برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_93jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_93 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
او به طرÙÙ… Øمله كرد Ùˆ سيلي Ù…Øكمي به صورتم زد Ùˆ سپس با خشونت دستش را زير چانه ام قرار داد كه باعث شد صورتم را بالا بگيرم Ùˆ قياÙÙ‡ ÙŠ Ù†Øسش را ببينم با Øالتي عصبي Ú¯Ùت : - Ùقط همين يه بار بهت مي Ú¯Ù… پس سعي كن توي اون مخ هيچي Ù†Ùهمت Ùرو كني ... اگر متوجه بشم كه Øتي براي ساعتي در بيمارستان Ùˆ يا هر جاي ديگر مشغول به كاري شدي به Ù…ØÙ„ كارت مي آيم Ùˆ آنچنان آبرويت را جلوي همكارانت مي برم كه براي هميشه با شنيدن نام بيمارستان لرزه به اندامت بيÙتد . Øالا اگه Ùكر مي كني Ùقط دارم تهديد مي كنم امتØانش مجانيه ! با عصبانيت دستش را از زير چانه ام پس زدم Ùˆ در Øالي كه خشم Ùˆ تنÙر در صدايم موج مي زد Ú¯Ùتم : - تو بويي از انسانيت نبردي پس هيچ انتظاري ازت نخواهم داشت ! خنده عصبي سر داد Ùˆ Ú¯Ùت : - هر طور دوست داري در مورد من Ùكر كن . ديگه طاقت ديدن قياÙÙ‡ ÙŠ كريهش را نداشتم با بغضي در گلو به طر٠اتاقم رÙتم Ùˆ دوباره هاي هاي گريه را سر دادم Ùˆ Ú¯Ùتم : - خدايا ببين چقدر منو خوار Ùˆ Ø®Ùي٠كردي كه بايد از اين نامرد بي خاصيت اطاعت كنم . خدايا .... كي باورش مي شه من چنين سرنوشت تلخ Ùˆ زندگي نكبت باري پيدا كرده باشم ØŸ مني كه روزي همه جا با Ùخر Ùˆ غرور راه مي رÙتم Ùˆ به خودم مي باليدم Øالا ببين چگونه بدبخت Ùˆ ذليل شدم . خدايا .... آه Ú†Ù‡ كسي گريبانم را گرÙت ØŸ Ù†Ùرين Ú†Ù‡ كسي بود كه خوشبختي را برايم نخواست ØŸ در Øالي كه گريه ام به شدت اوج گرÙته بود با صداي لرزاني Ú¯Ùتم : - آه لعنت به تو سرنوشت .... لعنت به تو تقدير .... Ùˆ لعنت به تو Ùˆ تمام نامرديهاي دنيا ... ! دو سه روزي مي شد كه رامين به خانه نيامده بود كجا به سر مي برد خدا مي دانست ! به شدت غمگين Ùˆ گرÙته بودم يهو دلم هواي Ùواد را كرد با به ياد آوردن او در ذهنم تازه متوجه شدم كه چقدر دلتنگش هستم . ناگهان Ùكري به سرم زد نگاهي به ساعت انداختم Øوالي 11 ØµØ¨Ø Ø¨ÙˆØ¯ با عجله لباس پوشيدم Ùˆ از خانه بيرون آمدم . بعد تاكسي گرÙتم Ùˆ خودم را به نزديكي مطب Ùواد رساندم Ùˆ در پس كوچه اي مخÙÙŠ شدم تا Ùواد مطب را تعطيل كنه Ùˆ من بتونم Ùقط براي Ù„Øظه اي او را ببينم تا دلتنگي ام كاهش پيدا كنه . درست راس ساعت مورد نظر Ùواد در Øالي كه نويد هم همراهش بود از مطب خارج شد Ùˆ Ù„Øظاتي بkhodaye_jazabiyat Øادامه_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_92jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_92 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
خوب گوشهات رو باز كن Ùˆ بÙهم Ú†ÙŠ مي Ú¯Ù… ! من اگه تو رو با صد تا مرد غريبه هم ببينم باكي ندارم چون بهت اطمينان دارم ... اما ... اما خدا اون روز رو نياره كه بÙهمم توي اون مخت داري به اون مرتيكه Ùكر مي كني واي به روزت كه روزي بشنوم تو با اون سر Ùˆ سري داري آن وقته كه دودمانت را به باد خواهم داد ! رامين آنچنان با خشم ØرÙØ´ را زد كه سراپاي وجودم از ترس به هم لرزيد . براي همين ديگر ØرÙÙŠ نزدم او كتش را پوشيد Ùˆ دقايقي بعد با Øالتي عصبي از خانه بيرون رÙت . بيش از Øد عصبي بودم نمي دانم از كرده ÙŠ اØمقانه ÙŠ خودم يا رÙتار زشت رامين Ùˆ يا شايد هم از اينكه رامين Ú¯Ùت باربد بچه دار شده هر Ú†Ù‡ بود از Ùرط عصبانيت به Øد انÙجار رسيده بودم Ùˆ Ù„Øظه اي آرام Ùˆ قرار نداشتم Ùˆ با Øالتي عصبي بر سر خودم داد مي كشيدم : - خاك بر سرت كنن Ùرناز با اين زندگي لجني كه براي خودت درست كردي آخه چطوري مي توني با يه آشغال هيچي Ù†Ùهم زندگي كني ! داد Ùˆ بيداد كردن هم آرامم نمي كرد Ùˆ هر Ù„Øظه از دست خودم Ùˆ سرنوشتم بيشتر عصبي مي شدم درست مثل ديوانه اي به اين طر٠و آن طر٠سالن مي رÙتم بالاخره هم طاقت اين همه بدبختي را نياوردم Ùˆ دو تا قرص آرامبخش خوردم تا براي ساعتي هم كه شده بي خيال همه چيز بشوم . * * * * رامين گاهي تا دو سه روز هم به خانه نمي آمد . وقتي هم كه هيكل Ù†Øسش در خانه Øضور داشت يا خواب بود Ùˆ يا بند Ùˆ بساط ترياكش را راه مي انداخت . او آنقدر پست Ùˆ نامرد بود كه به Ù…Øض اينكه كوچكترين اعتراضي به اين وضعيت مي كردم مرا به باد كتك مي گرÙت چون مرا تنها Ùˆ بي كس گير آورده بود هر بلايي كه دوست داشت بر سرم مي آورد . كاÙÙŠ بود تا كمي از اخلاق گندش شاكي شوم آن وقت او مستانه مي خنديد Ùˆ مي Ú¯Ùت : - تو كه باربد جونت يقينا همه چيز را بهت Ú¯Ùته بود خوب مي خواستي زنم نشي . Øالا هم چاره اي جز تØمل نداري چون من هرگز طلاقت نخواهم داد ! در مورد هر چيزي بØثمان مي شد Øر٠اول Ùˆ آخر او همين بود Ùˆ بس من با همين روال Ø®Ùت Ùˆ خواري زندگيم را مي گذراندم . آخر من كسي را نداشتم كه تكيه گاهم باشد كه بخواهم به قولي با او درددل كنم تنها Ùواد پشت Ùˆ پناهم بود كه با اين ازدواج ننگينم او را هم از دست داده بودم يقين داØkhodaye_jazabiyatادامه_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_91jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_91 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
با شنيدن صداي زنگ ساعت چشمانم را باز كردم Ùˆ خيلي سريع پتو را كنار زدم Ùˆ با خاموش كردن ساعت از جايم بلند شدم Ùˆ از اتاق بيرون رÙتم . با نگاهي دقيق به سالن Ùˆ اتاقها Ùهميدم كه Ùواد Ùˆ عاطÙÙ‡ به مطب رÙتند Ùˆ نويد را هم به مهد سپرده اند . به طر٠تلÙÙ† رÙتم Ùˆ خيلي سريع شماره ÙŠ همراه رامين را گرÙتم Ù„Øظاتي بعد خواب آلود تلÙÙ† اش را جواب داد . با شنيدن صداي من گويي كه خواب از سرش پريده باشد با اشتياق صدايش را بلندتر كرد Ùˆ Ú¯Ùت : - Ùرناز خانم شماييد ØŸ خيلي سريع خلاصه اي از جريان مخالÙت Ùواد را برايش تعري٠كردم Ùˆ به او تاكيد كردم كه Ùواد Ù…Øاله راضي به ازدواج من Ùˆ تو بشه بعد به او پيشنهاد دادم كه همين امروز به Ù…Øضر برويم Ùˆ بدون اينكه كسي در جريان باشد عقد كنيم . رامين كه از خدا خواسته بود پذيرÙت Ùˆ با شوق Ú¯Ùت : - خودت رو به آدرسي كه مي Ú¯Ù… برسون . آدرس را يادداشت كردم Ùˆ Ù„Øظاتي بعد گوشي را Ù…Øكم روي دستگاه كوبيدم بعد از جايم بلند شدم Ùˆ به تك تك اتاقها سرك كشيدم Ùˆ براي آخرين بار وارد اتاق بابا Ùˆ مامان شدم Ùˆ براي Ù„Øظه اي خودم را روي تخت آنها انداختم Ùˆ زدم زير گريه Ùˆ با صداي لرزاني Ú¯Ùتم : - بابا جون مامان جون منو ببخشيد مي دونم كه با اين كار اØمقانه ام Ø±ÙˆØ Ù†Ø§Ø²Ù†ÙŠÙ† شما رو آزار مي دم اما متاسÙانه اونقدر وجود بهم ريخته ام خواهان انتقام گرÙتنه كه هيچ چيز ديگه اي رو نمي تونم ببينم . بعد هر طور بود جلوي خودم را گرÙتم Ùˆ اشكهايم را پاك كردم Ùˆ به زØمت توانستم از آن اتاق بيرون بيايم . در كمتر از چند دقيقه آماده شدم Ùˆ در Øالي كه اشكهايم مثل باران بهاري بر گونه ام مي باريد از خانه بيرون آمدم Ùˆ تاكسي گرÙتم Ùˆ خودم را به Ù…ØÙ„ مورد نظر رساندم . رامين قبراق Ùˆ سر Øال به پيشوازم آمد Ùˆ مرا به سوي اتومبيلش هدايت كرد با دلهره ÙŠ شديدي كه بر وجودم Ú†Ù†Ú¯ مي زد سوار شدم Ùˆ چند Ù„Øظه بعد رامين هم سوار شد Ùˆ سپس Øركت كرد . با صدايي كه از ترس ناخواسته اي بر وجود Øاكم شده بود Ùˆ مي لرزيد Ú¯Ùتم : - آقا رامين ايا در Ù…Øضر مشكل خاصي برايمان پيش نمي آيد ØŸ رامين قهقهه اي از خوشØالي زد Ùˆ Ú¯Ùت : - نه جانم نگران نباش وقتي پول باشه هيچ مشكلي برامون پيش ني آد . با تعجب پرسيدم : - Ù…Øضر آشنا سراغ داري khodaye_jazabiyatÙادامه_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_91jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_91 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
آخه Øالا ديگه برايم Ùرقي نداره كه بخوام توي زندگي با Ú†Ù‡ كسي همسÙر بشوم . من تمام تار Ùˆ پود هستي ام را از دست دادم Ùˆ Ùكر نمي كنم ديگر چيزي برايم باقي مانده باشد كه بخواهم به اميد آن دوباره برگردم پس منو ببخشيد Ùˆ سرزنشم نكنيد ! بعد از چند Ù„Øظه گريه هايم به اوج رسيد Ùˆ با صداي بلندي براي بخت بد خودم زار مي زدم . در اين Øين Ùواد با مشت Ù…Øكم به در اتاق كوبيد Ùˆ Ùرياد زد : - اگه تا يك ماه ديگه هم از اتاقت بيرون نيايي Ùˆ Ùقط اشك بريزي بازم Ù…Øاله كه Øتي جسدت رو هم به دست آن لاشخور بسپارم . اينو بÙهم Ùˆ سعي كن توي اون گوشت Ùرو كني ! Ùواد همچنان نعره مي زد Ùˆ برايم شاخ Ùˆ شونه مي كشيد ولي من بي توجه به ØرÙهايش تنها براي دل بدبخت خودم اشك مي ريختم . آنقدر زار زدم كه تمي دانم بيهوش شدم يا اينكه خوابم برد . زماني كه چشمانم را باز كردم اتاق كاملا تاريك بود به زØمت لامپ اتاق را روشن كردم Ùˆ چندين بار چشمانم را باز Ùˆ بسته كردم تا توانستم به روشنايي اتاق عادت كنم . نگاهي به ساعت انداختم Ùˆ متوجه شدم كه ساعت از ده شب هم گذشته بلند شدم Ùˆ روي تختم نشستم Ùˆ با خودم Ú¯Ùتم يعني من اين همه ساعت خوابيدم ! ناگهان درد شديدي را در معده ام اØساس كردم Ùˆ تازه متوجه شدم كه از Ùرط گرسنگي بيش از اندازه از خواب پريدم . دستم را روي شكمم گذاشتم Ùˆ معده ام را مالش دادم بعد به ناچار از جايم بلند شدم Ùˆ در اتاق را باز كردم Ùˆ به طر٠آشپزخانه رÙتم . خبري از عاطÙÙ‡ Ùˆ نويد نبود Ùهميدم كه Øتما او در Øال خواباندن نويد مي باشد Ùواد هم روي مبل لم داده بود Ùˆ بر عكس ØµØ¨Ø ÙƒÙ‡ كاملا عصبي بود Øالا با آرامش داشت اخبار شبانگاهي را گوش مي داد . در يك Ù„Øظه متوجه ام شد . برگشت Ùˆ نگاهم كرد Ùˆ خواست ØرÙÙŠ بزند اما گويا پشيمان شد چون نگاهش را دوباره به طر٠تلويزيون گرÙت Ùˆ به تماشاي آن پرداخت . خيلي ارام Ùˆ بي صدا مختصر شامي خوردم Ùˆ بعد داروهايم را خوردم Ùˆ خيلي سريع دوباره به اتاقم پناه بردم . روي صندلي نشستم Ùˆ به Ùكر Ùرو رÙتم Ùˆ با خودم زمزمه كردم هر Ú†Ù‡ زودتر بايد با رامين ازدواج كنم تا خيلي سريع اين خبر داغ به گوش باربد برسد بعد چشمانم را بستم Ùˆ Ú¯Ùتم اي كاش در آن Ù„Øظه در كنار باربد بودم تا Øس Ùˆ ØاÙkhodaye_jazabiyat…ادامه_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_90jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_90 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
سپس براي آخرين بار برگشتم Ùˆ دوباره به او نگاه كردم Ùˆ با تاكيد Ú¯Ùتم : - پس بقيه كارها با خودت . رامين با خوشØالي پذيرÙت Ùˆ هر دو از كاÙÙŠ شاپ بيرون آمديم Ùˆ Ù„Øظاتي بعد از هم جدا شديم . دقيقا سه روز از ملاقات من با رامين مي گذشت كه يك روز Ùواد با چهره ÙŠ خشمگين Ùˆ كاملا عصبي به خانه آمد . درست مثل پلنگ زخم خورده به اين طر٠و آن طر٠مي رÙت با ديدن چهره اش Ùهميدم كه بايد رامين به ديدنش رÙته باشد . خودم را خيلي خونسرد نشان دادم Ùˆ روي مبل نشستم Ùˆ به ظاهر شروع به خواندن روزنامه كردم اما عاطÙÙ‡ هراسان به طرÙØ´ رÙت Ùˆ در Øالي كه صدايش از نگراني مي لرزيد Ú¯Ùت : - Ùواد جان ... Ú†ÙŠ شده ØŸ اتÙاقي برايت اÙتاده ØŸ كه اينقدر عصبي هستي ØŸ Ùواد بدون آنكه به عاطÙÙ‡ توجه كند Ùˆ او را از نگراني بيرون بياورد به طر٠من آمد Ùˆ روزنامه را به شدت از دستم گرÙت Ùˆ به گوشه اي پرت كرد Ùˆ Ú¯Ùت : - اون مرتيكه راست مي Ú¯Ù‡ كه تو مي خواهي باهاش ازدواج كني ØŸ خودم را به ندانستن زدم Ùˆ Ú¯Ùتم : - كدوم مرتيكه ØŸ Ùواد كه خونش به جوش آمده بود Ùرياد زد : - رامين پست Ùطرت را مي Ú¯Ù… اون امروز به مطبم اومد Ùˆ با كمال پررويي تو را از من خواستگاري كرد ! Ùواد اين بار نگاهش را به طر٠عاطÙÙ‡ چرخاند Ùˆ با همان عصبانيت داد كشيد : - بي شعور اØمق يه نگاه به پيراهن مشكي من نينداخت Ùكر مي كنه Ùرناز اونقدر خوار Ùˆ ذليل شده كه با هر آشغالي ازدواج كنه ! عاطÙÙ‡ در Øالي كه صدايش از ترس مي لرزيد Ú¯Ùت : - اون ... ديگه ... از كجا پيداش شده ØŸ Ùواد دستانش را با Øرص بهم كوبيد Ùˆ رو به او Ú¯Ùت : - هر چقدر كه داداش جونت به سرش تاج زده بسه Øالا ديگه نوبت به پسر عموش رسيده ! اشك عاطÙÙ‡ سرازير شد Ùˆ با مظلوميت Ú¯Ùت : - آخه گناه من اين وسط چيه كه مدام سركوÙتش را به من مي زني Ùˆ عصبانيتت را سر من خالي مي كني ØŸ عاطÙÙ‡ اين را Ú¯Ùت Ùˆ بعد همان جا نشست روي صندلي Ùˆ از ته دل گريه كرد دلم برايش مي سوخت او واقعا دل درايي داشت در تمام اين مدت يا از طر٠Ùواد طعنه شنيده بود Ùˆ يا من به او بي اعتنايي كرده بودم اما با اين Øال او همه را در خود مي ريخت Ùˆ دم نمي زد . واقعا زندگي آن دو به كامشان تلخ شده بود . بار ديگر با نعره Ùواد به خودم آمدم Ùˆ از جايم بلند شدم Ùˆ آب دهانم را به سختي Ùرو دادم Ùˆ تمام شهامتم را در زبانم جمع كردم Ùˆ Ú¯Ùتم : - من مي خوام باهاش ازدواج كنم . آن Ù„Øظه قياÙÙ‡ Ùkhodaye_jazabiyatÙادامه_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_89jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_89 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
رامين دسته گلي را كه برايم آورده بود به طرÙÙ… گرÙت Ùˆ در Øالي كه قند توي دلش آب مي شد Ú¯Ùت : - بÙرماييد Ùرناز خانم . در Øالي كه تشكر آرام Ùˆ سردي از لبانم بيرون مي آمد گلها را از او گرÙتم Ùˆ روي ميز قرار دادم . به آنها نگاه مي كردم كه رامين Ú¯Ùت : - Ùرناز خانم Ú†ÙŠ ميل داريد ØŸ آه بلندي كشيدم Ùˆ Ú¯Ùتم : - من چيزي ميل ندارم Ùˆ در ضمن بايد هر Ú†Ù‡ سريعتر به خانه بازگردم . رامين Ùقط سÙارش دو Ùنجان قهوه داد دقايقي بعد در Øالي كه داشتم با قاشقي كه در Ùنجان قهوه ام بود بازي مي كردم بدون مقدمه Ú¯Ùتم : - من با شما ازدواج خواهم كرد . رامين كه از شدت تعجب قهوه در گلويش گير كرده بود به سرÙÙ‡ اÙتاد Ùˆ مدتي طول كشيد تا آرام شود Ùˆ بعد Ú¯Ùت : - Ùرناز خانم اشتباه نشنيدم ØŸ جوابي به سوالش ندادم Ùˆ در Øالي كه دستانم را زير چانه ام قرار مي دادم خيلي خونسرد Ú¯Ùتم : - البته دو شرط دارم ! او با شتاب Ú¯Ùت : - هر Ú†Ù‡ باشد خواهم پذيرÙت . به چهره اش نگاه كردم Ùˆ با قاطعيت Ú¯Ùتم : - اول اينكه بايد نام خانوادگيت را عوض كني . او با تعجب چشمانش را گرد كرد Ùˆ Ú¯Ùت : - نام خانوادگيم را ØŸ آخه Ù…Ú¯Ù‡ آشتياني مشكلي داره ØŸ اما بعد خيلي زود ØرÙØ´ را پس گرÙت Ùˆ با لكنت Ú¯Ùت : - Ú† ...Ú†...چشم Øتما در اولين Ùرصت پيگيرش خواهم شد . صدايم را صا٠كردم Ùˆ Ú¯Ùتم اما شرط دومم اينه كه تو بايد بعد از ازدواج Ùورا ترتيب سÙرت به انگليس را بدهي Ùˆ به آنجا بروي Ùˆ هر طور شده آدرس اون پسر عموي نامردت را پيدا كني Ùˆ .... در همان Ù„Øظه صدايم از خشم Ùˆ كينه در هم آميخت Ùˆ بغضي ناگهاني گلويم را گرÙت كه باعث شد نتوانم ادامه ØرÙÙ… را بزنم به ناچار كمي قهوه نوشيدم Ùˆ بغض ام را از بين بردم Ùˆ ادامه دادم : - دوست دارم اولين كسي كه خبر ازدواج من با تو رو به اون پست Ùطرت مي رسونه خود تو باشي Ùˆ در ضمن تو بايد زماني كه اين خبر را به او مي دهي از آن Ù„Øظه Ùيلم بگيري Ùˆ برايم بياوري خيلي دلم مي خواد بعد از شنيدن اين خبر قياÙÙ‡ شو ببينم ! در دل ØرÙÙ… را ادامه دادم آخ كه Ú†Ù‡ لذتي داره چون Øتي توي خواب Ùˆ خيالش هم Ùكر نمي كنه كه من چنين كاري را بكنم . بار ديگر با اين تصورات لبخند تلخي بر لبانم نشست Ùˆ سپس به رامين زل زدم Ùˆ با آرامش Ú¯Ùتم : - خب آقا رامين نظرتون چيه ØŸ او كه انگار با شنيدن شرايط من گيج Ùˆ منگ شده بود Ù†Ùس عميقي كشيد Ùˆ زمزمه كرد : - Ùرناز خانم خدا رkhodaye_jazabiyat Ùادامه_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_88jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_88 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
او خيلي سريع ترمز كرد Ùˆ قبل از آنكه من پياده شوم Ú¯Ùت : - Ùرناز خانم كمي لطÙا صبر كنيد . بعد خودكارش را از جيبش بيرون آورد Ùˆ شماره اي را روي تكه كاغذي نوشت Ùˆ آن را به طرÙÙ… گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت : - گستاخي منو ناديده بگيريد در ضمن ازتون معذرت مي خوام كه در اين شرايط بد Ùˆ نامساعد شما اين پيشنهاد را بهتون مي دم من هنوز به شما علاقه خاصي دارم Ùˆ از ته دل خواهانتان هستم مي خواستم خواهش كنم اين بار روي Øر٠من كمي Ùكر كنيد . كاÙيه شما به من اميدواري بدهيد آن وقت من تا مدت ها منتظر خواهم ماند تا شما از عزا دربياييد . با دستاني كه آشكارا مي لرزيدند شماره را از او گرÙتم براي يكبار ديگر چهره رامين از Ùرط خوشØالي باز شد Ùˆ با شادي Ú¯Ùت : - منتظر تماستان خواهم ماند . بدون آنكه ØرÙÙŠ در اين مورد بزنم Ùˆ يا Øتي نگاهش كنم با يك خداØاÙظي سرد از اتومبيل او پياده شدم Ùˆ بي تÙاوت از كنارش گذشتم Ùˆ لبخند تلخي به خود زدم Ùˆ زمزمه كردم ازدواج با رامين تنها انتقاميه كه مي تونم از باربد بگيرم Ùˆ دلش رو بسوزونم . با Ùكر كردن به اين تصميم اØمقانه هر Ù„Øظه اعصابم آشÙته تر مي شد اما چاره اي جز اين نداشتم بايد خودم را قرباني مي كردم تا انتقام دلم را از باربد نامرد مي گرÙتم ! وقتي به خانه رسيدم بدون هيچ سر Ùˆ صدايي به طر٠اتاقم رÙتم Ùˆ در را بستم . تمام ساعات روز را در اتاق خودم بودم Ùˆ با خودم كلنجار مي رÙتم تا بلكه بتوانم خود را راضي به ازدواج با رامين كنم . بارها با خود تكرار كردم آخ كه وقتي باربد خبر را بشنود Ú†Ù‡ Øالي بهش دست مي دهد ØŸ كاش اونجا بودم Ùˆ قياÙÙ‡ ÙŠ او را در ان Ù„Øظه مي ديدم كاش مي ديدم كه چطور از Ùرط Øسادت Ùˆ عصبانيت منÙجر مي شود . بعد خنده عصبي كردم Ùˆ از اين تصوراتم لذت بردم Ùˆ هر Ù„Øظه بيشتر مصمم شدم كه با رامين ازدواج كنم . با خود Ú¯Ùتم من كه ديگه به عشق Ùˆ عاشقي Ùكر نخواهم كرد چون بعد از باربد نامرد هم خانه قلبم ويران شده Ùˆ هم به هر Ú†Ù‡ عشق بود لعنت Ùرستاده بودم ! آه سوزناكي كشيدم Ùˆ دوباره در عالم خودم به اين Ùكر كردم كه من دختري بدبخت Ùˆ نابود شده اي بيش نيستم كه بعد از مرگ عزيزانم هرگز نمي توانم خوشبخت باشم يعني زندگي ديگه براي من ارزشي نداشت كه بخواهم براي خوشبختي Ùˆ تشكيل زندگي ازدواج كنم تنها هدÙÙ… هم از اين ازدواج سراسر تنkhodaye_jazabiyatÙادامه_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_87jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_87 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
عاطÙÙ‡ ديگه ØرÙÙŠ نزد Ùˆ من هم بدون آنكه برگردم Ùˆ از او خداØاÙظي كنم از خانه بيرون آمدم . ساعتي بعد دلتنگ Ùˆ بي قرار خود را به بهشت زهرا رساندم Ùˆ ميان قبر آن دو عزيزم نشستم Ùˆ هاي هاي گريه را سر دادم Ùˆ مثل هميشه بر Øال خودم زار زدم كه ضع٠شديدي به سراغم آمد ناي تكان خوردن از جايم را نداشتم Ùˆ به زØمت قران را از توي كيÙÙ… در آوردم Ùˆ با چشماني باراني مشغول به تلاوت اياتي چند از قران كريم شدم دقايقي بعد قران را بستم Ùˆ به آرامي آن را بوسيدم Ùˆ در كيÙÙ… قرار دادم . به سختي از جايم بلند شدم Ùˆ نگاهي به سر Ùˆ وضع ام انداختم يكدست خاكي شده بودم با دستاني لرزان كمي خود را تكاندم كه ناگهان سايه ÙŠ مردي را در بالاي سرم اØساس كردم قبل از آنكه برگردم Ùˆ به چهره ÙŠ ناشناس نگاهي بيندازم صدايش را شنيدم كه Ú¯Ùت : - وقتتون بخير Ùرناز خانم . با تعجب صورتم را به طرÙØ´ گرÙتم Ùˆ در Øالي كه جوابش را مي دادم به چهره ÙŠ آشناي او نگاه كردم Ùˆ در دلم Ú¯Ùتم Ú†Ù‡ قياÙÙ‡ ÙŠ آشنايي دارد اما هر Ú†Ù‡ به ذهنم Ùشار اوردم او را نشناختم . او كه گويي Ùكر مرا خوانده بود به آرامي عينك Ø¢Ùتابي اش را از روي چشمانش برداشت ولي اين بار قبل از آنكه چيزي بگويد او را شناختم Ùˆ دلم هري ريخت او رامين بود پسر عموي باربد همون كسي كه روزي خواستگارم بود Ùˆ باربد بي نهايت ازش تنÙر داشت . با صداي رامين به خودم آمدم كه Ú¯Ùت : - Ùرناز خانم بهتون تسليت مي Ú¯Ù… اميدوارم غم آخرتون باشه . نگاهم را به قبر بابا Ùˆ مامان دوختم Ùˆ بعد با صدايي لرزان به او Ú¯Ùتم : - ديگه غمي بزركتر از غم از دست دادن پدر Ùˆ مادرم ندارم . رامين ميان قبر بابا Ùˆ مامان زانو زد Ùˆ برايشان ÙاتØÙ‡ خواند Ùˆ بعد مشغول پر پر كردن دسته گلي شد كه در دست داشت Ùˆ آنها را روي قبر بابا Ùˆ مامان پخش كرد Ùˆ Ú¯Ùت : - متاسÙانه من همين چند روز قبل خبر اين Ùاجعه ÙŠ دردناك را شنيدم Ùˆ از ته دل متاثر شدم باور كنيد خيلي دوست داشتم شما رو از نزديك ببينم Ùˆ باهاتون ابراز هم دردي كنم . يقين داشتم كه امروز در اينجا ملاقاتتون خواهم كرد كه خوشبختانه Øدسم درست بود . آه بلندي كشيدم Ùˆ بعد از او تشكر كردم Ùˆ در دل Ú¯Ùتم من از همه ÙŠ آشتياني ها متنÙرم تو هم جدا از آنها نيستي . البته گر Ú†Ù‡ قبل از اين هم از تو بدم مي اومد اما Øالا ديگه واويلا .... همه ÙŠ شما از يك نوع قماشيد پست Ùˆ نامkhodaye_jazabiyatØادامه_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_86jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_86 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
او خيلي Ùرز Ùˆ چابك اين كار را كرد Ùˆ به همراه ليوان آب داروهايم را بدستم داد آنقدر Øالم ناآرام Ùˆ آشÙته بود كه همزمان 2 عدد آرامبخش خوردم Ùˆ سپس تلو تلو خوران به طر٠اتاقم رÙتم Ùˆ به زØمت توانستم خودم را به تختم برسانم . در عالم خواب بسر مي بردم كه وجود گرم نازنين مامان را در كنار تختم اØساس كردم مثل هميشه موهايم را نوازش كرد Ùˆ بعد بر آنها بوسه زد Ùˆ Ú¯Ùت : -Ùرناز جون عزيز مادر هيچ مي دوني با اين كارهات بابا رو از خودت رنجوندي ØŸ با تعجب پرسيدم : - بابا ØŸ آخه چرا ØŸ - آره عزيزم بابا Ú¯Ùته Ùرناز به Øر٠هايي كه بهش زدم عمل نكرده Ùˆ همه را Ùراموش كرده ! مامان سرش را به صورتم نزديك كرد Ùˆ در Øالي كه من Ù†Ùس هاي گرمش را Øس مي كردم Ú¯Ùت : - نمي خواي با بابا جونت آشتي كني ØŸ اخمي كردم Ùˆ Ú¯Ùتم : - ولي من كه با بابا قهر نيستم ! در كمتر از چند ثانيه تصوير زيباي مامان از مقابل ديدگانم Ù…ØÙˆ شد Ùرياد زدم : - مامان جون خواهش مي كنم نرو ... نرو ! ناگهان از خواب پريدم در Øالي كه بدنم خيس عرق شده بود با ناباوري به اطرا٠اتاقم نگاه مي كردم Ùˆ مادرم را صدا مي زدم تا شايد او را بيابم كه در باز شد Ùˆ اول Ùواد Ùˆ بعد هم عاطÙÙ‡ وارد اتاقم شدند . هر دو هراسان به كنار تختم آمدند Ùˆ عاطÙÙ‡ بدون اينكه هيچ كينه اي از من داشته باشد مرا در آغوش گرÙت Ùˆ با مهرباني خاص خودش Ú¯Ùت : - عزيزم داشتي خواب مي ديدي ØŸ بهتره بلند شي Ùˆ آبي به دست Ùˆ صورتت بزني Ùˆ يه چيزي بخوري ساعت از 10 شب هم گذشته ! با سردي خودم را از آغوشش جدا كردم Ùˆ با بغض Ú¯Ùتم : - مي خوام بخوابم چيزي هم ميل ندارم منو تنها بذارين . Ùواد كه تا اين Ù„Øظه ساكت بود سكوتش را شكست Ùˆ با عصبانيت Ú¯Ùت : - مي شه بپرسم با اين غذا نخوردنت مي خواهي Ú†Ù‡ چيزي را ثابت كني ØŸ تو Ùكر مي كني با اين لجبازي هاي اØمقانه Ø±ÙˆØ Ø¨Ø§Ø¨Ø§ Ùˆ مامان ارامش دارد . تو Ùقط داري با اين كارات Ø±ÙˆØ Ø¢Ù†Ù‡Ø§ را آزار مي دي ... مي Ùهمي روØشون رو آزار مي دي . بعد از جايش بلند شد Ùˆ با ناراØتي از اتاقم بيرون رÙت . عاطÙÙ‡ خواست ØرÙÙŠ بزند كه با لجبازي نگذاشتم صØبتش را بكند Ùˆ با Ù„ØÙ† تندي Ú¯Ùتم : - منو تنها بذار . باز او در مقابل رÙتار نادرست من كوتاه آمد Ùˆ بدون Ú¯Ùkhodaye_jazabiyat±Ø§Ø¯Ø§Ù…Ù‡_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_85jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_85 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
نويد با شوق كودكانه اي به داخل آمد Ùˆ Ùرياد زد : - آخ جون اومديم خونه بابا جون آخ كه چقدر دلم برايشان تنگ شده ØŸ Ùواد او را بغل كرد Ùˆ با اشاره اي كه به من كرد به او Ùهماند كه ساكت شود . از ديدن اين صØنه دلم به درد آمد Ùˆ با صداي بغض آلودي Ú¯Ùتم : - بذار بچه راØت باشه خوب Øتما دلش تنگ شده ! اين را Ú¯Ùتم Ùˆ بعد از مدتها به نويد نگاه كردم مني كه عاشقانه نويد را دوست داشتم Øالا نسبت بهش بي تÙاوت شده بودم . نويد يعد از اينكه نگاهش كردم دوان دوان به طرÙÙ… آمد Ùˆ خودش را در آغوشم انداخت Ùˆ Ù…Øكم گردنم را گرÙت Ùˆ گونه ام را بارها بوسيد Ùˆ با Ù„ØÙ† معصومانه اش Ú¯Ùت : - عمه جون چرا ديگه منو دوست نداري ØŸ آخه Ù…Ú¯Ù‡ من چكار كردم ØŸ من بچه ÙŠ بدي بودم آره .... با سردي از آغوشم جدايش كردم Ùˆ به او Ú¯Ùتم : - نه نويد جان تو بچه ÙŠ بدي نيستي Ùقط من Øالم خوب نيست Ùˆ تو بايد اينو درك كني . آنچنان چهره ÙŠ زيبايش درهم Ùرو رÙت كه دلم برايش سوخت اما واقعا Øوصله اش را نداشتم شايد هم به قولي به خاطر اينكه خون باربد در رگهايش بود به نوعي از نويد زده شده بودم . Ùواد نويد را در آغوش گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت : - نويد جان مامانت بهت Ú¯Ùت عمه جون را اذيت نكني پس ØرÙØ´ را گوش بده در ضمن اينو بدون هر موقع عمه جون Øالش خوب شد خودش باهات بازي مي كنه . نويد Ù„Øظاتي به Ùكر Ùرو رÙت Ùˆ سپس با بغض Ú¯Ùت : - پس بابا جون Ùˆ مامان جونم كجا هستند ØŸ مي خوام با بابا جونم بازي كنم . Ùواد از دست اين همه كنجكاوي هاي نويد كلاÙÙ‡ شد Ùˆ او را زمين گذاشت Ùˆ با Øالتي عصبي به او Ú¯Ùت : - نويد Ù…Ú¯Ù‡ تو نمي دوني اونها به مساÙرت رÙتند Ù…Ú¯Ù‡ بابا جون وقتي مي خواست بره بهت سÙارش نكرد كه اذيت نكني Ùˆ پسر خوبي باشي پس خواهش مي كنم پسر خوبي باش Ùˆ اينقدر از من سوال نپرس . نويد Ø·ÙÙ„ معصوم لبهايش را با ناراØتي جمع كرد Ùˆ سپس با Øالتي قهرآلود به طر٠سالن رÙت Ùˆ روي مبل نشست Ùˆ خود را در آن مچاله كرد . Ùواد به طرÙÙ… آمد Ùˆ ازم پرسيد : - امروز Øالت چطور بود ØŸ - بد نبودم . بعد بدون هيچ مقدمه اي Ú¯Ùت : - هر Ú†Ù‡ زودتر وسايل ضروريت را جمع كن تو بايد از اين به بعد با ما زندگي كني بدونآنكه از شنيدن پيشنهادش تعجب كنم نيشخندي به رويش زدم Ùˆ با تØكم Ú¯Ùتم : - مي دوني كه من هرگز اين كار را انجام نمي دهم ! Ùواد با قاطعيت Ú¯Ùت : - بايد انجام بدي آخه Ù…Ú¯Ù‡ مي شه يه دختر جوان اون هم توي اÙkhodaye_jazabiyat†Ø§Ø¯Ø§Ù…Ù‡_دارد
ﺻﺪïºï¯¼ ﺑï½ï»ª ﺧﻮïºï»«ïº®ï»¡ ﻧﻤKhodaye_Jazabiyat
ﻣﻦ ïºï®”ﻪ ﺑï½ï»ª ﺩïºïº ﺑﺸﻢ ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯿﺰïºïºï»£ïº¶ ï˜ïº®ï»ïºïº·ï®•ïºŽï»©
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﯿﺰïºïºï»£ïº¶ ﻣﺪïºïº³ï»ª ﺷﺒﺎﻧﻪ ïºï»ïº¯ï¯¼
ﺑﻌﺪﺷﻢ ïºï»“ﺖ ﺩïºï»§ïº¸ï®•ïºŽï»© ﻣﯿﺰïºïºï»£ïº¶ ﺧﻮïºïº‘ﮕﺎﻩ
ï»«ï»¤ï»®ï»§ïº ïºŽï»¡ ﯾﮑﯿﻮ ï˜ï¯¿ïºªïº ï®ï»¨ï»ª ﺑﺮﻩ ﺳﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ
ïº£ï»®ïº»ï» ï»ª ﺩاریااااااااا....😂😂
هر وقت مامانم بهم ÙØØ´ میده ...
من میگم اونيكه Ú¯Ùkhodaye_jazabiyat 😆👌