کانال تلگرام خدای جذابیت @khodaye_jazabiyat

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام
😅 خدای جذابیت 😅
تعداد اعضا:
232390
5498

❣ســـلـــام خـــدای جـــذابـــیـــت هـــســـتـــم 😎

پنج ثانیہ چشماتونو ببندید...
بستین؟؟😑
تاریڪیو دیدین؟؟😓
دنیا همتون بدون خداے جذابیت همینہ 😏

شگفتا چطورے میتونید بدون من دووم بیارید !!!😎😎
âž–âž–âž–âž–âž–âž–âž–âž–âž–âž–âž–âž–
⚜اے دے تبلیغات⚜ ↙️

🆔 @jazabiyat_tablighat

 مشاهده مطالب کانال 😅 خدای جذابیت 😅

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_93jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_93 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق

او به طرفم حمله كرد Ùˆ سيلي محكمي به صورتم زد Ùˆ سپس با خشونت دستش را زير چانه ام قرار داد كه باعث شد صورتم را بالا بگيرم Ùˆ قيافه ÙŠ نحسش را ببينم با حالتي عصبي گفت : - فقط همين يه بار بهت مي Ú¯Ù… پس سعي كن توي اون مخ هيچي نفهمت فرو كني ... اگر متوجه بشم كه حتي براي ساعتي در بيمارستان Ùˆ يا هر جاي ديگر مشغول به كاري شدي به محل كارت مي آيم Ùˆ آنچنان آبرويت را جلوي همكارانت مي برم كه براي هميشه با شنيدن نام بيمارستان لرزه به اندامت بيفتد . حالا اگه فكر مي كني فقط دارم تهديد مي كنم امتحانش مجانيه ! با عصبانيت دستش را از زير چانه ام پس زدم Ùˆ در حالي كه خشم Ùˆ تنفر در صدايم موج مي زد گفتم : - تو بويي از انسانيت نبردي پس هيچ انتظاري ازت نخواهم داشت ! خنده عصبي سر داد Ùˆ گفت : - هر طور دوست داري در مورد من فكر كن . ديگه طاقت ديدن قيافه ÙŠ كريهش را نداشتم با بغضي در گلو به طرف اتاقم رفتم Ùˆ دوباره هاي هاي گريه را سر دادم Ùˆ گفتم : - خدايا ببين چقدر منو خوار Ùˆ خفيف كردي كه بايد از اين نامرد بي خاصيت اطاعت كنم . خدايا .... كي باورش مي شه من چنين سرنوشت تلخ Ùˆ زندگي نكبت باري پيدا كرده باشم ØŸ مني كه روزي همه جا با فخر Ùˆ غرور راه مي رفتم Ùˆ به خودم مي باليدم حالا ببين چگونه بدبخت Ùˆ ذليل شدم . خدايا .... آه Ú†Ù‡ كسي گريبانم را گرفت ØŸ نفرين Ú†Ù‡ كسي بود كه خوشبختي را برايم نخواست ØŸ در حالي كه گريه ام به شدت اوج گرفته بود با صداي لرزاني گفتم : - آه لعنت به تو سرنوشت .... لعنت به تو تقدير .... Ùˆ لعنت به تو Ùˆ تمام نامرديهاي دنيا ... ! دو سه روزي مي شد كه رامين به خانه نيامده بود كجا به سر مي برد خدا مي دانست ! به شدت غمگين Ùˆ گرفته بودم يهو دلم هواي فواد را كرد با به ياد آوردن او در ذهنم تازه متوجه شدم كه چقدر دلتنگش هستم . ناگهان فكري به سرم زد نگاهي به ساعت انداختم حوالي 11 صبح بود با عجله لباس پوشيدم Ùˆ از خانه بيرون آمدم . بعد تاكسي گرفتم Ùˆ خودم را به نزديكي مطب فواد رساندم Ùˆ در پس كوچه اي مخفي شدم تا فواد مطب را تعطيل كنه Ùˆ من بتونم فقط براي لحظه اي او را ببينم تا دلتنگي ام كاهش پيدا كنه . درست راس ساعت مورد نظر فواد در حالي كه نويد هم همراهش بود از مطب خارج شد Ùˆ لحظاتي بkhodaye_jazabiyat Øادامه_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_92jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_92 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق


خوب گوشهات رو باز كن Ùˆ بفهم Ú†ÙŠ مي Ú¯Ù… ! من اگه تو رو با صد تا مرد غريبه هم ببينم باكي ندارم چون بهت اطمينان دارم ... اما ... اما خدا اون روز رو نياره كه بفهمم توي اون مخت داري به اون مرتيكه فكر مي كني واي به روزت كه روزي بشنوم تو با اون سر Ùˆ سري داري آن وقته كه دودمانت را به باد خواهم داد ! رامين آنچنان با خشم حرفش را زد كه سراپاي وجودم از ترس به هم لرزيد . براي همين ديگر حرفي نزدم او كتش را پوشيد Ùˆ دقايقي بعد با حالتي عصبي از خانه بيرون رفت . بيش از حد عصبي بودم نمي دانم از كرده ÙŠ احمقانه ÙŠ خودم يا رفتار زشت رامين Ùˆ يا شايد هم از اينكه رامين گفت باربد بچه دار شده هر Ú†Ù‡ بود از فرط عصبانيت به حد انفجار رسيده بودم Ùˆ لحظه اي آرام Ùˆ قرار نداشتم Ùˆ با حالتي عصبي بر سر خودم داد مي كشيدم : - خاك بر سرت كنن فرناز با اين زندگي لجني كه براي خودت درست كردي آخه چطوري مي توني با يه آشغال هيچي نفهم زندگي كني ! داد Ùˆ بيداد كردن هم آرامم نمي كرد Ùˆ هر لحظه از دست خودم Ùˆ سرنوشتم بيشتر عصبي مي شدم درست مثل ديوانه اي به اين طرف Ùˆ آن طرف سالن مي رفتم بالاخره هم طاقت اين همه بدبختي را نياوردم Ùˆ دو تا قرص آرامبخش خوردم تا براي ساعتي هم كه شده بي خيال همه چيز بشوم . * * * * رامين گاهي تا دو سه روز هم به خانه نمي آمد . وقتي هم كه هيكل نحسش در خانه حضور داشت يا خواب بود Ùˆ يا بند Ùˆ بساط ترياكش را راه مي انداخت . او آنقدر پست Ùˆ نامرد بود كه به محض اينكه كوچكترين اعتراضي به اين وضعيت مي كردم مرا به باد كتك مي گرفت چون مرا تنها Ùˆ بي كس گير آورده بود هر بلايي كه دوست داشت بر سرم مي آورد . كافي بود تا كمي از اخلاق گندش شاكي شوم آن وقت او مستانه مي خنديد Ùˆ مي گفت : - تو كه باربد جونت يقينا همه چيز را بهت گفته بود خوب مي خواستي زنم نشي . حالا هم چاره اي جز تحمل نداري چون من هرگز طلاقت نخواهم داد ! در مورد هر چيزي بحثمان مي شد حرف اول Ùˆ آخر او همين بود Ùˆ بس من با همين روال خفت Ùˆ خواري زندگيم را مي گذراندم . آخر من كسي را نداشتم كه تكيه گاهم باشد كه بخواهم به قولي با او درددل كنم تنها فواد پشت Ùˆ پناهم بود كه با اين ازدواج ننگينم او را هم از دست داده بودم يقين داØkhodaye_jazabiyatادامه_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_91jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_91 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق

با شنيدن صداي زنگ ساعت چشمانم را باز كردم Ùˆ خيلي سريع پتو را كنار زدم Ùˆ با خاموش كردن ساعت از جايم بلند شدم Ùˆ از اتاق بيرون رفتم . با نگاهي دقيق به سالن Ùˆ اتاقها فهميدم كه فواد Ùˆ عاطفه به مطب رفتند Ùˆ نويد را هم به مهد سپرده اند . به طرف تلفن رفتم Ùˆ خيلي سريع شماره ÙŠ همراه رامين را گرفتم لحظاتي بعد خواب آلود تلفن اش را جواب داد . با شنيدن صداي من گويي كه خواب از سرش پريده باشد با اشتياق صدايش را بلندتر كرد Ùˆ گفت : - فرناز خانم شماييد ØŸ خيلي سريع خلاصه اي از جريان مخالفت فواد را برايش تعريف كردم Ùˆ به او تاكيد كردم كه فواد محاله راضي به ازدواج من Ùˆ تو بشه بعد به او پيشنهاد دادم كه همين امروز به محضر برويم Ùˆ بدون اينكه كسي در جريان باشد عقد كنيم . رامين كه از خدا خواسته بود پذيرفت Ùˆ با شوق گفت : - خودت رو به آدرسي كه مي Ú¯Ù… برسون . آدرس را يادداشت كردم Ùˆ لحظاتي بعد گوشي را محكم روي دستگاه كوبيدم بعد از جايم بلند شدم Ùˆ به تك تك اتاقها سرك كشيدم Ùˆ براي آخرين بار وارد اتاق بابا Ùˆ مامان شدم Ùˆ براي لحظه اي خودم را روي تخت آنها انداختم Ùˆ زدم زير گريه Ùˆ با صداي لرزاني گفتم : - بابا جون مامان جون منو ببخشيد مي دونم كه با اين كار احمقانه ام روح نازنين شما رو آزار مي دم اما متاسفانه اونقدر وجود بهم ريخته ام خواهان انتقام گرفتنه كه هيچ چيز ديگه اي رو نمي تونم ببينم . بعد هر طور بود جلوي خودم را گرفتم Ùˆ اشكهايم را پاك كردم Ùˆ به زحمت توانستم از آن اتاق بيرون بيايم . در كمتر از چند دقيقه آماده شدم Ùˆ در حالي كه اشكهايم مثل باران بهاري بر گونه ام مي باريد از خانه بيرون آمدم Ùˆ تاكسي گرفتم Ùˆ خودم را به محل مورد نظر رساندم . رامين قبراق Ùˆ سر حال به پيشوازم آمد Ùˆ مرا به سوي اتومبيلش هدايت كرد با دلهره ÙŠ شديدي كه بر وجودم Ú†Ù†Ú¯ مي زد سوار شدم Ùˆ چند لحظه بعد رامين هم سوار شد Ùˆ سپس حركت كرد . با صدايي كه از ترس ناخواسته اي بر وجود حاكم شده بود Ùˆ مي لرزيد گفتم : - آقا رامين ايا در محضر مشكل خاصي برايمان پيش نمي آيد ØŸ رامين قهقهه اي از خوشحالي زد Ùˆ گفت : - نه جانم نگران نباش وقتي پول باشه هيچ مشكلي برامون پيش ني آد . با تعجب پرسيدم : - محضر آشنا سراغ داري khodaye_jazabiyatÙادامه_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_91jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_91 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق

آخه حالا ديگه برايم فرقي نداره كه بخوام توي زندگي با Ú†Ù‡ كسي همسفر بشوم . من تمام تار Ùˆ پود هستي ام را از دست دادم Ùˆ فكر نمي كنم ديگر چيزي برايم باقي مانده باشد كه بخواهم به اميد آن دوباره برگردم پس منو ببخشيد Ùˆ سرزنشم نكنيد ! بعد از چند لحظه گريه هايم به اوج رسيد Ùˆ با صداي بلندي براي بخت بد خودم زار مي زدم . در اين حين فواد با مشت محكم به در اتاق كوبيد Ùˆ فرياد زد : - اگه تا يك ماه ديگه هم از اتاقت بيرون نيايي Ùˆ فقط اشك بريزي بازم محاله كه حتي جسدت رو هم به دست آن لاشخور بسپارم . اينو بفهم Ùˆ سعي كن توي اون گوشت فرو كني ! فواد همچنان نعره مي زد Ùˆ برايم شاخ Ùˆ شونه مي كشيد ولي من بي توجه به حرفهايش تنها براي دل بدبخت خودم اشك مي ريختم . آنقدر زار زدم كه تمي دانم بيهوش شدم يا اينكه خوابم برد . زماني كه چشمانم را باز كردم اتاق كاملا تاريك بود به زحمت لامپ اتاق را روشن كردم Ùˆ چندين بار چشمانم را باز Ùˆ بسته كردم تا توانستم به روشنايي اتاق عادت كنم . نگاهي به ساعت انداختم Ùˆ متوجه شدم كه ساعت از ده شب هم گذشته بلند شدم Ùˆ روي تختم نشستم Ùˆ با خودم گفتم يعني من اين همه ساعت خوابيدم ! ناگهان درد شديدي را در معده ام احساس كردم Ùˆ تازه متوجه شدم كه از فرط گرسنگي بيش از اندازه از خواب پريدم . دستم را روي شكمم گذاشتم Ùˆ معده ام را مالش دادم بعد به ناچار از جايم بلند شدم Ùˆ در اتاق را باز كردم Ùˆ به طرف آشپزخانه رفتم . خبري از عاطفه Ùˆ نويد نبود فهميدم كه حتما او در حال خواباندن نويد مي باشد فواد هم روي مبل لم داده بود Ùˆ بر عكس صبح كه كاملا عصبي بود حالا با آرامش داشت اخبار شبانگاهي را گوش مي داد . در يك لحظه متوجه ام شد . برگشت Ùˆ نگاهم كرد Ùˆ خواست حرفي بزند اما گويا پشيمان شد چون نگاهش را دوباره به طرف تلويزيون گرفت Ùˆ به تماشاي آن پرداخت . خيلي ارام Ùˆ بي صدا مختصر شامي خوردم Ùˆ بعد داروهايم را خوردم Ùˆ خيلي سريع دوباره به اتاقم پناه بردم . روي صندلي نشستم Ùˆ به فكر فرو رفتم Ùˆ با خودم زمزمه كردم هر Ú†Ù‡ زودتر بايد با رامين ازدواج كنم تا خيلي سريع اين خبر داغ به گوش باربد برسد بعد چشمانم را بستم Ùˆ گفتم اي كاش در آن لحظه در كنار باربد بودم تا حس Ùˆ حاÙkhodaye_jazabiyatادامه_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_90jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_90 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق

سپس براي آخرين بار برگشتم Ùˆ دوباره به او نگاه كردم Ùˆ با تاكيد گفتم : - پس بقيه كارها با خودت . رامين با خوشحالي پذيرفت Ùˆ هر دو از كافي شاپ بيرون آمديم Ùˆ لحظاتي بعد از هم جدا شديم . دقيقا سه روز از ملاقات من با رامين مي گذشت كه يك روز فواد با چهره ÙŠ خشمگين Ùˆ كاملا عصبي به خانه آمد . درست مثل پلنگ زخم خورده به اين طرف Ùˆ آن طرف مي رفت با ديدن چهره اش فهميدم كه بايد رامين به ديدنش رفته باشد . خودم را خيلي خونسرد نشان دادم Ùˆ روي مبل نشستم Ùˆ به ظاهر شروع به خواندن روزنامه كردم اما عاطفه هراسان به طرفش رفت Ùˆ در حالي كه صدايش از نگراني مي لرزيد گفت : - فواد جان ... Ú†ÙŠ شده ØŸ اتفاقي برايت افتاده ØŸ كه اينقدر عصبي هستي ØŸ فواد بدون آنكه به عاطفه توجه كند Ùˆ او را از نگراني بيرون بياورد به طرف من آمد Ùˆ روزنامه را به شدت از دستم گرفت Ùˆ به گوشه اي پرت كرد Ùˆ گفت : - اون مرتيكه راست مي Ú¯Ù‡ كه تو مي خواهي باهاش ازدواج كني ØŸ خودم را به ندانستن زدم Ùˆ گفتم : - كدوم مرتيكه ØŸ فواد كه خونش به جوش آمده بود فرياد زد : - رامين پست فطرت را مي Ú¯Ù… اون امروز به مطبم اومد Ùˆ با كمال پررويي تو را از من خواستگاري كرد ! فواد اين بار نگاهش را به طرف عاطفه چرخاند Ùˆ با همان عصبانيت داد كشيد : - بي شعور احمق يه نگاه به پيراهن مشكي من نينداخت فكر مي كنه فرناز اونقدر خوار Ùˆ ذليل شده كه با هر آشغالي ازدواج كنه ! عاطفه در حالي كه صدايش از ترس مي لرزيد گفت : - اون ... ديگه ... از كجا پيداش شده ØŸ فواد دستانش را با حرص بهم كوبيد Ùˆ رو به او گفت : - هر چقدر كه داداش جونت به سرش تاج زده بسه حالا ديگه نوبت به پسر عموش رسيده ! اشك عاطفه سرازير شد Ùˆ با مظلوميت گفت : - آخه گناه من اين وسط چيه كه مدام سركوفتش را به من مي زني Ùˆ عصبانيتت را سر من خالي مي كني ØŸ عاطفه اين را گفت Ùˆ بعد همان جا نشست روي صندلي Ùˆ از ته دل گريه كرد دلم برايش مي سوخت او واقعا دل درايي داشت در تمام اين مدت يا از طرف فواد طعنه شنيده بود Ùˆ يا من به او بي اعتنايي كرده بودم اما با اين حال او همه را در خود مي ريخت Ùˆ دم نمي زد . واقعا زندگي آن دو به كامشان تلخ شده بود . بار ديگر با نعره فواد به خودم آمدم Ùˆ از جايم بلند شدم Ùˆ آب دهانم را به سختي فرو دادم Ùˆ تمام شهامتم را در زبانم جمع كردم Ùˆ گفتم : - من مي خوام باهاش ازدواج كنم . آن لحظه قيافه Ùkhodaye_jazabiyatÙادامه_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_89jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_89 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق


رامين دسته گلي را كه برايم آورده بود به طرفم گرفت Ùˆ در حالي كه قند توي دلش آب مي شد گفت : - بفرماييد فرناز خانم . در حالي كه تشكر آرام Ùˆ سردي از لبانم بيرون مي آمد گلها را از او گرفتم Ùˆ روي ميز قرار دادم . به آنها نگاه مي كردم كه رامين گفت : - فرناز خانم Ú†ÙŠ ميل داريد ØŸ آه بلندي كشيدم Ùˆ گفتم : - من چيزي ميل ندارم Ùˆ در ضمن بايد هر Ú†Ù‡ سريعتر به خانه بازگردم . رامين فقط سفارش دو فنجان قهوه داد دقايقي بعد در حالي كه داشتم با قاشقي كه در فنجان قهوه ام بود بازي مي كردم بدون مقدمه گفتم : - من با شما ازدواج خواهم كرد . رامين كه از شدت تعجب قهوه در گلويش گير كرده بود به سرفه افتاد Ùˆ مدتي طول كشيد تا آرام شود Ùˆ بعد گفت : - فرناز خانم اشتباه نشنيدم ØŸ جوابي به سوالش ندادم Ùˆ در حالي كه دستانم را زير چانه ام قرار مي دادم خيلي خونسرد گفتم : - البته دو شرط دارم ! او با شتاب گفت : - هر Ú†Ù‡ باشد خواهم پذيرفت . به چهره اش نگاه كردم Ùˆ با قاطعيت گفتم : - اول اينكه بايد نام خانوادگيت را عوض كني . او با تعجب چشمانش را گرد كرد Ùˆ گفت : - نام خانوادگيم را ØŸ آخه Ù…Ú¯Ù‡ آشتياني مشكلي داره ØŸ اما بعد خيلي زود حرفش را پس گرفت Ùˆ با لكنت گفت : - Ú† ...Ú†...چشم حتما در اولين فرصت پيگيرش خواهم شد . صدايم را صاف كردم Ùˆ گفتم اما شرط دومم اينه كه تو بايد بعد از ازدواج فورا ترتيب سفرت به انگليس را بدهي Ùˆ به آنجا بروي Ùˆ هر طور شده آدرس اون پسر عموي نامردت را پيدا كني Ùˆ .... در همان لحظه صدايم از خشم Ùˆ كينه در هم آميخت Ùˆ بغضي ناگهاني گلويم را گرفت كه باعث شد نتوانم ادامه حرفم را بزنم به ناچار كمي قهوه نوشيدم Ùˆ بغض ام را از بين بردم Ùˆ ادامه دادم : - دوست دارم اولين كسي كه خبر ازدواج من با تو رو به اون پست فطرت مي رسونه خود تو باشي Ùˆ در ضمن تو بايد زماني كه اين خبر را به او مي دهي از آن لحظه فيلم بگيري Ùˆ برايم بياوري خيلي دلم مي خواد بعد از شنيدن اين خبر قيافه شو ببينم ! در دل حرفم را ادامه دادم آخ كه Ú†Ù‡ لذتي داره چون حتي توي خواب Ùˆ خيالش هم فكر نمي كنه كه من چنين كاري را بكنم . بار ديگر با اين تصورات لبخند تلخي بر لبانم نشست Ùˆ سپس به رامين زل زدم Ùˆ با آرامش گفتم : - خب آقا رامين نظرتون چيه ØŸ او كه انگار با شنيدن شرايط من گيج Ùˆ منگ شده بود نفس عميقي كشيد Ùˆ زمزمه كرد : - فرناز خانم خدا رkhodaye_jazabiyat Ùادامه_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_88jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_88 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق

او خيلي سريع ترمز كرد Ùˆ قبل از آنكه من پياده شوم گفت : - فرناز خانم كمي لطفا صبر كنيد . بعد خودكارش را از جيبش بيرون آورد Ùˆ شماره اي را روي تكه كاغذي نوشت Ùˆ آن را به طرفم گرفت Ùˆ گفت : - گستاخي منو ناديده بگيريد در ضمن ازتون معذرت مي خوام كه در اين شرايط بد Ùˆ نامساعد شما اين پيشنهاد را بهتون مي دم من هنوز به شما علاقه خاصي دارم Ùˆ از ته دل خواهانتان هستم مي خواستم خواهش كنم اين بار روي حرف من كمي فكر كنيد . كافيه شما به من اميدواري بدهيد آن وقت من تا مدت ها منتظر خواهم ماند تا شما از عزا دربياييد . با دستاني كه آشكارا مي لرزيدند شماره را از او گرفتم براي يكبار ديگر چهره رامين از فرط خوشحالي باز شد Ùˆ با شادي گفت : - منتظر تماستان خواهم ماند . بدون آنكه حرفي در اين مورد بزنم Ùˆ يا حتي نگاهش كنم با يك خداحافظي سرد از اتومبيل او پياده شدم Ùˆ بي تفاوت از كنارش گذشتم Ùˆ لبخند تلخي به خود زدم Ùˆ زمزمه كردم ازدواج با رامين تنها انتقاميه كه مي تونم از باربد بگيرم Ùˆ دلش رو بسوزونم . با فكر كردن به اين تصميم احمقانه هر لحظه اعصابم آشفته تر مي شد اما چاره اي جز اين نداشتم بايد خودم را قرباني مي كردم تا انتقام دلم را از باربد نامرد مي گرفتم ! وقتي به خانه رسيدم بدون هيچ سر Ùˆ صدايي به طرف اتاقم رفتم Ùˆ در را بستم . تمام ساعات روز را در اتاق خودم بودم Ùˆ با خودم كلنجار مي رفتم تا بلكه بتوانم خود را راضي به ازدواج با رامين كنم . بارها با خود تكرار كردم آخ كه وقتي باربد خبر را بشنود Ú†Ù‡ حالي بهش دست مي دهد ØŸ كاش اونجا بودم Ùˆ قيافه ÙŠ او را در ان لحظه مي ديدم كاش مي ديدم كه چطور از فرط حسادت Ùˆ عصبانيت منفجر مي شود . بعد خنده عصبي كردم Ùˆ از اين تصوراتم لذت بردم Ùˆ هر لحظه بيشتر مصمم شدم كه با رامين ازدواج كنم . با خود گفتم من كه ديگه به عشق Ùˆ عاشقي فكر نخواهم كرد چون بعد از باربد نامرد هم خانه قلبم ويران شده Ùˆ هم به هر Ú†Ù‡ عشق بود لعنت فرستاده بودم ! آه سوزناكي كشيدم Ùˆ دوباره در عالم خودم به اين فكر كردم كه من دختري بدبخت Ùˆ نابود شده اي بيش نيستم كه بعد از مرگ عزيزانم هرگز نمي توانم خوشبخت باشم يعني زندگي ديگه براي من ارزشي نداشت كه بخواهم براي خوشبختي Ùˆ تشكيل زندگي ازدواج كنم تنها هدفم هم از اين ازدواج سراسر تنkhodaye_jazabiyatÙادامه_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_87jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_87 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق

عاطفه ديگه حرفي نزد Ùˆ من هم بدون آنكه برگردم Ùˆ از او خداحافظي كنم از خانه بيرون آمدم . ساعتي بعد دلتنگ Ùˆ بي قرار خود را به بهشت زهرا رساندم Ùˆ ميان قبر آن دو عزيزم نشستم Ùˆ هاي هاي گريه را سر دادم Ùˆ مثل هميشه بر حال خودم زار زدم كه ضعف شديدي به سراغم آمد ناي تكان خوردن از جايم را نداشتم Ùˆ به زحمت قران را از توي كيفم در آوردم Ùˆ با چشماني باراني مشغول به تلاوت اياتي چند از قران كريم شدم دقايقي بعد قران را بستم Ùˆ به آرامي آن را بوسيدم Ùˆ در كيفم قرار دادم . به سختي از جايم بلند شدم Ùˆ نگاهي به سر Ùˆ وضع ام انداختم يكدست خاكي شده بودم با دستاني لرزان كمي خود را تكاندم كه ناگهان سايه ÙŠ مردي را در بالاي سرم احساس كردم قبل از آنكه برگردم Ùˆ به چهره ÙŠ ناشناس نگاهي بيندازم صدايش را شنيدم كه گفت : - وقتتون بخير فرناز خانم . با تعجب صورتم را به طرفش گرفتم Ùˆ در حالي كه جوابش را مي دادم به چهره ÙŠ آشناي او نگاه كردم Ùˆ در دلم گفتم Ú†Ù‡ قيافه ÙŠ آشنايي دارد اما هر Ú†Ù‡ به ذهنم فشار اوردم او را نشناختم . او كه گويي فكر مرا خوانده بود به آرامي عينك آفتابي اش را از روي چشمانش برداشت ولي اين بار قبل از آنكه چيزي بگويد او را شناختم Ùˆ دلم هري ريخت او رامين بود پسر عموي باربد همون كسي كه روزي خواستگارم بود Ùˆ باربد بي نهايت ازش تنفر داشت . با صداي رامين به خودم آمدم كه گفت : - فرناز خانم بهتون تسليت مي Ú¯Ù… اميدوارم غم آخرتون باشه . نگاهم را به قبر بابا Ùˆ مامان دوختم Ùˆ بعد با صدايي لرزان به او گفتم : - ديگه غمي بزركتر از غم از دست دادن پدر Ùˆ مادرم ندارم . رامين ميان قبر بابا Ùˆ مامان زانو زد Ùˆ برايشان فاتحه خواند Ùˆ بعد مشغول پر پر كردن دسته گلي شد كه در دست داشت Ùˆ آنها را روي قبر بابا Ùˆ مامان پخش كرد Ùˆ گفت : - متاسفانه من همين چند روز قبل خبر اين فاجعه ÙŠ دردناك را شنيدم Ùˆ از ته دل متاثر شدم باور كنيد خيلي دوست داشتم شما رو از نزديك ببينم Ùˆ باهاتون ابراز هم دردي كنم . يقين داشتم كه امروز در اينجا ملاقاتتون خواهم كرد كه خوشبختانه حدسم درست بود . آه بلندي كشيدم Ùˆ بعد از او تشكر كردم Ùˆ در دل گفتم من از همه ÙŠ آشتياني ها متنفرم تو هم جدا از آنها نيستي . البته گر Ú†Ù‡ قبل از اين هم از تو بدم مي اومد اما حالا ديگه واويلا .... همه ÙŠ شما از يك نوع قماشيد پست Ùˆ نامkhodaye_jazabiyatØادامه_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_86jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_86 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق

او خيلي فرز Ùˆ چابك اين كار را كرد Ùˆ به همراه ليوان آب داروهايم را بدستم داد آنقدر حالم ناآرام Ùˆ آشفته بود كه همزمان 2 عدد آرامبخش خوردم Ùˆ سپس تلو تلو خوران به طرف اتاقم رفتم Ùˆ به زحمت توانستم خودم را به تختم برسانم . در عالم خواب بسر مي بردم كه وجود گرم نازنين مامان را در كنار تختم احساس كردم مثل هميشه موهايم را نوازش كرد Ùˆ بعد بر آنها بوسه زد Ùˆ گفت : -فرناز جون عزيز مادر هيچ مي دوني با اين كارهات بابا رو از خودت رنجوندي ØŸ با تعجب پرسيدم : - بابا ØŸ آخه چرا ØŸ - آره عزيزم بابا گفته فرناز به حرف هايي كه بهش زدم عمل نكرده Ùˆ همه را فراموش كرده ! مامان سرش را به صورتم نزديك كرد Ùˆ در حالي كه من نفس هاي گرمش را حس مي كردم گفت : - نمي خواي با بابا جونت آشتي كني ØŸ اخمي كردم Ùˆ گفتم : - ولي من كه با بابا قهر نيستم ! در كمتر از چند ثانيه تصوير زيباي مامان از مقابل ديدگانم محو شد فرياد زدم : - مامان جون خواهش مي كنم نرو ... نرو ! ناگهان از خواب پريدم در حالي كه بدنم خيس عرق شده بود با ناباوري به اطراف اتاقم نگاه مي كردم Ùˆ مادرم را صدا مي زدم تا شايد او را بيابم كه در باز شد Ùˆ اول فواد Ùˆ بعد هم عاطفه وارد اتاقم شدند . هر دو هراسان به كنار تختم آمدند Ùˆ عاطفه بدون اينكه هيچ كينه اي از من داشته باشد مرا در آغوش گرفت Ùˆ با مهرباني خاص خودش گفت : - عزيزم داشتي خواب مي ديدي ØŸ بهتره بلند شي Ùˆ آبي به دست Ùˆ صورتت بزني Ùˆ يه چيزي بخوري ساعت از 10 شب هم گذشته ! با سردي خودم را از آغوشش جدا كردم Ùˆ با بغض گفتم : - مي خوام بخوابم چيزي هم ميل ندارم منو تنها بذارين . فواد كه تا اين لحظه ساكت بود سكوتش را شكست Ùˆ با عصبانيت گفت : - مي شه بپرسم با اين غذا نخوردنت مي خواهي Ú†Ù‡ چيزي را ثابت كني ØŸ تو فكر مي كني با اين لجبازي هاي احمقانه روح بابا Ùˆ مامان ارامش دارد . تو فقط داري با اين كارات روح آنها را آزار مي دي ... مي فهمي روحشون رو آزار مي دي . بعد از جايش بلند شد Ùˆ با ناراحتي از اتاقم بيرون رفت . عاطفه خواست حرفي بزند كه با لجبازي نگذاشتم صحبتش را بكند Ùˆ با لحن تندي گفتم : - منو تنها بذار . باز او در مقابل رفتار نادرست من كوتاه آمد Ùˆ بدون Ú¯Ùkhodaye_jazabiyat±Ø§Ø¯Ø§Ù…Ù‡_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_85jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_85 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق

نويد با شوق كودكانه اي به داخل آمد Ùˆ فرياد زد : - آخ جون اومديم خونه بابا جون آخ كه چقدر دلم برايشان تنگ شده ØŸ فواد او را بغل كرد Ùˆ با اشاره اي كه به من كرد به او فهماند كه ساكت شود . از ديدن اين صحنه دلم به درد آمد Ùˆ با صداي بغض آلودي گفتم : - بذار بچه راحت باشه خوب حتما دلش تنگ شده ! اين را گفتم Ùˆ بعد از مدتها به نويد نگاه كردم مني كه عاشقانه نويد را دوست داشتم حالا نسبت بهش بي تفاوت شده بودم . نويد يعد از اينكه نگاهش كردم دوان دوان به طرفم آمد Ùˆ خودش را در آغوشم انداخت Ùˆ محكم گردنم را گرفت Ùˆ گونه ام را بارها بوسيد Ùˆ با لحن معصومانه اش گفت : - عمه جون چرا ديگه منو دوست نداري ØŸ آخه Ù…Ú¯Ù‡ من چكار كردم ØŸ من بچه ÙŠ بدي بودم آره .... با سردي از آغوشم جدايش كردم Ùˆ به او گفتم : - نه نويد جان تو بچه ÙŠ بدي نيستي فقط من حالم خوب نيست Ùˆ تو بايد اينو درك كني . آنچنان چهره ÙŠ زيبايش درهم فرو رفت كه دلم برايش سوخت اما واقعا حوصله اش را نداشتم شايد هم به قولي به خاطر اينكه خون باربد در رگهايش بود به نوعي از نويد زده شده بودم . فواد نويد را در آغوش گرفت Ùˆ گفت : - نويد جان مامانت بهت گفت عمه جون را اذيت نكني پس حرفش را گوش بده در ضمن اينو بدون هر موقع عمه جون حالش خوب شد خودش باهات بازي مي كنه . نويد لحظاتي به فكر فرو رفت Ùˆ سپس با بغض گفت : - پس بابا جون Ùˆ مامان جونم كجا هستند ØŸ مي خوام با بابا جونم بازي كنم . فواد از دست اين همه كنجكاوي هاي نويد كلافه شد Ùˆ او را زمين گذاشت Ùˆ با حالتي عصبي به او گفت : - نويد Ù…Ú¯Ù‡ تو نمي دوني اونها به مسافرت رفتند Ù…Ú¯Ù‡ بابا جون وقتي مي خواست بره بهت سفارش نكرد كه اذيت نكني Ùˆ پسر خوبي باشي پس خواهش مي كنم پسر خوبي باش Ùˆ اينقدر از من سوال نپرس . نويد طفل معصوم لبهايش را با ناراحتي جمع كرد Ùˆ سپس با حالتي قهرآلود به طرف سالن رفت Ùˆ روي مبل نشست Ùˆ خود را در آن مچاله كرد . فواد به طرفم آمد Ùˆ ازم پرسيد : - امروز حالت چطور بود ØŸ - بد نبودم . بعد بدون هيچ مقدمه اي گفت : - هر Ú†Ù‡ زودتر وسايل ضروريت را جمع كن تو بايد از اين به بعد با ما زندگي كني بدونآنكه از شنيدن پيشنهادش تعجب كنم نيشخندي به رويش زدم Ùˆ با تحكم گفتم : - مي دوني كه من هرگز اين كار را انجام نمي دهم ! فواد با قاطعيت گفت : - بايد انجام بدي آخه Ù…Ú¯Ù‡ مي شه يه دختر جوان اون هم توي اÙkhodaye_jazabiyatادامه_دارد

ﺻﺪﺍﯼ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻧﻤKhodaye_Jazabiyat



ﻣﻦ ﺍﮔﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺸﻢ ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯿﺰﺍﺭﻣﺶ ﭘﺮﻭﺭﺷﮕﺎﻩ
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻣﺶ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯﯼ
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺰﺍﺭﻣﺶ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ
ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﻡ ﯾﮑﯿﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﻩ ﺳﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩاریااااااااا....😂😂

نه ولم كنيد من ميخوام شيرجهKhodaye_Jazabiyat

😅 خدای جذابیت 😅

هر وقت مامانم بهم فحش میده ...










من میگم اونيكه Ú¯Ùkhodaye_jazabiyat 😆👌

سلام من سحرم💋

یه کانال باز کردم فقط رقصای خودم توشه

❤️بجز Øhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEHi2z5KHkvFNP8Wvw

🔞🔴بالای 25 سال

😅 خدای جذابیت 😅

صفحه قبلی  1  2  3 
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: