ما به آرزوهايمان يك رسيدن بدهكاريم
@arezohaye_ziba
.
.
.
.
.
.
ما به آرزوهايمان يك رسيدن بدهكاريم
@arezohaye_ziba
.
.
.
.
.
.
ﻧـــَــــــــــﺦ ﺩﺍﺩﻥ
ﻫَﻤﯿﺸـــــــﻪ ﻫــــــﻢ "ﺑـَــــﺪ" ﻧﯿﺴت
ﺑــــﻪ ﺑَﻌﻀﯿـــــــــﺎ
ﺑﺎﯾـــــــﺪ ﻧـَـــــــﺦ ﺩﺍﺩ تا
"ﺩَﻫﻨﺸــُــــــﻮن و" "ﺑــــــــﺪﻭﺯَﻥ"👌🏻👌🏻👌🏻
♡ @arezohayeziba
ديرين ديرين
گفتگوي ويژه خبري
سفر نخبگان و حوادث!👌🏻
♡ @arezohayeziba
داستان #معشوقه_شرطي
#قسمت_بيست_و_چهارم
نيما اومد تا محمدصدرا رو از شارمين جدا كنه كه محمدصدرا هلش داد عقب .
آقاي آباني گفت : زنگ بزنيد پليس
_محمدصدرا : اره پليس، يه پرونده اي بسازم كه تا عمر داريد بدوييد
_شارمين : اين كيه ؟ رو به من نكاه كرد و محمدصدرا گفت :
_صاحب بچه
_شارمين : تا حالا كجا بودي؟ كه حالا باباش شدي؟
_محمدصدرا : پي اعتمادي كه داشتم
_اقا محمدصدرا
_گفتم برو پايين
_ولش كنيد ، اون كه چاقو نذاشته خرخره م كه قبول كنم ، خودم قبول كردم
_محمدصدرا : د ، واسه چي؟؟؟
_واسه اين كه پول بهم ميداد تا به مادرم بدم تا با محسن ازدواج نكنه
محمدصدرا يقه ي شارمين و با يه حركت ول كرد و گفت : پووووول ؟؟؟
_شارمين : پونزده ميليون دادم بايد واسم ...
محمد نگاه خشمگيني به طرف شارمين انداخت و گفت :
_كدوم پول ؟ پولي بهش ندادي ، معامله مسخره بچه گونه تون فسخه .
_شارمين : هفت و نيم دادم بهش
_محمدصدرا : هشت ميليون پست ميدم ، شرت و كم كن
محمدصدرا دسته چك ش و بيرون كشيد و شارمين گفت :
_ببين تو كي ايني؟
_محمدصدرا : به تو ربط نداره ، بيا به روزِ ، برو بانك بگير
_شارمين : بگيرم يا برگشت بزنم ؟
_محمدصدرا : حساب بلورچي ها تا حالا خالي نبوده كه چكي برگشت بخوره بچه .
شارمين چك و پرت كرد و گفت :
_اون كارمند منه طبق اين قراردادي كه نوشتيم
_محمدصدرا : كدوم قرارداد؟
شارمين قراردادي كه نوشته بوديم و به محمدصدرا نشون داد و محمدصدرا گفت : اين قانوني نيست
_شارمين : امضاي من و توتيا قانونيش كرده
تا شارمين اومد برگه قرارداد و تا كنه ، محمدصدرا از دستش قاپيد و پاره ش كرد و گفت : ديگه قانوني نيست ، چكت و بردار تا از كفت نرفته
شارمين با عصبانيت يقه ي محمدصدرا رو گرفت و محمدصدرا كه هم قد بلندتري داشت و هم هيكل درشت تري و اهل ورزش بود ،مچ دستهاي شارمين و گرفت .
محمدصدرا گفت : جوجه فكولي يقه ي بزرگترت و نگير فهميدي؟ اگر دور و برِ توتيا ببينمت جفت پاهات و قلم ميكنم
بعد يه نگاه به اقاي آباني و نيما كرد و گفت :
_اگر شكايت نميكنم بخاطر حرمت موهاي سفيدته پيرمرد
به من نگاه كرد و كيفم و از روي ميز برداشت و گفت : راه بيفت
_اقامحمد ...
_حرف نزن ، راه بيفت
تارا يه سقلمه زد ، يعني چيزي نگو
_چرا بهش گفتي ؟
_از زير زبونم كشيد
#ادامه_دارد ...
داستان معشوقه شرطي هر روز ساعت 18 / 24 در كانال قرار ميگيرد
♡ @arezohayeziba
┄┄┅┅🍃✿❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
ریسمان کهنه را محکم بگیر!
اما دست نامرد را نگیر!
بگذار شیر شکارت کند !
اما به شغال پناه نبر!
به دریا غرق شو!
اما از پل نامردان عبور نکن !
به قطره آبی بساز!
اما منت دریا را نکش !
@arezohayeziba