برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_99jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_99 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
نمي خواستم به مطب بروم چون دست Ùˆ دلم به كار نمي رÙت براي مدتي مرخصي گرÙتم تنها در اين ميان عاطÙÙ‡ بود كه كاملا دركم مي كرد Ùˆ صبورانه تØملم مي كرد . او نقش خيلي مهمي در بهبوديم داشت گر Ú†Ù‡ عاطÙÙ‡ موÙÙ‚ شد مرا به خودم بازگرداند اما ديگر هيچ دل Ùˆ دماغي نداشتم به زØمت به مطب مي رÙتم Ùˆ سعي مي كردم با گذراندن وقتم با بيماران مختل٠اوقاتم را پر كنم تا كمتر به ياد تو Ùˆ خانواده ÙŠ نابود شده ام بيÙتم . Ùواد باز نگاه غمگينش را به چهره ام دوخت از نگاه كنجكاوش Ùهميدم كه مي خواست از زندگي نكبت بارم سر دربياورد . بنابراين نيشخندي به او زدم Ùˆ Ú¯Ùتم : - چرا سوالت را نمي پرسي ØŸ او در Øاليكه Øتي غرورش هم اجازه نمي داد كه اسم رامين را بر زبان بياورد شانه هايش را بالا انداخت Ùˆ Ú¯Ùت : - سوالي ندارم . لبخند تلخي به او زدم Ùˆ خيلي شمرده Ùˆ آرام Ú¯Ùتم : - اون آدم پست ØŒ نامرد ØŒ بي مسئوليت Øدود 6 ماه قبل مرا به امان خدا رها كرد Ùˆ رÙت به قول خودش براي كار Ùˆ تجارت به دبي رÙته توي اين مدت به تعداد انگشتان دست با من تماس گرÙته Ùˆ Øالم را پرسيده Ùقط تنها لطÙÙŠ كه در اين مدت در Øقم كرد اين بود كه يه خونه ÙŠ بزرگ در يكي از Ù…Øله هاي آرام Ùˆ دنج برايم خريد Ùˆ سليمه خانم را به عنوان پرستار برايم گرÙت تا تن اشش رو از زير بار مسئوليت هاي زندگي خالي كند Ùˆ هر زمان كه ميلش مي كشد به خانه برگردد . Ùواد با خشم دندان هايش را روي هم Ùشرد Ùˆ Ú¯Ùت : - كثاÙت آشغال ØŒ Ùقط اگه دستم بهش نرسه با همين دستام Ø®ÙÙ‡ اش مي كنم . بايد همه دق Ùˆ دليت را سرش دربياورم ! بعد با ناراØتي بلند شد Ùˆ با عصبانيت هر Ú†Ù‡ تمامتر شروع به قدم زدن در اتاق كرد Ùˆ Ú¯Ùت : - هيچ مي دوني پول خونه اي را كه برايت خريده از Ú†Ù‡ راهي بدست آورده ØŸ خانه اي كه به قول خودت در Øقت لط٠كرده Ùˆ برايت خريده لطÙØ´ توي سرش بخوره مرتيكه آشغال ! با سادگي Ú¯Ùتم : - شركت پدرش را Ùروخته . Ùواد نيشخندي زد Ùˆ Ú¯Ùت : - اون Ú¯Ùت Ùˆ تو هم باور كردي ØŸ بدبخت ساده او يك قمار باز ØرÙÙ‡ ايه ! با صدايي كه گويي از ته چاه بيرون مي آمد Ú¯Ùتم : - قمار باز !!! تو از كجا مي دوني ØŸ - من از زماني كه با عاطÙÙ‡ نامزد بودم او را مي شناختم اون كثاÙت Øقه باز همان موقع شركت پدرش را در قمار Økhodaye_jazabiyat ادامه_دارد
میدونستید نون٠بستنی Ù‚ÛŒÙÛŒkhodaye_jazabiyat 😆👌 خدای جذابیت 😆
این غریق نجات خودش یکی رو Ù…ÛŒØkhodaye_jazabiyat 😆👌 خدای جذابیت 😆
تاثیر مصر٠آب روی بدن ðŸ¤majale 👈جوین بشید ☺ï¸
Û³ سال پیش از جام جهانی Û²Û°Û±Û´ گابریل خسوس ستاره تیم منچستر سیتی در Ú©majale 👈جوین بشید ☺ï¸
ببنیم پسرا باز میگن khodaye_jazabiyat 😆👌 خدای جذابیت 😆
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_98jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_98 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
در دل با خودم Ú¯Ùتم خدايا چرا من از شرم آب نمي شوم ØŸ چرا از خجالت نمي ميرم ØŸ چررا منو نمي كشي ØŸ كه چشمهاي شرمگينم به چشمان غمگين Ùواد نيÙتد ØŸ آخه اي خدا Ú†Ù‡ لذتي از ديدن اين سرنوشت سياه من مي بري كه مدام منو به عذاب كشيدن دعوت مي كني ØŸ چرا سايه ÙŠ Ù†Øسم رو از بين نمي بري تا ديگه باعث سراÙكندگي خودم Ùˆ Ùواد نباشم ØŸ آخه چرا ØŸ ... اگر Ùواد به طرÙÙ… نمي آمد Ùˆ پتو را از سرم كنار نمي كشيد شايد تا ساعتي ديگر چراهاي من ادامه داشت .
بر خلا٠تصورم Ùواد مرا در آغوش گرÙت Ùˆ با صدايي كه بغض شديدي در آن موج مي زد Ú¯Ùت : - لعنتي توي اين مدت كجا بودي ØŸ غم از دست دادن بابا Ùˆ مامان را به Ùراموشي سپردم Ùˆ غم تو را به دل گرÙتم درست مثل تازيانه اي هر روز Ùˆ شب بر پيكرم ضربه مي زد . آنچنان با رÙتنت ضربه ÙŠ بزرگي بهم زدي كه تا مدتها مثل ديوانه ها شده بودم آخه چرا Ùكر منو نكردي ØŸ چرا Ùكر نكردي با رÙتنت كمرم مي شكند Ùˆ ديگر راست نمي شود ØŸ Ùواد در Øالي كه بغض كرده بود با صداي لرزان دوباره Ú¯Ùت Ùˆ Ú¯Ùت گويي كه دردهايش تمامي نداشت . من كه بعد از مدتها غو Ùˆ درد او را در چهره Ùˆ صدايش مي ديدم با مظلوميت خودم را به سينه اش چسباندم Ùˆ با اشك Ùˆ هق هق Ú¯Ùتم : - Ùواد جان منو ببخش من Øماقت كردم ديوانگي منو ناديده بگير . Ùواد جان تو رو به جون دخترم قسمت مي دم كه منو سرزنش نكن چون من Øتي لايق سرزنش كردن هم نيستم ! در ان Ù„Øظات پر هيجان Ùقط اشك مي ريختم Ùˆ از Ùواد بخشش مي خواستم . سليمه خانم كه Øالا دوزاريش جا اÙتاده بود پا به پاي من اشك مي ريخت بعد در Øاليكه رو به Ùواد مي كرد Ú¯Ùت : - پسرم خواهرت را درياب Ùˆ او را رها نكن اون بدجوري تنها Ùˆ بي كس شده ! Ùواد Ùقط سرش را تكان داد Ùˆ آه جگر سوزي كشيد Ùˆ Ú¯Ùت : - من بايد اين خبر مسرت بخش را به عاطÙÙ‡ بدهم كه با نويد به ديدنت بيايد اگر بداني نويد چقدر بي تابيت را مي كرد Ùˆ مدام سراغت را مي گرÙت . Ùواد اين را Ú¯Ùت Ùˆ سپس گوشي اش را درآورد Ùˆ شروع به شماره گرÙتن كرد Ùˆ دقايقي بعد با هيجان خاصي Ú¯Ùت : - الو عاطÙÙ‡ جان نويد را بردار Ùˆ به بيمارستاني كه هستم بيا در ضمن دسته Ú¯Ù„ يادت نره ! Ùواد خنده ÙŠ آرامي كرد Ùˆ Ú¯Ùت : - بهتره كه من هيچي Ù†Ú¯Ù… Ùˆ خودت بيايي Ùˆ همه چيز را ببيني پس كمي تØمل كن . Ùواد گوشي را قطع كرد Ùˆ نگاهي به اتاق خلوتم انداخت Ùˆ زير لب khodaye_jazabiyatÙادامه_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_97jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_97 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
با اين Øال اصلا از بهم خوردن اندامم Ùˆ يا چهره ام ناراØت نشده Ùˆ تنها به اميد در آغوش گرÙتن نوزادم همه چيز را بي خيال مي شدم . در Øاليكه اين روزهاي سخت Ùˆ بغرنج را تجربه مي كردم هنوز از آمدن رامين خبري نبود . البته او هراز گاهي تلÙÙ† مي زد Ùˆ Øالم را مي پرسيد اما هيچ صØبتي از برگشتنش نمي كرد تنها سرگرمي ام هم صØبتي با سليمه خانم Ùˆ يا مطالعه كتاب بود . در يكي از شبهاي سرد زمستان كه كنار شومينه نشسته بودم Ùˆ غرق مطالعه ÙŠ كتابي بودم ناگهان درد شديدي را در پهلوهايم اØساس كردم كه باعث شد جيغي بزنم Ùˆ كتاب از دستم بيÙتد . سليمه خانم با شنيدن ناله هايم سراسيمه خود را به من رساند Ùˆ با ديدنم Ú¯Ùت : - Ùرناز جون رنگت بدجوري پريده Ùكر كنم اين شروع دردهايت باشد بهتره هر Ú†Ù‡ زودتر آماده شوي به بيمارستان برويم . ØÙ‚ با او بود درد كم كم داشت بر وجودم غلبه مي كرد Ùˆ هر Ù„Øظه كه مي گذشت شديدتر مي شد طوري كه من از شدت درد به خودم مي پيچيدم . سليمه خانم در يك چشم به هم زدن لباسهاي مورد نياز كودكم را درون ساك كوچكي قرار داد Ùˆ سپس تاكسي خبر كرد به كمك او به بيمارستان رÙتيم . بعد از ساعتها درد Ùˆ آه Ùˆ ناله كه Ùكر كنم Ùريادهايم به گوش آسمان هم مي رسيد بالاخره Ùارغ شدم . نوزادم دختر بود از خوشØالي تمام دردهايي را كه متØمل شده بودم Ùراموش كردم . به بخش منتقل شدم Ùˆ به كمك پرستار روي تخت دراز كشيدم دقايقي بعد وقتي پرستار لباسهاي دخترم را پوشاند Ùˆ او را در آغوشم گذاشت با ديدن چهره ÙŠ زيبا Ùˆ دوست داشتني اش اشك ريختم Ùˆ از ته دل خدا را شاكر شدم . واقعا در آن Ù„Øظه با داشتن چنين نوزادي اØساس مي كردم كه خوشبخت ترين زن عالم هستم . سليمه خانم كه تنها همراهم بود به داخل اتاقم آمد Ùˆ با ذوق Ùˆ خوشØالي صورتم را غرق بوسه كرد Ùˆ بهم تبريك Ú¯Ùت Ùˆ بعد بچه را ازم گرÙت Ùˆ سپس زير لب زمزمه كرد : - ماشاا... ماشاا.... Ùرناز جون كاملا شبيه خودته . ببين پدر سوخته Ú†Ù‡ Ù…Ú˜Ù‡ هايي داره ! دستانم را به طرÙØ´ گرÙتم Ùˆ Ú¯Ùتم : - سليمه خانم او را به من بده مي خواهم در آغوشم باشد تا اينكه بتوانم اين خوشبختي را بيشتر اØساس كنم . دخترم را از او گرÙتم Ùˆ بار ديگر با خوشØالي وص٠نشدني به صورتش نگاه كردم Ùˆ سپس در Øاkhodaye_jazabiyat ادامه_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_96jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_96 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
او نگاهي پر از Øقارت به سرتاپايم انداخت Ùˆ بار ديگر با طعنه Ú¯Ùت : - اون يارو كه عاشق سينه چاكت بود Ùˆ خيلي خوب معني عشق را مي Ùهميد چرا قالت گذاشت ØŸ با خشم Ùˆ تنÙر Ú¯Ùتم : - هر دوي شما خون يكديگر را در رگهايتان داريد او هم از تو نامردتر بود ! ناگهان از جايش بلند شد كه به طرÙÙ… Øمله ور شود اما با نگاه سريعي كه به شكمم كرد به سختي خودش را كنترل كرد Ùˆ Ù„Øظاتي بعد Ùرياد زد Ùˆ Ú¯Ùت : - همون بهتر كه هيچ وقت توي اين خراب شده نباشم Øداقل از غر زدن هاي تو راØت خواهم شد . اين را با خشم Ùˆ غضب Ú¯Ùت Ùˆ سپس كتش را پوشيد Ùˆ از خانه بيرون رÙت سرم را به ديوار تكيه دادم Ùˆ چشمانم را بستم Ùˆ به هر سختي كه بود سعي كردم بر اعصابم مسلط شوم . دقايقي را در همين Øال بودم كه با آمدن سليمه خانم از آن آشÙتگي بيرون آمدم . او با دقت نگاهم كرد Ùˆ در Øالي كه نايلكس پر از كتاب را به سويم مي گرÙت Ú¯Ùت : - Ùرناز جون چت شده ØŸ چرا رنگت پريده ØŸ نكند خداي ناكرده مشكل داري ØŸ جاييت درد مي كنه ØŸ لبخند تصنعي به او زدم Ùˆ Ú¯Ùتم : - نگران نباش من خوبم راستش رامين اومد Ùˆ اعصابم را پاك بهم ريخت Ùˆ بيرون رÙت . بعد جريان مساÙرتش را براي سليمه خانم تعري٠كردم آه پرسوزي كشيد Ùˆ Ú¯Ùت : - نمي دونم اون مرتيكه چطور دلش مياد تو رو تنها بذاره ! بعد چادرش را درآورد Ùˆ ØرÙØ´ را ادامه داد : - نگران نباش دخترم من كه هنوز نمرده ام Ù„Øظه اي تو رو تنها نخواهم گذاشت همون بهتر كه او برود Øداقل اين طوري اعصابت راØت تر است . آه سردي كشيدم Ùˆ Ú¯Ùتم : - توكل كردم به خدا هر بلايي كه سرم بياد هراسي ندارم Ùقط نگران بچه ام هستم . سليمه خانم به طرÙÙ… آمد Ùˆ مرا در آغوش گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت : - عزيز ذلم پس مساÙر كوچولوت را هم به خدا بسپار ديگه از Ú†ÙŠ مي ترسي ØŸ چشمانم پر از اشك شد Ùˆ سرم را تكان دادم Ùˆ با صداي لرزاني Ú¯Ùتم : - هيچي .... هيچي .... * * * *يك روز عصر به همراه سليمه خانم به بازار رÙته بودم تا براي نوزادم سيسموني Ùˆ وسايل ضروري بخرم كه هنگام بازگشت به خانه چندين بسته اسكناس را به همراه يادداشتي روي ميز ديدم . آن را برداشتم Ùˆ خواندم « من همين امشب به مقصد دوبي پرواز دارم . پولها را براي مخارجت استÙاده كن در ضمن مواظب خودت Ùˆ كوچولوت باش . رامين » يادداشت سرد Ùˆ بي روØØ´ را مچاله كردم Ùˆ با Øرص آن را به سطل زباله انداختم . واقعا از ايÙkhodaye_jazabiyat ادامه_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_97jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_97 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
سرم را از آغوش سليمه خانم جدا كردم Ùˆ Ú¯Ùتم : - سليمه خانم قول مي دم كه در برابر رÙتارها Ùˆ بي مسئوليت بودن رامين ديگه اعتراضي نكنم Ùˆ همه را در خودم بريزم Ùˆ صبور باشم . مي خوام خودم براي بچه ام هم مادر باشم Ùˆ هم برايش پدري كنم اجازه نخواهم داد او عقده اي بار بيايد ! سليمه خانم صورتم را غرق بوسه كرد Ùˆ بعد از جاي خودش بلند شد Ùˆ در Øالي كه به طر٠آشپزخانه مي رÙت Ú¯Ùت : - اØسنت دخترم ! من اراده ÙŠ تو را تØسين مي كنم . تو همين الانش هم صبور Ùˆ مهرباني كه داري يه مرد بي غيرت Ùˆ بي خاصيت رو تØمل مي كني Ùˆ باهاش زندگي مي كني . سليمه خانم براي Ù„Øظاتي سكوت كرد Ùˆ سپس با ليوان شير موزي به طرÙÙ… اومد Ùˆ ليوان را به سمتم گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت : - Ùرناز جون بگير بخور تا بچه ات جون بگيره بهتره ديگه Ùكرت رو درگير زندگي Ùˆ گذشته ها نكني Ùˆ بري براي ساعتي استراØت كني . با تشكر ليوان را از او گرÙتم Ùˆ يك جرعه از آن را نوشيدم Ùˆ بعد از جايم بلند شدم Ùˆ طبق Ú¯Ùته ÙŠ سليمه خانم به اتاق خوابم رÙتم تا ساعتي استراØت كنم . يكي دو ساعت بعد كه با استراØت كاÙÙŠ كاملا سرØال Ùˆ قبراق شده بودم تصميم گرÙتم ليستي از كتاب هاي مختلÙÙŠ كه در ذهنم بود را بنويسم Ùˆ از سليمه خانم بخواهم كه آنها را برايم تهيه كند . خيلي سريع اين كار را كردم Ùˆ از اتاق بيرون آمدم Ùˆ ليستم را به سليمه خانم دادم Ùˆ Ú¯Ùتم : - سليمه خانم من نياز شديدي به اين كتابها دارم مي توني بري Ùˆ آنها را براي من بخري ØŸ او نگاهي به ليست انداخت Ùˆ زير لب نام كتاب ها را زمزمه كرد Ùˆ Ú¯Ùت : - عزيزم Ú†Ù‡ عجب تصميم گرÙته اي كتاب بخوني اونم اين همه كتابهاي خوب Ùˆ متÙرقه رو ! - تصميم گرÙتم با خوندن كتاب اوقاتم را بگذرونم اين بهترين روش براي سرگرم شدنمه . سليمه خانم خوشØال شد Ùˆ مرا به اين كار تشويق كرد Ùˆ سپس خيلي سريع آماده رÙتن شد رÙتن او را نظاره كردم Ùˆ بعد ناخودآگاه لبخندي به خودم زدم Ùˆ Ú¯Ùتم اين زن درست مثل Ùرشته ÙŠ نجات به داد تنهايي هايم رسيد . هرگز نخواهم گذاشت از كنارم برود او بايد بچه ام را بزرگ كند يقين دارم دايه ÙŠ خوبي برايش خواهد بود . بعد دستي به شكمم كشيدم Ùˆ اØساس خاصي بهم دست داد طوري كه باعث شد بعد از مدتهاي طولاني از ته دل khodaye_jazabiyatÙادامه_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_96jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_96 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
سليمه خانم كه از شنيدن اين Øر٠به وجد آمده بود با خوشØالي Ú¯Ùت : - خانم قول مي دهم به وظايÙÙ… به درستي عمل كنم تا هرگز از قبول كردنم پشيمان نشوي . تبسمي كردم Ùˆ Ú¯Ùتم : - انشاا... اتاقي را در انتهاي سالن برايش تخليه كردم Ùˆ با مختصر وسايلي كه به او دادم خوشØالي اش دو چندان شد . سليمه خانم با ذوق Ùˆ شوق داشت وسايل را در اتاقش مي چيد كه براي Ù„Øظاتي روبرويش ايستادم Ùˆ به كارهايش نگريستم Ùˆ دقايقي بعد به طور ناخواسته از او پرسيدم : - سليمه خانم شما شوهري ØŒ بچه اي ... نداري ØŸ او با شنيدن ØرÙÙ… دست از كارش كشيد Ùˆ به چهره ام زل زد Ùˆ سپس آه سوزناكي كشيد Ùˆ Ú¯Ùت : - چرا خانم داشتم اما Øالا ديگه ندارم . با تعجب Ùˆ دلسوزي Ú¯Ùتم : - آخه چرا ØŸ اشك در چشمانش پر شد Ùˆ Ú¯Ùت : - دو پسر عزب داشتم كه هر دو موقع زن گرÙتنشون بود Ùˆ يه شوهر با ايمان Ùˆ زØمتكش كه متاسÙانه همه رو توي زلزله ÙŠ لعنتي رودبار از دست دادم . تنها خود سياه روزم زنده از زير آوار بيرون آمدم كه اي كاش من هم مي مردم Ùˆ كسي نجاتم نمي داد ! آخه بعد از اون Øادثه لعنتي من ديگه آواره ÙŠ اين شهر Ùˆ اون شهر شدم Ùˆ از بي كسي Ùˆ تنهايي به خانه هاي مردم پناه بردم Ùˆ با شستن Ùˆ انجام دادن كارهاي روزمره ÙŠ اونها يه لقمه نون در مي آورم كه آن هم به زØمت تنها ÙƒÙا٠داروهايم را مي دهد . با شنيدن ماجراي غم انگيز سليمه خانم اشك در چشمانم Øلقه بست Ùˆ با Ù„Øني بغض آلود به او Ú¯Ùتم : - واقعا متاس٠شدم . - خانم Ú†Ù‡ مي شود كرد ØŸ قسمت من هم اين بود كه آخر عمري در به در Ùˆ آواره شوم . زير لب زمزمه كردم لعنت به اين قسمت Ùˆ تقدير بيايد كه اينقدر بي رØÙ… بر پيكر آدم تازيانه مي زند ! سليمه خانم سرش را با اÙسوس تكان داد Ùˆ سپس دوباره مشغول مرتب كردن اثاثيه اش شد . رامين كه به خاطر بودن سليمه خانم در كنارم خيالش آسوده شده بود دوباره شروع كرد به دنبال خوشگذراني Ùˆ عياشي رÙتن طوري كه Øتي تا ده روز هم به خانه باز نمي گشت . گر Ú†Ù‡ به خودم قول داده بودم كه اعصاب خودم را درگير ولگردي هاي او نكنم اما باز نمي توانستم بي خيالش شوم آخر او ديگر پدر بچه ام بود Ùˆ بايد دست از اين كثاÙت بازي هايش بر مي داشت ! روزي دهها بار با خود مي Ú¯Ùتم خدايا بچه ÙŠ من Ú†Ú¯Ùkhodaye_jazabiyat§Ø§Ø¯Ø§Ù…Ù‡_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_95jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_95 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
اشك هايم سرازير شدند Ùˆ ناخواسته به ياد زمان بچگي هايم اÙتادم چقدر آرزو داشتم يه خواهر داشته باشم هميشه با اÙكار كودكانه ام به مامان التماس مي كردم كه چرا برايم يه خواهر نمي خرد . دوباره آهي كشيدم Ùˆ با خودم Ú¯Ùتم شايد اگر الان خواهري داشتم يقينا سنگ صبورم مي شد Ùˆ من كمتر غصه ÙŠ بي كسي ام را مي خوردم . در اينجا باز آه جگر سوزي كشيدم Ùˆ عاجزانه از خدا خواستم كه دختري سالم به من بدهد . * * * * زماني كه خبر بارداريم را به رامين دادم بر خلا٠تصورم كه Ùكر مي كردم برايش بي تÙاوت باشد Ùوق العاده خوشØال شد Ùˆ به يكباره رÙتارش با من تغيير كرد ! در Øالي كه كاملا مهربان شده بود Ú¯Ùت : - از اين به بعد ØÙ‚ نداري كوچكترين كاري بكني برايت مستخدم مي گيرم تا در تمام اين دوران در كنارت باشد بايد به Ù†ØÙˆ اØسن از تو Ùˆ پسر كوچولويم مراقبت كند . با عجله به او Ú¯Ùتم : - ولي من دوست ندارم Ùرزندم پسر باشد دوست دارم دختر باشد . رامين يكي از ابروهايش را بالا انداخت Ùˆ با Øالتي خاص Ú¯Ùت : - عزيزم من هم دلم مي خواهد نوزادمان پسر باشد يعني بايد پسر باشد آخه من از بچه ÙŠ دختر بيزارم ! در دل Ú¯Ùتم لعنت به تو كه همه چيزت با بقيه ÙŠ مردم Ùرق داره ! رامين لپم را گرÙت Ùˆ منو به خودم آورد Ùˆ Ú¯Ùت : - خوب خوشگلم اگه Ú¯Ùتي پاداش اين خبري را كه بهم دادي چيه ØŸ در Øالي كه با تعجب نگاهش مي كردم Ùقط سكوت كردم رامين با شوق Ú¯Ùت : - برايت خانه اي ويلايي در يكي از بهترين Ù…Øله هاي تهران مي خرم Ùˆ آن را به نامت مي كنم . اوايل Ùكر كردم كه او خالي مي بندد اما در يك چشم به هم زدن او اين كار را كرد Ùˆ خانه اي كه بيشتر شباهت به قصر داشت را برايم خريد خانه انقدر زيبا بود Ùˆ زرق Ùˆ برق داشت كه مرا به اين Ùكر واداشت كه رامين با كدام پول چنين قصري را تصر٠كرده ØŸ آنقدر سوال هاي گوناگون ذهنم را اشغال كرده بود كه عاقبت نتوانستم Øس كنجكاوي ام را سركوب كنم Ùˆ يك روز از او پرسيدم : - رامين با كدوم پول چنين خانه اي را خريدي ØŸ آخه تو كه Økhodaye_jazabiyat´Ø§Ø¯Ø§Ù…Ù‡_دارد
برای مطالعه https://t.me/khodaye_jazabiyat/71467‡ðŸ‘‡ https://t.قسمت_94jazaرمان46داستانÛیک‌قدم‌تا‌عشققسمت_94 ) #رمان #داستان
#یک‌قدم‌تا‌عشق
چطور گريه نكنم ØŸ آن خانم كه پرده اشك بر چشمانش نشسته بود Ú¯Ùت : - عزيزم مي دونم سخته خيلي هم سخته اما اگه تو به جاي من بودي Ú†Ù‡ مي كردي ØŸ من كه شوهر نازنينم را به همراه دو دختر دسته گلم در يك تصاد٠لعنتي از دست دادم بايد Ú†Ù‡ كنم ØŸ Ùˆ Ú†Ù‡ بگويم ØŸ آيا داغي كه دل مرا سوزانده سنگين تر از داغ تو نيست ØŸ به چهره اش زل زدم Ùˆ او را در Øال اشك ريختن ديدم يك Ù„Øظه غم هايم را Ùراموش كردم Ùˆ دلم برايش سوخت آخه بيچاره خيلي جوانتر از اوني بود كه بخواهد چنين داغي رو متØمل شود . او كه Øس دلسوزي را در چشمانم ديد با Øالت گريان Ú¯Ùت : - ديدي ØŒ ديدي تو هم دلت برايم سوخت ! تنها توانستم سرم را تكان بدهم Ùˆ زير لب بگويم : - واقعا متاسÙÙ… . آه سوزناكي كشيد Ùˆ هيچ Ù†Ú¯Ùت سپس چادرش را مرتب كرد Ùˆ آماده ÙŠ رÙتن شد . بعد در Øالي كه اشك هايش را پاك مي كرد Ú¯Ùت : - دختر جون با تقدير الهي نمي شود جنگيد پس تو هم سعي كن صبور باشي Ùˆ اينقدر بي تابي نكني . دستش را جلو آورد Ùˆ به نشان خداØاÙظي دستم را در دستش Ùشرد Ùˆ خيلي سريع از كنارم گذشت رÙتن او را نظاره گر شدم Ùˆ سپس Ú¯Ù„ هايي را كه خريده بودم يكي يكي روي قبرشان پخش كردم Ùˆ نشستم Ùˆ ÙاتØÙ‡ اي برايشان خواندم Ùˆ بعد از جايم برخاستم از اينكه دلم را سبك كرده بودم اØساس بهتري داشتم Ùˆ Ù„Øظه اي بعد آنجا را ترك كردم Ùˆ به خانه ÙŠ بدبختي هايم بازگشتم . * * * *چند ماه از آغاز زندگي نكبت بارم مي گذشت دلم خوش است كه مي گويم زندگي ! بهتر است بگويم اون لجني كه من توش دست Ùˆ پا مي زدم از زهر هم برايم تلخ تر شده بود . اين روزها رامين بي غيرت Ùˆ بي شر٠پاي دوستان نابابش را هم به خانه باز كرده بود كه تا خود سپيده هاي ØµØ¨Ø Ø¯ÙˆØ± بساط دود Ùˆ دم مي نشستند Ùˆ قمار بازي مي كردند . گاهي Ùرياد هاي گوشخراش شان وجودم را در هم مي لرزاند Ùˆ گاهي وقتها از خنده ÙŠ كريه شان به ÙˆØشت مي اÙتادم . تازه تمام Ùضاي خانه هم پر از دود مي شد آه خدايا جاي من اينجا بود ØŸ يعني من لياقت چنين زندگي را داشتم ØŸ اگر Ùواد مرا ميان اين آشغال ها ÙŠ لات Ùˆ لوت مي ديد يقينا وجودم را آتش مي زد ! اما Øالا چاره اي جز تØمل كردن نداشتم خودم را در اتاق خواب كوچكم زنداني مي كردم Ùˆ به اين زندگي ننگين ادامه مي دادم . در يكي از همين شبها بود كه توي اتاق نشسته بودم Ùˆ مشغول مطالعه بودمkhodaye_jazabiyat§ ادامه_دارد