مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🔥 پاPart425 425
#Part425
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
ـ پیمان ... چی شد ؟
Ù€ اون باری Ú©Ù‡ دزدیده بودنت Ùˆ لبه مرز شاهرخ میاد دنبالت . پیمان رو پلیسا Ù…ÛŒ گیرن اونم در Øالی Ú©Ù‡ داره با کاوه درباره ÛŒ جای قاچاق Øر٠می زنه ... در Øال انتقال به زندان یاسین Ùˆ اÙرادش جلو ماشین پلیس رو Ù…ÛŒ گیرن Ùˆ به رگبار Ù…ÛŒ بندنش تا شهادت نده ...
مهتاب Øر٠میزنه Ùˆ من یاد Ú¯Ùته ÛŒ شاهرخ Ù…ÛŒÙتم ... داخل ماشین با چشمای نیمه باز شنیده بودم Ú©Ù‡ با تلÙÙ† Øر٠می زد Ú©Ù‡ پیمان رو رها نکنن Ùˆ این یعنی پیمان رو شاهرخ گرÙته بود ... چطور سر از پلیس درآورده بود ØŸ! گیج میشم ... چرا خبرای شوکه کننده تموم نمیشن ØŸ مهتاب نامزد برادر من بوده Ùˆ من Ùˆ مهتاب چقدر بابت از دست دادن یاسین گناه داشتیم ...
اشکام رو پاک Ù…ÛŒ کنم Ùˆ به زØمت از جا بلند میشم Ùˆ دستای مهتاب رو باز Ù…ÛŒ کنم . ناخودآگاه خم میشم Ùˆ سرش رو روی سینه Ù… میذارم .
هق هق هردومون اتاق رو پر میکنه . دلم میسوزه برای این همه بدبخت بودن خودم و برادرم ...
****************
هوا تقریبا تاریک شده Ú©Ù‡ ØLoveSara 💋✨