ترجیح من این است که مطلب ها را سرقت نکنند.
ترجیح من این است که مطلب ها را سرقت نکنند.
بازار عاشورا و غرفههایی که سخت جاتنگکن اند
حول مفهوم عاشورا رفتارها و بحثهای حرفهای گونهگونی پدید آمده و انباشته شده. این انبوه را در مقام استعاره بازار عاشورا مینامیم.
یکی از غرفههای بازار عاشورا بحث وثاقت تاریخی است؛ این که تک تک این واقعهها و کسانی که در گزارشهای موجود از عاشورا آمدهاند راست اند یا نه. بخش عظیمی از آن راستهی بازار را که نامش «آسیبشناسی عاشورا» است همین غرفه تغذیه میکند. غرفهی دیگر بحث عبرتهای عاشورا است. این که پیام عاشورا چی است و ما چه درسهایی باید یا میتوانیم از عاشورا بگیریم. همیشه رقابتی میان این دو غرفه بوده و اهل غرفهی دوم اهل غرفهی اول را به چیزی از جنس همدستی با دشمنان دین و مذهب و شعائر و خود عاشورا متهم میکردهاند و اولیها هم متقابلا اینها را ترویجدهندهی خرافات و تهیکنندهی دین و مذهب و آیین از درون میدانستهاند. البته حضور مفهوم دشمن در اتهامی که دومیها وارد میکردهاند کفهی ترازو را به طرز شدیدی به نفع آنان سنگین میکرده است. غرفهی دیگر رازوری عاشورایی است. آغازش «قتیل العبرات» است؛ کشتهی اشک. کشته شد تا اشک بریزند. نمیفهمی؟ چون رازهایی در عالم هست که تو از آنها بیخبر ای. نگاه رازورانه به عاشورا تا هر جا ذهن جولانپیشهی انسان مدد کند پیش میرود و به سبب توان تطبیقی عجیب رازوری و دیدگاههای رازورانه با تناقض، باورمندان این دیدگاهها خیلی راحت این دیدگاهها را غیر دینی نمیبینند که خود دین میبینند. غرفهی دیگر فقه حکومتی است. فقه حکومتی در ادله چندان رجوعی به عاشورا نمیکند اما در نشان دادن لزوم خود و نیز در تبلیغ خود و نتایج خود سخت به عاشورا وابسته است. هنر عاشورایی نیز غرفهی پر مراجعه و پر طرفداری است. از نوحههای بخشو بگیر تا نوحههای دوپس دوپس عوسین عوسین، از نخل تا علم، و از آینهبندان تا شعر همه محصولات این غرفهی پررونق هستند.
هیچ کدام از این غرفهها نگاهی بیرونی و کلان به عاشورای امروزین را دستور کار خود قرار ندادهاند. عاشورا از منظر مردمشناختی، عاشورا از منظر جامعهشناختی، و عاشورا از منظر پژوهش فرهنگی، عنوانهایی هستند که تا زمانی که نخواهند وارد بازار عاشورا شوند و در بازارهای کم مخاطبی مانند آکادمی محبوس بمانند یا در قبال دریافت ورود به بازار پرمخاطب عاشورا بپذیرند که نه کالا و غرفه که جینگولک و تزئینی آویخته بر کالاهای غرفهی موجود باشند مورد هجوم و حمله واقع نمیشوند؛ اما اگر به طور جدی بخواهند غرفهای در این بازار باشند و با باقی غرفهها رقابت کنند آن وقت دو گروه اصطلاحا مدافع دین و مذهب و آیین و دشمن دین و مذهب و آیین هجوم بی امان خود را آغاز خواهند کرد.
بارها شنیدهام و دور از قبول نمیبینم که زمانی که محسن مظاهری «رسانهی شیعه» را نوشت، مداحی مشهور دربارهی او گفت «میدیم بندازنش تو گونی بیارنش». محسن و کتابش همین قدر نیز مورد حمله و نفرت دینستیزان هستند. زیرا دو طرفْ بازار و مخاطبان و غرفههایش را میان خودشان تقسیم کردهاند و دنبال رقیب و دردسر نمیگردند.
مثالی دیگر. شاید فراگیرترین جلوهی کار تیمی در فرهنگ رایج در ایران عزاداری عاشورا است. مانند هر کار تیمی سنتی دیگر کاستی دارد و توانمندی. هیچ هیئتگردانی رفته با همهیئتیهاش بنشیند سر کلاس تیمورکینگ تا بازدهی هیئت را بالا ببرند؟ نه. هیچ پژوهشگر دانشگاهی اخلاقِ کاریای آمده این تیمورکینگ سنتی را بررسی یا بهسازی کند؟ از تعارفات رایج و انشاهای خودشیرینانهی چند صفحهای که بگذریم، ظاهرا نه. دردسرش کم نیست.
دیندار و بیدین، هیئتی و دانشگاهی به این توافق رسیدهاند که هر کار به هم ریخته و بی نظم و یلخی و افتضاحی را «هیئتی» بنامند و در عوض از تداخل دانشگاه و فرهنگ عامه در امر عاشورا جلوگیری کنند، مبادا دانشگاهیان در بازار عاشورا غرفهای یا غرفههایی بیابند.
خانم ماری کوندوی ژاپنی میبیند مادربزرگ و پدربزرگش چه طور خانههای کوچک ژاپنیشان را مرتب و وسایلشان را در عین منظم بودن در دسترس نگاه میداشتهاند و میشود مرشد و مربی و مشاور سازماندهی. بازار ژاپنی تا کردن بازار فعالی نبوده و خانم کوندو در نقش باستانشناس رفته و از بازماندههایش برای خودش روش کونماری ساخته است. اما بازار عاشورا بازار زندهای است که بهرهوران و صاحبسهامان خود را دارد.
اما تحولات پیرامون این بازار و تحولات جهان درونی و بیرونی اهل این بازار چنان جدی و شدید است که در نگاهی جدیتر بدون گشودن این غرفههای جدید کل بازار ضربههایی سخت خواهد خورد.
پن: این متنی عقیدتی دربارهی عاشورا نیست. اتفاقا متنی است که میگوید عاشورای عقیدتی نیازی به تایید کسی ندارد و دارد فعالانه راه خودش را میرود، اما همین عاشورا را میتوان با نگاهی غیر عقیدتی «نیز» دید.
اندکی دربارهی تاریخ، روایت و تاریخنگاری روایی
در برابر دیدگاه سنتی به تاریخ که تاریخ را چونان پل صراطی برای یافتن حق، حقیقت، یا واقعیت میداند و طبیعتا در پی چنین دیدگاهی دنبال «تاریخ واقعی» و «تاریخ منهای تحریف» میگردد، دو گروه نقد میتوان آورد:
۱. نقدهایی که میکوشند مجعول و خرافی بودن و غیر علمی و غیر قابل استناد بودن مفهومهای بیش از حد ساده شدهای مانند حقیقت و حق و واقعیت را نشان بدهند.
۲. نقدهایی که میکوشند بی فایده بودن و اتلافکننده بودن عملی این دیدگاهها را نشان بدهند.
من وارد جزئیات این نقدها نمیشوم. تنها برای کسانی که دوست دارند با این نگاه نقادانه آشنا شوند توصیههایی دارم:
۱. آشنایی با مفهوم تیغ اکام و جدی گرفتن آن
۲. آشنایی با علوم شناختی و گوشههای مختلف آن از جمله مبانی دیدگاههای لیکاف-جانسون
۳. آشنایی با مفهوم روایت و روایت تاریخی
۴. دیدن نقدهایی به دیدگاههای سنتی، مانند «پندهای تاریخ» (The Morals of History) نوشتهی تودوروف
پیش از این نسخهی مفصلتری از این حرف را اینجا آورده بودم:
https://www.facebook.com/kurosh.alyani/posts/10154675637161046است/دروغ ربطی دارد، نه به واقعیت و نه به هیچ یک از تصورات مطلق و سادهی مانند اینها.
۴. همیشه میتوان برای تلاش در جهت کاستن تنوع روایتها اسمهای زیبا پیدا کرد، اما ماجرا زیاد هم پیچیده نیست، این گرایش به کاهش ابزارها و افزایش مفهومها یک گرایش یکپارچه، سنتی و حقانیتجو است که باور نمیکند «واقعیت» به آن شکل تخت و صلبی که گمان میکند وجود ندارد و دنبال این است که با آفریدن راه حلهای ابتکاری و پیدا کردن شورتکاتهایی محبوب خودش را از چنگ دیوان و قلعهی دانشگاه بیرون بکشد. هر چه هم تاکید کنیم این محبوبی که دنبال آن میگردد توصیفی است خیالی و اصلا جایی حبس نیست که بخواهند از حبس رهایش کنند، دردی دوا نمیشود.
۵. یکی از زهرآگینترین گمانها - بعد از گمان وجود و یافتن واقعیت تاریخی - گمان «درس گرفتن از تاریخ» است. تنها درسی که از تاریخ میتوان گرفت همین است که تاریخ نه ماژیک تستر چک است و نه کلاس درس. تنها درس گرفتنی از دادههای تدوینشدهی تجربهی بشری که کارآمدی و قابلیت اتکای نسبی خودش را نشان داده نتیجهگیریهای برآمده از متدولوژی علوم تجربی است. بیرون از متدولوژی علوم تجربی این درس گرفتن از تاریخ همان قدر معتبر است که گمانهای خام ما در مورد داروها که در جملههایی مانند «من سرم درد میکرد فلانارژین خوردم خوب شدم، تو هم سرت درد میکنه بخور خوب میشی. اگرم گیرت نیومد باجناغم مشابهش بهمانارژین رو خورده اون هم تا حدی جواب میده.»
پیش به سوی جیبهای دوخودکاری
آن سالهای آخر دههی ۵۰ و اول دههی ۶۰ که انقلاب تازه پیروز شده بود و همه پذیرفته بودیم که هم با دین غریبه ایم و هم راه حل همهی مشکلها در دین است، گرایشی هم پیدا شده بود که کسی حکایتی بگوید از رفتاری ظاهرا دینی در ناکجا ناکِی و همه درس بگیریم و آن رفتار را انجام بدهیم. یکی از این الگوهای حکایتی-رفتاری که آن زمان به نام دین رایج شد سختگیریهای عجیب و غریب و تنگچشمانه به خود و دیگران بود.
گروهی از کارمندان را به یاد دارم که اتفاقا خوب و سریع هم رشد میکردند و در جیب پیرهنشان دو خودکار بیک داشتند، داخل لولهی یکی کاغذی گذاشته بودند که رویش نوشته بودند «شخصی» و داخل لولهی دیگری کاغذی بود که رویش نوشته بودند «اداری» و حاشا که یک امضای شخصی با خودکار اداری کنند و بالعکس. آن جیبهای دوخودکاره و یقههای کیپ و پیرهنهای تترون آن قدر ماندند که از دلشان هزار چیز بیرون آمد از کشمیری و کلاهی گرفته تا رشوهبگیرهای ظاهرالصلاح و بسیار چیز دیگر. نهایتا مرحوم هاشمی با تئوریهای عجیب و توسعهی خشنش از راه رسید و بساط یقهچرکها را جمع کرد و بساط یقهسفیدها را پهن کرد که روضهی ضربههایی که از این یقهسفیدها خوردیم هم خودش وقتی مجزا برای خواندن میخواهد.
امروز این بلوای مضحک سر ماشین و تبلت اعضای شورای شهر تهران را دیدم، یاد آن داستان افتادم. شهرداری - و نه شورا - هر بار که شورای جدید تشکیل میشود با بودجهی خودش و نه بودجهی شورای شهر به تعداد اعضای شورا پژو و تبلت و لپتاپ میخریده و در اختیار اعضای شورا میگذاشته تا در طول دوران خدمتشان استفاده کنند. در پایان دوران هم پژو را پس میگرفتهاند و تبلت و لپتاپ را با رقمی پایین و در چند قسط به قول خودشان مستهلک میکردهاند و به قول ما واگذار میکردهاند به عضو شورا. کار هم نه با درخواست شورا بوده و هست نه با دستور شورا. روند داخلی شهرداری است.
این بار البته تبلت و لپتاپ جدا نخریدهاند، سرفیس خریدهاند که هم تبلت باشد و هم لپتاپ. ماشین هم همان ماشین است که پیش از این هم بوده. کار عجیب و غریبی هم نیست. این که اعضای شورای شهر ماشین نو - و نه شیک - داشته باشند که به کارشان برسند و برای حضور در فضای مکاتبات اداری شهرداری (که بنا است از همین ماه کلا به اتوماسیون اداری بسنده کنند و نامهی کاغذی برچیده شود) لپتاپ داشته باشند چیز عجیب و بیرون از عرف و غیرعقلانیای نیست. حالا یکی نامهی دستور خرید را منتشر کرده و جنجال و های و هوی و داد و بیداد، یکی هم انگار منتظر باشد که هلش بدهند تا به بهای هل خوردن دیده شود پیام لبیک داده که من ماشین نو نخواهم گرفت. آفرین به هر دو طرف. همین جو را اگر ادامه بدهید شاهد روزی خواهیم بود که اعضای شورای شهر تهران خودکار شخصی و اداریشان را سوا کنند. گام بعدی؟ لازم است دوباره گام بعدی این تجربه را بگویم؟