کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی کف خیابون(2)

✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«قسمت چهل و نهم»

صدای عمارو میشنیدم که به اون غول بیابونی گفت: «ببین! من و تو سن و سالی ازمون گذشته و قرار نیست مثل بچه ها سر به سر هم بذاریم. اطاق قبلی هم که دیدی! سلام و علیکشون هم ............... و کتکه! چه برسه به اینکه بخوان خار فرو کنن ........... و آویزونت کنن به سقف تا پرونده بابای بابای بابات از نقشش در جنگ جهانی اول هم اقرار کنی!

من دنبال خشونت نیستم. اگه اون لحظه هم خودت به من و همکارم اونجوری حمله نکرده بودی و قصد آش و لاش کردنمون نداشتی، منم مجبور نمیشدم بیام سر وقتتو و دهنتو پاره کنم و سیانور را از دهنت بیارم بیرون!»

بعدش شنیدم که عمار گفت: «آره ... میدونستم ... چون میدونم که از مرگ میترسی! مگه نه؟»

بعدش هم دوباره خود عمار گفت: «ببین مرد! تو اگه عرضه و قصد خودکشی داشتی، میذاشتی راحت دستگیرت کنیم وتو هم توی اون مدت، راحت سیانورت را قورت میدادی و کف میکردی و دهن و چشمات متورم میشد و تموم میکردی که به دست ما نیفتی!»

من صدایی نمیشنیدم!! فقط صدای عمار میومد!

بعد دوباره عمار با فاصله گفت: «شاید چیزی حدود سی ثانیه ... شاید هم کمتر ... اما بنظرم تصمیم درستی نگرفتی! ما انسان ها اجازه نداریم خودمونو به راحتی از زندگی و حیات ساقط کنیم الا به خاطر گروهک و سازمان و حرفه و شغلی که انتخاب کردیم!»

تعجبم بیشتر شد ... اینا چیه که عمار میگفت؟! چرا صدایی نمیومد؟!

عمار گفت: «آره خب ... ولی من و تو شغلمون یکی نیست ... چرا که الان تو اون طرفی ولی من این طرفم ... ولی آدرس غلط دادن دستت ... نباید فکر کنی داری مردونگی و گندگی میکنی که حرفی نزنی و همه چیزو گردن بگیری! آدمتو بشناس!»

عمار گفت: «هیچی! اما اگه مشکلت خانوادگی هست و فکر میکنی که میتونم خانوادتو نجات بدم چشم! حتی اگه وسط پادگان اشرف باشه ... اون با من ...»

نمیدونستم عمار داره چیکار میکنه و چه قولی داره میده! فقط داشتم همه احتمالات را توی ذهنم میچیدم ولی بازم گیج تر میشدم!

مخصوصا وقتی گفت: «نه دیگه ... نشد ... اون دختره نه زنت بوده و نه دخترت ... نه حتی دوست دخترت ... اگه کشتیش و ما را هم معطل کردی که اون راحت جون بکنه و تموم کنه، باید بگم موفق شدی. اونو کشتی ... اما این آخر راهت نیست!»

عمار گفت: «چطور نداره! خب عقل حکم میکنه که وقتی کسی اینقدر شجاعت نداره که خودشو خلاص کنه و سیانورش را قورت بده، باید حذف بشه! حتی اگه در زندان های زیر زمینی یک جزیره دور افتاده و فاقد سکنه باشه! چه برسه به اینجا که ............»

عمار گفت: «بالاخره سازمان آدمای خودشو داره!»

عمار گفت: «ینی همین! باند و دسمال کاغذیه که به زخمت کشیدم، ممکنه خیلی فرصت زیادی را بهت نده! اصلا بذار این دکمه را بزنم که کسی نبینه و اینم بزنم که کسی نشنوه و این دم دمای آخر یه کم راحتتر با هم گپ بزنیم!»

من اصلا انتظار نداشتم عمار دکمه منو هم خاموش کنه!!

اما کرد ...

نامرد دکمه منو هم زد و خاموشم کرد!

هیچ صدایی که از اون نمیشنیدم ...

دیگه حتی از عمار هم صدایی نمیشنیدم ...

میخواستم بیسیم بزنم به سعید و مجید تا برن پیگیری کنن اما یادم اومد که نمیتونم حرف بزنم!

گیج بودم ... یه کم نگران شدم ... گوشیمو برداشتم و نوشتم: «مجید!»

مجید نوشت: «سلام قربان! بهترین؟ امر؟»

نوشتم: «پاشو برو ببین اطاق بازجویی چه خبره؟ چرا دکمه من قطع شده؟»

مجید نوشت: «چشم .. رفتم ...»

بعد از چند لحظه نوشت: «قربان از داخل قفل شده! سه چهار نفر از بچه ها هم در اطاق بازجویی جمع شدن ... میگن حتی دوربین ها هم خاموش و قطعه! قربان چیکار کنم؟ تکلیف چیه؟»

نوشتم: «کی داخله؟»

نوشت: «عمار با همون گنده عوضی!»

نمیدونستم چیکار کنم؟ ینی عمار؟ ینی اون؟ چه اتفاقی داره میفته؟

مجید نوشت: «بچه ها اجازه میخوان که درب را بشکنن! اجازه میدین؟»

مونده بودم چیکار کنم؟

از یه طرف به عمار اطمینان داشتم ... از یه طرف دیگه هم اگه اون گندهه با طرح عمار، مغر میمومد که میومد. وگرنه دیگه هیچی!

مجید دوباره نوشت: «قربان بچه ها نگران عمار هستن! داره صداهای بدی از داخل میاد؟ اجازه میدین؟»

مونده بودم واقعا ...

تمام فکرمو جمع کردم. داشت به اعصابم خیلی فشار میومد ...

وسط همه اون ماجراها، گوشیمم زنگ خورد ... یه نگا کردم و دیدم ... خانممه ! دیگه جواب اونو چی بدم؟

مجید دوباره نوشت: «اجازه هست به مسئولیت من درب را بشکنیم و باز کنیم!»

خانمم ول کن نبود ... تا زنگ اول قطع شد و برنداشتم، دوباره زد و همینطور داشت گوشیم روی پام وور وور میکرد و تکون میخورد!

برای مجید نوشتم: «نه ... مگه جنسش از کاغذه که بازش کنین؟ جنسش ضد سرقته! لابد از داخل قفلش کرده.»

مجید نوشت: «قربان میشه یه کاریش کرد!»

نوشتم: «نه ... صبر کنین ... بالاخره یا جنازه عمار از این رِنگ میاد بیرون یا اون!»

ادامه دارد...

بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: