مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرØمن الرØیم
مستند داستانی ک٠خیابون(2)
✠نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
«قسمت چهل و سوم»
معمولا همه اØتمالات نزدیک به سوژه ها را بررسی میکنم Ùˆ Øتی رنگ سیاه ماجرا، ینی بدترین شرایطی را Ú©Ù‡ ممکنه پیش بیاد را هم در نظر میگیرم. ولی نمیدونم چرا اون Ù„Øظه اصلا به Ùکرم نرسید Ú©Ù‡ Ú†Ú© کنم. Ùکرشو نمیکردم Ú©Ù‡ ممکنه بتونه دست Ùˆ بالشو از زیر کمرش بیاره بیرون اما Øری٠پاهاش نشه Ùˆ Ùقط بتونه چسبشو بکنه Ùˆ از Ùرصت استÙاده کنه Ùˆ خودش Ùˆ اون بیچاره را به دامن مرگ بکشونه!
من و عمار خیلی شوکه شدیم.
Ùکر اینجاشو نمیکردم. تÙتیششون کردم اما به Ùکر نرسید Ú©Ù‡ ممکنه این پیشامد به وجود بیاد Ùˆ با یه خون آشام مواجه بشیم!
همنیطوری Ú©Ù‡ من داشتم جنازه هاشونو Ú†Ú© میکردم، عمار بیسیم زد به بچه ها Ú©Ù‡ بیان مستنداتشون را آماده کنن Ùˆ جنازه ها آماده تØویل به تیم مربوطش بشه.
اØساس خلاء میکردم. رÙتم پیش پنجره Ùˆ به آسمون Ùˆ شهر نگاه میکردم. هجوم اÙکار منÙÛŒ به طر٠سرازیر شده بود Ùˆ داشتم باهاشون میجنگیدم تا بتونم به یه جمع بندی برسم.
عمار یه لیوان آب ریخت و برام آورد و بهم تعار٠کرد. ته گلوم خشک بود و یه قولوپ خوردم.
خیلی بی Øس Ùˆ بی Øال به عمار Ú¯Ùتم: «به سعید پیام بده Ú©Ù‡ کیان را ببره اداره. خودتم برو دنبال مجید! پیداش نکردی برنگرد! لطÙا تو دیگه خبر Ùˆ جنازه مجید را برام نیار!»
عمار هم Ú¯Ùت: «خدا نکنه! این Ú†Ù‡ ØرÙیه Øاجی؟ بچه مردم ØÛŒÙÙ‡!»
اینو Ú¯Ùت Ùˆ از اطاق خارج شد.
برگشتم Ùˆ همینطوری Ú©Ù‡ بقیه آبو میخوردم، قدم قدم رÙتم طر٠جنازه ها. یه چیزی به ذهنم رسید. به ساعت نگاه کردم. میدونستم Ú©Ù‡ Øداقل بیست دقیقه تا Øضور دو سه تا تیمی Ú©Ù‡ باید میومدن طول میکشه!
کتمو آوردم بیرون... آستینمو زدم بالا ... دو تا دستکش پلاستیکی درآوردم Ùˆ اÙتادم به جون ظاهر Ùˆ باطن جنازه ها.
همشو Ú©Ù‡ نمیتونم Ø´Ø±Ø Ø¨Ø¯Ù… چون بالاخره زن Ùˆ بچه مردم بعدها این متن را میخونه Ùˆ Øالشون بهم میخوره اما اجازه بدید یه چیزایی بگم ... بدونین بد نیست!
اول رÙتم سراغ جنازه اون سوسوله. بعضی از مشاهداتم اینا بود: کارت شناسایی، چند تا کارت بانکی، کارت ویزیت دو سه تا هتل مجلل توی تهران Ùˆ شیراز Ùˆ ساری، شیش Ù‡Ùت تا Ú†Ú© پول پنجاه هزار تومنی Ùˆ Ù‡Ùت هشت تا ده هزار تومنی، ساعت برج ایÙÙ„ Ùˆ گرون قیمت، یه انگشتر طلای نامزدی Ú©Ù‡ Øر٠T روی اون ØÚ© شده بود، دندونا Ùˆ زبون Ùˆ دستها Ùˆ اینا سالم Ùˆ تمیز، بوی ادکلن Ú†ÛŒ چی، لنز چشم، یه موبایل اپل با تم پاسارگاد Ùˆ ...
نتیجه اولیه مشاهده: یه جنتلمن، اهل عشق Ùˆ Øال، ترسو Ùˆ Ù…ØاÙظه کار، تا Øدی غیر قابل اعتماد، سودا مزاج، از اونایی Ú©Ù‡ اگه یه تو گوشی بخورن Øتی به جنگ جهانی اول هم اعترا٠میکنن، مایل به ایران پرستی Ùˆ ملی گرایی Ùˆ ...
خب این از اولیش!
رÙتم سراغ دومی... بعضی از مشاهداتم اینا بود: Ùاقد کارت شناسایی، در Øد صد هزار تومان پول، دو تا چاقوی دعوای ضامن دار Ùˆ Ùوق العاده تیز، یه پنجه بوکس، یه مشت کلید Ùˆ یک کلید ماشین، یه Ùندک تازه پر شده عربی، جوراب Ùˆ Ú©Ùشش بوی بد میداد، بدنش چندان تمیز نبود، سیبیلش تو چشم میزد، دهن Ùˆ دندونش هم جرم داشت Ùˆ مشخص بود Ú©Ù‡ چندان عرق مرغوب Ùˆ تازه ای بهش نمیرسه Ùˆ همین عرق سگیای معمولی میزنه ... یه کاغذ Ú©Ù‡ آدرس بیمارستان توش نوشته بود ... Ùˆ از همه مهم تر؛ یه کپسول کوچیک مایع از سمّ مار!!
نتیجه مشاهده: نیروی عملیاتی Ùˆ بسیار ÙˆØØ´ÛŒ Ùˆ آموزش دیده! یه بدبخت Ú©Ù‡ کارش سلاخی کردن مردم هست Ùˆ عکس Ùˆ آدرس بهش میدن Ùˆ اونم کارو تموم کنه Ùˆ جنازه تØویل میده!
بچه ها رسیدن Ùˆ بهشون Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ همه اسباب وسایل این دو تا، Øتی لباسهایی Ú©Ù‡ به تن کردن را همین الان برام بÙرستن اداره!
به عمار بیسیم زدم و پرسیدم: «کجایی؟»
عمار جواب داد: «پیش مجید!»
Ú¯Ùتم: «خوبه؟ مشکلی نداره؟»
Ú¯Ùت: «آره! خدا رØمش کرده! تو Øلقه اغتشاشگرها گیر کرده بوده Ùˆ بالاخره یه جوری خودشو نجات داده!»
Ú¯Ùتم: «داستان سمند Ú†ÛŒ بود؟ Ú†ÛŒ میگÙت؟»
Ú¯Ùت: «هیچی! یه اشتباه! یه Ú©Ù… تجربگی!»
Ú¯Ùتم: «عمار اگه چیزی باید بدونم بگو!»
Ú¯Ùت: «Ùقط Øاجی لطÙا برو خونه Ùˆ استراØت Ú©Ù†! Ùردا هر وقت خواستی بیا ... من امشب اداره هستم. بچه ها هم هستن! شما برو خونه Ùˆ ....»
ØرÙشو قطع کردم Ùˆ Ú¯Ùتم: «ببین عمار جان! ازت ممنونم Ú©Ù‡ داری تلاش میکنی منو آروم Ú©Ù†ÛŒ! اما از امشب کارمون دراومده! تازه اگر بذارن با گندایی Ú©Ù‡ امشب بالا آوردیم ادامه این پرونده با من باشه!»
عمار هم Øر٠منو قطع کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «هیچ کدوممون گندی بالا نیاوردیم. ببخشیدا. چرا اینو میگی؟ ما خیلی معمولی عمل کردیم Ùˆ الان هم باید ادامه راه را بریم! پس Øاجی لطÙا Øر٠تو دهن بقیه نذار!»
یه Ú©Ù… تن صدامو بردم بالا Ùˆ Ú¯Ùتم: «معمولی؟ عمار ما الان وضعمون معمولیه؟! دو تا جنازه رو دستمونه Ùˆ یه پسره بیضه پوکیده! میگی معمولی باشم Ùˆ معمولی هستیم؟ عمار چرا ... اصلا ولش Ú©Ù†! یاعلی!»
عمار Ùورا Ú¯Ùت: «Øاجی امشب با من! تو برو خونه! ب