1192
کوتاه‌نوشته‌های دکتر Ù…Øمد سرشار: پژوهشگر، داستان‌نویس Ùˆ مدیر شبکه کودک سیما (پويا + نهال)
برای ارتباط با مدیر کانال:
@beferest
کوتاه‌نوشته‌های دکتر Ù…Øمد سرشار: پژوهشگر، داستان‌نویس Ùˆ مدیر شبکه کودک سیما (پويا + نهال)
برای ارتباط با مدیر کانال:
@beferest
امروز به لط٠خداوند Ùˆ به برکت تولد دومین امام کم‌سن، Øضرت جواد الائمه(ع)ØŒ پخش رسمی کانال پویا Ùˆ کانال نهال شبکه کودک Ùˆ نوجوان شروع شد.
پویا ویژه خردسالان زیر شش سال و نهال مخصوص کودکان شش تا دوازده سال است.
برنامه‌های کانال پویا اشبکه_کودک_Ùˆ_نوجوانªØ´Ø¨Ú©Ù‡_پویاخردسالشبکه_نهالˆÚ©ÙˆØ¯Ú©Ø±Ø³Ø§Ù†Ù‡_مربیتربیت
امروز با Øضور Ùرزندان Ùˆ همسران خانواده‌های معزز شهدای مداÙع Øرم، مجریان کوچکسال Ùˆ بزرگسال، برنامه‌سازان Ùˆ... کانالهای پویا(خردسال) Ùˆ نهال(کودک) شبکه کودک Ùˆ نوجوان با استعانت از امام جواد(ع) اÙØªØªØ§Ø Ø´Ø¯.
Ùیلمنامه پویانمایی «بچرخ تا بچرخیم» را براساس داستان کوتاهی از خودم نوشتم.
چهارم بهمن 1392ØŒ «داستان ما Ùˆ کدخدایی Ú©Ù‡ نمیخواست ÙرÙره بسازیم» در Ùضای مجازی منتشر شد Ùˆ تا قبل از پایان سال، صدها هزار بار، دست به دست گشت.
این داستان اینقدر پرطرÙدار بود Ú©Ù‡ دکتر Øسام‌الدین آشنا، استاد بزرگوار Ùˆ مشاور Ù…Øترم Ùرهنگی رییس‌جمهور، در وب‌سایتم نوشت: «عالی Ùˆ Øبچرخ_تا_بچرخیمانیمیشن پویانماییجنگ_روانیکلمهشرق رادیوÙردا
داستان کوتاه «Øلزونهای خانه به دوش» Ù€ نوشته Ù…Øمد سرشار
Ùایل پی‌دی‌اÙ:👇👇👇
«اما اØساس كردم كه Ú¯Ùتن ØرÙهاي ديگري مهمتر است. خوانده‌ام كه شهيد آويني...» دوباره صلوات مي‌Ùرستند. «خوانده‌ام آقا مرتضي در جريان نمايش Ùيلمي كه به ساØت Øضرت زهرا (س) جسارت كرده بود، تمام قد مي‌ايستد Ùˆ با صداي رسا Ùرياد مي‌زند Ùˆ اعتراض مي‌كند.»
يك Ù†Ùر از بين جمعيت، شماره صÙØÙ‡ اين خاطره را در كتاب «همسÙر خورشيد» Ùرياد مي‌زند.
«ممنونم. مرتضي سيد شهيدان اهل قلم است چون تنها قلم به دست نيست. قلم برايش ابزاري است كه بينديشد Ùˆ دربرابر مهاجمان بايستد Ùˆ مجاهده كند.» Ùˆ ادامه مي‌دهم. به مسخ شدن اÙكار شهيد آويني اعتراض مي‌كنم Ùˆ به كم‌مايگي برگزار كنندگان اين مراسم.
يك‌دÙعه چيزي از كنار گوشم رد مي‌شود Ùˆ به عكس بزرگ شهيد آويني كه پشت سرم است، مي‌خورد Ùˆ به زمين مي‌اÙتد. نگاه مي‌كنم. يكي از آن عينكهاي Ùلزي است. بعد عينك بعدي مي‌آيد Ùˆ به ميز مي‌خورد. Ùˆ بعدي Ùˆ بعدي.
دستهايم را جلوي صورتم مي‌گيرم تا مبادا شيشه عينكم بشكند يا زخمي بشوم. Ùرياد مي‌زنم: «در هر روزگاري، آويني بودن خصايصي دارد Ùˆ مختصاتي.» جمعيت صلوات مي‌Ùرستد Ùˆ عينك پرت مي‌كند.
«آويني روزگار خود باشيد!» ديگر جاي ماندنم نيست. از پشت ميز كنار مي‌آيم Ùˆ از همان بالاي سن، به سمت در خروجي مي‌روم. يك‌دÙعه صداي Ù‚ÙرÙÚ† Ù‚ÙرÙÚ† ÙƒÙشهايم بلند مي‌شود. آنقدر بلند كه خجالت مي‌كشم.
17 آذر 84
قرآن تمام مي‌شود Ùˆ مجري خير مقدم مي‌گويد Ùˆ بعد Ùهرست برنامه ها. من سومي هستم. بعد٠دو مسابقه كه اسمشان را گذاشته اند: صداي آسمان Ùˆ گامهايي تا خدا. بعد از من هم، Ùيلم نشان مي‌دهند Ùˆ دوباره مسابقه. اينبار ØÙظ كتاب.
Øوصله نمي‌كنم بقيه اش را گوش كنم. به هر Øال هرچه باشد تا هشت شب وقتمان را پر كرده‌اند. دست مي‌كنم داخل كي٠برزنتي ام Ùˆ كاغذهايم را درمي‌آورم تا براي بار صدم مرورشان كنم.
قرار است ماجراي همين تمبرها را تعري٠كنم.
اولين برنامه شروع مي‌شود. با يك چشم كاغذهايم را نگاه مي‌كنم و با يك چشم سن را مي‌پايم.
سه داور را پشت ميزي نشانده‌اند Ùˆ يك ميز دراز هم براي ده شركت كننده نهايي گذاشته اند. معلوم مي‌شود دور نهايي است Ùˆ از بين پنج هزار شركت كننده مسابقه «صداي آسمان»، اين ده Ù†Ùر به اينجا رسيده اند.
سالن تاريك مي‌شود Ùˆ قسمتي از روايت ÙØªØ Ø±Ø§ پخش مي‌كنند. خيليها بلند بلند زير گريه مي‌زنند.
***
خانه پدري آويني‌ها زيارت عاشورا مي‌خواندند. با پدر رÙته بوديم آنجا. سيد مرتضي تازه شهيد شده بود Ùˆ مناسبت مجلس هم همين بود. بعد٠زيارت عاشورا بيرون آمديم. پدر كاري داشت Ùˆ بايد زودتر به خانه برمي‌گشتيم. بيرون خانه، دم خودروهايي كه توق٠كرده بود، سيد Ù…Øمد آمده بود خداØاÙظي كند. در درازاي صØبتهايشان با پدر، نگاه من روي چهره نوراني‌اش بود Ùˆ موهاي خوش Øالتش.
بعدها از پدر شنيدم كه شمس آل اØمد Ú¯Ùته بود سيد مرتضي در جواني خيلي خوش قياÙÙ‡ بوده. آن روزگار، شمس همسايه‌شان بود.
مسعود بهنود هم همين را نوشته بود. كه در دانشكده‌شان مرتضي از همه سر بوده. هرچند كه بعد اين، به اقتضاي طبيعتش، زهر خودش را هم ريخته بود.
***
سالن دوباره روشن مي‌شود Ùˆ مسابقه شروع. قرار است شبيه‌ترين صدا را به صداي پر از Øزن Ùˆ نجابت شهيد آويني انتخاب كنند.
سÙÙ† را رها مي‌كنم Ùˆ مي‌چسبم به كاغذهايم.
***
اولين باري كه شهيد آويني را ديدم، مخÙيانه بود!
سوره نوجوانان Ùˆ سوره در طبقه چهارم يك ساختمان بودند. پدرم سردبير سوره نوجوانان بود Ùˆ آويني سردبير سوره. زياد پيش مي‌آمد كه آويني براي وضو گرÙتن به اين طر٠بيايد.
من چون خواننده پر Ùˆ پا قرص سوره نوجوانان بودم، تا Ùرصتي دست مي‌داد همراه پدر به آنجا مي‌رÙتم. يكبار، در اتاق آرشيو عكس، كنجكاوي كودكانه‌ام Ú¯Ù„ كرد. مي‌خواستم بدانم پشت پرده انتهايي آن اتاق چيست. پرده را مخÙيانه كنار زدم. پس٠Ùضاي نورگير بين دو آپارتمان، اتاقي از سوره بود، قرينه همين اتاق. آويني پشت ميزي نشسته بود Ùˆ مشغول كار بود. ديد زدنم زياد طول نكشيد اما چون عكسي يادگاري، براي هميشه در ذهنم ماند.
***
همه صلوات مي‌Ùرستند. نگاه مي‌كنم. يكي برنده شده. يك تنديس شهيد آويني Ùˆ چهارده سكه مي‌گيرد Ùˆ پايين مي‌رود.
مجري برنامه دوم را اعلام مي‌كند: مسابقه «گامهايي تا خدا.»
كنجكاو شده‌ام كه ماجرا چيست. هشت Ù†Ùر يك Ø³Ø·Ø Ù…Ø³ØªØ·ÙŠÙ„ÙŠ بزرگ را دست گرÙته‌اند Ùˆ مي‌آورند Ùˆ روي سن مي‌گذارند. بعد مجري شروع مي‌كند به خواندن تكه‌هايي از «همسÙر خورشيد» . آنجايش است كه شهيد آويني تازه ÙƒÙØ´ نو خريده بوده Ùˆ وقتي در «سوره» راه مي‌رÙته، ÙƒÙشهايش قرچ قرچ صدا مي‌كرده Ùˆ او خجالت مي‌كشيده!
هرجا كه اسم «آويني» مي‌آيد، جمعيت صلوات مي‌Ùرستند.
مجري مي‌گويد كه شركت سازنده ÙƒÙ‌پوش‌هاي سوره را پيدا كرده‌اند Ùˆ تواÙقنامه‌اي امضا كرده‌اند تا از اين به بعد، اين ÙƒÙ‌پوش‌ها را با اسم «شهيد آويني» بسازد. جمعيت صلوات مي‌Ùرستد.
بعد مسابقه شروع مي‌شود. شركت‌كننده‌ها را از ميان جمعيت انتخاب مي‌كنند. كارشان اين است كه بيايند Ùˆ روي آن Ø³Ø·Ø Ø±Ø§Ù‡ بروند Ùˆ هركس كه ÙƒÙشش بيشتر قرچ قرچ كند، Ù†Ùر اول مي‌شود!
دلم براي همه‌شان مي‌سوزد! بيچاره‌ها! ديگر نمي‌دانم Ú†Ù‡ بگويم. Ùقط به Øالشان تاس٠مي‌خورم. مگر چند سال از شهادت آويني گذشته كه اينقدر مسخش كرده‌اند؟! «يØرÙون الكلام عن مواضعه.» آويني كجا Ùˆ اينها كجا!
پنج سكه هم به برنده مي‌دهند. البته Ùكر مي‌كنم ÙƒÙشهايش برنده واقعي‌اند. بيچاره‌ها!
مجري نامم را صدا مي‌زند. بعد مي‌گويد كه بعد از ØرÙهاي من، به تناسبشان، هديه غاÙلگير كننده‌اي براي همه شركت كنندگان دارند.
ميان سه صلوات جمعيت، خودم را زودتر از آنچه Ùكر مي‌كردم، به سن مي‌رسانم. مجري در گوشم مي‌گويد كه بعد از صØبتهايم، مي‌خواهند از تمبرهاي يادگاري شهيد آويني، يك دوره به همه Øضار بدهند. مي‌گويد كه شركت پست كشور آذربايجان Øاضر شده همه را دوباره چاپ كند. بعد هم از من مي‌خواهد كه به جمعيت چيزي نگويم تا خودش اعلام كند. چشمي مي‌گويم Ùˆ پشت ميكروÙون مي‌روم.
«بسم الله الرØمن الرØيم» صدايم در سالني كه Øالا ساكت شده، مي‌پيچد.
«امروز قرار بود تا در خدمت شما باشم و از خاطره‌ام از شهيد سيد مرتضي آويني برايتان بگويم.»
جمعيت صلوات مي‌Ùرستد.
داستان کوتاه «Øلزونهای خانه به‌دوش»
نور خورشيد مي‌خورد به شيشه‌هاي قدّي در٠تالار Ùˆ چشمم را مي‌زند. كج Ùˆ كوله مي‌شوم تا مي‌توانم نوشته‌هاي زير عكس شهيد آويني را بخوانم: «تمناي Ø´Ùاعت Ù€ چهلمين سالگرد پرواز شهيد سيد مرتضي آويني.»
زيرش با خط ريزتر نوشته‌اند: «از ساعت 14 تا 20 Ù€ Ùرهنگ‌سراي روايت ÙØªØ Ù€ تالار Øلزون‌هاي خانه به دوش.»
در را كه باز مي‌كنم يك Øلزون بزرگ خانه به دوش جلويم لم داده. به جاي لاك، يك خانه رنگارنگ روي دوشش انداخته‌اند. وسط پنجره‌هاي خانه، يك كله تكان مي‌خورد.
ـ خوش آمديد! ورودي تالار ته راهرو است.
همان كله اين ØرÙ‌ها را مي‌زند Ùˆ يك كي٠بزرگ دستم مي‌دهد. كي٠سنگين است Ùˆ باد كرده. معلوم است كه سازمان Ùرهنگي Ù€ هنري شهرداري، روي سمينارهاي دولتي را كم كرده! خجالت مي‌كشم بازش كنم. كي٠برزنتي‌ام را مي‌اندازم روي دوش چپم Ùˆ كي٠تازه را دست مي‌گيرم. يك Ù†Ùس مي‌روم Ùˆ ته تالار، روي صندلي مي‌نشينم Ùˆ كي٠را روي پايم مي‌گذارم. دستم Ù†Ùس راØتي مي‌كشد.
هنوز مراسم شروع نشده اما تالار، كيپ تا كيپ پر است. جمعيت در جنب Ùˆ جوش است. ملت در كيÙ‌ها را باز كرده‌اند Ùˆ دل Ùˆ روده‌اش را بيرون مي‌كشند. «يد الله مع الجماعة»! در كي٠را كه باز مي‌كنم آستين يك اوركت سبز آمريكايي بيرون مي‌اÙتد. چقدر دوران نوجواني آرزوي پوشيدنش را داشتم. يك‌دÙعه دلم مي‌ريزد: من تا بخواهم روي سن بروم، كه نيم ساعت گذشته! عجب اشتباهي كردم.
خودم را دل‌داري مي‌دهم. جلوتر جا نبوده كه بروم. اما قانع نمي‌شوم. كاش زودتر مي‌آمدم. دل‌گندگي‌ام باز كار دستم داد.
صلوات مي‌Ùرستم. كار از كار گذشته. مگر چند بار جلوي اين همه آدم Øر٠زده‌ام كه Ú†Ù… Ùˆ خم كار دستم باشد؟!
سرم را به منقولات داخل كي٠گرم مي‌كنم. اوركت، نوي نو است. زيرش يك پيراهن لي آبي با دكمه‌هاي Ùلزي گذاشته‌اند. داخل يك جعبه هم، يك عينك Ùلزيست.
همه را مي‌گذارم روي صندلي بغلي. شورش را درآورده‌اند. مانده سوئيچ خودرو Ùˆ كليد طلايي خانه بدهند. با اين كارهايشان اسم شهيد آويني را خراب مي‌كنند. Ùكر كرده‌اند كار Ùرهنگي، كار Ùله‌اي است: هزار مسجد، دو هزار هيئت، سه هزار مدرسه، ده‌هزار نمازگزار، بيست هزار تماشاچي Ùوتبال، پنجاه هزار روزه‌دار! زور كه نيست مراسم را در تالار به اين بزرگي بگيرند. يك تالار كوچكتر، Ùضاي صميمي‌تري هم داشت. تازه Ùقط دوست‌داران واقعي مي‌‌آمدند. نه اين همه كيÙ‌خواه...!
با غيظ نگاهشان مي‌كنم. اما زود عصبانيتم مي‌پرد و دود مي‌شود: سالن يك دست سبز شده، سبز اوركت آمريكايي. همه هم زيرش پيراهن لي آبي را پوشيده‌اند و عينكها را به چشم زده‌اند.
چراي بزرگي كه در ذهنم جولان مي‌دهد، زود جوابش را پيدا مي‌كند: عكس بزرگ شهيد آويني كه تمام٠قد سالن را پوشانده.
***
داشتيم با بچه‌ها توي پاركينگ مجتمعمان Ùوتبال بازي مي‌كرديم كه پدر در را باز كرد. بازي را رها كردم Ùˆ دويدم دم در Ùˆ سلام كردم تا وقتي پيكان يكساله‌مان داخل آمد، در را ببندم Ùˆ پدر به زØمت نيÙتد.
اما پدر سرØال نبود. اين را از شانه‌هاي اÙتاده Ùˆ صداي گرÙته‌اش زود Ùهميدم. در را بستم Ùˆ دنبال پيكان دويدم ته پاركينگ مجتمع.
پدر پياده شد. چند برگ كاغذ دستش بود. Ú¯Ùت: «آقاي آويني يادته كه برايت تمبر آورده بود؟» يادم بود. تمبرهاي بزرگ نوي آذربايجاني‌اي را كه برايم آورده بود، گذاشته بودم در يك صÙØÙ‡ جداگانه آلبوم تمبرم. به همه دوستانم هم پز داشتنشان را داده بودم. آخر تا آن وقت همه تمبرهاي خارجي‌ام مهر خورده بودند جز اينها. هرچند كه خيلي از آن مهر خورده‌ها را هم پدر از آقاي آويني گرÙته بود.
پدر Ú¯Ùت: «آقاي آويني شهيد شده. رÙته روي مين.» Ùˆ چشمهايش پر اشك شد.
من خيلي كوچك بودم. آنقدر كه بلد نباشم تسليت بگويم Ùˆ بپرسم كي Ùˆ كجا. همانجور مات ايستاده بودم Ùˆ تنها يادم است كه يكي از كاغذها را گرÙتم Ùˆ زل زدم به چهره قشنگ آويني Ù€ كه ديگر شهيد بود Ù€ Ùˆ دستهايش را كه روي سينه اش گذاشته بود Ùˆ اوركت سبز آمريكايي Ùˆ پيراهن لي آبي‌اش. پشت آويني دشت بود Ùˆ چشمهايش از پشت عينك قاب Ùلزي، Øر٠مي‌زد. زنده Ùˆ گرم Ùˆ گيرا.
Ùردا صبØØŒ وقتي داشتم دنبال پيراهن مشكي‌ام مي‌گشتم، پدر ديدم Ùˆ از چشمهاي سرخم همه چيز را Ùهميد. آن وقتها آويني «شهيد آويني» نبود. در دبستانمان بايد به هم مي‌گÙتم كه گوينده «روايت ÙتØ» است تا بشناسندش.
تا اينكه تلويزيون مايه گذاشت و آقا در تشييع پيكرش آمدند و تازه مقاله‌هايش چاپ شد و آويني رونمايي شد. و شد «شهيد آويني» كه قدر نبودنش را بدانند و برايش يادبود بگيرند.
***
از روي سن، صداي قرآن بلند مي‌شود. مثل دست نوازشي پدرانه، روي سر جمعيت كشيده مي‌شود و جنب و جوششان مي‌خوابد.
اوركت Ùˆ پيراهن Ùˆ عينك Ùˆ بقيه مخلÙات را داخل كي٠مي‌چپانم Ùˆ مي‌گذارمش كنار. به جز من، تك Ùˆ توك آدمهايي هم نشسته‌اند كه رنگشان رنگ سبز اوركتهاي آمريكايي نيست.
پدر Ú¯Ùت:«آقاي آويني شهيد شده.رÙته روي مين» Ùˆ چشمهايش پر اشك شد.
من خيلي كوچك بودم.زل زدم به چهره قشنگ آويني ـ كه ديگر شهيد بود ـ و دستهايش را كه روي سينه اش گذاشته بود.
داستان «Øلزونهای خانه به‌دوش»
اگر استوکلش_Ø¢Ù_کلنزها #کلش_Ø¢Ù_کلنز بازی کرده بودن، تا الآن یاپیشرÙتÙته بودن رسیدنظام_دÙاعی (مثل موشکها Ùˆ ...) Ø´Ú©Ù„ می‌گیره!
یک دروغگو نوشتÙمرگ_بر_آمریکا±ÛŒØ§Ø¯Ù‡Ø§ÛŒ #مرگ_بر_آمریکا Ùˆ نه موشک Ù‡ØÙ‡Ùت_سین§Ù„ستیک,هکاخ_سÙید¯Ø§Ù… به مرزهای امریکا نرسید....
ولی Øاوباما #Ù‡Ùت_سین ایرانی تا درون #کاخ_سÙید ÙرهنگˆØ° کرد [...]»
بعد هم برای تایید دروغهایش، یک عکس جعلی از خانواده #اوباما پای سÙره Ù‡Ùت‌سین را منتشر کرده.
همه انقلابیان می‌دانند تاثیر #Ùرهنگ بیشتر از سیاست یا Ùناوریها Ùˆ ابزارهاست. Øمرگ_بر_شاه این باورند Ú©Ù‡ Ùرهنگ، مادر همه اینهاست. اما دروغ بزرگ در «بزک کردن چهره خون‌خواهایزر´Ù…ایراناست.
دستهاکودتا±Ú¯ را با آرد می‌پوشانند تا منگولهای وطنبهمنریب بخورند Ùˆ درهای کشور را بر آمریکای مستکبر بگشایند.
راستhttps://www.whitehouse.gov/sites/default/files/image/image_file/familyPortrait.jpg¯ بر آمریکا خیلی زودتر ازhttps://telegram.me/joinchat/ApJfRzwXcgkkO2Mmq3OeHw
مژده به نوجوانان Ùارسی‌زبان
به لط٠خداوند Ù€ همان‌گونه کانال_نوجوانÛشبکه_کودک_Ùˆ_نوجوان…Øمدی، معاون سیما اعلام کرکانال_خردسالخکانال_کودک§ÛŒØ´ÛŒ #کانال_نوجوان #شبکه_کودک_Ùˆ_نوجوان در آینده آغاز خواهد شد.
Øخردسال¨ØªØ¯Ø§ÛŒ مهر 1394ØŒ پخکودکزمایشی #کانال_خردسال پویا©Ø§Ù†Ø§Ù„_کودک شبکه کودک Ùˆ نوجوان آغاز شده Ùˆ ان‌شاءالله به زودی پخش رسمی Øنوجوان§ØŒ شروع می‌شود. (در شش ماه گذشته، از ساعت 8 تا 14 برنامه‌های #خردساÙhttps://telegram.me/joinchat/ApJfRzwXcgkkO2Mmq3OeHw
🔴الناس علی دین «ممشکلات§Ù†Â»ðŸ”´
بسیاری ازمدیران©Ù„ات امروز ما، ریشه دØمسوولÙعیب§Ûایرادصی #مدیران ما دارد. یعنی خیلی ÙˆÙجامعها، اگر چند هزاآقا†Ùر #مسوودولت #عیب Ùˆ #ایراد خودشان را جمع کنند، به اندازه چند میلیون Ù†Ùر عیب Ùˆ ایراد در #جامعه جمع می‌شود.
به تعبیر Øضرت #آقا در نخستین دیدار #دولت آقثروت اجواهراتŒâ€ŒÙ†Ú˜Ø§Ø¯ با ایشان، «واقعاً النّاس علی دین ملوکهم. ملوک در این‌جا به Ùنگین†ÛŒ پادشاهان نیست Ú©Ù‡ بگوییم ما پادشاه نداریم؛ نه، ملوک شماها هستید؛ النّاس علی دین ماها.
[...] در یکی از تاریخ‌ها خواندم زمانی Ú©Ù‡ ولیدبن‌عبدالملک خلیÙÙ‡ شده بود، چون خیلی اهل جمع‌کردن #خانهوØزمینجواهرات Ùˆ اشیاء قیمتی بود، مردم Ú©ÙˆÚ†Ù‡ Ùˆ بازار وقتی به همدیگر میرسیدندعبادت©Ø§Ù„ماتشان از این قبیل بود: آقا! Ùلان لباس را آوردند، شما خریدید؟ آقا! Ùنماز§Ù† #نگین را Ùلان کس آورده، شمامردمیدید؟ یعنی مردم همه‌اش https://telegram.me/joinchat/ApJfRzwXcgkkO2Mmq3OeHw
کانال «به قلم Ù…Øمد سرشار»
کوتاه‌نوشته‌های دکتر Ù…ØÙ…drSarshar±Ø´Ø§Ø±ØŒ پژوهشگر، داسØhttps://telegram.me/joinchat/ApJfRzwXcgkkO2Mmq3OeHw
زندگی ما پیچیده در سنتهای الهی است.
بیشتر این سنتها برای همه هستند Ùˆ بعض آنها ویژه Øزب‌الله.
یعنی خداوند برای مؤمنان‌اش، راههای میان‌بر موÙقیت را قرار داده تا بتوانند از اØزاب دیگر، جلو بزنند.
بعدا در این باره بیشتر می‌نویسم.
عکس بالا، روایت بی‌رØمانه یکی از نقاط عط٠تاریخ معاصر است: قاتلی زیر عکس مقتول Ùˆ در اندیشگاه اÙکوبار یک طنز تلخ تاریخی، پسچه_گوارا³Ø§Ù„ØŒ رییس‌جمهور ایالات متØده آمریکا به کشور دشمن دیرین خود، #کوبا سÙر می‌کند Ùˆ زیر عکس انقلابی شهیر، ارنستو #Ú†Ù‡_گوارا Ù€ کهآمریکا دستور تیربارØایرانŒØ§Ø´ را صاامام_خمینیه بود Ù€ می‌ایستد Ùˆ ادای اØØآقا§Ù… می‌کند!
این عکس، پایان یک داستاندشمنلانی عبرت‌انگیز از سرØجمهوری_اسلامی_ایرانت: انقلابی Ú©Ù‡ از Ù…Øتوا تهی شد Ùˆ تنها صوØمقاومت§Ù‡Ø±ÛŒ آن Ù…ØÙوظ مومنند.
کاÙر غلبه خواهد کرد: «اÙنْ ÙŠÙŽÚ©Ùنْ Ù…ÙنْکÙمْ عÙشْرÙونَ صابÙرÙونَ يَغْلÙبÙوا Ù…Ùائَتَيْن٠وَ اÙنْ ÙŠÙŽÚ©Ùنْ Ù…ÙنْکÙمْ Ù…Ùائَة يَغْلÙبÙوا اَلْÙاً Ù…ÙÙ†ÙŽ الَّذينَ Ú©ÙŽÙَرÙوا بÙاَنَّهÙمْ قَوْم لا ÙŠÙŽÙْقَهÙونَ» (هرگاه بيست Ù†Ùر با استقامت از شما باشند بر دويست Ù†Ùر غلبه مى کنند Ùˆ اگر صد Ù†Ùر باشند بر هزار Ù†Ùر از کسانى Ú©Ù‡ کاÙر شدند پيروز مى گردند. چرا Ú©Ù‡ آنها گروهى هستند Ú©Ù‡ نمى Ùهمند.)