کانال تلگرام نفس بازی بازی نفس با تو @NafasBaazi

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال 🚫 نفـــس بــازى 🚫

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

#شاید_حوا_معشوقه_شیطان_بودقPart120

دستش رو روی دهنش گذاشت..
گیج پلک زد..!
نفس عمیق کشیدم و در حالی بدون بغض..یه قطره اشک رو گونم چکید ادامه دادم..:گلی راست میگفت..یه چیزایی بین ما بود..در واقع خیلی چیزا..! اما ما عاشق هم بودیم..واقعا..عاشق..هم..!
نگاهش غمگین شد..
سرمو پایین انداختم :اون شب..اومده بودیم همه چیزو بگیم..اَ..امیر میگفت مطمئنه نمیتونسته این احساسات و به خواهر واقعیش داشته باشه..ن..نمیشد ینی..!
اشکم چکید..:مامانی ما مهناز و پیدا کردیم..!ا..اون گفت که با پدرمون بوده..
گفت ولی امیر..امیر هی میگفت بیا بریم دی ان ای بدیم..
مامانی من عاشق شدم..امیر عاشق شد..!
دست گرم و مهربونش و روی دستم گذاشت..!
سرمو بلند کردم..:مامانی من بی اون میمیرم..!
اخم کرد..:دعوای اون شب..؟
بغض کردم..
_حامی استاد طراحیم بود..!
اونشب نمیدونم چه مرگش شده بود..منو با امیر دید و وقتی امیر پیاده شد باهاش دعوا کنه..شروع کرد به چرت و پرت گفتن..!امیرم عصبی شد!
مامانی بخدا..ما نمیخواستیم کار اشتباهی کنیم..من الان دارم از عذاب وجدان میمیرم..اما عشق امیرم هنوز تو قلبمه..!
نفسش رو بیرون داد و به دستامون خیره شد..
_میدونی اسم من چیه؟؟
گنگ و متعجب نگاش کردم..:فاطمه دیگه؟!
روی لباش لبخند محو و پر از عشقی نشست..:من حوّا ام..!
چشمام گشاد شد..!
_مامانی؟؟
سرش رو بالا اورد و با لبخند نگام کرد..:انگاری عشق های غیر ممکن تو خون مردای محتشم ِ..
گیج شده بودم..
پر از سوال نگاهش کردم که مهربون دست کشید به سرم..:هیچوقت واست نگفتم چطور با پدربزرگت اشنا شدم و ازدواج کردم..!
متعجب شدم..
بلند شد..:بیا به هم یه قول بدیم..
سوالی نگاهش کردم..:بلند شو..من برات گذشتمو تعریف میکنم..عوضش تو هم به من یه کم کمک کن..!هوم..؟
متعجب گفتم..:کمک؟؟
دستشو سمتم دراز کرد..:اوهوم..باهام بیا..!
دستش رو گرفتم..
منو برد سمت بیرون اتاق ..
اقا بزرگ خونه نبود..!!
رفت مستقیم تو اشپزخونه و خودش نشست پشت میز..:خب رها جان..ناهارو اماده کن منم اروم اروم واست گذشتمو تعریف میکنم..
چشمام گرد شد..:ولی من..!
سوالی نگام کرد..
دلم میخواست بدونم چی بوده که وقتی فهمیده من و امیر با هم بودیم..انقدر عادی برخورد کرد..
نمیخواستم نا امیدش کنم..
نفسمو بیرون دادم..!
_چی درست کنم مامانی؟
_عدس پلو..مرغم بزار کنارش
من شروع کردم به کار کردن..
دور خودم میچرخیدم و سعی میکردم یادم بیاد چجوری برنج دم میکردن..
صدای مهربون مامانی به گوشم رسید..
_۱۶ سالم بود..اون وقتا دم دمای انقلاب بود..خونواده ی من از اون خونواده های به قول امروزی ها طاغوتی بود..!
پدرم سلطنت طلب بود و ربط هایی هم به دربار اون زمان داشت..!
یه مهمونی درباری دعوت شدیم..
برای اون زمان خیلی حرف بود..
هعییی...جووونی..موهام رو بیگودی پیچ کردم و مادرم داد واسم یه کت و دامن سبز دوختن..
ای..اون زمان بر رویی داشتم..!
شب مهمونی پدرم کلی سفارش کرد بهمون که میریم کاخ فلان السلطنه ..چنان و چنین.. سالار...
متعجب نگاهش کردم..:با اقا بزرگ تو اون مهمونی اشنا شدین؟؟
شیرین خندید..: نه..
نفس عمیق کشید و خیره شد به نقطه ی نا معلومی..غرق افکارش بود..: سالار برادرم بود..!
بشقاب توی دستم رها شد..
_هیییییین..!
از جا پرید..:چته دختر؟؟بیا بیا اینور دست و پای خودتو نبری..یالا..
از شیشه ها فاصله گرفتم..
تکیه دادم به کابینت..قدرت تفکرم رو از دست داده بودم..
تو ذهنم دنبال فامیلی مامانی میگشتم..
فاطمه دانش..
اقا..اقا بزرگ که محتشمه..!
اصلا ..مگه..
خیره شدم به حرکت جارو روی تیکه های بشقاب..!
مغزم نمیتونست شرایط رو سبک سنگین کنه..!
اخه مگه ممکنه؟؟
مامانی جارو زدن و تموم کرد و بعد رفت رو صندلیش نشست و جدی نگام کرد..
_به درست کردن ناهارت ادامه بده..!
_اخه..مامانی..!
ابروش رو بالا داد..:چیه؟؟همین یکم قبل به من گفتی عاشق برادرتی..!
کجای حرفم تورو متعجب کرده؟؟
ماتم برد..
تند تند شروع کردم به کار کردن...!
یه جورایی لال شدم..!
داشتم تند تند کارارو میکردم که باز صدای مامانی توجهم رو جلب کرد..!
_زمان ما..دخترا عادت ماهانشون که شروع میشد وقت شوهرشون بود..یکی ۱۲ سالگی یکی ۱۰ یکی ۱۵..!
۱۳سالم بود که برای من اتفاق افتاد..زمزمه ی ازدواج کردن من بود..سالار مدام دور و برم بود..هم بازیم بود..!
پدرم اما خواستگارامو رد میکرد..میگفت دخترم لایق بهترینه..!
خب من اون زمان..خارجه یاد میگرفتم.. معلم پیانو داشتم..گلدوزی، خیاطی، اشپزی.. هر چیزی که یه خانوم نیاز داشت یاد بگیره..
پدرم خیلی به من میرسید..تک دخترش بودم..مادرم بیماری قلبی داشت.. نمیتونست بچه بیاره براش دوباره..
خاله ام هم به دلیل همین بیماری قلبی موروثی موقع زایمان مرده بود..چشم پدرم ترسیده بود..برعکس مالدار های اون زمان..دنبال ورثه نبود..
اینجوری شد که من تا ۱۶ سالگی مجرد موندم و در مقابل سالار هم ......

بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: