کانال تلگرام داستانک س داستانهای کوتاه و پند آموز @dastanakes

داستانک س
تعداد اعضا:
511
5845

داستانک های کوتاه ، جالب و پند آموز

کانال بدون تبلیغات و بدون سانسور

تماس با مدیر

@soleymanjalali

 مشاهده مطالب کانال داستانک س

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

#خانوم دزده سلام!

@dastanakes
لینک پارت اول
https://t.me/dastanakes/3109

#پارت4

#شيوا

به جرات میتونستم بگم که نفسهام بالا نمیومدو
مرگ رو جلو چشمهاى خودم دیدم!

اگر من رو به پاسگاه میبرد حیثیت 27 ساله ام به باد میرفت!....

خدایا این چه غلطی بود من کردم!

نیلوفر نکبت فریبم داد وگرنه منو چه به اینکارا؟!

اه خدایا غلط کردم!...

دستش رو گرفتم و شروع به زار زدن كردم: اقا تورو به خدا من که چیزی از کیفتون برنداشتم!
دزدی نکردم! توروخدا ببخشید! جونه عزیزتون بزارید من برم!

ولی مچ دستمو محکمتر گرفت و من رو سمت ماشین برد.

در ماشین رو باز کرد و منو به داخل ماشین پرت کرد.

با ریموت در رو قفل کرد و ماشین رو دور زد و بازش كرد و پشت فرمون نشست .

برای اولین بار تو کل زندگیم به غلط کردن افتادم.

نمیدونستم چیکار باید بکنم؟! با التماس رو بهش کردم در حالی که به استین پیراهنش چنگ میزدم زار زنان گفتم:اقا تورو بخدا با ابروی من بازی نکن اشتباه کردم تاوانش هرچی باشه پس میدم!...فقط بگو چیکار کنم ؟من همونرو انجام میدم! فقط من رو تحویل ندید!

ابروهاش رو درهم کرد و رو من کرد و گفت :اون موقع که اومدی برا دزدی فکر اینجاشو میکردی!

استینشو از دستم کشیدو بهم گفت:ببین دختر کوچولو !بد روزی به تورم خوردی!... امروز ازاون روزای سگیمه که میخوام تمام دق و دلی اون شرکت نکبتی رو همه رو سر تو درارم!

و بعد از پارکینگ درومد.

دوباره به دستش چنگ زدم؛ اقا توروخدا بزار برم
هر چی بخوای برات میدم!... فقط ابرومو نبر!.. پول!... طلا!...جواهر!...هرچیزی که بخوای!

دوباره دستشو از چنگ دستام دراورد و گفت:
مال دزدیتو داری بخشش میکنی ؟!ماله حلالم
از گلوم پایین نمیره اون وقت از مال دزدیت داری به من میبخشی؟!...ساکت شو نكبت تا برسیم پاسگاه!...قانون هر چی بگه همون میشه!... من باید بفهمم تو دنباله چی بودی! تو روزی که زمینو زمان دارن بهم میزنند تو از کجا پیدات شده؟!...
باید مشخص بشه!ساکت باش!

با عجز و لابه بهش نگاه کردم و ساکت شدم.

واقعا دیگه گریه ام گرفته بود ولى غرورم اجازه نمیداد که با صدایه بلند گریه کنم!

____________________________


🆔 ─═हई 🍷
داستانک های کوتاه آموزنده و +۱۸ ❤️💐☺️☺️👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_LsIgVs-mE1bA1kQ

  کلمات کلیدی: خانوم پارت4 شيوا

مردى مهمانِ مُلّانصرالدّين بود. از مُلّا پرسيد: " شما اولاد داريد؟ "
مُلّانصرالدّين جواب داد: "بله! يك پسر دارم."مرد گفت: " مِثل جوانهاى اين دور و زمونه دنبال جوانگردى و عمر هٓدٓر دادن كه نيست؟ "مُلّا گفت: " نه! "مرد پرسيد: " اهلِ شربِ خمر و دود و دٓم و اين جور چيزهاى زشت كه نيست؟ "
مُلّا جواب داد: " ابٓداً! "مرد گفت: " قماربازى هم كه نمى كند؟ "
مُلّا گفت: " خير! اصلاً و ابداً! "
مرد گفت: " خدا رو كُرور كُرور شكر! بايد به شما به خاطر چنين فرزند صالحى تبريك و تهنيت گفت: " آقازاده چند ساله است؟ "
مُلّانصرالدّين گفت: " شير مى خورد. همين چند ماه پيش او را خدا داده به ما. "
😂😂😂😂😂

🆔 ─═हई 🍷
داستانک های کوتاه آموزنده و +۱۸ ❤️💐☺️☺️👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_LsIgVs-mE1bA1kQ

#خانوم دزده سلام!...
#پارت3


@dastanakes
لینک پارت اول
https://t.me/dastanakes/3109

#شيوا

پسره ى نكبتتتتت!...خاك بر سرم شد!...

مگه اون نيلوى نكبت نگفته بود كه تا ساعت سه تو كارش تو شركت طول ميكشه؟!...خاك برسرش كنند!...

دهنم خشك شد و به زور سعى كردم آب دهنم رو قورت بدم و بهش خيره شدم.

مج دستمو جورى گرفته بود كه انگار واقعا دزد گرفته بود!...

سعى كردم دستمو از تو دستش دربيارم: ولم كن آقا!...

مثل وحشى ها منو از پشت ماشين بيرون كشيد طورى كه به بيرون پرت شدم و اگه دستمو نگه نداشته بود با سر به زمين ميخوردم!...

يعنى يه اظهار نامه مالياتى جاى همچين ريسكى رو داشت؟!...خاك برسرت كنند!...

منو صاف نگهم داشت و گفت:تو توماشين من چيكار مى كردى؟!...دنبال چى بودى؟!...

هيـ...هيـ...چى....

منو به ماشين كوبوند و خودش بهم چسبيد! وا!...چرا انقدر عصبانيه؟!...

تو ماشين من چيكار ميكردى دختر؟؟؟؟

خواستم هولش بدم اما هيكل ريزه ميزه شصت كيلويى من در برابر اون هيكل درشت تقريبا هشتاد نود كيلويى چى مى شد؟!

اع آقا ولم كن!...چرا همچين ميكنى؟!

فكمو گرفت و سرمو به ماشين فشار داد: تو ماشين من دنبال چى بودى دختر جون؟!...

لا اله الا الله!... اين همون رئيس شركتيه كه انقدر تعريفشو ميكردند!....اين كه از من عصبى تره!...

دنـ....دنـ....دنبال پول بودم!...

سر جاش ايستاد و به من خيره شد: تو مدارك من دنبال پول مى گشتى؟!...

ايستاد و دقايقى بهم خيره شد و بعد دوباره مچ دستمو گرفت:اينطورى نميشه خانوم دزده!...بايد بريم پاسگاه!...

يا خدا!....
تنم سر شد و فشارم افتاد!....
خداجون غلط كردم!...

دستشو گرفتم و زار زدم: آقا تو رو بخدا!...من كه چيزى رو كش نرفتم!...

دستمو گرفت و منو كشيد.
بيا بريم!...حين دزدى گرفتمت!... نمى رسيدم كشتم مى رفتى!...

آقا تو رو بخدا!!!...منو نبر پاسگاه!...هرچى بخواى بهت ميدم!...فقط منو تحويل پاسگاه نده!...

ايستاد و برو بر نگاهم كرد:از طرف كى اومدى؟!

بخدا قسم!...بخخخخخدااااا قسم خودم اومدم!...از طرف كسي نيومدم!...

چى ميخواستى؟!...

لب ورچيدم:شنيدم پولدارى ميخواستم از ورت يچى صاحاب بشم!...

عجب!!!!....

درباره لبهامو كش دادم و همه مظلوميتمو تو چشمهام كردم و گفتم:ميزارى برم؟!...

چشمهاش رنگ مهربونى گرفت و با لبخندى بهم نگاه كرد!...

چشمهاى گربه ايم اثر خودشو كرده بود!....

بهم نزديك شد و روبروم ايستاد و لبخندش رو عميقتر كرد و همونطور كه تو چشمهام غرق مي شد ؛ زمزمه كرد:نععععععع!

______________________________


🆔 ─═हई 🍷
داستانک های کوتاه آموزنده و +۱۸ ❤️💐☺️☺️👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_LsIgVs-mE1bA1kQ

  کلمات کلیدی: خانوم پارت3 شيوا

#خانوم دزده سلام!
@dastanakes
لینک پارت اول
https://t.me/dastanakes/3109

#پارت2

#زانيار

سریع پیگیره ای پی شدم تا بتونم پیداش کنم!

ای پی رو با کلی کلنجار دراورديم!

خشکم زد!...باورم نمیشد!... این همون اى پى شرکتیه که با ما تو مناقصه اعلام امادگی کرده
بود!

كفرى از روى صندلی بلند شدم.

سام بشین سرورو ریبوت کن!...من باید به یه
جا زنگ بزنم!

چیشده؟!

هیچی!...

فقط سرور رو ریبوت کن!...

به سمت اتاقم برگشتم و گوشی رو برداشتم!
شماره رو گرفتم!....
دلم میخواست چندتا تیکه کلفت بارش کنم!...

ولی نه!....دیدم اینجوری نمیشه!... باید حضوری برم شخصیتشو با خاک یکی کنم!....

آخه مرد هم انقدر ضعیف ؟!
کتمو برداشتم و در اتاقمو بستم و رفتم!

سام من دارم میرم کارها رو پیگیری کن!...

تو چشم كارمندها تعجب رو میدیدم!...تا حالا همچین حالتی رو ازم ندیده بودند!....تا حالا
نشده بود قبل از ظهر از شركت خارج بشم!....

انقدرى عصبانى بودم كه سوییچ یادم رفت .باز برگشتم!....

رو ميز خم شدم و سوییچ رو از تو کشو بیرون
اوردم و برگشتم و به سمت اسانسور رفتم!

1 . 2. 3 ......
اوففففففف!... کو تا برسه به 11 ؟!

دوباره گوشیو برداشتم: ادرس شرکت راد رو برام اس ام اس کن!....و قطع کردم!...

اسانسور رسید.داخل رفتم و دکمه پارکینگ رو زدم !

تو اینه نگاهى به خودم کردم و یقه ى کتم رو كه
از عصبانيتى كه داشتم و عجله كرده بودم ودقت نكرده بودم تا خورده بود رو مرتب کردم.

به پارکینگ رسیدم و درو باز کردم و تو ماشین نشستم!

سرمو به صندلی چسبوندم!...

پوووفففففف!....

طبق عادت همیشگی اینه رو چپ و راست کردمو
به سمت خودم اوردم و يه نگاه به خودم انداختم.

از شدت عصبانیت گر گرفته بودم و سرخ شده بودم !

خودم ترسیم اینه رو تنظیم کردم و خواستم استارت بزنم که صدای خش خش شنیدم!

توجه نکردم!....

ماشین رو روشن کردم و احساس كردم يچيزى
پشت ماشين وول ميخوره!

من که دوناتو (همسترم) با خودم نیاورده بودم.

کنجکاو شدم!....اول ضبط رو روشن كردم تا
مثلا به طرف بگم مثلا حواسم نيست!

بعد آروم دستگیره ى درو کشیدم و از ماشین پایین
اومدم و به سمت پشت ماشین رفتم و آروم درب صندق رو باز كردم.

در که بالا اومد؛ چشمام از تعجب چهارتا شد!....

خدايا!....امروز چى شده بود؟!....چی داشتم میدیدم؟!.....

یه دختره جووون تو صندق ماشینه من نشسته
بود و تمام مدارک تو كيفم رو تو ماشینم ریخته
بود!

دختر هم از ترس چشمهاش گرد شده بود.

یه چند ثانیه ای گذشت تا به خودم اومدم و تو همین چند لحظه یه سری فکرها تو ذهنم رسید
که دست انداختم و مچ دستشو گرفتم.

خانم دزده سلامممممممم!.....

____________________________


🆔 ─═हई 🍷
داستانک های کوتاه آموزنده و +۱۸ ❤️💐☺️☺️👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_LsIgVs-mE1bA1kQ

  کلمات کلیدی: خانوم پارت2 زانيار

#خانوم دزده سلام!
@dastanakes
#پارت1

#زانيار

سامیار مثل عجل معلق درو باز کرد و وارد شد
و من هم با دیدن چهره ى پریشونش چایی امو
رو میز گذاشتم و بلند شدم!

__ چیشده سام ؟!

ترسیدم!... نکنه برا مامان اتفاقی افتاده!...اجازه ندادم اون حرف بزنه و ادامه دادم.

__ سام چیشده حرف بزن ؟!

__ به سرورها اتک زدند!.... مجبوریم خاموششون کنیم!....

__ کدوم سرور سام؟!

__ هد زنر!...

یهوو سرو صورتم بهم پيچيد و ضربان قلبم بالا رفت!....

چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟

__ میدونی خاموش بشیم باید جواب چند تا ارگان دولتیو بدیم؟!...اصلا امکان نداره!.... چجوری اتک خوردیم؟!باید حل بشه!....خاموش شدن سرور به اعتبارمون گند ميزنه! من چجوری به بانک دی بگم ببخشيد!...چند لحظه خاموش تا اطلاع ثانوی؟!

خود فاجعه بود!...

یه گند اساسی!....که تو این موقعیت میتونست
یه ابروریزی بزرگ بشه !....

به سمتش رفتم و با هم با عجله سمت سیستم اصلی رفتیم.

پشت میزکار قدیمی ام نشستم همون میزی که همه چیزمو از همین داشتم!....

شروع کردم به گشتن و پیدا کردن علت اصلی مشکل!...

خیلی برام جالب بود!...

چيز جديدى نبود اما این بار اتکى که خوردی بودیم از داخل بود!...

خیلی عجیب بود خیلییییییییییییی!....

________________________________


🆔 ─═हई 🍷
داستانک های کوتاه آموزنده و +۱۸ ❤️💐☺️☺️👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_LsIgVs-mE1bA1kQ

  کلمات کلیدی: خانوم پارت1 زانيار

🥀 @dastanakes

لطفا همه با تامل بخونن خصوصا متاهلین محترم محششششره👌👌👌

روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت:"امروز می خواهیم بازی کنیم!"
سپس از انان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود.
خانمی داوطلب این کار شد.استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.
ان خانم اسامی اعضای خانواده,بستگان,دوستان,
هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت.
سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.
زن,اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد.
سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.
زن اسامی همسایگانش را پاک کرد.این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند;
نام مادر/پدر/همسر/و تنها پسرش...
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود.چون حالا همه
🥀 @dastanakes
می دانستند این دیگر برای ان خانم صرفا یک بازی نبود.
استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند.
کار بسیار دشواری برای ان خانم بود.او با بی میلی تمام,نام پدر و مادرش را پاک کرد.
استاد گفت:"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید!"
زن مضطرب و نگران شده بود.با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد.و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست....
استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟!!"
والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا اوردید.شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!!
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.
همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند.
زن به ارامی و لحنی نجوا گونه پاسخ داد:"روزی والدینم از دنیا خواهند رفت.پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری,ترکم خواهد کرد"
پس تنها مردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم می کند ,همسرم است!!!

همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای انکه زن,حقیقت زندگی را با انان در میان گذتشته بود برایش کف زدند.

با همسر به از ان باش,که با خلق جهانی

🥀 @dastanakes

💫بخونید قشنگه

دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای . . .

در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت :

من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

و نشست تا گندم ها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است!

ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه . . .


🆔 ─═हई 🍷
داستانک های کوتاه آموزنده و +۱۸ ❤️💐☺️☺️👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_LsIgVs-mE1bA1kQ

📗هر شب یک داستان کوتاه

"دعای مادر"

مرحوم ملا احمد نراقی گوید:
در کنار فرات صیادان زیادی برای ماهیگیری می‌نشستند.

نوجوانی با "پای معلول،" کنار فرات می‌آمد و مبلغی می‌گرفت و دست به هر "تور ماهیگیری" که می‌خواست می‌زد و تور او "پر از ماهی" می‌شد.

این نوجوان هر روز برای یک نفر این کار را می‌کرد و بیشتر انجام نمی‌داد. گمان کردم علم "طلسم" بلد است. روزی او را پیدا کردم،دیدم حتی سواد هم ندارد.

"علت را جویا شدم."

گفت: من "مادر پیری" داشتم که برای درمان او مجبور بودم در همین مکان ماهیگیری کنم، روزی تمساحی پای مرا گرفت و قطع کرد. نزد مادر آمدم و گریه کردم.

او "دعا" کرد و گفت:
«خدایا پسر مرا بدون نیاز به وجودش "روزی" آسانی بده که او سلامتی خود را به خاطر من از دست داد.»

بعد از "مرگ مادرم" وقتی من در فرات تور می‌اندازم، از بین همه صیادها ماهی‌ها وارد تور می‌شوند و حتی وقتی که من تور در فرات نمی‌اندازم، کافی است "دستم" را به توری بزنم، همه ماهی‌های "روزی من" که "به‌خاطر دعای مادر من" است در آن تور جمع می‌شوند.


#فروی_نیوز
👇👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAADwTeKD0VRN0Kk5Gog

  کلمات کلیدی: فروی_نیوز

قسمت201
رمان #شعله_های_هوس

👈@dastanakes👉
-مادرت اون رو نخواست و به پدرت بله گفت . تمام نامه های نرسیده ی به مادرت توی این بسته ایه که توی دستمه . تمام شعر هایی که براش نوشت اینجاست. عکس های اون زمان مادرت توی عکاسی رو با هزار جور رشوه دادن گرفته و همین نون و آب اون شباش شده بوده! گشتم و گشتم! دنبال یه ردی از اون زن که شاید پیداش کنم و نابودیش رو خودم رقم بزنم . گشتم و پیداش نکردم . آدرسش رو رفتم و رسیدم به یه دختر که چشماش مثل مادرش اسارت داشت! اولش قصدم انتقام بود اما بعدش عاشق شدم! خواستمش اما اونم مثل مادرش شکستن و رها کردن بلد بود!
ژوان با اشک هایی که روی صورتش، جویبار به راه انداخته بودند، چشم به دست های لرزان فروتن دوخت . احساس کرد چیزی درون دلش پیچید، چشمانش سیاهی رفت و لب هایش خیس شد، خواست خودش را کنترل کند اما جانی برای ایستادن نداشت و بی انرژی بر روی زمین پخش شد . همزمان با آن همه اتفاق، تیامین رسید و ژوانش را پخش شده بر روی زمین دید . خبری از فروتن نبود و آن مرد با دیدن تیامین، رفتن را به ماندن ترجیح داده بود! عجیب بود ولی نمی خواست دعوایی دیگر به راه بیاندازد!
شوهر خوب مهربان ژوان، دو بسته روی زمین دید .بسته ای ناشناس که بی هیچ نشانه اش از پست، روی زمین کنار ژوانش افتاده بود . فعلا کنجکاوی را کنار گذاشت و ترجیح داد همسرش را به خانه و تخت نرش برساند.
او را روی شانه انداخت و با گذاشتن بسته ی مشکوک روی اُپن، ژوانش را بر روی تخت دراز کرد . الکل را از جعبه ی کمک های اولیه بیرون آورد و کنار بینی کوچک خانمش گذاشت . بوی تند و تلخ الکل، ژوان را با شک های مانده در جانش، به هوش آورد .

دخترک، هراسان و با صدایی که لرزشش تن تیامین را لرزاند، چشم هایش را باز کرد و تند تند صدا زد:
-مامان .... مامانم .... فروتن ....
تیامین مشکوک ژوان را نگریست و دست روی شانه اش گذاششت:
-چی شده خانومم؟ خوبی؟ چرا باید اون طوری پیدات کنم؟
ژوان از روی تخت بلند شد و پرسید:
-فروتن کجاست؟!
آب دهان تیامین خشک شد . غیرتش دستکاری شد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
-اون ... اون تیامین بی شرف اینجا بوده؟ این حال تو بخاطر اونه؟ دوباره چه حرف مفتی زده؟
ژوان موهای روی پیشانی اش را کنار زد و دست روی دست تیامین که روی شانه اش بود، گذاشت و آهسته نفس کشید:
-تیامین حقیقت می گفت؟ یعنی پدرش واقعا ....

تیامین که ماجرای مادر ژوان و پدر فروتن را از پدرش شنیده بود، دو هزاری اش افتاد و فورا متوجه شد . برای آنکه ژوانش را بیشتر از آن زجر ندهد، فاصله اش تا او را از بین برد و دست آزادش را روی سرش کشید:
-خانوم خوشگلم .... گذشته ای که گذشته، شخم زدن نمی خواد . یه حقیقت هایی هست که خوب بیان نمی شن . من از این قضیه خبر داشتم اما می دونستم مادر تو بی تقصیره و یه کسیه که بی خبر از عشق اون مرد بوده. پس حق داشته که پدرت رو انتخاب کنه و با اون بمونه!
ژوان جیغ خفه ای کشید و با گزیدن انگشت های مشت شده اش، ناله کرد:
-چطور باور کنم؟ اون پیرمرد تو تیمارستانه ...
نفس های گرم و مرطوب ژوان روی شانه ی تیامین، دل مردش را به درد آورد:
-گریه کن، برای خالی شدن حق داری گریه کنی اما به جان خودت قسم این ماجرا هیچ ربطی به مادرت با دونستن خودِ اون نداره! پدر فروتن توی یه مثلث عشقی بوده که باید از اون بیرون می کشیده، دقیقا مثل فرزان!
ژوان، تکیه ی تیامین را آرامش بخش ترین جای دنیا می دانست و برای همیشه داشتنش حاضر بود جان بدهد .
-تیامین ..
تیامین لب هایش را با زبان تر کرد و گفت:
-جانم!
-می شه اون مدارک رو آتیش بزنی؟
تیامین به هوش و ذکاوت همسرش لبخند زد و در دل گفت:
"- الحق که دست پرورده ی آقا سبحانی"!
-باشه عزیزه دلم! چشم! تو فقط استراحت کن و چشم هات رو ببند.
-تیامین؟
-باز هم جانم؟!
-می شه نازم کنی؟ اونطوری می تونم آروم بخوابم!
تیامین لبخند زد و با فاصله گرفتن از او، آرام روی تخت خواباندش و پتو را تا سینه اش بالا کشید . دستان ظریفش را از زیر پتو بیرون کشید و با نک انگشت مشغول ناز کردن پوست گربه ی اشرافی اش شد .
-تو جون بخوه!
ژوان لبخند زد و سعی کرد از افکار شیطانی فروتن و بدذاتی اش فاصله بگیرد.
لب هایش را به هم زد و گفت:
-چراغ رو خاموش نکن، کابوس نمی خوام!
تیامین آه کشید و نفس عمیقش را روی صورت یک دانه اش فووت کرد .
-باشه عزیزم، یکم استراحت کن، بعدش می ریم خونه ی بابات تا به یاد روز های قدیم کمی شاهنامه بخونیم.
پایان
نویسنده : #فاطمه_اشکو


🆔 ─═हई 🍷
داستانک های کوتاه آموزنده و +۱۸ ❤️💐☺️☺️👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_LsIgVs-mE1bA1kQ

  کلمات کلیدی: شعله_های_هوس فاطمه_اشکو

گویند در عصر سليمان نبى،
پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد،
اما چند كودك را بر سر بركه ديد،
پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند.
همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد،اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود .
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من متصور نيست.
پس نزديك شد، ولی آن مرد
سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده
معيوب و نابينا شد!
شكايت نزد سليمان برد،
پیامبر آن مرد را احضار، کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود
و دستور به كور كردن چشم داد.
آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت؛

"چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد!
و گمان بردم كه از سوى او ايمنم
پس به عدالت نزديكتراست اگر محاسنش را بتراشيد
تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند...!

ورود 👇
📚 📚
📷 📷
🌷🌷🌷@dastanakes

فقیری به ثروتمندی گفت: اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت: تو را کفن می کنم و به گور می سپارم.
فقیر گفت: امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار...

این حکایت بسیاری از ماست که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمی دانیم ولی بعد از مردن، می خواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم!

ورود 👇
📚 📚
📷 📷
🆔 ─═हई 🍷
داستانک های کوتاه آموزنده و +۱۸ ❤️💐☺️☺️👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_LsIgVs-mE1bA1kQ

✾﷽✾
💠✨ #یڪ_داستان

●✾عارفی در نیشابور بود ګه هر ڪس او را ڪوچڪترین آزار می داد، به بلا گرفتار می شد. پس مردم شهر همه از او می ترسیدند.

●✾روزی جوانی او را دید و گفت: خوش به حالت من هم دوست دارم مانند تو عارف شوم تا دیگران از من بترسند و در پی آزار من نباشند.

●✾عارف تبسمی ڪرد و گفت: مثل عارف ،مانند ڪسی است ڪه شیری سوار شده است، درست است همه از او می ترسند ولی خود او بیشتر از همه می ترسد، چون ڪوچڪترین خطای او باعث دریده شدن اش به دست شیری خواهد بود ڪه پشت اش نشسته است.

●✾هر چقدر به خدا نزدیڪ تر می شوی، مردم از تو می ترسند و تو از خودت. چون ڪوچڪترین معصیت و خطای تو خدا را سخت سنگین می آید و سخت مجازات می ڪند.

💠 @dastanakes

  کلمات کلیدی: یڪ_داستان

🔸کبری و فیلترینگ

▪️در قرن هجدهم زمانی که انگلیس، هند را به استعمار خود درآورده بود، تعداد مارهای کبری در سطح شهر دهلی زیاد شده بود و دولت برای مدیریت این شرایط تصمیم گرفت برای هر مار مرده‌ای که مردم تحویل می‌دهند، جایزه نقدی به آنها پرداخت کند. تصمیم در ابتدا با تحویل مارهای مرده زیاد به دولت، بسیار موفق به نظر می‌رسید و به نظر می‌آمد که در طول زمان تعداد مارها کمتر خواهد شد. اما در نهایت تعجب تعداد مارهای مرده‌ای که مردم تحویل می‌دادند روز به روز بیشتر می‌شد. دولت از پیامد این کار غافل شده بود. چرا که بسیاری از مردم فقیر دهلی با تصور اینکه این کار درآمد خوبی دارد به پرورش مار روی آورده بودند. البته این آخر ماجرا نبود. دولت اعلام کرد که دیگر برای مارهای کبری جایزه نمی‌دهد. مردم شهر هم که متوجه شده بودند پرورش مار دیگر برای آنها سودی ندارد، هر کدام مارهای خود را در هر طرف شهر به حال خود رها کردند. بنابراین جمعیت مارهای کبری افزایش پیدا کرد و وضعیت از حالت اولیه نیز بدتر شد. از این پدیده در علوم سیاسی و اقتصادی به نام "اثر کبری" یاد می‌شود که در آن نداشتن افق تصمیم‌گیری مناسب برای بکارگیری راه‌حل یک مساله، به شدت آن اضافه کرده و عواقب ناخواسته‌ یا پیش‌بینی نشده‌ای به همراه خواهد داشت. تاکنون نمونه‌های بسیاری از این گونه تصمیم‌ها توسط دولتمردان کشور در عرصه‌های سیاسی و اقتصادی گرفته شده است. آنها فقط نشانه‌های مساله را در کوتاه مدت حل می‌کنند، غافل از آنکه باید دیگر زوایای استراتژی خود را نیز در نظر گرفته و افق تصمیم‌گیری خود را بلندتر انتخاب کنند. فیلترینگ تلگرام و شکست آن می‌تواند مثال بارزی از "اثر کبری" باشد که در آن با توجه به اظهارات وزیر ارتباطات، نه تنها بازدید از تلگرام در روزهای اخیر به حالت اولیه خود برگشت بلکه استفاده از فیلترشکنها نیز به عنوان یک پارامتر امنیتی منفی گسترش پیدا کرده و دولت را با هزینه‌های جدیدی روبرو کرده است.
مشکلات امروز دولت ناشی از راه‌حلهای دیروزش است...



🆔 ─═हई 🍷
داستانک های کوتاه آموزنده و +۱۸ ❤️💐☺️☺️👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_LsIgVs-mE1bA1kQ

👈 طنزگونه ذیل بیانی از آیه فوق در قالب داستان است؛

🔹 ﺭﻭﺯی مردی ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﻣﻼﯼ محله رفت و ﮔﻔﺖ: ﺯﻧﻢ ﻧﻤﺎﺯ نمی‌خونه، ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟؟؟
ﻣﻼ: ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻓﻀﻴﻠﺖﻫﺎی ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ، ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﺡ ﺁﺩﻡ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﺍﺭﻩ.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ، خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ولی ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ!!!
ﻣﻼ: ﻭﻋﺪه ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ نعمت های ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎیی ﺗﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﻪ.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ! خیلی ﻫﻢ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﻛﺮﺩﻡ. ولی بی فایده ﺍﺳﺖ.
ﻣﻼ: ﺍﺯ ﻫﻮﻝ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ سختی هایی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺨﻮﻧﺪﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ولی ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ!!!
ﻣﻼ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﺁﺧﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﭼﯿﻪ!؟
مرد: هیچی، ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﺨﻮنم!!!

@dastanakes

چشم هات...
رها کرده موهایش را
در مزرعه ی روسری سبز و نیلگونت

که باد بر آن می وزد
و عاشق میکند دشت را ...
که پرواز را سال هاست که از یا برده اند

باران بهاری نوازش میکنم گونه هایت را
که سرخیش گل رزی است
که گلبرگ هایش را
خواب...
با خود برده است
به دشت شقایق ها
تا که عشق ...
در میانشان جان بگیرد
و برگ هایشان آسمان را
به پاس بودن شکر گویند

ترانه ها که از لبانت بلند می شود
شهر را درهم می شکند
تا درختان شهر دلشان به حال پرستو ها بسوزد
و خانه ای برایشان دست و پا کنند...

دست هایت ...
آبروی عشق است
که نوازش میکنم افکار مرا
و خاک میکند هرچه تباهی در آن است...
تا که امید، بهار را دوباره به خاطر آورد
و کمی برایش چای بریزد
و در مقابلش بنشیند
و بگوید
دوستت دارم...
بهار باهارانه به او لبخند بزند...
بر میز ببارد
و از آن گوشه ی کافه صدای گیتاری بلد می شود...

چگونه با تو باشم که در تو فنا شم
تو رفته ای و بهتر که من هم نباشم
چگونه جان خود را به دستم بگیرم
بگو چگونه باید برایت بمیرم
به عمر با تو بودن به خود بر نگشتم
هر آن چه که تو از آن گذشتی گذشتم
تو با دلم چه کردی که در زمان ندیدم
من آن نشانه ها را به این نشان ندیدم
بجز هوای عشقت هوایی در سرم نیست
هر آن چه که تو هستی در این و آن ندیدم
#یاشار
@dastanakes

  کلمات کلیدی: یاشار

💎گویند شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف آنها را و فرزند دومم یک سوم آنها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند.

وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟
و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به آنها کمک کند،
بنابراین آنها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند
حضرت فرمود: رضایت می دهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم.

گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم، پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد و در آخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود.

─═हई 🍷 @dastanakes

قسمت 200
رمان #شعله_های_هوس

🔞 اخطار این رمان مخصوص افراد بزرگسال می باشد🔞
👈@dastanakes👉
ژوان خجالت زده دستانش را دزدید اما تیامین بی توجه به خجالت او، دستش را پیدا کرد و آهسته جای دردش را دید زد .
-می خوای پماد بزنم شاید آروم گرفت؟
پماد نمی خواست ! دلش دوری از تیامین را می خواست . حالا دستش خوب شده بود و دلش درد می کرد . درد نزدیکی به تیامین و نتوانستن هضم کردن وجود او آزارش می داد .
-نه ... لازم نیست . خوب می شه ...
تیامین بی آنکه رهایش کند روی تخت کنارش نشست.
-ژوان!
-بله؟
-به من نگاه کن!
-نمی تونم!
-باید نگاه کنی!
و شمرده شمرده تکرار کرد:
-به ... من ... نگاه ... کن!
با اصرار نگاهش، نگاه ژوان را به سمت خودش برگرداند . دخترک بیچاره از استرس، سرخ شده بود . چقدر در آن قاب و تصویر، خواستنی به نظر می آمد.
-می شه برای یه دقیقه همین طور نگاهم کنی؟
ژوان با لبخند به آسمان مشکی رنگ چشمان تیامینش نگریست . حسی که چشمان تیامین به دلش منتقل کرد باعث شد استرس و ترسش بریزد . انگار آرامش دنیا را با همان نگاه خواستنی ای که تیامین خرجش می کرد به او ارزانی کردند .
-10ثانیه دیگه مونده یه دقیقه تموم بشه!
ژوان لبخند زد که تیامین آن ده ثانیه را با تمام کردن فاصله ی بینشان به یک دقیقه تبدیل کرد .
صدای قلب ژوان را می شنید، از ته دل و با آرامش او را وارد دنیای جدید و تازه ای از جنسیتش کرد . ژوان را مانند عروسکی گران قیمت در زندگی و شبش حل کرد .
ژوانِ مانند غنچه ی گلش را با نهایت احساس و خواستن، به باغچه ی مردانگی اش وارد کرد . حالا همه ی گل ها باید به احترامش، با طراوت می شدند . پیشانی اش را مرطوب کرد و آهسته زمزمه کرد:
-دوستت دارم!
ساده و بی ریا شنید:
-من هم دوستت دارم !
انگار همان یک جمله کافی بود تا درد دستش که ناشی از جای دستگیره ی در بود، تمام شود و او به راحتی شب را در کنار همسرش به صبح برساند!
یک هفته از ازدواج تیامین و ژوان گذشته بود . آن دو عاشق و فارغ، زندگی شان را می گذراندند و با خنده وقتشان را پر می کردند .
طبق معمول روز هایشان، تیامین به کارگاه رفته و ژوان به تنهایی در خانه مشغول تمیزکاری بود که صدای زنگ در را شنید . از آیفون پرسید:
-کیه؟
پستچی ای با لباس کار، پشت دوربین پدیدار شد:
-خانوم در رو باز کنین، براتون یه بسته دارم!
تا آماده شد و در را باز کرد، پنج دقیقه طول کشید .
وقتی بیرون رفت و عرق های ناشی از خستگی را روی پیشانی پستچی دید، خجالت کشید . سر به زیر انداخت و با لحن شرمگینی گفت:
-ببخشید تورو خدا! تا اومدم دیر شد ..
پستچی سری تکان داد و با خیره کردن نگاهش به زمین، بسته را به سمتش گرفت:
-نفرمایین خانوم! شما ببخشید من بد موقع اومدم . اصرارآقا بود بسته رو همین الان بهتون برسونم!
بسته را گرفت و با نگاهی متعجب پرسید:
-آقا؟ شما از طرف کی اومدین؟
پستچی دهانش را برای جواب دادن باز کرد که صدای آشنای فروتن از پشت شانه هایش به گوش ژوان رسید:
-سلام ژوان !
پستچی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-خودشون اومدن! خدانگهدار!
ژوان گیج و منگ اول به پستچی که محو شد و بعد به فروتنی که دست در جیب، او را می نگریست خیره شد .
آب دهان قورت داد و با ذهنی مشوش پرسید:
-تو ... تو اینجا چی می خوای؟!
فروتن قدمی جلو آمد و خودش را جلوی در رساند. ژوان از ترس آهی کشید و خواست در را ببند که پای فروتن میان در قرار گرفت.
مرد عاشق گذشته و شکست خورده ی امروز، جمله ای که بغض عالم در خودش داشت را به ژوان تقدیم کرد:
-مبارکت باشه!
-از اینجا برو!
-اومدم یه چیزی رو بهت بگم . برای اثباتش بهت یه سری چیزهارو تحویل بدم و برم!
ژوان، کنجکاو حرف هایی که می خواست بشنود نبود، فقط آبرویی که ممکن بود با اذیت کردن فروتن خدشه دار شود را خواستار بود.
نفس عمیقی کشید و صاف در جایش ایستاد:
-بگو!
-من دارم از ایران می رم . اما نتونستم بی اونکه این حرف هارو بهت بزنم برم . دلم نیومد بی سوزوندن تو برم! هر چقدر من زجر کشیدم توهم باید بکشی . پدر من توی تیمارستان.... بستریه! می تونی بری ببینیش!
انگشت اشاره اش را بالا گرفت و با فک منقبض شده اش تشر زد:
-دو چیز اون رو به این روز انداخت . یکی شراکتش با بزرگ های فرش، یکی هم عشق مادر تو !
شُک به جان چشمان ژوان افتاد . ناباور و با دهانی باز به فروتن خیره شد.
ادامه دارد...
نویسنده : #فاطمه_اشکو



🆔 ─═हई 🍷
داستانک های کوتاه آموزنده و +۱۸ ❤️💐☺️☺️👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_LsIgVs-mE1bA1kQ

  کلمات کلیدی: شعله_های_هوس فاطمه_اشکو

💎وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکه‌ی اسپانیا به افتخارش مهمانیِ مفصلی ترتیب داد.

درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای هیچ کار مهمی نیست. ما نیز همه می‌دانستیم که زمین گرد است و از هر سویی بروی و به رفتن ادامه دهی، از آن سوی دیگرش برمی‌گردی.

ملکه‌ی اسپانیا پاسخ را از کریستف کلمب خواست، کریستف تخم مرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان ..‌!
او نتوانست.
تخم مرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن اِبا کرد.

گفتند: تو خودت اگر می‌توانی این کار را بکن!
کریستف ته تخم‌مرغ را بر سطح میز کوبید، تهِ آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد.

همگی زدند زیر خنده که ما هم این را می‌دانستیم.
گفت: آری شاید می‌دانستید اما انجام ندادید، من می‌دانستم و عمل کردم.

انجام دادن چیزی که می‌دانیم احتیاج به شهامتی دارد که هر کسی توان انجامش را ندارد...

─═हई 🍷 @dastanakes

 1  2  3  4  صفحه بعدی