Hamid davodabadi
تماس با داودآبادی
@davodabadi61
Hamid davodabadi
تماس با داودآبادی
@davodabadi61
اشتباه نکنیم!
این عکس متعلق به بمباران سردشت در جنگ عراق علیه ایران نیست!
بلکه تصویری از حادثه زلزله در ارمنستان در سالهای دور است!
@hdavodabadi
ی بهش بچسبی، دیگه نمیتونی جدا بشی.
چندسال پیش رفته بودم بهشتزهرا و بین قبرها الکیالکی تاب میخوردم. یهدفعه چشمم خورد به یه سنگ قبر سیاه که بدجوری تکونم داد:
"شهید مظلوم ثاقب شهابینشاط
محل شهادت شیرخوارگاه ..."
ثاقب، اون پسرک خوشمَشرب، همونی که با مصطفی باهاش شوخی میکردیم، همونی که هردفعه منو میدید میگفت: "خدابیامرزدش، مصطفی چه پسر خوبی بود."
قربونت برم دنیا که هر چی عذاب و تاوان معصیته، مال همین دنیاس.
چه عذابی بالاتر از اینکه توی اینترنت، توی فضای مجازی، فضایی که به ایمیلت بخوای سر بزنی باید با چهار تا "..." حال و احوال کنی! یهدفعه چشمت بخوره به یه عکس و خبر:
"تشییع پیکر جانباز شهید ثابت شهابینشاط که بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی بهشهادت رسید ..."
از کرمانشاه و غرب کشور گرفته، تا اهواز و خرمشهر. این دوتا داداش هرجا که اعزام میشدن، توی ساک و کولهپشتیشون یه اعلامیه بود که عکس کودکی دوتاییشون رو توش چاپ کرده و زیرش نوشته بودن:
"مادر، پدر، از آن روز که ما را تنها در کنار خیابان رها کردید و رفتید، سالها میگذرد. حالا امروز دیگر ما برای خودمان مردی شدهایم ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم ..."
راستی، فهمیدید آن زنبیل قرمز چی بود؟
شبی از شبهای زمستان یا تابستان! مادری ... شاید که خسته، دلشکسته، ناتوان از تامین مخارج زندگی، مانده از فشار شوی خویش، تن داد به آنچه که نباید.
زنبیل پلاستیکی قرمز خوشرنگ خود را که هر روز صبح زود برمیداشت، چادر بهدندان گرفته، تا سرکوچه میرفت تا دوتا نانبربری داغ و برشته برای صبحانهی اهل خانه بخرد، یا سبزی و شیر بگیرد، ثاقب و ثابت دوقلو، کوچولوهای افسانهای! را، پشت بههم که شاید نگاهشان بههم نیفتد! داخل آن گذاشت، رویشان پتویی نخنما شده انداخت تا سرما نخورند، زیر چادرمشکی خود گرفت تا همسایهها و عابران گذری کوچه و خیابان متوجه نشوند، آورد و گذاشت پشت در بستهی شیرخوارگاه! همین و بس.
و آن زنبیل چیزی نیست جز خانهی اولینِ دوقلوها!
ثاقب و ثابت، لاله و لادن نبودند که ما واسهشون خودکشی کنیم و تلویزیون خودش رو بترکونه.
آخه میدونید که اون دوتا خدابیامرز لاله و لادن رو هم، پدر و مادرشون رها کرده بودن و رفته بودن دنبال زندگی خودشون!
راستی!
شما از پدر و مادر ثاقب و ثابت خبری ندارید؟
هر کی اونا رو میشناسه، بهشون بگه:
"مامان و بابای مهربون! دیگه خیالتون راحت باشه. ثاقب و ثابت هر دوتاشون مُردن."
و لعنت خدا بر منکه زبان زهرآلودم، هر آنچه را مغز معیوب و فسیل شدهام در خود دارد، بروز میدهد.
و شما!
لااقل دعا کنید مثل شهدای بیپدر و مادر بمیریم!
راستی اگه گذرتون به بهشتزهرا (س) افتاد، اگه حال داشتین، سری هم به مزار ثابت و ثاقب اون دوتا داداش با معرفت بزنید.
شاید که خودمان را پیدا کردیم!
این رو نوشتم تا بگم:
اگه روزی شنیدین سکته کردم، دق کردم و مُردم ...
از حسرت و داغ همهی ثاقب و ثابتها بوده و بس.
اصلا این خاطره رو اونقدر برای خودم تکرار میکنم تا ...
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
ود به بیرون چادر میبرد، گفت:
ـ بیا داداش ... بیا بیرون چادر کارِت دارم ...
"داداش"
چهقدر قشنگ میگفت.
عاشق داداش گفتن آن دو بودم.
ولی چرا از چادر رفتند بیرون؟
نه آنها جای ما را تنگ کرده بودند و نه ما مزاحم آنها بودیم.
شک کردم
بدجوری
حالم خیلی گرفته شد.
چرا رفتند بیرون؟
کسی که به آنها چیزی نگفته بود.
اصلا ببینم، چرا وقتی همهی ما رفتیم برای گرفتن نامههای پدر و مادرمان که بوی شهر میدادند، آنها نیامدند و در چادر ماندند؟
رفتم بیرون. درست پشت سرشان.
ثابت دست چپ ثاقب را در دست راستش گرفته بود و همانطور که شانه بهشانهی همدیگر بهطرف داخل شیار روبهرو میرفتند، چیزهایی زیر لب میگفت. خوب که دقت کردم، متوجه چشمان هر دویشان شدم که آرامآرام سیل اشک از گوشههای آنها جاری میشد.
من را دیدند.
نه اینکه نبینند ...
محل نذاشتند.
رفتند طرف شیار که کسی نبیندشان.
یواشیواش در همان حال رفتن، ثاقب شانهاش را گذاشت روی شانهی ثابت.
هر کس نامهاش را باز کرده بود و میخواند. اصلا کسی اهمیتی نمیداد نزدیک اذان مغرب است و باید برویم برای نمازجماعت. منهم کاغذ سفیدی که دورتادور آن را گلهای سرخ و صورتی تزیین کرده بودند، بهدست گرفته و میخواندم:
ـ سلام داداش حمید. حالت که خوبه ... همه سلام میرسونن. مامان هم الان داره آش پشتپات رو درست میکنه. همهی فامیل جمعن خونهی ما. مامانبزرگ و داییها هم اومدن. جات خیلی خالییه.
بابا هم الان از سر کار اومد. با اینکه دو سه روز بیشتر نیست که رفتی، ولی سراغ نامه یا تلفنت رو میگیره. راستی چرا زنگ نمیزنی؟ مامان هم خیلی دلش برات شور میزنه ...
اصلا حواسم نبود. باور کنید.
از دهانم پرید.
تازه، اصلا از چیزی خبر نداشتم. نمیدونم چی شد که یکدفعه گفتم:
ـ خیلی حیف شد ... همهی فامیل خونهی ما جمع بودن ... مامانم یه آش رشتهی مشدی درست کرده ...
ثاقب درحالی که کاسهی چشمانش سرخ شده بود، نگاهی به من انداخت و بهزور لبانش به خندهای ساختگی باز شدند که مثلا منهم مثل تو خوشحالم.
همه را از نظر گذراند. ثابت ولی وانمود میکرد سرش توی روزنامههای دو سه روز پیش است که تبلیغات آورده و خبر انفجار بمب در میدان امام خمینی را چاپ کرده بودند. با صدای بلند، برخی اخبار آن را میخواند و میخواست دیگران هم به او توجه کنند، ولی کسی گوشش به خبرهای بیات شدهی روزنامه نبود. هرکدام نامهای از پدر و مادر خود برایشان آمده بود و سرگرم آن بودند. ثابت دوباره سرش را برد توی روزنامه.
چندروزی گذشت. ثاقب را که دیدم، دلش بدجوری هوای دوستانش را کرده بود. بغض کرده بود و کم مانده بود اشکش جاری شود. زدم به شانهاش و گفتم:
ـ مرد باش پسر ... بیشتر از اینکه من و تو غم و غصهی از دست دادن اونارو داشته باشیم، خونوادههاشون داغدارشون هستند ...
منکه حرف بدی نزدم.
ثاقب زد زیر گریه.
آخه چرا؟
مگه حرف ناجوری زدم؟
ـ چی شد ثاقب؟ مگه من چی گفتم؟
ـ هیچی حمید جون ... ولی یه چیزی گفتی که بدجوری دلم رو سوزوند ...
ـ ای بابا ... مگه من چی گفتم؟ مگه اشتباه میگم که پدر و مادرشون بیشتر از من و تو عزادار بچههاشون هستند ...
ـ نه حمیدجون تو اشتباه نمیکنی ... ولی آخه اونا پدر و مادراشون نمیدونن بچهشون شهید شده ...
ـ یعنی چی؟ مگه میشه به پدر و مادرها اطلاع ندن فرزندشون شهید شده؟
ـ آره حمیدجون میشه ... آخه اونا هیچکدوم پدر و مادر نداشتن ...
ـ چی؟ پدر و مادر ...
ـ آره ... پدر و مادر نداشتن ...
ـ یعنی چی؟
ـ یعنی اینکه ما مثل شماها نیستیم ...
ـ مگه شماها چه جوری هستین؟
ـ ما از پرورشگاه اومدیم ... خونهی ما شیرخوارگاه بود ... معلوم نیست پدر و مادرمون کجا هستن ...
ـ یا حضرت عباس ... یعنی شماها پرورشگاهی هستین؟
ـ آره حمیدجون ... چییه تعجب کردی که پرورشگاهیها توی جبهه چیکار میکنن؟
ـ خب آخه ...
ـ آخه چی؟ ما هم آدمیم ... ما هم غیرت داریم ... ما هم شرف داریم ... ما هم حق داریم از انقلاب و کشورمون دفاع کنیم ... حق نداریم؟
ـ چرا ... چرا ... ولی آخه ...
ـ آخه چی؟ یعنی یه بچهی پرورشگاهی بلد نیست تفنگ دست بگیره و جلوی دشمن وایسه؟ درسته که ما پدر و مادرمون رو گم کردیم، ولی دین و ایمونمون رو که گم نکردیم.
سال 64 یا 65 بود که ثابت رو دَم پادگان ولیعصر (عج) - که محل اعزام نیروها به جبهه بود - دیدمش. کمی پَکَر بود. فکر کردم شاید برای ثاقب اتفاقی افتاده. پرسوجو که کردم، گفت:
ـ چندروز پیشا که توی میدون راهآهن بمب گذاشتند ...
اجازه ندادم حرف بزنه. سریع گفتم:
ـ نکنه ثاقب ...
که گفت:
ـ نه باباجون. تو که امون نمیدی حرف بزنم. توی اون انفجار، زنم که رفته بود برای خونه چیز بخره شهید شد ...
هم خندهام گرفت، هم غصهام شد. اونکه خودش رزمندهی جانباز بود، حالا شده بود همسر شهید!
لعنت به فراموشی.
نفرین بر بیخیالی.
تُف بر چسب دنیا!
آره "چسب دنیا" که وقت
زنبیل قرمز و دوقلوهای افسانهای!
شهدای بیپدر و مادر
آهای اصل و نسب دارها ...
آی دولتمردان، چپ و راستها ...
ای مجلسیها، فراکسیونهای اکثریت و اقلیت ...
آی وزرا، دارا و ندار ...
آی ...
اینارو واسه این میگم که یادمون نره ...
آره شهدای بیپدر و مادر.
چییه؟ فکر کردید میخوام به رفیقای شهیدم فحش بدم؟
اونکه جاش اینجا نیست!
باید رفت بهشتزهرا یا سهراه مرگ شلمچه، اونوقت دلرو روی سرشون خراب کرد.
چاکدهنِ پر از گناه رو باز کرد و هر چی جاداره، نثارشون کرد.
فحششون داد
نفرینشون کرد
لعنتشون کرد
قسمشون داد
التماسشون کرد
نازشون رو کشید
خاکشون رو توتیای چشم کرد
داد زد
فریاد زد
هوار کشید
جیغ کشید
بهشون گفت:
ـ خیلی بیمعرفتید ... یادتون باشه ...
اونوقت توی اون بیابونا چرخ خورد، گیج خورد و این رو زمزمه کرد:
رفتم که خار از پا کشم
مَحمِل زِ چشمم دور شد
یک لحظه من غافل شدم
یک عمر راهم دور شد
شاید اینجوری بشه یه ذرّه اون روزای خوشی رو که با یه عمر معصیت و موندن عوضش کردیم، جبران کرد.
داشتم از شهدای بیپدر و مادر میگفتم.
تُرش نکنید.
به خودتون زحمت بدید و یه سر برید خیابون انقلاب، سر پیچشمرون.
بالای دیوار ساختمون بهزیستی، یه سری تابلو یا بهقول امروزیها "بَنِر" رنگی زدن.
چییه؟
خب معلومه عکس شهدای بیپدر و مادره.
باز که اخمهاتون رفت توی هم.
خب وقتی زیر عکس شهید اسم و فامیلی نمینویسن، یعنی چی؟
اسم و فامیل ندارن ...
آدرس؟
نشونی؟
حتی شمارهی قبرشونم ننوشتن که نکنه بری اونجا!
خونه
بابا
مامان
قبر
کوچه
خیابونی بهنام
دیواری نقاشی شده
خاطراتی پُر و پیمون ...
هیچی و هیچی.
نه کسی از اونا فیلمی میسازه، نه کسی عکسشون رو چاپ میکنه.
اصلا کسی نباید اسمی از اونا بیاره.
زنبیل قرمز و دوقلوهای افسانهای!
زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ ...
آویخته بر گوشهی تختفلزی سخت و سرد ...
شاید که آخرین یادگاری ثابت باشد.
30 سال پیش بود
من بودم و مصطفی
علی بود و نادر
رضا بود و حسین و …
چندروزی بیشتر نبود که مدرسهها باز شده بودند.
هفتهی اول مهر بود.
صبح زود، اتوبوس که در خیابانهای کرمانشاه و اسلامآبادغرب تاب میخورد، بچههای شنگول و سرحال بهچشم میآمدند که کیف و کتاب در دست، روپوشهای آبی و سرمهای بر تن، میروند تا زنگ مدرسه نخورده، وارد حیاط شوند و در صف قرار گیرند.
ما اما، از آنها و همهی آرزوها و تصورات شیرینشان، با چشمانی مشتاق ما را در پشت شیشههای اتوبوس که تابش اولیه تشعشعات آفتاب صبحگاهی نمیگذاشت بهراحتی داخل آن دیده شود، میدیدند و بعضا دستی تکان میدادند. از آن زیباتر لبخند نوگل کوچکشان بود که بر صورتهای لُپگلی و سرخشان از سرمای دیشب، بر نگاه گرمشان سبقت میگرفت، تصویری زیبا داشتیم.
سرم را که گذاشتم بر شانهی مصطفی تا مثلا چُرتی بزنم، نگاهم به صندلی آنطرف افتاد. دونفر که شباهت ظاهریشان نشان میداد دوقلو باشند، روی صندلیها بلند شده بودند و با چنان ذوق و شوقی بچه مدرسهایها را از نظر میگذراندند و برایشان دست تکان میدادند که انگار خودشانند. پنداری رفتهاند به دوران کودکی!
پنیر تبریزی مالیده شده بر تکهای نانبربری در دست گرفته و بهدندان میکشند تا صبحانهشان را در راه مدرسه خورده باشند.
رفتیم
نپرس کجا
خودت بهتر میدونی
رفتیم جبهه
جنگ بود. عملیات بود. غرب بود. غرب کشور.
کجا؟
سومار. مرز ایران و عراق.
تقسیم که شدیم، افتادیم در گردان سلمان.
ثاقب و ثابت هم با ما بودند.
من شدم تکتیرانداز، مصطفی هم همینجور.
هر کدام یک اسلحهی کلاشینکوف تحویل گرفتیم.
ثاقب و ثابت اما، هر دوتایشان رفتند بهداری.
نه؛ چیزیشان نبود.
ظاهرا دورهی امدادگری دیده بودند.
وقتی در شیارهای کوهستانهای جادهی سومار، آمدند به اردوگاه ما، هر کدام یک کولهپشتی بزرگ دوششان بود. کولهپشتیها از بس پُر بودند، کم مانده بود بترکند.
پر بودند از باند، گاز و لوازم کمکهای اولیهی پزشکی.
از فردا، هروقت صبحگاه میرفتیم، من پشت سر ثاقب میایستادم و "آتل" (تختهی باند پیچی شدهی بلندی که برای بستن دست و پای شکسته بود.) را که از کولهپشتیاش بیرون زده بود، رو به پایین میکشیدم. ثاقب هم فقط رویش را برمیگرداند و نگاه تندی میانداخت که مثلا "شوخی نکن."
بعد از ظهر بود و بچهها داخل چادر، دورهم نشسته بودند و گپ میزدند که ناگهان بلندگوی تبلیغات بهصدا درآمد:
ـ برادران گروهان یک، برای گرفتن نامههاشون به چادر تبلیغات مراجعه کنند ...
همه دویدیم.
هر کس از دیگری جلو میزد تا زودتر نامهی پدر و مادرش را بگیرد و بخواند.
من و مصطفی هم دویدیم.
مثل بقیه. با ذوق و شوق، نامههایی را که برایمان آمده بودن، گرفتیم و رفتیم طرف چادر.
داخل چادر که شدیم، تعجب کردم.
ما که رفتیم تو، ثابت از جا برخاست، دست ثاقب را گرفت و درحالی که او را با خ
تحریف وقایع تاریخی توسط اصلاح طلبان
در زمان دولت اصلاحات (فکر کنم سالهای 78 تا 80 بود) که به مناسبت سالگرد شهادت شهید بهشتی و دیگر مسئولین در حادثه هفت تیر 1360 در انفجار حزب جمهوری اسلامی، مراسمی در سالن کنفرانس سران، با حضور رئیس جمهور وقت برگزار شد.
رئیس جمهور در آنجا از بازماندگان، جانبازان و خانواده شهدای فاجعه هفتم تیر با اهدای هدایای ارزشمندی تجلیل کرد. یکی یکی نام افراد را می خواندند که جلو می رفتند و هدیه خود را از دست او می گرفتند.
ناگهان نام خانمی خوانده شد که تعجب همگان را برانگیخت.
در میان نگاه های بهت زده، خانم مسنی بر روی ویلچر در حالی که بستگانش او را جلو می بردند، هدیه مادی ارزشمند خود را از دست رئیس دولت اصلاحات دریافت کرد.
از فردا انتقادها شروع شد و از همه مهمتر آقای .... که خود از جانبازان حادثه هفت تیر بود، اظهار داشت:
در جلسه هفت تیر 60، هیچ زنی در ساختمان نبود، ایشان که اعلام شد جانباز حادثه است، بعد از 20 سال از کجا سردرآورده است؟
که هیچ پاسخی داده نشد.
هدف مشاورین رئیس جمهور وقت از این تحریف تاریخی، کاسبی بود یا وارد کردن خدشه به واقعه، باید از سیدمحمدعلی ابطحی مسئول دفتر رئیس جمهور وقت، و سعید حجاریان استراتژیست اصلاح طلبان پرسید.
اصلا آن زن کی بود، در زمان حادثه کجا بود و چگونه جانباز شد، مرا یاد تابوت خالی ای انداخت که در تشییع جنازه شهیدان رحایی و باهنر به عنوان تابوت "مسعود کشمیری" (یار دیرین و شاگرد سعید حجاریان، عامل بمب گذاری ریاست جمهوری) جازده و تشییع شد.
@hdavodabadi
تاجزاده، از افراط تا تفریط!
چند سال پیش مهمان حجت الاسلام سیدهادی خسروشاهی در منزلشان بودیم. ایشان که سال های اول پیروزی انقلاب اسلامی مسئولیتهای مهمی داشته است، درباره روحیه افراطی "مصطفی تاج زاده" گفت:
"آن اوایل تاجزاده که از اعضای سازمان مجاهدین انقلاب بود، مدیرکل مطبوعات و نشریات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی شد. او روحیه ای بسیار افراطی داشت و خود را شدیدا مقلد امام خمینی می دانست.
آن زمان عربستان سعودی در لندن پایتخت انگلستان نشریات عرب زبان بسیاری منتشر می کرد که همه مروج تفکرات وهابی های ضد شیعه بودند. به خصوص علیه انقلاب اسلامی ایران شدیدا فعال بودند.
با توجه به این مسئله، قصد کردیم مجله ای به زبان عربی در لندن منتشر کنیم. هنگامی که خدمت حضرت امام خمینی (ره) رسیدم، قضیه را گفتم که ایشان خیلی خوششان آمد وفرمود: "کار بسیار خوبی است، انجام دهید."
به ایشان گفتم: "بنده آمده ام تا از شما یک اجازه بگیرم."
امام با تعجب فرمود: "چه اجازه ای؟"
که گفتم: "امام، با توجه به این که این مجله در انگلستان و برای مسلمانان ساکن آن جا منتشر می شود، ما می خواهیم از شما اجازه بگیریم تا در زمان انتشار این مجله، تصویر شما را روی جلد آن منتشر نکنیم."
حضرت امام با تعجب بیشتر فرمود: "مگر قرار است در هر شماره عکس بنده را روی مجله تان چاپ کنید؟ نخیر. به هیچ وجه حتی در داخل مجله عکس مرا چاپ نکنید."
با این توصیه امام، مچله "العالم" را به زبان عربی در لندن منتشر کردیم. چند شماره العالم چاپ شده بود که نامه ای از مصطفی تاجزاده مدیر کل مطبوعات وزارت ارشاد به دستم رسید که شدیدا از کار ما اظهار نارضایتی کرده بود.
یک روز در تهران بودم که تاجزاده مرا دید، جلو آمد و با عصبانیت گفت:
"آقای خسروشاهی، شما ضد ولایت فقیه هستید!"
اول فکر کردم شوخی می کند، ولی قیافه اش خیلی جدی بود و به شوخی نمی خورد. آن هم این شوخی مهم و سنگین!
با تعجب گفتم: "ببخشید آقای تاجزاده، منظورتون بنده است؟"
که گفت: بله. وقتی علت را جویا شدم، گفت:
"شما به چه حقی روی جلد مجله العالم عکس حضرت امام خمینی را منتشر نمی کنید؟"
که گفتم: "برای چی باید این کار بشود؟"
که گفت: "همین نشان می دهد که شما با امام خمینی مخالفید و ضد ولایت فقیه هستید."
وقتی توصیه شخص امام خمینی را گفتم، تاجزاده نپذیرفت.
چند روز بعد امام خمینی با مسئولین مملکتی دیدار داشتند که اتفاقا بنده و تاجزاده هم آن جا بودیم. بعد از دیدار، تاجزاده را بردم جلو و به امام عرض کردم: "حضرت امام، برخی آقایان ما را به خاطر این که روی جلد مجله العالم تصویر شما را چاپ نمی کنیم، ضد ولایت فقیه می دانند."
امام خندید و فرمود: "قبلا هم گفتم که، به هیچ وجه حتی توی صفحات داخلی مجلاتتان عکسی از بنده چاپ نکنید چه برسد روی جلد!"
از امام تشکر کردم، نگاهی به قیافه گرفته تاجزاده انداختم و رفتم.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi