کانال تلگرام هایلند @high_land

وَمِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ





#تبلیغات_پست_سفارشی_باکمترین_هزینه☺👇جهت رزرو

https://t.me/joinchat/AAAAAEDzaGEPpC1AL_u8Qw


🔴غیر اخلاقی نداریم🔴
🇮🇷 تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷


ارتباط ادمین 👇

@lady_shf

@lawer_spd

 مشاهده مطالب کانال هايلــــــــــنـد🎈

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

#شوره🦋

ماست را با نوک انگشتانتان به کف سر مالیده و بعد از 10-15 دقیقه به خوبی آبکشی کنید و بعد از آن موهایتان را طبق روال طبیعی استحمام بشویید.
واقعا عالیهه 🎈☺️
‎🥀 telegram.me/high_land🥀

هايلــــــــــنـد🎈

#استایل_شیک💎 دید و بازدید نوروزی
:|• T.me/HiGh_LanD •|

هايلــــــــــنـد🎈

#پارت_133اهشان به هم گره خورد و لبخندی از سویش دریافت کرد، اما شايان باز مشغول چیدن پازلش شد. از اول، از دور زدن قانون، تهدیدش، آپارتمانش، تسویه حساب پرویز با پدرش، رفتنشان به کانادا، فکر کرد «رها بدون اجازه ی من نمی تونه از کشور بره، اما منظورش از اینکه من سواد ندارم و می تونه قانون رو دور بزنه چی بود؟» و بعد فکر کرد خیلی با رها بد کرده!

خیلی توی فکر بود نگاهش به پایش که توی آتل سنگین شده بود، افتاد. رها یک ماهی مرخصی گرفته بود، اما آزادتر از قبل به هوای خرید مدام بیرون می رفت و او هم عملا گوشه ی خانه افتاده بود.

مهمانان کم کم رفتند و چون امیر سام توی اتاق شايان خوابش برده بود، به اصرار رها و شايان ، آیناز از بردنش صرف نظر کرد. رها می دانست امیر سام بچه ی صبور و آرامی است. 

به محض خالی شدن خانه از مهمانان، با لحن طنزآلودی خطاب به شايان گفت: حالا فکر کن امیر سام بچه ی خودمونه!

شايان از فکر بیرون آمد و گفت: هان؟

“- می گم فکر کن امیر بچه ی خودمونه!

- من دختر دوست دارم!

و به آیدا که مشغول جمع کردن پیش دستی ها بود خیره شد. رها با خنده گفت: شايان جان خوش به حالت، من که اصلا بچه دوست ندارم!

قلب شايان فشرده شد.

- رها بیا، یه دقیقه بیا پیشم!

رها با خستگی کنارش نشست و گفت: جونم، درد داری؟

- رها ... منو دوست داری؟

رها بی حوصله برخاست و گفت: شايان بس کن! یه عالمه کار ریخته سرم، تو هم شوخیت گرفته.

شايان با خشونت گفت: بیا اینجا!

رها حیرت زده کنارش نشست و گفت: شايان ، بچه خوابه!

شايان بی تاب تر از قبل گفت: رها منو دوست داری، مگه نه؟
پس نه!

- رها این جواب من نشد!

- شايان جان من تو رو خیلی دوست دارم، طوری که حس می کنم عاشقتم، خوب شد؟!

- نه نه رها خوب نشد و بدتر شد. می دونی.

فکری از خاطرش گذشت و مثلا خواست یک دستی بزند: من دیشب یه خوابی دیدم، خواب دیدم سوار هواپیمایی داری می ری و هر چی هم صدات زدم جوابم رو ندادی!

رها به شوخی گفت: کجا می رفتم؟ خارج؟

شايان وحشت زده گفت: مگه ...

- مگه چی؟ چیه نکنه فکر کردی حالا که پات شکسته ولت می کنم و می رم؟!

- مگه می تونی؟

رها عصبی شد و عمدا گفت: خب آره! چون حس می کنم کنار تو جوونیم داره حروم می شه!

شايان دستش را پس زد و تلخ گفت: گمشو برو، برو حوصلت رو ندارم. تو شعورت نمی رسه که من باهات حرف بزنم!

- شايان ؟!

- شايان و کوفت، برو!

رها سرش را روی سینه ی شايان گذاشت و بغض آلود گفت: ببخشید، معذرت می خوام.

شايان چند لحظه حرفی نزد، اما بی طاقت شد موذیانه گفت: حالا به نظرت خواب من چه تعبیری داره!

رها سر بلند کرد و توی چشمان نگران شايان زل زد و گفت: هیچی عزیزم. چرا این قدر نگرانی؟ من هیچ جا نمی رم؛ نه از اینجا ... 

انگشتش را روی قلبش گذاشت: نه از خونت! مگه تو منو نخوای.

وطعنه زد: مهریم رو که دادی و دینی به گردنت نیست!

شايان به چشمانش زل زد و گفت: رها عاشقتم. بابت اون مهریه ی کوفتی هم معذرت می خوام
اصلا سکم رو پس بده؛ من مهریت رو نمی دم. واسه امشبم ممنون!

رها لبخند کمرنگی زد و برای عوض کردن بحث گفت: راستی مامانت یه چیزایی می گفت!

- در مورد؟

- انگار یاسین از دختر خاله ی مامانت خواستگاری کرده. از مژده خواهر پژمان!

شايان تمسخرآمیز گفت: قشنگ در و تخته جورن. تنها کسی که مژده خانوم رو رونمایی نکرده فکر کنم منم!

- اِ شايان زشته!

- نه دیگه، آدمی مثل یاسین که با همه جور زنی پریده، یکی مثل مژده براش خوبه!

- ول کن شايان ، تو باید برای برادرت خوشحال باشی!

شايان باز به مسخره گفت: هرهر، خدایا به خاطر برادر و زن برادرم خوشحالم!
رها خندید و دوباره مشغول جمع آوری سالن شد. شايان کلافه از اینکه نمی تواند کمکی کند، با دلسوزی گفت: ول کن رها ، فردا زنگ می زنم گندم خانم بیاد کمکت!

رها گفت: تو می تونی توی سالن به این شلوغی شب بخوابی!
شايان برای راحتی توی سالن روی تخت خوابشویی که خریده بودند، استراحت می کرد و رها هم روی زمین رختخواب می انداخت تا کنارش باشد.

ساعت ده صبح بود که مهمان عزیز رها از راه رسید. شايان از دیدنش حسابی غافلگیر شد، چرا که هر چه حدس و گمان زد غلط از آب در آمد. 

«صدف» یکسره از ترمینال به خانه ی آن ها آمده بود و مثل سابق پر از شور و انرژی. هنوز هم مجرد بود و البته کمی چاق تر شده بود. تا صدف کمی از حال و هوای بابل و دوستان سابقشان گفت، شايان صبحانه ی امیر سام را داد و با او یک دست پلی استیشن بازی کرد و بعد هم نشاندش سر تبلتش تا سرگرم باشد. رو به صدف گفت: خب صدف، چه خبر؟ رها رو نمی نبینی

  کلمات کلیدی: پارت_133