مشاهده مطالب کانال ⤠خـــــیانــــت شیریــــنï¸ðŸ’”
â¤ïپارت_427
_ نمیخورم بابا .
اخمی کرد .
_ مسخره بازی در نیار کار دارم ØŒ بخور قندت اÙتاده .
رنگ به روت نداری .
نگاهش کردم که دستشو تکون داد ،
_ ای بابا بگیرش دیگه میخوام برم دنبال کارم .
کنجکاو شدم ببینم کارش چیه . Øتما اونم مثل من اومده دنبال پایان نامش دیگه .
_ میتونی پاشی بری دنبال کارات مجبورت نکردم اینجا پیشم بمونی
و هرکدوم از بچه های دانشگاه که رد میشه با تعجب نگاهمون کنه.
با تعجب خیره شد بهم .
_ خیلی پرروییا . عوض تشکرته . من نبودم الان مرده بودی .
لبخند تلخی زدم .
یاد مسخره بازیای دیشبش اÙتادم
_ همون بهتر Ú© میمیردم Ùˆ دیگه تو این زندگی یه آدم اضاÙÛŒ نبودم .
تا بیام به خودم بیام Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ ØرÙÛŒ زدم ØŒ
زد در گوشم .
با صدای هیع کشیدن بچه های دانشگاه عصبی برگشتم سمتش .
خیره شدم توی چشماش .
بلکه بتونم پشیمونیو تو عمق چشماش ببینم .
اما نه ....!
Ú©ÛŒÙمو برداشتم Ùˆ از بین جمعیت رد شدم Ùˆ سمت ساختمون دانشگاه رÙتم .
همه با دیدنم تعجب کرده بودن Ùˆ بعضیاهم از دوباره سرپا شدنم خوشØال .....!
پشت در اتاق Øسینی وایسادمو دو تقه کوبیدم به در .
_ بÙرمایید ...
Ù†Ùس عمیقی کشیدم Ùˆ وارد شدم .....