" نه. نرفت. شب ها بیرون نمیرفت. "
رولان زمزمه کرد و به نقطهی نامعلومی چشم دوخت. انگار جایی میان تمام کاشی های چسبیده روی زمین ، جبر جهان مفلوک را میدید. مرگ دورنکا را ، و تمام چیزهایی که در آن لحظه ، به ذهنش چسبیده بودند.
" نه. نرفت. شب ها بیرون نمیرفت. "
رولان زمزمه کرد و به نقطهی نامعلومی چشم دوخت. انگار جایی میان تمام کاشی های چسبیده روی زمین ، جبر جهان مفلوک را میدید. مرگ دورنکا را ، و تمام چیزهایی که در آن لحظه ، به ذهنش چسبیده بودند.