کانال تلگرام خدای جذابیت @khodaye_jazabiyat

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام
😅 خدای جذابیت 😅
تعداد اعضا:
232390
5496

❣ســـلـــام خـــدای جـــذابـــیـــت هـــســـتـــم 😎

پنج ثانیہ چشماتونو ببندید...
بستین؟؟😑
تاریڪیو دیدین؟؟😓
دنیا همتون بدون خداے جذابیت همینہ 😏

شگفتا چطورے میتونید بدون من دووم بیارید !!!😎😎
âž–âž–âž–âž–âž–âž–âž–âž–âž–âž–âž–âž–
⚜اے دے تبلیغات⚜ ↙️

🆔 @jazabiyat_tablighat

 مشاهده مطالب کانال 😅 خدای جذابیت 😅

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_99jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_99 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق

نمي خواستم به مطب بروم چون دست Ùˆ دلم به كار نمي رفت براي مدتي مرخصي گرفتم تنها در اين ميان عاطفه بود كه كاملا دركم مي كرد Ùˆ صبورانه تحملم مي كرد . او نقش خيلي مهمي در بهبوديم داشت گر Ú†Ù‡ عاطفه موفق شد مرا به خودم بازگرداند اما ديگر هيچ دل Ùˆ دماغي نداشتم به زحمت به مطب مي رفتم Ùˆ سعي مي كردم با گذراندن وقتم با بيماران مختلف اوقاتم را پر كنم تا كمتر به ياد تو Ùˆ خانواده ÙŠ نابود شده ام بيفتم . فواد باز نگاه غمگينش را به چهره ام دوخت از نگاه كنجكاوش فهميدم كه مي خواست از زندگي نكبت بارم سر دربياورد . بنابراين نيشخندي به او زدم Ùˆ گفتم : - چرا سوالت را نمي پرسي ØŸ او در حاليكه حتي غرورش هم اجازه نمي داد كه اسم رامين را بر زبان بياورد شانه هايش را بالا انداخت Ùˆ گفت : - سوالي ندارم . لبخند تلخي به او زدم Ùˆ خيلي شمرده Ùˆ آرام گفتم : - اون آدم پست ØŒ نامرد ØŒ بي مسئوليت حدود 6 ماه قبل مرا به امان خدا رها كرد Ùˆ رفت به قول خودش براي كار Ùˆ تجارت به دبي رفته توي اين مدت به تعداد انگشتان دست با من تماس گرفته Ùˆ حالم را پرسيده فقط تنها لطفي كه در اين مدت در حقم كرد اين بود كه يه خونه ÙŠ بزرگ در يكي از محله هاي آرام Ùˆ دنج برايم خريد Ùˆ سليمه خانم را به عنوان پرستار برايم گرفت تا تن اشش رو از زير بار مسئوليت هاي زندگي خالي كند Ùˆ هر زمان كه ميلش مي كشد به خانه برگردد . فواد با خشم دندان هايش را روي هم فشرد Ùˆ گفت : - كثافت آشغال ØŒ فقط اگه دستم بهش نرسه با همين دستام خفه اش مي كنم . بايد همه دق Ùˆ دليت را سرش دربياورم ! بعد با ناراحتي بلند شد Ùˆ با عصبانيت هر Ú†Ù‡ تمامتر شروع به قدم زدن در اتاق كرد Ùˆ گفت : - هيچ مي دوني پول خونه اي را كه برايت خريده از Ú†Ù‡ راهي بدست آورده ØŸ خانه اي كه به قول خودت در حقت لطف كرده Ùˆ برايت خريده لطفش توي سرش بخوره مرتيكه آشغال ! با سادگي گفتم : - شركت پدرش را فروخته . فواد نيشخندي زد Ùˆ گفت : - اون گفت Ùˆ تو هم باور كردي ØŸ بدبخت ساده او يك قمار باز حرفه ايه ! با صدايي كه گويي از ته چاه بيرون مي آمد گفتم : - قمار باز !!! تو از كجا مي دوني ØŸ - من از زماني كه با عاطفه نامزد بودم او را مي شناختم اون كثافت حقه باز همان موقع شركت پدرش را در قمار Økhodaye_jazabiyat ادامه_دارد

کفش های باب میلkhodaye_jazabiyat 😆👌 خدای جذابیت 😆

میدونستید نونِ بستنی قیفیkhodaye_jazabiyat 😆👌 خدای جذابیت 😆

این غریق نجات خودش یکی رو Ù…ÛŒØkhodaye_jazabiyat 😆👌 خدای جذابیت 😆

تاثیر مصرف آب روی بدن ðŸ¤majale 👈جوین بشید ☺️

😅 خدای جذابیت 😅

۳ سال پیش از جام جهانی ۲۰۱۴ گابریل خسوس ستاره تیم منچستر سیتی در کmajale 👈جوین بشید ☺️

😅 خدای جذابیت 😅

ببنیم پسرا باز میگن khodaye_jazabiyat 😆👌 خدای جذابیت 😆

هری پاتر واÙkhodaye_jazabiyat 😆👌 خدای جذابیت 😆

دستگاه جدید ترک khodaye_jazabiyat 😆👌 خدای جذابیت 😆

داره شاخ دØkhodaye_jazabiyat 😆👌 خدای جذابیت 😆

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_98jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_98 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق


در دل با خودم گفتم خدايا چرا من از شرم آب نمي شوم ؟ چرا از خجالت نمي ميرم ؟ چررا منو نمي كشي ؟ كه چشمهاي شرمگينم به چشمان غمگين فواد نيفتد ؟ آخه اي خدا چه لذتي از ديدن اين سرنوشت سياه من مي بري كه مدام منو به عذاب كشيدن دعوت مي كني ؟ چرا سايه ي نحسم رو از بين نمي بري تا ديگه باعث سرافكندگي خودم و فواد نباشم ؟ آخه چرا ؟ ... اگر فواد به طرفم نمي آمد و پتو را از سرم كنار نمي كشيد شايد تا ساعتي ديگر چراهاي من ادامه داشت .
بر خلاف تصورم فواد مرا در آغوش گرفت Ùˆ با صدايي كه بغض شديدي در آن موج مي زد گفت : - لعنتي توي اين مدت كجا بودي ØŸ غم از دست دادن بابا Ùˆ مامان را به فراموشي سپردم Ùˆ غم تو را به دل گرفتم درست مثل تازيانه اي هر روز Ùˆ شب بر پيكرم ضربه مي زد . آنچنان با رفتنت ضربه ÙŠ بزرگي بهم زدي كه تا مدتها مثل ديوانه ها شده بودم آخه چرا فكر منو نكردي ØŸ چرا فكر نكردي با رفتنت كمرم مي شكند Ùˆ ديگر راست نمي شود ØŸ فواد در حالي كه بغض كرده بود با صداي لرزان دوباره گفت Ùˆ گفت گويي كه دردهايش تمامي نداشت . من كه بعد از مدتها غو Ùˆ درد او را در چهره Ùˆ صدايش مي ديدم با مظلوميت خودم را به سينه اش چسباندم Ùˆ با اشك Ùˆ هق هق گفتم : - فواد جان منو ببخش من حماقت كردم ديوانگي منو ناديده بگير . فواد جان تو رو به جون دخترم قسمت مي دم كه منو سرزنش نكن چون من حتي لايق سرزنش كردن هم نيستم ! در ان لحظات پر هيجان فقط اشك مي ريختم Ùˆ از فواد بخشش مي خواستم . سليمه خانم كه حالا دوزاريش جا افتاده بود پا به پاي من اشك مي ريخت بعد در حاليكه رو به فواد مي كرد گفت : - پسرم خواهرت را درياب Ùˆ او را رها نكن اون بدجوري تنها Ùˆ بي كس شده ! فواد فقط سرش را تكان داد Ùˆ آه جگر سوزي كشيد Ùˆ گفت : - من بايد اين خبر مسرت بخش را به عاطفه بدهم كه با نويد به ديدنت بيايد اگر بداني نويد چقدر بي تابيت را مي كرد Ùˆ مدام سراغت را مي گرفت . فواد اين را گفت Ùˆ سپس گوشي اش را درآورد Ùˆ شروع به شماره گرفتن كرد Ùˆ دقايقي بعد با هيجان خاصي گفت : - الو عاطفه جان نويد را بردار Ùˆ به بيمارستاني كه هستم بيا در ضمن دسته Ú¯Ù„ يادت نره ! فواد خنده ÙŠ آرامي كرد Ùˆ گفت : - بهتره كه من هيچي Ù†Ú¯Ù… Ùˆ خودت بيايي Ùˆ همه چيز را ببيني پس كمي تحمل كن . فواد گوشي را قطع كرد Ùˆ نگاهي به اتاق خلوتم انداخت Ùˆ زير لب khodaye_jazabiyatÙادامه_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_97jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_97 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق


با اين حال اصلا از بهم خوردن اندامم و يا چهره ام ناراحت نشده و تنها به اميد در آغوش گرفتن نوزادم همه چيز را بي خيال مي شدم . در حاليكه اين روزهاي سخت و بغرنج را تجربه مي كردم هنوز از آمدن رامين خبري نبود . البته او هراز گاهي تلفن مي زد و حالم را مي پرسيد اما هيچ صحبتي از برگشتنش نمي كرد تنها سرگرمي ام هم صحبتي با سليمه خانم و يا مطالعه كتاب بود . در يكي از شبهاي سرد زمستان كه كنار شومينه نشسته بودم و غرق مطالعه ي كتابي بودم ناگهان درد شديدي را در پهلوهايم احساس كردم كه باعث شد جيغي بزنم و كتاب از دستم بيفتد . سليمه خانم با شنيدن ناله هايم سراسيمه خود را به من رساند و با ديدنم گفت : - فرناز جون رنگت بدجوري پريده فكر كنم اين شروع دردهايت باشد بهتره هر چه زودتر آماده شوي به بيمارستان برويم . حق با او بود درد كم كم داشت بر وجودم غلبه مي كرد و هر لحظه كه مي گذشت شديدتر مي شد طوري كه من از شدت درد به خودم مي پيچيدم . سليمه خانم در يك چشم به هم زدن لباسهاي مورد نياز كودكم را درون ساك كوچكي قرار داد و سپس تاكسي خبر كرد به كمك او به بيمارستان رفتيم . بعد از ساعتها درد و آه و ناله كه فكر كنم فريادهايم به گوش آسمان هم مي رسيد بالاخره فارغ شدم . نوزادم دختر بود از خوشحالي تمام دردهايي را كه متحمل شده بودم فراموش كردم . به بخش منتقل شدم و به كمك پرستار روي تخت دراز كشيدم دقايقي بعد وقتي پرستار لباسهاي دخترم را پوشاند و او را در آغوشم گذاشت با ديدن چهره ي زيبا و دوست داشتني اش اشك ريختم و از ته دل خدا را شاكر شدم . واقعا در آن لحظه با داشتن چنين نوزادي احساس مي كردم كه خوشبخت ترين زن عالم هستم . سليمه خانم كه تنها همراهم بود به داخل اتاقم آمد و با ذوق و خوشحالي صورتم را غرق بوسه كرد و بهم تبريك گفت و بعد بچه را ازم گرفت و سپس زير لب زمزمه كرد : - ماشاا... ماشاا.... فرناز جون كاملا شبيه خودته . ببين پدر سوخته چه مژه هايي داره ! دستانم را به طرفش گرفتم و گفتم : - سليمه خانم او را به من بده مي خواهم در آغوشم باشد تا اينكه بتوانم اين خوشبختي را بيشتر احساس كنم . دخترم را از او گرفتم و بار ديگر با خوشحالي وصف نشدني به صورتش نگاه كردم و سپس در حاkhodaye_jazabiyat ادامه_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_96jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_96 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق

او نگاهي پر از حقارت به سرتاپايم انداخت Ùˆ بار ديگر با طعنه گفت : - اون يارو كه عاشق سينه چاكت بود Ùˆ خيلي خوب معني عشق را مي فهميد چرا قالت گذاشت ØŸ با خشم Ùˆ تنفر گفتم : - هر دوي شما خون يكديگر را در رگهايتان داريد او هم از تو نامردتر بود ! ناگهان از جايش بلند شد كه به طرفم حمله ور شود اما با نگاه سريعي كه به شكمم كرد به سختي خودش را كنترل كرد Ùˆ لحظاتي بعد فرياد زد Ùˆ گفت : - همون بهتر كه هيچ وقت توي اين خراب شده نباشم حداقل از غر زدن هاي تو راحت خواهم شد . اين را با خشم Ùˆ غضب گفت Ùˆ سپس كتش را پوشيد Ùˆ از خانه بيرون رفت سرم را به ديوار تكيه دادم Ùˆ چشمانم را بستم Ùˆ به هر سختي كه بود سعي كردم بر اعصابم مسلط شوم . دقايقي را در همين حال بودم كه با آمدن سليمه خانم از آن آشفتگي بيرون آمدم . او با دقت نگاهم كرد Ùˆ در حالي كه نايلكس پر از كتاب را به سويم مي گرفت گفت : - فرناز جون چت شده ØŸ چرا رنگت پريده ØŸ نكند خداي ناكرده مشكل داري ØŸ جاييت درد مي كنه ØŸ لبخند تصنعي به او زدم Ùˆ گفتم : - نگران نباش من خوبم راستش رامين اومد Ùˆ اعصابم را پاك بهم ريخت Ùˆ بيرون رفت . بعد جريان مسافرتش را براي سليمه خانم تعريف كردم آه پرسوزي كشيد Ùˆ گفت : - نمي دونم اون مرتيكه چطور دلش مياد تو رو تنها بذاره ! بعد چادرش را درآورد Ùˆ حرفش را ادامه داد : - نگران نباش دخترم من كه هنوز نمرده ام لحظه اي تو رو تنها نخواهم گذاشت همون بهتر كه او برود حداقل اين طوري اعصابت راحت تر است . آه سردي كشيدم Ùˆ گفتم : - توكل كردم به خدا هر بلايي كه سرم بياد هراسي ندارم فقط نگران بچه ام هستم . سليمه خانم به طرفم آمد Ùˆ مرا در آغوش گرفت Ùˆ گفت : - عزيز ذلم پس مسافر كوچولوت را هم به خدا بسپار ديگه از Ú†ÙŠ مي ترسي ØŸ چشمانم پر از اشك شد Ùˆ سرم را تكان دادم Ùˆ با صداي لرزاني گفتم : - هيچي .... هيچي .... * * * *يك روز عصر به همراه سليمه خانم به بازار رفته بودم تا براي نوزادم سيسموني Ùˆ وسايل ضروري بخرم كه هنگام بازگشت به خانه چندين بسته اسكناس را به همراه يادداشتي روي ميز ديدم . آن را برداشتم Ùˆ خواندم « من همين امشب به مقصد دوبي پرواز دارم . پولها را براي مخارجت استفاده كن در ضمن مواظب خودت Ùˆ كوچولوت باش . رامين » يادداشت سرد Ùˆ بي روحش را مچاله كردم Ùˆ با حرص آن را به سطل زباله انداختم . واقعا از ايÙkhodaye_jazabiyat ادامه_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_97jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_97 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق

سرم را از آغوش سليمه خانم جدا كردم Ùˆ گفتم : - سليمه خانم قول مي دم كه در برابر رفتارها Ùˆ بي مسئوليت بودن رامين ديگه اعتراضي نكنم Ùˆ همه را در خودم بريزم Ùˆ صبور باشم . مي خوام خودم براي بچه ام هم مادر باشم Ùˆ هم برايش پدري كنم اجازه نخواهم داد او عقده اي بار بيايد ! سليمه خانم صورتم را غرق بوسه كرد Ùˆ بعد از جاي خودش بلند شد Ùˆ در حالي كه به طرف آشپزخانه مي رفت گفت : - احسنت دخترم ! من اراده ÙŠ تو را تحسين مي كنم . تو همين الانش هم صبور Ùˆ مهرباني كه داري يه مرد بي غيرت Ùˆ بي خاصيت رو تحمل مي كني Ùˆ باهاش زندگي مي كني . سليمه خانم براي لحظاتي سكوت كرد Ùˆ سپس با ليوان شير موزي به طرفم اومد Ùˆ ليوان را به سمتم گرفت Ùˆ گفت : - فرناز جون بگير بخور تا بچه ات جون بگيره بهتره ديگه فكرت رو درگير زندگي Ùˆ گذشته ها نكني Ùˆ بري براي ساعتي استراحت كني . با تشكر ليوان را از او گرفتم Ùˆ يك جرعه از آن را نوشيدم Ùˆ بعد از جايم بلند شدم Ùˆ طبق گفته ÙŠ سليمه خانم به اتاق خوابم رفتم تا ساعتي استراحت كنم . يكي دو ساعت بعد كه با استراحت كافي كاملا سرحال Ùˆ قبراق شده بودم تصميم گرفتم ليستي از كتاب هاي مختلفي كه در ذهنم بود را بنويسم Ùˆ از سليمه خانم بخواهم كه آنها را برايم تهيه كند . خيلي سريع اين كار را كردم Ùˆ از اتاق بيرون آمدم Ùˆ ليستم را به سليمه خانم دادم Ùˆ گفتم : - سليمه خانم من نياز شديدي به اين كتابها دارم مي توني بري Ùˆ آنها را براي من بخري ØŸ او نگاهي به ليست انداخت Ùˆ زير لب نام كتاب ها را زمزمه كرد Ùˆ گفت : - عزيزم Ú†Ù‡ عجب تصميم گرفته اي كتاب بخوني اونم اين همه كتابهاي خوب Ùˆ متفرقه رو ! - تصميم گرفتم با خوندن كتاب اوقاتم را بگذرونم اين بهترين روش براي سرگرم شدنمه . سليمه خانم خوشحال شد Ùˆ مرا به اين كار تشويق كرد Ùˆ سپس خيلي سريع آماده رفتن شد رفتن او را نظاره كردم Ùˆ بعد ناخودآگاه لبخندي به خودم زدم Ùˆ گفتم اين زن درست مثل فرشته ÙŠ نجات به داد تنهايي هايم رسيد . هرگز نخواهم گذاشت از كنارم برود او بايد بچه ام را بزرگ كند يقين دارم دايه ÙŠ خوبي برايش خواهد بود . بعد دستي به شكمم كشيدم Ùˆ احساس خاصي بهم دست داد طوري كه باعث شد بعد از مدتهاي طولاني از ته دل khodaye_jazabiyatÙادامه_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_96jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_96 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق

سليمه خانم كه از شنيدن اين حرف به وجد آمده بود با خوشحالي گفت : - خانم قول مي دهم به وظايفم به درستي عمل كنم تا هرگز از قبول كردنم پشيمان نشوي . تبسمي كردم Ùˆ گفتم : - انشاا... اتاقي را در انتهاي سالن برايش تخليه كردم Ùˆ با مختصر وسايلي كه به او دادم خوشحالي اش دو چندان شد . سليمه خانم با ذوق Ùˆ شوق داشت وسايل را در اتاقش مي چيد كه براي لحظاتي روبرويش ايستادم Ùˆ به كارهايش نگريستم Ùˆ دقايقي بعد به طور ناخواسته از او پرسيدم : - سليمه خانم شما شوهري ØŒ بچه اي ... نداري ØŸ او با شنيدن حرفم دست از كارش كشيد Ùˆ به چهره ام زل زد Ùˆ سپس آه سوزناكي كشيد Ùˆ گفت : - چرا خانم داشتم اما حالا ديگه ندارم . با تعجب Ùˆ دلسوزي گفتم : - آخه چرا ØŸ اشك در چشمانش پر شد Ùˆ گفت : - دو پسر عزب داشتم كه هر دو موقع زن گرفتنشون بود Ùˆ يه شوهر با ايمان Ùˆ زحمتكش كه متاسفانه همه رو توي زلزله ÙŠ لعنتي رودبار از دست دادم . تنها خود سياه روزم زنده از زير آوار بيرون آمدم كه اي كاش من هم مي مردم Ùˆ كسي نجاتم نمي داد ! آخه بعد از اون حادثه لعنتي من ديگه آواره ÙŠ اين شهر Ùˆ اون شهر شدم Ùˆ از بي كسي Ùˆ تنهايي به خانه هاي مردم پناه بردم Ùˆ با شستن Ùˆ انجام دادن كارهاي روزمره ÙŠ اونها يه لقمه نون در مي آورم كه آن هم به زحمت تنها كفاف داروهايم را مي دهد . با شنيدن ماجراي غم انگيز سليمه خانم اشك در چشمانم حلقه بست Ùˆ با لحني بغض آلود به او گفتم : - واقعا متاسف شدم . - خانم Ú†Ù‡ مي شود كرد ØŸ قسمت من هم اين بود كه آخر عمري در به در Ùˆ آواره شوم . زير لب زمزمه كردم لعنت به اين قسمت Ùˆ تقدير بيايد كه اينقدر بي رحم بر پيكر آدم تازيانه مي زند ! سليمه خانم سرش را با افسوس تكان داد Ùˆ سپس دوباره مشغول مرتب كردن اثاثيه اش شد . رامين كه به خاطر بودن سليمه خانم در كنارم خيالش آسوده شده بود دوباره شروع كرد به دنبال خوشگذراني Ùˆ عياشي رفتن طوري كه حتي تا ده روز هم به خانه باز نمي گشت . گر Ú†Ù‡ به خودم قول داده بودم كه اعصاب خودم را درگير ولگردي هاي او نكنم اما باز نمي توانستم بي خيالش شوم آخر او ديگر پدر بچه ام بود Ùˆ بايد دست از اين كثافت بازي هايش بر مي داشت ! روزي دهها بار با خود مي گفتم خدايا بچه ÙŠ من Ú†Ú¯Ùkhodaye_jazabiyat§Ø§Ø¯Ø§Ù…Ù‡_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_95jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_95 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق


اشك هايم سرازير شدند Ùˆ ناخواسته به ياد زمان بچگي هايم افتادم چقدر آرزو داشتم يه خواهر داشته باشم هميشه با افكار كودكانه ام به مامان التماس مي كردم كه چرا برايم يه خواهر نمي خرد . دوباره آهي كشيدم Ùˆ با خودم گفتم شايد اگر الان خواهري داشتم يقينا سنگ صبورم مي شد Ùˆ من كمتر غصه ÙŠ بي كسي ام را مي خوردم . در اينجا باز آه جگر سوزي كشيدم Ùˆ عاجزانه از خدا خواستم كه دختري سالم به من بدهد . * * * * زماني كه خبر بارداريم را به رامين دادم بر خلاف تصورم كه فكر مي كردم برايش بي تفاوت باشد فوق العاده خوشحال شد Ùˆ به يكباره رفتارش با من تغيير كرد ! در حالي كه كاملا مهربان شده بود گفت : - از اين به بعد حق نداري كوچكترين كاري بكني برايت مستخدم مي گيرم تا در تمام اين دوران در كنارت باشد بايد به نحو احسن از تو Ùˆ پسر كوچولويم مراقبت كند . با عجله به او گفتم : - ولي من دوست ندارم فرزندم پسر باشد دوست دارم دختر باشد . رامين يكي از ابروهايش را بالا انداخت Ùˆ با حالتي خاص گفت : - عزيزم من هم دلم مي خواهد نوزادمان پسر باشد يعني بايد پسر باشد آخه من از بچه ÙŠ دختر بيزارم ! در دل گفتم لعنت به تو كه همه چيزت با بقيه ÙŠ مردم فرق داره ! رامين لپم را گرفت Ùˆ منو به خودم آورد Ùˆ گفت : - خوب خوشگلم اگه گفتي پاداش اين خبري را كه بهم دادي چيه ØŸ در حالي كه با تعجب نگاهش مي كردم فقط سكوت كردم رامين با شوق گفت : - برايت خانه اي ويلايي در يكي از بهترين محله هاي تهران مي خرم Ùˆ آن را به نامت مي كنم . اوايل فكر كردم كه او خالي مي بندد اما در يك چشم به هم زدن او اين كار را كرد Ùˆ خانه اي كه بيشتر شباهت به قصر داشت را برايم خريد خانه انقدر زيبا بود Ùˆ زرق Ùˆ برق داشت كه مرا به اين فكر واداشت كه رامين با كدام پول چنين قصري را تصرف كرده ØŸ آنقدر سوال هاي گوناگون ذهنم را اشغال كرده بود كه عاقبت نتوانستم حس كنجكاوي ام را سركوب كنم Ùˆ يك روز از او پرسيدم : - رامين با كدوم پول چنين خانه اي را خريدي ØŸ آخه تو كه Økhodaye_jazabiyat´Ø§Ø¯Ø§Ù…Ù‡_دارد

برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_94jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_94 ) #رمان #داستان

#یک‌قدم‌تا‌عشق


چطور گريه نكنم ØŸ آن خانم كه پرده اشك بر چشمانش نشسته بود گفت : - عزيزم مي دونم سخته خيلي هم سخته اما اگه تو به جاي من بودي Ú†Ù‡ مي كردي ØŸ من كه شوهر نازنينم را به همراه دو دختر دسته گلم در يك تصادف لعنتي از دست دادم بايد Ú†Ù‡ كنم ØŸ Ùˆ Ú†Ù‡ بگويم ØŸ آيا داغي كه دل مرا سوزانده سنگين تر از داغ تو نيست ØŸ به چهره اش زل زدم Ùˆ او را در حال اشك ريختن ديدم يك لحظه غم هايم را فراموش كردم Ùˆ دلم برايش سوخت آخه بيچاره خيلي جوانتر از اوني بود كه بخواهد چنين داغي رو متحمل شود . او كه حس دلسوزي را در چشمانم ديد با حالت گريان گفت : - ديدي ØŒ ديدي تو هم دلت برايم سوخت ! تنها توانستم سرم را تكان بدهم Ùˆ زير لب بگويم : - واقعا متاسفم . آه سوزناكي كشيد Ùˆ هيچ نگفت سپس چادرش را مرتب كرد Ùˆ آماده ÙŠ رفتن شد . بعد در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد گفت : - دختر جون با تقدير الهي نمي شود جنگيد پس تو هم سعي كن صبور باشي Ùˆ اينقدر بي تابي نكني . دستش را جلو آورد Ùˆ به نشان خداحافظي دستم را در دستش فشرد Ùˆ خيلي سريع از كنارم گذشت رفتن او را نظاره گر شدم Ùˆ سپس Ú¯Ù„ هايي را كه خريده بودم يكي يكي روي قبرشان پخش كردم Ùˆ نشستم Ùˆ فاتحه اي برايشان خواندم Ùˆ بعد از جايم برخاستم از اينكه دلم را سبك كرده بودم احساس بهتري داشتم Ùˆ لحظه اي بعد آنجا را ترك كردم Ùˆ به خانه ÙŠ بدبختي هايم بازگشتم . * * * *چند ماه از آغاز زندگي نكبت بارم مي گذشت دلم خوش است كه مي گويم زندگي ! بهتر است بگويم اون لجني كه من توش دست Ùˆ پا مي زدم از زهر هم برايم تلخ تر شده بود . اين روزها رامين بي غيرت Ùˆ بي شرف پاي دوستان نابابش را هم به خانه باز كرده بود كه تا خود سپيده هاي صبح دور بساط دود Ùˆ دم مي نشستند Ùˆ قمار بازي مي كردند . گاهي فرياد هاي گوشخراش شان وجودم را در هم مي لرزاند Ùˆ گاهي وقتها از خنده ÙŠ كريه شان به وحشت مي افتادم . تازه تمام فضاي خانه هم پر از دود مي شد آه خدايا جاي من اينجا بود ØŸ يعني من لياقت چنين زندگي را داشتم ØŸ اگر فواد مرا ميان اين آشغال ها ÙŠ لات Ùˆ لوت مي ديد يقينا وجودم را آتش مي زد ! اما حالا چاره اي جز تحمل كردن نداشتم خودم را در اتاق خواب كوچكم زنداني مي كردم Ùˆ به اين زندگي ننگين ادامه مي دادم . در يكي از همين شبها بود كه توي اتاق نشسته بودم Ùˆ مشغول مطالعه بودمkhodaye_jazabiyat§ ادامه_دارد

صفحه قبلی  1  2  3  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: