کانال تلگرام نبض زن @nabzezan

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت هشتاد و سوم
خواستم حرفی بزنم که بابک وسط پرید:
- خانم محمودی، شما تشریف ببرید بشینید. من خودم صحبت می‌کنم.
نگاهش کردم و چشمی که برای اطمینان خاطر من روی هم گذاشت رو از پشت پرده‌ی تاری دیدم و سرم گیج رفت. هورسا سریع دستم رو گرفت.
- خوبی مهرسا؟ بیا بریم بشین. نباید عصبی بشی تو. همکارت هست دیگه.
به زور من رو تا دورترین صندلی به گیشه کشوند، مبادا صدای دوباره نمی‌شه گفتن‌های زن روی اعصابم راه بره. روی صندلی نشستم و با انگشتم پلک بسته‌ی چشمم رو فشردم. هورسا نگران پرسید:
- خوبی؟
حوصله‌ی خوبم گفتن نداشتم. هومی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. چند لحظه بعد بابک رسید.
- فایده ای نداشت. گفت باید پرداخت می‌کردین. جای دیگه‌ هم نداشت. هواپیما هم پرید. پرواز بعدی برای فردا ظهره.
نا امید نالیدم:
- اما فردا نوبت دادگاهه. به شادلو قول دادم.
بابک روی صندلی کناری نشست و به ملاحظه‌ی حضور هورسا جمع بست‌.
- شما نگران نباش. خب با ماشین خودمون می‌ریم. مسیر طولانی هست، سختتون می‌شه، ولی عوضش به دادگاه می‌رسیم.
هورسا روی صندلی سمت چپم نشست و دلداری داد.
- آره عزیزم. تو فقط خودتو ناراحت نکن. همه چی درست می‌شه.
- با ماشین بریم یعنی؟
- بله. من که می‌خواستم ماشینم رو بذارم پارکینگ فرودگاه، الان حداقل بلااستفاده نمی‌مونه.
هورسا خوشحال بلند شد.
- پس پاشین دیگه. تا شیراز راه زیاده به شب می‌خورین.
گفت و خودش جلوتر رفت و چمدونم هم با خودش کشید. رو به بابک شرمنده گفتم:
- پول بنزینتون رو شرکت حساب می‌کنه.
لبخند زد.
- کی از تو پول بنزین خواست؟ من فقط می‌خوام تو عصبی نشی و خوشحال باشی.
لبخندم انقدر محو بود که خودم هم به زور حسش کردم. دنبال هورسا سمت پارکینگ راه افتادیم.
بابک چمدون خودش رو توی صندوق گذاشت و چمدون من رو هم از هورسا گرفت و کنارش جا داد و گفت:
- بفرمایید سوار شید.
خطاب به هورسا گفت:
- شما رو هم تا هر جا بخواید می‌رسونم.
هورسا رد کرد.
- ممنون. ماشین هست.
به آغوش هورسا رفتم و گونه‌اش رو بوسیدم.
- قربونت برم آجی. داری می‌ری مواظب خودت باش.
ریز خندید و به شوخی گفت
- حواسم هست ماشینت Ønabzezan¬Ø§ÛŒÛŒ نکوبونم.
خندیدم Ùˆ با یادآوØنبض_زنولی Ú©Ù‡ به مامان دادپولک_های_احساس رهر_روز_پائیزهرhttp://nabz4story.blogfa.com/

بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: