مشاهده مطالب کانال کاÙ
@kafiha
روی تخت Ú©Ù‡ دراز می‌کشیدم، Øواسم به تلÙن٠توی راهرو بود Ú©Ù‡ مرتب زنگ می‌خورد. هر بار یکی از بچه‌ها را صدا می‌کردند، اما در همه این سال‌ها هیچ‌کس به من زنگ نزده بود. دوباره صدای زنگ٠تلÙÙ† آمد. یکی گوشی را برداشت Ùˆ بعد داد زد: «برزگر. برزگر!» تا جلوی تلÙÙ† دویدم. صدای دخترانه‌ای Ú¯Ùت: «سلام.» دور Ùˆ برم را نگاه کردم Ú©Ù‡ کسی نباشد. پرسیدم:«شما؟»
Ú¯Ùت: «منو نمیشناسی؟» خوب به آوای Ø®Ùه‌اش گوش دادم. «می‌شه خودتونو معرÙÛŒ کنید؟»«چطور منو یادت نیست. می‌خوای اول اسممو بگم؟» چیزی Ù†Ú¯Ùتم Ùˆ منتظر ماندم. Ú¯Ùت: «من میم‌ام.» بلاÙاصله Ú¯Ùتم: «مرضیه! خودتی؟» Ú©Ù…ÛŒ سکوت کرد Ùˆ بعد Ú¯Ùت: «بجز من Ú©ÛŒ می‌تونه باشه؟» Ú¯Ùتم: «آخه من Ùˆ تو Ú©Ù‡ هیچ‌وقت...» ØرÙÙ… را خوردم. «چطور بعد این همه سال... تلÙÙ† اینجا رو از کجا آوردی؟» «بابدبختی. اگه بدونی چقدر مصیبت کشیدم Ú©Ù‡ صداتو بشنوم.» هیچ باورم نمی شد. دختری Ú©Ù‡ پیش از این‌ها دوستش داشتم Ùˆ هیچ‌وقت نداشتمش، زنگ زده بود بهم. پرسیدم: «اتÙاقی اÙتاده؟»
صدای Ù†Ùس‌هایش تند تر شد. Ú¯Ùت: «من الان گنبدم مرتضا.» «گنبد؟» «اومدی اینجا چیکار؟» «Ùرار کردم.» «از خونه؟ نامزدت دیوونه میشه.» انگار داشت گریه Ù…ÛŒ کرد. Ú¯Ùت:«امشب یه جا برام جور Ú©Ù† مرتضا. خیلی سردمه.» یک آن، به پول توی جیبم Ùکر کردم Ú©Ù‡ بیشتØkafiha