی مختلÙØŸ این رو درک نمی‌کردم. شاید زمان رزرو اتاق این طبقه اتاق خالی دیگه‌ای نداشته.
وارد اتاق شدم Ùˆ نهایت همتم این بود Ú©Ù‡ مانتوم رو دربیارم Ùˆ با همون شلوار Ù„ÛŒ تنگ روی تخت Ønabzezan§Ø¨ÛŒØ¯Ù….
تمام راه خواب بودم Ùˆ دیگه نبض_زن§ÛŒÙ† راØتی خوابم نمیپولک_های_اØساس‡ هر_روز_پائیزه اhttp://nabz4story.blogfa.com/