رمان در حال انتشار 🍁 ویدیا 🍁
🔎دوستان گرامی در صورت عدم مشاهده پارت ها هشتگ #رمان_ویدیا را داخل کانال سرچ نمایید
⌛️رمان روزانه چهار نوبت داخل کانال قرار میگیرد
🌐 instagram:
🔗 www.instagram.com/beyta.ne
رمان در حال انتشار 🍁 ویدیا 🍁
🔎دوستان گرامی در صورت عدم مشاهده پارت ها هشتگ #رمان_ویدیا را داخل کانال سرچ نمایید
⌛️رمان روزانه چهار نوبت داخل کانال قرار میگیرد
🌐 instagram:
🔗 www.instagram.com/beyta.ne
سلام عزیزان و همراهان همیشگی ما♥️
فریده بانو دوستدار شما هستم ♥️
فایل کامل رمان #دیانه بانو میباشد قرار میگیرد
برای راحتی کار عزیزانی که نمیتونن خریداری کنن رمان کامل تا پارت اخر در کانال کافه عاشقانه قرار میگیرد
رمان جدید و جذاب براتون در نظر گرفتم که مطمعنا خوشتون میاد ولی این رمان را تصمیم گرفتیم به صورت فایل صوتی و فایل تصویری که خیلی طرفدار داره براتون اماده کنیم امیدوارم خوشتون بیاد و مثل همیشه با ماهمراه باشید♥️🦋
#پارتسوم
تند پالتومو روی دوشم انداخت و پا برهنه دوییدم تو پله ها مردد وسط پله وایساده بودم اخه نه شلوار پام بود نه کفش نه شال فقط لخت و عریان پالتومو دورم گرفته بودم
سجاد:پس معطل چی هستی
چرا اونجا وایسادی برو دیگه برووو
اسانسور که از حرکت ایستاد مثل جت بالا دوییدم و پشت نرده ها نشستم
بادخنکی اومد که به خودم لرزیدم نگاهم به پنجره افتاد که باز بود نمیتونستم بلندبشم هرلحظه امکان داشت زنش به عقب بچرخه هنوز توپله ها بودن و همو بغل میکردن صدای سجاد میومد که قربون صدقه زنش میرفت و میگفت که چقدر دلش براش تنگ شده بوده
اداشو در اوردم وز گفتم
اره جون خودت تو تا چند مین پیش لاپای خودم اویزون بودی دیوث یک نیم ساعتی میگذشت که شماره سجادو گرفتم ریجکت کرد اه لعنتی بلند شدم پنجره رو ببندم که متوجه پسره قد بلند و چهارشونه ای شدم که توپله ها با دیش و المبی خشکش زده بودترسیده پلکی زدم و به دیوار چسبیدم
-مهرداد چیشد پس داداش میخوای بیام کمکت
+نه نمیخواد الان میام
جووون چه صدایی داشت لامصب
بدون هیچ حرف دیگه ای همینطور که نگاهم میکرد.....
📛📛📛📛📛📛📛📛
telegram.me/joinchat/AAAAAEkA21hAgZJXb-KSJA
📛📛📛📛📛📛📛📛
🔞 #بیاببینمردخیانتکاربامعشوقشگیرمیوفته؟ #اوهپسردومیهدخترهولختدیدبشتعرضمیکنهیانهخوبهرحالاونمدلدارهدیگه
#داستان_بانوی_فاحشه
#پارت23
من برای امشبم این عروسکو میخوام
باترس به دهن سامیار نگاه کردم که انگشتشو دور لبم کشید و چشمکی بهم زد
بعد از چنددقیقه مکالمه کردن گوشیو قطع کرد و شقیقمو بوسید و گفت
امشبم مال منی!!!
طعمت ناب بود
رفته زیر دندونم دل کندن از این چیز پرگوهر سخته
دریا:مـن
سامیار:توچی؟
بدون اینکه بزاره حرفی بزنم گفت
خانوم شدنت هم مبارک
الان شدی خانوم دیگه دختر نیستی
با حرفش اشکی توچشمم حلقه زد
سامیار:چرا گریه میکنی؟
خیلیا آرزوشونه با من باشن
تو اولین کسی که تو خونه خودم بهت بها دادم
پس باید خوشحال باشی
سامیار زند تورو برای دومین شب نگهداشت این باید یکی از افتخاراتت باشه
دریا:ه*ر*ز*ه*بودن یکی از افتخاراتم نیست
لکه ننگه
با برخورد دستاش به دندونام
دستمو محکم روی دندونم فشار دادم و گفتم
#پارت💯واقعی
telegram.me/joinchat/AAAAAExQE5brml8Ym8vitw
📚 #رمان_ویدیا
🦋 #پارت231
✍نویسنده: فریده بانو
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
وقتی دید متوجه حضورش شدم
از روی صندلی بلند شد.
آروم به سمتم اومد.
_ تبریک می گم، نگفته بودی مدلینگ هستی.
لبخندی زدم.
_ خوب نپرسیده بودی
دستی روی شونه ام نشست.
برگشتم به سمت صاحب این دست که نگاهم به نگاه بارما افتاد.
لبخندی زد و شونه ام رو فشار داد.
ته دلم گرم شد از اینکه بارما کارم رو تایید کرده از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.
چند تا عکس دست جمعی و تکی گرفتم.
از اینکه مورد قبول قرار گرفته بودم، خیلی خوشحال بودم حس مفید بودن داشتم.
کنار بارما ایستاده بودم که بهراد اومد سمتمون گفت :
_ موفق باشی، کارت عالی بود. من به نوبه خودم خوشم اومده بود دیگه داورا نمی دونم.
راستی یه سوال دوباره همو می تونیم ببینیم ؟
_ بله حتما.
کمی خم شد
_ شب خوش ستاره امشب فستیوال.
و بعد از خداحافظی و دست دادن به بارما رفت.
یک ماه می شد که نیویورک بودیم،
و تقریبا هر روز برای تبلیغات یه جا بودم.
از دیدن عکسم روی مجله های مد و زیبایی غرق لذت می شدم.
بعد از یک روز کاری و دوش آب گرم رو به روی آینه نشستم تا موهامو خشک کنم.
نگاهی به چهره ی جدیدم انداختم.
دلم برای خودم تنگ شده بود.
اما اون صورت یاد آور خاطرات بد گذشته ام بود .
ناگهان به خودم اومدم الآن من ویدا آریان هستم.
یه مدلینگ نوپا ولی در حال درخشیدن.
نگاهی به ساعت انداختم.
+وای دیرم شده
سریع سشوار روشن کردم و موهامو خشک کردم.
یک ارایش ملایم کردم.
لباس آبی فیروزه ای کوتاه به تن کردم.
یک کیف دستی مشکی به دست گرفتم و کفش مشکی پوشیدم
بعد از یک ماه تو کافه با بهراد قرار داشتم.
پالتوی پاییزه هم رو لباسم پوشیدم.
راننده کنار در منتظرم بود.
سوار ماشین شدم و نگاهم رو با لذت به خیابون های بارونی نیویورک دوختم.
عابرهای پیاده ای که دو نفره زیر بارون قدم می زدن توجهم را جلب کرد.
آهی از سر حسرت کشیدم.
حس تنهایی ناخودآگاه کل وجودمو فرا گرفت.
ماشین کنار کافه که قرار داشتیم ایستاد .
کلاهم رو کمی جلو کشیدم تا چهره ام زیاد مشخص نباشه.
وارد کافه شدم .
با اشاره گارسون به طبقه ی بالا که از قبل رزرو شده بود رفتم.
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
💌 @beytane
📚 #رمان_ویدیا
🦋 #پارت230
✍نویسنده: فریده بانو
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
با بی میلی و بدون حرفی زیر دست زن نشستم.
با مهارت خاصی شروع به کار کرد.
موهام رو سشواری کشید و بدون اینکه مدلی بده پشت گردنم ریخت.
آرایش ملایمی روی صورتم انجام داد.
خدمتکاری از دور در حال نزدیک شدن به ما بود.
در حالی که لباس بلندی رو در دست داشت.
از دور چاک بلند سمت چپ لباس و استین یک طرفه پفکیش به چشم میومد.
و در دست دیگه اش دستکش بلند تا بالای آرنج.
لباس از خدمتکار گرفتم و به سمت اتاق پرو رفتم و به کمک یک خدمتکار دیگه لباس پوشیدم
کفش های پاشنه دار مو پوشیدم.
و سعی کردم تعادلمو روش حفظ کنم.
با اشاره ی زن چرخی زدم.سری به معنی تایید تکون داد.
نیم ساعتی گذشت روی صندلی نشسته بودم.
صدای موزیک و دست های مکرر حاضرین در سالن به گوش می رسید.
در سالن باز شد و ویلیام وارد اتاق شد.
با دیدنش از جام بلند شدم.
نگاهی به سرتاپام انداخت.
ابرویی بالا انداخت و لبخندی از رضایت بر لبش خود نمایی می کرد؛ انگشت شصت و اشاره اش رو بهم نزدیک کرد .
به معنی عالی.
و به هندی گفت :
_ نوبت تو شده.
نفسی کشیدم و همراه ویلیام از سالن بیرون اومدیم.
صدای پر از هیجان مردی که فقط اسم خودم و بارما رو فهمیدم ، همه جارو گرفته بود .
پرده کنار رفت و لحظه ای نگاهم به تجمع مردمی افتاد که چشم به سن دوخته بودن.
قدمی برداشتم.
با خوردن نور مستقیم لحظه ای چشم هام و بستم تا استرسی که ددونم بود کنترل کنم.
قدم بعدی رو خرامان تر برداشتم که صدای موزیک بلند شد.
سرم و بالا گرفتم و سینه ام رو جلو دادم.
با طنازی و عشوه شروع به راه رفتن کردم.
با هر قدمی که بر می داشتم موهای بلندم پخش می شد .
چرخی زدم و با لوندی دستی لای موهام بردم.
صدای دست ها بلند شد.
خم شدم و لبخندی زدم.
از سن خارج شدم .
با نگاهم در میان ازدحام جمعیت دنبال بارما بودم.
دورم شلوغ شد و عده ای دورم تجمع کردن.
در این حین روی صندلی وسط سالن
نگاه آشنایی به چشمم خورد دقیق تر که شدم
متوجه حضور بهراد شدم.
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
💌 @beytane
📚 #رمان_ویدیا
🦋 #پارت229
✍نویسنده: فریده بانو
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
قهوه که آماده شد تو فنجونا ریختم و سینی به دست سمت سالن رفتم .
بهراد طبق معمول روی مبل نشسته بود.
سینی رو روی میز گذاشتم.
_خیلی خوش اومدی
روی مبل کمی جا به جا شد.
_ممنون؛ صورتت انگار خیلی خوب شد.
دستمو آرومروی صورتم گذاشتم
_آره خیلی
سری تکون داد
_آقای کاپور نیستن؟
_نه رفتن بیرون
کمی صحبت کردیم.
بهراد از جاش بلند شد.
_خوب بهتره من دیگه برم
_شام بمونید
_نه ممنون، امیدوارم دوباره باز همدیگه رو ببینیم.
_حتما، راستی هفته دیگه یک فستیوال جشن پاییزه هست دوست داشتید و علاقه مند بودید میتونید بیاید خوشحال میشم که اونجا ببینمتون.
_برای دیدن میری؟
سری تکون دادم و لبخندی زدم
_آره
_حالا که یک خانم زیبا داره ازم دعوت می کنه حتما میام.
دستمو سمتش دراز کردم.
_پس تو جشنواره میبینمت.
دستم و گرم فشرد.
_به امید دیدار.
با رفتن بهراد روی مبل دراز کشیدم.
نگاهمو به سیب توی ظرف میوه دوختم.
فکرم بد درگیر برگشت به ایران بود.
بی هوا بلند شدمو سیب و از روی ظرف توی میز برداشتم و گازی بهش زدم.
یک هفته هم گذشت و بلآخره شب مراسم جشنواره فستیوال رسید.
بازم استرس داشتم.
همراه بارما سوار ماشین شدیم.
بعد از طی مسافتی ماشین کنار ساختمون نگه داشت.
بدون جلب توجه وارد ساختمون شدیم.
پیشخدمتی در سالن برامون باز کرد.
با دیدن جمعیت زیاد توی سالن اضطرابی کل وجودمو در بر گرفت.
زنی با دیدن بارما به سمتمون اومد.
با بارما شروع به صحبت کرد.
زن نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد.
اومد طرفم و دستمو گرفت.
بارما اومد کنارم و گفت:
_خوب من میرم یه جایی زود بر می گردم
_باشه
بارما سالن و ترک کرد
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
💌 @beytane
📒 داستان کوتاه
این قسمت : اعترافات دختری 18 ساله در باند فحشا؛ رابطههایم قانونی بود!
پارت2
- چرا به او بابا میگویی؟
فقط من به او بابا نمیگفتم بلکه هر هفت دختر دیگری که شرایط من را داشتند و از خانه فرار کرده بودند و در خانهاش زندگی میکردند او را با این نام صدا میزدند.
- آنجا چطور جایی بود؟
خانهای دوطبقه در یکی از مناطق برخوردار شهر بود. من و چند دختر دیگر که شرایطشان مثل شرایط من بود در آنجا زندگی میکردیم.
- برای بابا چهکار میکردید؟
بابا در تلگرام کانالی به همین نام داشت. افراد مبتذل در این کانال عضو میشدند و به بابا پیام میدادند. بعد او طبق وعدهای که داده بود، من یا دیگر دوستانم را به فرد موردنظر معرفی میکرد و پس از پایان کار ٩٠ درصد از پول دریافتی را به بابا میدادیم و ١٠ درصد از آن را هم برای خودمان بر میداشتیم. او میگفت اگر میخواهیم جایی برای زندگی کردن داشته باشیم، باید بهای آن را بپردازیم.
- چه بهایی؟
علاوه بر انجام کارهای خانه و پرداخت ٩٠درصد از پول دریافتیمان، او و پسرش از ما سوء استفاده می کردند.
- با چند نفر رابطه داشتهای؟
نمیدانم اما همه آنها قانونی بوده است.
- چطور؟
آنها مرا موقت عقد میکردند.
- پس از اتمام مدت عقد، عده نگه میداشتی؟
نمیدانم عده چیست.
- میدانی مرتکب چه جرمی شدهای و چه جزایی در انتظارت است؟
بله، حبس و شلاق.
- میدانی یکی دیگر از احکامی که قانونگذار برای اتهامت در نظر گرفته است اعدام است؟
مگر من آدم کشتهام؟ شما دروغ میگویید. خدا پدر و مادرم را نیامرزد. مقصران اصلی آنها هستند. قاضی باید حکم اعدام را برای آنان صادر کند.
- حرف دیگری مانده است که بخواهی بگویی؟
میخواهم توبه کنم. میخواهم زندگیام را از نو بسازم. خودم میدانم که مرتکب گناه بزرگی شدهام. من تقصیری نداشتم. شاید اگر من هم سایه پدر و مادر روی سرم
بود، الان دانشجو بودم و زندگی خوبی داشتم.
ـ ـ ـــــ ـ ـــــــــ ـ ـــــ ـ ـ
برای مطالعه داستان های دیگر، هشتگ 📒 #داستان_کوتاه را لمس نمایید ❤️
💌 @beytane
📒 داستان کوتاه
این قسمت : اعترافات دختری 18 ساله در باند فحشا؛ رابطههایم قانونی بود!
پارت1
گفتگو با نیلوفر، یکی از اعضای باند بابا
پس از ٩ ماه کار سخت و پیچیده قضایی-پلیسی برای دستگیری زن هجدهساله، در نهایت، این متهم در مشهد گرفتار قانون شد.ماجرای این پرونده از آنجا شروع شد که دختری به نام نیلوفر پس از عضویت در یک باند شیطانی و مستهجن، با فریب دهها مسافر ایرانی و خارجی، به آنها نزدیک میشد و پس از عقد موقت، با چند نفر از طعمههایش که همدستش بودند، این افراد را تلکه میکرد.
در یکی از جلسات بازجویی، فرصتی پیش آمد که گفتوگویی با این متهم انجام شود، مصاحبهای که ماحصل آن را در ادامه خواهید خواند:
- خانوادهات میدانند اینجایی؟
من خانوادهای ندارم. 9 سال است که آنها تنها دخترشان را از یاد بردهاند.
- چرا؟ مگر با آنان چه کردهای؟
من هرچه میکشم از سر خودخواهی و بیاعتنایی آنهاست. الان مادرم پیش شوهرش است و پدرم هم یا خماری میکشد یا در یکی از کوچههای شهر پی مواد برای مصرف روزانهاش میگردد.
- مادر و پدرت کی جدا شدند؟
سال ٨٧ .
- علتش چه بود؟
پدرم اعتیاد داشت. وقتی مواد به او نمیرسید، مانند دیوانهها میشد و هرچه به دستش میرسید میشکست. نهساله بودم و همیشه میترسیدم نکند پدرم بلایی سر من و مادرم بیاورد. دعواهای آنان تمامی نداشت. هرروزِ زندگیمان شده بود جروبحثکردنهای مادر و پدرم. پدرم بیکار بود. مادرم هم به من توجه نمیکرد تا اینکه آنها از همدیگر جدا شدند.
- بعد چه شد؟
پدر و مادرم پس از طلاق، مرا بین همدیگر پاسکاری میکردند. مادرم میگفت: «خودت پای این بچه را به این دنیا باز کردهای. پس خودت هم باید از او نگهداری کنی.» پدرم هم در پاسخ مادرم میگفت: «تا دیروز که خرجیتان را میدادم، دخترت بود. حالا من پای او را به دنیا باز کردهام؟!» این دعواها تمامی نداشت تا اینکه به مادربزرگ و خالهام پناه بردم.
- در خانه مادربزرگت چه شد؟
مادربزرگم با من مهربان بود اما به این علت که سن زیادی داشت، نمیتوانست مرا تر و خشک کند. برای همین، بیشتر وقتها را در خانه خالهام میگذراندم. آن سالها بهسختی میگذشت و نبودن پدر و مادر از یک سو و تحمل زخمزبانهای اطرافیان از سوی دیگر، زندگی را به کامم تلخ کرده بود. اینکه همسنوسالانم، همگی، سایه پدر و مادر روی سرشان بود و من از این سایه بینصیب بودم سخت آزارم میداد. سیزدهساله بودم که رابطه من و پسرخالهام بالا گرفت و این رابطه شوم موجب بیآبروییام شد. دیگر راهی جز ترک آن خانه برایم نبود. از طرفی، نمیخواستم که خالهام از این ماجرا بویی ببرد چون میدانستم آخر سر، همه تقصیرات به گردن من میافتد و آدمبده داستان خواهم شد. سال ٩٢ بود که از خانه خالهام فرار کردم.
- اعتیادت از کی شروع شد؟
از همان زمانی که خانه خالهام بودم. من در حاشیه شهر به دنیا آمده بودم و در همان خیابانها و کوچههای خاکی زندگی میکردم. در مسیر مدرسهام چند موادفروش بودند که هر موقع از جلو خانهشان رد میشدم، چند مصرفکننده مواد مخدر یا در حال تزریق بودند یا مواد میکشیدند. این شرایط روی پسرخالهام اثر گذاشته بود و او نیز مثل دیگر جوانان محله به شیشه معتاد شده بود. متأسفانه رابطه من و پسرخالهام موجب آلوده شدن من هم شد.
- چگونه با مردان وارد رابطه میشدی؟
بعد از فرار از خانه خالهام، آواره کوچه و خیابان شدم. نه جایی برای استراحت داشتم و نه پولی برای تغذیه. از طرفی، مصرف شیشه بسیار آزارم میداد. برای همین، تصمیم گرفتم هر طور شده جایی برای استراحت پیدا کنم. رابطه من و پسرخالهام کارم را یکسره کرده بود و دیگر ترسی از رابطه با مردان نداشتم. برای همین، به سراغ مردان جوانی رفتم که هم جایی برای سکونت داشتند و هم شرایط استعمال مواد مخدر را برایم فراهم میساختند.
- از کی وارد باند بابا شدی؟
در این میان، با فردی به نام مسلم آشنا شدم. او مسافرکش بود و در فرودگاه رفتوآمد داشت. وقتی مسلم متوجه شد که من فراری هستم و برای تأمین هزینههایم دست به هر کاری میزنم، گفت اگر گوش به حرفش بدهم، میتوانم پول خوبی به جیب بزنم. متأسفانه بدون اینکه به آیندهام فکر کنم، پیشنهاد بی شرمانه مسلم برای ارتباط با مردان هوسران را قبول کردم و از چاله در آمدم و درون چاه افتادم.
- چگونه وارد باند بابا شدی؟
درست یادم نیست. مسلم مرا به آن مرد شیطانصفت معرفی کرد. بابا مردی پنجاهساله است که با پسر بیستوهفتسالهاش زندگی میکند.
ـ ـ ـــــ ـ ـــــــــ ـ ـــــ ـ ـ
برای مطالعه داستان های دیگر، هشتگ 📒 #داستان_کوتاه را لمس نمایید ❤️
💌 @beytane
📚 #رمان_ویدیا
🦋 #پارت228
✍نویسنده: فریده بانو
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
لباس از دستش گرفتم و وارد اتاق شدم.
لباس و پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
نگاهی بهم انداخت.
اومد سمتم، دست برد لای موهام و بازشون گذاشت.
گوشه سالن ایستاد و با جدیت تمام گفت:
_شروع کن
قدمی برداشتم
با عصبانیت گفت:
_مگه داری میری سرکار! سرتا بالا بگیر، سینه ات بده جلو بعد هم یه پات بزار جلو؛ حالا از اول شروع کن.
کارایی که گفته بود انجام دادم.
سوالی نگاهش کردم.
سری تکون داد
_بد نیست ولی هنوز باید تمرین کنی
تا بعد از ظهر با بارما تمرین کردم.
یک هفته کل کارمون فقط تمرین کردن اونم تو یک اپارتمان شصت متری شده بود.
از شدت خستگی ته سالن نشسته بودم که بارما از اتاق اومد بیرون.
_من میرم بیرون تا عصر نمیام.
سری تکون دادم باشه.
نگاهی بهم انداخت.
_یادت نره هفته بعد جشنواره هست پس به جای نشستن پاشو تمرینات ادامه بده
کلافه و خسته از این همه گیر دادنای بارما بلند شدم
_فهمیدی که چی گفتم
_باشه، چشم
بارما از خونه بیرون رفت.
تاپ و شلوارکی پوشیدم، موهامو باز کردم.
چشم هامو بستم و سعی کردم فضای فستیوال تجسم کنم.
حس کردم الان روی سن ایستادم و نگاه های همه به سمت منه.
آروم شروع به قدم برداشتن کردم تا نصف سالن اومدم که زنگ به صدا در اومد
تعجب کردم این وقت ظهر کی می تونه باشه.
با تردید و دو دلی به سمت در رفتم.
از چشمی در به بیرون نگاه انداختم با دیدن بهراد تعجبم بیشتر شد.
این اینجا چیکار می کنه!
در و باز کردم.
با دیدنم لبخندی زد و جعبه شکات به سمتم گرفت
_تعارف نمی کنی بیام داخل؟
از جلوی در کنار رفتم.
_سلام بفرمایید داخل
وارد خونه شد و نگاهی به اطراف انداخت.
رفتم سمت آشپزخانه چه عجب از این ورا
_خوب هر چی منتظرت بودم دیدم نیومدی گفتم بهتره خودم بیام.
_کار خوبی کردی، الان میام شما بفرمایید بشینید.
قهوه جوش روی گاز گذاشتم و فنجون هارو تو سینی چیدم
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
💌 @beytane
📚 #رمان_ویدیا
🦋 #پارت227
✍نویسنده: فریده بانو
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
موهامو بالای سرم بستم.
از اتاق بیرون اومدم که بارما از اتاقش بیرون اومد.
شلوارک مشکی پوشیده بود و بالا تنه اش لخت بود.
حوله کوچیکی دور گردنش بود.
هر دو لحظه ایی بهم خیره شدیم.
زودتر از بارما چشم ازش گرفتم و راهمو به سمت آشپزخانه کج کردم.
زیر چایی رو روشن کردم و به سالن برگشتم.
بارما با دیدنم گفت:
_بیا بشین باید حرف بزنیم.
بدون حرف رفتم رو مبل رو بروش نشستم.
تکیه داد به مبل و پاشو رو پاش انداخت.
_قبلا بهت گفتم که فستیوال جشن پاییزه هست.
سری تکون دادم.
_هر طور شده باید نفر اول بشی.
_به نظرت الان با این شرایط اونم بین این همه مدل من می تونم؟
_چرا نتونی؟ هیچ چیز برای آدم نشد نداره از فردا توی خونه تمرین می کنی.
برات همه چیز آماده کردم. از فردا تمرینای سختی داری.
چیزی تا جشنواره نمونده
متفکر به میز رو بروم خیره شدم.
بعد از خوردن غذای مختصری برای استراحت به اتاقم رفتم.
صبح با صدای بلند موزیک چشم باز کردم.
با حالت گیجی نگاهی به اطرافم انداختم.
با یاد آوری این که کجا هستم از جام بلند شدم.
صورتم با مواد مخصوص شست شو دادم.
از اتاق بیرون اومدم.
بارما با دیدنم لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
_بیا صبحانه ات رو بخور باید خودم باهات کار کنم.
_توی خونه؟
سری تکون داد
_آره، نباید کسی از حضورت در اینجا با خبر بشه تا زمانی که وارد فستیوال بشی
تو فکر فرو رفتم این مرد عجیب خیلی نکته سنج و زیرک و ریسک پذیر بود.
بعد از خوردن صبحانه به سالن برگشتم.
بارما لباسی گرفت طرفم اینو بپوش و بیا....
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
💌 @beytane
📚 #رمان_ویدیا
🦋 #پارت226
✍نویسنده: فریده بانو
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
بلاخره روز موعود رسید بعد از چند هفته از بیمارستان مرخص شدم.
صورتم هنوز ملتهب بود و باید مراقبت زیادی می کردم.
لباسامو پوشیدم و منتظر اومدن بارما بودم.
در اتاق باز شد و بهراد وارد اتاق شد لبخندی زد
_داری میری؟
_آره دیگه، خدا را شکر داشتم خسته می شدم.
_درسته میدونم فضای بیمارستان خیلی آدمو خسته می کنه و روحیه آدم کسل میشه.
خوشحالم که شاد می بینمت.
سری تکون دادم
_خدا دوباره زندگی رو بهم برگردوند.
دستشو سمتم دراز کرد.
دستمو توی دستش گذاشتم.
گرم دستمو فشرد و گفت:
_یادت نره بهم سر بزنیا منم اینجا تنهام
_حتما
_مراقب خودت باش.
بارما وارد اتاق شد و گفت:
_آماده ای؟
_بله
_بریم؟
_بریم.
دستشو پشتم قرار داد و با هم از اتاق خارج شدیم.
ویلیام با دیدنم گفت:
_تبریک می گم از این که زیباییتون رو دوباره به دست آوردید.
_ممنونم از این همه سخاوتتون
با هم سوار ماشین شدیم.
نگاهم به خیابون های بارون زده دوختم.
چقدر دلم هوس پیاده رویی توی بارون کرد.
وارد یک کوچه تنگی شدیم و ماشین گوشه ای پارک کرد و با بارما پیاده شدیم.
وارد خونه نقلی شدیم.
بارما رو کرد بهم گفت:
_بهتره کمی استراحت کنی.
_از بس تو بیمارستان استراحت کردم حالم از استراحت بهم می خوره
_باشه هر طور راحتی، پس من رفتم دوش بگیرم
_باشه
_توام بهتره لباسا تو عوض کنی تو کمد برات چند دست لباس چیدم.
_باشه ممنون
وارد اتاق شدم.
بدون اینکه آب به صورتم بخوره بدنمو شستم.
و پیراهن کوتاه حریری پوشیدم...
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
💌 @beytane
استاد_بچه ها همه این قسمتو گوش بدید خیلی مهمه ... کمرین مینویسم باید بیاید اینجا حل کنید
کمر دردم شدید شده بود و سرجام هی تکون میخوردم و دعا دعا میکردم که لباسا نی نشده باشه ... حواسم به خودم بود و مدا غر میزدم چه وقت پود شدن بود
استاد _خانوم ریاحی حواستون کجاست
لب پایینم رو گاز گرفتمو مغذرت خواهی ارومی کردم ولی فایده نداشت هنوز حواسم به این بود که چیکار کنم تا لباسام نی نشه
استاد_خب تموم شد این تمرین هم خانوم ریاحی برامون حل میکنه ... بفرمایید پای تخته
چشمام از حدقه بیرون رفت و شانس گندمو لعنت فرستادم ... اگر لباسم ونی شده بود ابروم میرفت
_استاد میشه من نیام ؟
استاد_خیر ... اگر نیاین باید برید درسو حذف کنید
اب دهانم رو به زور قورت دادم و با خداد خدا کردن از جا پاشدم
چند قدم جلو رفتم که با خنده ی یهویی جمع سر جام وایسادمو دستام رو مشت کردم و چشمام رو از این بی ابرویی بستم
پسر _وده
طولی نکشید که صدای داد استاد تو کلاس پیچید
_خجالت بکشید ... این چه وضعه حرف زدن ... صدای خنده از کسی بلند شه این درسو حذفه
با اورکت بلند مشکیش به طرفم اومد و اورکتش رو روی شونه هام انداخت و ...
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEB5zIRTDhA76g_HLA
با چندش رو از دختره گرفتم غریدم :
خاتون این همون دختری که یک ماه کامل برام تعریف کردید ... آخه این چیه ؟!
خاتون پوزخندی زد و گفت :
هر چی باشه بهتر از اون زن فرنگ دیدته که بلد نیست یه توله پس بندازه واسط ...شنیدم اون مادر عفریته ش هم کلی دوا درمون کرده ولی جوابی نداده ...
کلافه سری تکون دادم ، دوباره نگاهم به دختره افتاد ...
چارقدش رو جوری بسته بود که داشت خفه میشد ، صورت پرمو ابرو هاش بیشتر باعث چندش میشد تا چیز دیگه ای ...
خاتون از جاش بلند شد سمت در رفت و گفت :
همین امشب کار تموم میکنی سام...
عصبی رو به اکرم غریدم :
میبریش حموم وایمیسی بالا سرش تا خودشو خوب بشوره ... وای بحالت پسندش نکنم ... ببرش ...
اکرم دست دختره گرفت که یهویی...
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEB5zIRTDhA76g_HLA
👤681381
سلام خواننده رمانتون هستم و دهمين بار هست كه ازتون سوال ميپرسم
رماني رو ميشناسيد كه يك دختر عرب به اسم ثمر براي ايراني ها برقصه و اون رو به قيمت ٢٠ ميليارد بخرن؟
يك ماه پيش اين رمان فيلتر شد و من تازه فهميدم نويسنده اش دوباره داره ادامه اش ميده
اينم قسمتي از رمانش بود👇🏻
متوجه نگاه شيخ افغاني روي ب...شدم كه گفت:
_اون دختری که ایستاده رو می خوام...
دستای لرزونمو به تنم کشیدم و شیخ گفت:
_اون دختر گرون ترین رقاصه ماست، اسمش ثمره و قیمتشم 1 میلیارد...
مرد با ل..دستی به دهنش کشید و گفت:
_من ميخرمش!
پشت کمرم لرزید، درد توی سرم بیشتر شد ولی با حرفی که مرد ایرانی زد امیدی توی دلم جوونه زد:
_من برش می دارم 5 میلیارد!
مرد افغانی اخمی کرد و گفت:
_ده میلیارد می دم...
مرد ايراني دستي به كرواتش كشيد و با پوزخند جواب داد...
ممنون ميشم برام پيداش كنيد😭راستي ممنون از رمان زيباتون🌹
—-------------------------------------------
سلام، ببخشيد گلم بخاطر حجم زياد پيام ها جوابتون رو زودتر ندادم.
اين رماني كه ميگيد رمان بسيار جذاب و عالي هست كه اسمش "معصومیتی از دست رفته" هست
من خودم خواننده اين رمانم و از وقتي خوندمش تاثير بسزايي روي قلم و نوع نوشتارم گذاشته🌹
پيشنهاد من نويسنده به شما خواننده هاي عزيزم، اگه زير ١٨ سال سن داريد توصيه ميكنم وارد كانال نشيد🔞‼️
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEMNfNghUjPMlO4lVQ
#پيشنهاد_نويسنده
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEMNfNghUjPMlO4lVQ
#تبليغ_نيست
📚 #رمان_ویدیا
🦋 #پارت225
✍نویسنده: فریده بانو
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻
وارد اتاق شد و در بست.
ماک قهوه توی دستش و به سمتم گرفت.
با لبخندی گفتم:
_نه ممنون
روی صندلی نشست گفت:
_خیلی خوشحالم که تو این این شهر غریب یه هم وطن میبینم.
راستی چطور شد که سر از این شهر در آوردین؟
تو جام کمی جا به جا شدم
_خوب راستش رو بخواید من مقیم اینجا هستم.
_با پدر و مادرت؟
نمی دونستم که چی در جواب سوالش بگم
_خوب راستش و بخوای من پدر و مادرمو از دست دادم و در حال حاضر با آقای کاپور زندگی می کنم.
چشم هاشو تنگ کرد
_اسم و فامیل اینمرد خیلی برام آشناست نمی دونم قبلا کجا شنیدم.
وای الان چیکار کنم هول شدم و گفتم:
_ایشون یک بیزینس من بزرگ هستن شاید قبلا اسمشونو شنیدید.
سری تکون داد
_شاید.
_خوب حالا بگو شما چرا اینجایید نکنه با خانواده در این شهر سکونت دارید.
آهی کشید.
_نه تنهام؛ خانوادم ایران هستن.
_خوبه
کمی با بهراد حرف زدم، اما هیچی راجب خانواده اش و بقیه نگفت.
خیلی تو دار بود.
از جاش بلند شد.
_خوب من برم سرتون و به درد آوردم.
لبخندی زدم.
_نه خوشحال شدم.
_منم، اما تن صداتون و چشم هاتون برای من خیلی آشناست.
شونه ای بالا انداختم.
_نمی دونم.
_شب خوش.
_ شب خوش.
با رفتن بهراد رو تخت دراز کشیدم.
و نگاهم و به رو به روم دوختم.
دلم شور آینده می زد اگر ایران برگردم قراره چی اتفاقایی رخ بده.
آه پر دردی کشیدم و چشم هام رو بستم.
یک هفته ی باقی مانده ی توی ییمارستان گذشت.
این مدت با بهراد کمی صمیمی تر شده بودم.
ازم قول گرفته بود که باز هم همدیگر و ملاقات کنیم منم از خدا خواسته قبول کردم.
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
💌 @beytane