مشاهده مطالب کانال 💋👑 مـــلکـة شـــو 👑👄
#رمان_زیبا_ممنوعه_کابوسی_دردناک
آروم Ú¯Ùتم : Ù…Ú¯Ù‡ تو میتونی جلوي خانوادت وایسی
-نه
-پس...
-راضیشون میکنم
-اگه نشدن...
-باید بشن
-دانیال
نذاشت Øر٠بزنم Ùˆ
Ù…ØÚ©Ù… به خودش Ùشارم داد
طوري Ú©Ù‡ صداي استخونام بلند شد؛ موهامو تو مشت گرÙت
: برو بخواب این مشکل منه هرچی که بشه نمیذارم یه قدم از کنارم جم بخوري
خندیدم Ùˆ عقب رÙتم
ابرو بالا انداخت: برو دیگه
با خجالت Ú¯Ùتم: توام بیا...
چیزي Ù†Ú¯Ùت در اتاقمو بستم Ùˆ
رو تخت دراز کشیدم اما نتونستم بخوابم
هم تاثیر اون Ùیلم Ú©ÙˆÙتی بود هم اتÙاقاي مجهول Ùردا...
باصداي در هوشیار شدم، بلند شدم دانیال درو باز کرد لباس بیرون تنش بود با صداي دو رگه اي سلام کردم
-کجا میري؟
-دنیا زنگ زد Ú¯Ùت براي نیم ساعت دیگه Ùرودگاهن
لرز تو بدنم اÙتاد آب دهنمو قورت دادم Ùˆ بلند شدم: من چیکار کنم دانیال؟
نزدیک تر اومد صورتش جدي بود دانیال کم پیش میومد جدي باشه وقتی جدي بود یعنی باید بترسم میدونم براي
اینکه نگران نشم چیزي نشون نمیداد
-تارا همینجا بمون و پایینم نیا
-چرا؟
Ù†Ùسشو بیرون داد Ùˆ دستشو تو موهاش کشید: چون میخوام با پدر Ùˆ مادرم Øر٠بزنم تا اون موقع نمیخوام ببیننت...
شالمو از کنار تخت برداشتم: چی میگی بهشون؟
- تو به این چیزا کاري نداشته باش Ùقط...
لبمو گزیدم: Ùقط چی؟
-بهشون بگم قطعا عصبی تر میشن، تارا اگه مامانم یه وقت ØرÙÛŒ زد چیزي Ù†Ú¯Ùˆ
نمیذارم بیان طرÙت ولی اگه چیزي Ú¯Ùتن
سریع Ú¯Ùتم: باشه
خندیدم منکه از همه عالم همیشه Øر٠میشنیدم دانیال خیال میکرد ناراØت میشم ایرج کثاÙت هر روز Ùˆ هرساعت
شخصیتم زیر ØرÙاش Ùˆ ÙˆØØ´ÛŒ بازیاش له میشد
دانیال سري تکون داد Ùˆ بیرون رÙت رÙتم شالمو سر کردم Ùˆ با استرس رو تخت نشستم بیشتر از همه از باباش
میترسیدم
"دانیال"
دستی تو موهام کشیدم Ùرودگاه خیلی شلوغ بود چشم چرخوندم Ú©Ù‡ نگاهم به دنیا خورد Ú©Ù‡ داشت دست تکون میداد با
قدم هاي بلندي به سمتشون رÙتم بابام با لبخندي به سمتم اومد
تا رسیدم اول از همه دنیا ازم اویزون شد Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… بغلم کرد
-سلام دنی جونم دلم واست یه ذره شده بود
آبدار بوسم کرد که با خنده هولش دادم: بسه دیگه ت٠مالیم نکن
لباش اویزون شد: بی اØساس میدونی چند روزه ندیدمت
مادرم با لبخند دست دنیارو گرÙت
-خوبی دانیال جان
-همتون خوش اومدید زیارت قبول
با بابام دست دادم Ùˆ به بیرون اشاره کردم: ماشین اوردم بÙرمایید
سر Ùˆ صداهاي دنیا برعکس همیشه رو مخم بود دستمو رو Ùرمون Ùشار دادم میدونستم از تارا چیزي بÙهمن سرم
Ùوران میکنن دلم نمیخواست جلوي خانوادم وایسم
مادرم لبخند زد: این Ù‡Ùت روز Ùˆ Ú†ÛŒ خوردي؟
نیشخند زدم: غذا
-از این آت و آشغالاي بیرون؟
سر تکون دادم
پدرم در خونه رو باز کرد تارا طبقه بالا بود رو مبل نشستن منم با تعلل رو به روي پدرم نشستم نمیخواستم کشش بدم
میدونم بÙهمن Ù‡Ùت روز با تارا تنها بودم توي خونه ممکنه Ú†Ù‡ واکنش هایی نشون بدن
Øس میکردم دعواي بزرگی در راهه دنیا کنارم نشست Ùˆ سرشو تو گردنم Ùرو برد
-خوبی داداش؟
سر تکون دادم قطعا خوب نبودم صداي مادرم اومد: دانیال کجایی؟
دنیا خندید: امروز مجبور شده بخاطر ماها اداره نره دلتنگ بعضیاست...
چشم غره اي بهش رÙتم، بابام کتشو در اورد: دانیال
سر بلند کردم
نمیخواستم تا وقتی Ú©Ù‡ پدر Ùˆ مادرم رو قانع کنم تارا رو ببینن دلم نمیخواست بهش ØرÙÛŒ بزنن...
-به امید خدا کم کم دیگه باید برات آستین بالا بزنیم
Ù†Ùسمو بیرون دادم، پدرم بلند شد
-عاطÙÙ‡ جان این ØرÙا باشه واسه بعد یک ساعت دیگه منو بیدار Ú©Ù† باید برم اداره
سریع بلند شدم Ùˆ جدي Ú¯Ùتم: باید باهاتون صØبت کنم
"