مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧
🐬 پارت 158
#Part158
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ـ برو لعنتی ... ولم کن ، برو ... ببین چیا میگن راجع بم ؟ ...
کیهان تنگ بغلم گرفت . نهایته بی انصافی بود که می دونست بغلش برام حکمه تسکینه ....
تارخ ـ الان می خوابه کیهان .... مراقبش باش ...
صدای فین فینه کیمیا بلند شد و گفت : به خدا نمی خواسـ ...
کیهان غرید : هیچی نگو فقط ...
خواب رفتم .... آرزو کردم بیدار نشم . من بدن درد و خماری رو دوست نداشتم ... خونه کیهان به جوش می اومد اگه خبر دار می شد .
سر درد لعنتیم انگار تمومی نداشت . کفه دستم رو گذاشتم روی سرم که حس کردم پشت دستم تیر کشید . چشمم رو که باز کردم سرمی که به دستم بود رو دیدم . خوبیه دکتر بودنه تارخم همین بود . به زحمت سر جام نشستم . بدنم خارش گرفته بود و آبریزش بینی گرفته بودم . من خمار بودم و دلم افتادن و خوابیدن می خواست ولی بدن دردم اجازه نمیداد ...
از جا بلند شدم . کیسه ی نایلونی سِرُم رو دستم گرفتم . در اتاق باز بود و من خواستم از اتاق بیرون برم که صداهاشون رو شنیدم :
کیمیا ـ نمی خوای بری ببینی حالش چطوره ؟
تارخ سرسنگین جواب داد : لازم نی ...
کیهان ـ آیدین همچین کرده باهاش ؟
تارخ ـ خب که چی ؟ ندیدی می ترسید ازت ؟ ندیدی می ترسید که بری سروقتش تا حدی که خواست بره پیشه همون لاشخوری که این بلا رو سرش آورده ؟
کیمیا ـ خب برا چی بره اونجا ؟
تارخ ـ واسه افکار مزخرفه تو و امثاله تو راجع بهش ...
کیمیا ـ من ؟
تارخ ـ په نه په ننه ی من بود دو ساعت میگفت آذین سالم نیست سالم نیست ...
کیمیا ـ به مامان رئوف چیکار داری ؟ بگم غلط کردم راضی میشی ؟
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara