مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرØمن الرØیم
مستند داستانی ک٠خیابون(2)
✠نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
«قسمت چهل و نهم»
صدای عمارو میشنیدم Ú©Ù‡ به اون غول بیابونی Ú¯Ùت: «ببین! من Ùˆ تو سن Ùˆ سالی ازمون گذشته Ùˆ قرار نیست مثل بچه ها سر به سر هم بذاریم. اطاق قبلی هم Ú©Ù‡ دیدی! سلام Ùˆ علیکشون هم ............... Ùˆ کتکه! Ú†Ù‡ برسه به اینکه بخوان خار Ùرو کنن ........... Ùˆ آویزونت کنن به سق٠تا پرونده بابای بابای بابات از نقشش در جنگ جهانی اول هم اقرار Ú©Ù†ÛŒ!
من دنبال خشونت نیستم. اگه اون Ù„Øظه هم خودت به من Ùˆ همکارم اونجوری Øمله نکرده بودی Ùˆ قصد آش Ùˆ لاش کردنمون نداشتی، منم مجبور نمیشدم بیام سر وقتتو Ùˆ دهنتو پاره کنم Ùˆ سیانور را از دهنت بیارم بیرون!»
بعدش شنیدم Ú©Ù‡ عمار Ú¯Ùت: «آره ... میدونستم ... چون میدونم Ú©Ù‡ از مرگ میترسی! Ù…Ú¯Ù‡ نه؟»
بعدش هم دوباره خود عمار Ú¯Ùت: «ببین مرد! تو اگه عرضه Ùˆ قصد خودکشی داشتی، میذاشتی راØت دستگیرت کنیم وتو هم توی اون مدت، راØت سیانورت را قورت میدادی Ùˆ ک٠میکردی Ùˆ دهن Ùˆ چشمات متورم میشد Ùˆ تموم میکردی Ú©Ù‡ به دست ما Ù†ÛŒÙتی!»
من صدایی نمیشنیدم!! Ùقط صدای عمار میومد!
بعد دوباره عمار با Ùاصله Ú¯Ùت: «شاید چیزی Øدود سی ثانیه ... شاید هم کمتر ... اما بنظرم تصمیم درستی نگرÙتی! ما انسان ها اجازه نداریم خودمونو به راØتی از زندگی Ùˆ Øیات ساقط کنیم الا به خاطر گروهک Ùˆ سازمان Ùˆ ØرÙÙ‡ Ùˆ شغلی Ú©Ù‡ انتخاب کردیم!»
تعجبم بیشتر شد ... اینا چیه Ú©Ù‡ عمار میگÙت؟! چرا صدایی نمیومد؟!
عمار Ú¯Ùت: «آره خب ... ولی من Ùˆ تو شغلمون یکی نیست ... چرا Ú©Ù‡ الان تو اون طرÙÛŒ ولی من این طرÙÙ… ... ولی آدرس غلط دادن دستت ... نباید Ùکر Ú©Ù†ÛŒ داری مردونگی Ùˆ گندگی میکنی Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نزنی Ùˆ همه چیزو گردن بگیری! آدمتو بشناس!»
عمار Ú¯Ùت: «هیچی! اما اگه مشکلت خانوادگی هست Ùˆ Ùکر میکنی Ú©Ù‡ میتونم خانوادتو نجات بدم چشم! Øتی اگه وسط پادگان اشر٠باشه ... اون با من ...»
نمیدونستم عمار داره چیکار میکنه Ùˆ Ú†Ù‡ قولی داره میده! Ùقط داشتم همه اØتمالات را توی ذهنم میچیدم ولی بازم گیج تر میشدم!
مخصوصا وقتی Ú¯Ùت: «نه دیگه ... نشد ... اون دختره نه زنت بوده Ùˆ نه دخترت ... نه Øتی دوست دخترت ... اگه کشتیش Ùˆ ما را هم معطل کردی Ú©Ù‡ اون راØت جون بکنه Ùˆ تموم کنه، باید بگم موÙÙ‚ شدی. اونو کشتی ... اما این آخر راهت نیست!»
عمار Ú¯Ùت: «چطور نداره! خب عقل ØÚ©Ù… میکنه Ú©Ù‡ وقتی کسی اینقدر شجاعت نداره Ú©Ù‡ خودشو خلاص کنه Ùˆ سیانورش را قورت بده، باید Øذ٠بشه! Øتی اگه در زندان های زیر زمینی یک جزیره دور اÙتاده Ùˆ Ùاقد سکنه باشه! Ú†Ù‡ برسه به اینجا Ú©Ù‡ ............»
عمار Ú¯Ùت: «بالاخره سازمان آدمای خودشو داره!»
عمار Ú¯Ùت: «ینی همین! باند Ùˆ دسمال کاغذیه Ú©Ù‡ به زخمت کشیدم، ممکنه خیلی Ùرصت زیادی را بهت نده! اصلا بذار این دکمه را بزنم Ú©Ù‡ کسی نبینه Ùˆ اینم بزنم Ú©Ù‡ کسی نشنوه Ùˆ این دم دمای آخر یه Ú©Ù… راØتتر با هم Ú¯Ù¾ بزنیم!»
من اصلا انتظار نداشتم عمار دکمه منو هم خاموش کنه!!
اما کرد ...
نامرد دکمه منو هم زد و خاموشم کرد!
هیچ صدایی که از اون نمیشنیدم ...
دیگه Øتی از عمار هم صدایی نمیشنیدم ...
میخواستم بیسیم بزنم به سعید Ùˆ مجید تا برن پیگیری کنن اما یادم اومد Ú©Ù‡ نمیتونم Øر٠بزنم!
گیج بودم ... یه کم نگران شدم ... گوشیمو برداشتم و نوشتم: «مجید!»
مجید نوشت: «سلام قربان! بهترین؟ امر؟»
نوشتم: «پاشو برو ببین اطاق بازجویی چه خبره؟ چرا دکمه من قطع شده؟»
مجید نوشت: «چشم .. رÙتم ...»
بعد از چند Ù„Øظه نوشت: «قربان از داخل Ù‚ÙÙ„ شده! سه چهار Ù†Ùر از بچه ها هم در اطاق بازجویی جمع شدن ... میگن Øتی دوربین ها هم خاموش Ùˆ قطعه! قربان چیکار کنم؟ تکلی٠چیه؟»
نوشتم: «کی داخله؟»
نوشت: «عمار با همون گنده عوضی!»
نمیدونستم چیکار کنم؟ ینی عمار؟ ینی اون؟ Ú†Ù‡ اتÙاقی داره Ù…ÛŒÙته؟
مجید نوشت: «بچه ها اجازه میخوان که درب را بشکنن! اجازه میدین؟»
مونده بودم چیکار کنم؟
از یه طر٠به عمار اطمینان داشتم ... از یه طر٠دیگه هم اگه اون گندهه با Ø·Ø±Ø Ø¹Ù…Ø§Ø±ØŒ مغر میمومد Ú©Ù‡ میومد. وگرنه دیگه هیچی!
مجید دوباره نوشت: «قربان بچه ها نگران عمار هستن! داره صداهای بدی از داخل میاد؟ اجازه میدین؟»
مونده بودم واقعا ...
تمام Ùکرمو جمع کردم. داشت به اعصابم خیلی Ùشار میومد ...
وسط همه اون ماجراها، گوشیمم زنگ خورد ... یه نگا کردم و دیدم ... خانممه ! دیگه جواب اونو چی بدم؟
مجید دوباره نوشت: «اجازه هست به مسئولیت من درب را بشکنیم و باز کنیم!»
خانمم ول کن نبود ... تا زنگ اول قطع شد و برنداشتم، دوباره زد و همینطور داشت گوشیم روی پام وور وور میکرد و تکون میخورد!
برای مجید نوشتم: «نه ... Ù…Ú¯Ù‡ جنسش از کاغذه Ú©Ù‡ بازش کنین؟ جنسش ضد سرقته! لابد از داخل Ù‚Ùلش کرده.»
مجید نوشت: «قربان میشه یه کاریش کرد!»
نوشتم: «نه ... صبر کنین ... بالاخره یا جنازه عمار از این رÙÙ†Ú¯ میاد بیرون یا اون!»
ادامه دارد...