مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🔥 پاPart376 376
#Part376
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
سرÙÙ‡ ای مصلØتی Ù…ÛŒ کنم : اممم ... Ù…ÛŒ Ú¯Ù… ... اهان ØŒ کارم داشتین ØŸ
ـ شما نمی خوای برگردی سره کارت ؟ دو روزه بهت خیلی خوش گذشته ها ...
اخم Ù…ÛŒ کنم .آخه Ú©ÛŒ زمان خواستگاری رÙته Ùˆ مشغول بشور Ùˆ بساب شده ØŸ ناراضی به دنبالش راه Ù…ÛŒ اÙتم . شاهرخ نیم ساعتی بود برای Øر٠زدن با عزیز به هتل اومده بود . قرار بود خواستگاری صورت نگیره Ùˆ شاهرخ اومده بود Ùˆ این اگه خواستگاری نیست پس چیه ØŸ
ـ اینجا جای بازیگوشی نیست ...
زیر لب Ù…ÛŒ Ú¯Ù… : نمی Ú¯Ùتی هم Ù…ÛŒ دونستم ...
Ù€ چیزی Ú¯Ùتی ØŸ
ـ نه ، خب من برم سرکارم ....
قدم اول رو برداشته یا برنداشته صدای شاهرخ رو می شنوم : یاسی ...
تند به عقب بر Ù…ÛŒ گردم . جاروی دسته بلندی رو Ú©Ù‡ Ù…Øمد داده بود روی زمین میندازم Ùˆ به سرعت نور از کنار Ù…Øمد Ù…ÛŒ گذرم Ùˆ مقابل شاهرخ Ù…ÛŒ ایستم : Ú†ÛŒ شد ØŸ
شاهرخ مخاطبش منم اما نگاش به Ù…ØLoveSara 💋✨