مشاهده مطالب کانال 🚫 Ù†Ùـــس بــازى 🚫
#شاید_Øوا_معشوقه_شیطان_بودقPart95
من که با یه شب بخیر سریع چپیدم تو اتاقم..
اتاق من طبقه ی دوم بود..
یکم بعد صدای در اتاق دیگم اومد..
لباسمو عوض کردم و پریدم رو تخت..!
هلاک بودم..!
Ùورا خوابم برد..
****
یک Ù‡Ùته ای بود Ú©Ù‡ شمال بودیم..
خب صادقانه بگم..
همین Ú©Ù‡ خر خره ÛŒ Ú¯Ù„ÛŒ رو نجوییده بودم نشون میداد Ú©Ù‡ اوضاع خوب پیش رÙته..!
توی جام چرخیدم و چشمم خورد به برگه ی روی پا تختیم..
برش داشتم ..دست خط امیر رو شناختم..
''من رÙتم تا یه ده همین اطراÙ..
قبل سال تØویل میام..تورو خدا تا میام Ú¯Ù„ÛŒ رو نخور..اÙرین!
درضمن ..خوشگل کن امروز روز سال نوعه..!''
لبخند زدم و با خمیازه خودمو تو جام کش و قوص دادم..!
با دیدن ساعت ۱۲ و ۲۷ دقیقه از جام پا شدم..
سرسری تو Øموم بالا دوش گرÙتم Ùˆ بعد رÙتم توی اتاقم..
گرسنم بود ولی Øال نداشتم برم پایین..
نشستم یکم ارایش کردم Ùˆ از تو ساکم یه شلوار جین برداشتم با یه تیشرت استین بلند سÙید تنم کردم..
موهام و خشک کردم و باز گذاشتم ..
ساعت Û² بود Ú©Ù‡ از پله ها رÙتم پایین..!
بارون میومد بیرون..
نگران چشم چرخوندم ببینم امیر اومده یا نه..!
سمانه داشت Ù‡Ùت سین میچید..
مامان گلی ویژه برنامه میدید..
بابا روزنامه میخوند..!
امیر نبود اما..
بلند سلام کردم..
از پشت سرم صدای امیر اومد..:سلام کوتوله..یکم دیگه میخوابیدی..!
چرخیدم سمتش..سمانه همینطور که ریز ریز میخندید جواب سلاممو داد..
بابا هم اروم جواب داد ..ولی گلی..!
به درک که اهمیت نداد..!
امیر بهم لبخند زد و با اشتیاق نگام کرد..
چشامو چپ کردم واسش..:کوتوله عمته..من قدم نرماله..خیلی وقت هم هست که بیدارم..
ابرو بالا داد Ùˆ سر تکون داد..:اÙرین به تو دختر خوب..
از کنارم گذشت..
شلوار جین یخی پاش بود و یه تیشرت زرد..
به شدت بهش میومد..
رÙت پشت پنجره Ùˆ Ú¯Ùت:اوه اوه Ú†Ù‡ بارونی شداا..امروز خونه نشینیم..
Øوصلم سر رÙت..
کلاÙÙ‡ خودم Ùˆ انداختم روی کاناپه Ùˆ گوشیم رو دراوردم..
بیخودی تو اینستا چرخ زدم..
چندتایی تبریک عید و جواب دادم و سر خودمو گرم کردم..
پووو٠عجب روز عید مضخرÙÛŒ..
بالاخره ساعت از ۷ گذشت..
Ú©Ù… Ú©Ù… همه دور سÙره ایی Ú©Ù‡ سمانه انداخته بود جمع شدیم..
Øس غریبی داشتم..Øس تلخی..
انگار من مال اونجا نبودم..
امیر دستاش رو توی جیبش Ùرو کرده بود Ùˆ سرپا کنار بابا ایستاده بود..
نگاه خیس سمانه مات نور شمع ها شده بود..
مامان گلی امیر و بابا رو نگاه میکرد..
اگر سال های دیگه بود..
من الان بین بابا Ùˆ مامان Ú¯Ù„ÛŒ وایستاده Ùˆ بودم Ùˆ با شوق Ùˆ ذوق منتظر تØویل سال بودم..!
اما امسال..
به امیر نگاه کردم ..
جدی Ùˆ متÙکر خیره بود به من..!
نگاهش پیچیده شده بود..!
یه اخم Ù…ØÙˆ Ùˆ ظری٠روی چهرش بود..
اروم Ù†Ùس میکشید..!
پلک زدم..!
Ù†Ùس عمیق کشیدم Ùˆ بهش لبخند زدم..!
Ùقط یه کوچولو به لباش Øالت داد..
ÙˆØ§Ø¶Ø Ø¨ÙˆØ¯ Ú©Ù‡ Ùکرش مشغوله..
صدای دعای تØویل سال بلند شد..
روی خوندن و زمزمه باهاش رو نداشتم..
من..روسیاه ترین بنده ی خدا بودم..
سرم پایین اÙتاد..
من عاشق کسی Ú©Ù‡ تازه Ùهمیدم برادرمه شده بودم..
یاد Øر٠امیر اÙتادم..
من وقتی از تو خوشم اومد که نمیدونستم خواهرمی..
اما من واقعا کی عاشقش شدم؟؟
ذهنم دوید به ۱۶ سالگیم..
وقتی روی اسکایپ داشت با بابا توی اتاقش Øر٠میزد Ùˆ من بی خبر رÙته بودم تو تا باز مخ بابارو واسه موبایل جدیدی Ú©Ù‡ میخواستم کار بگیرم...!
دوییدم پشت میز بابا Ùˆ گونش رو بوسیدم..:بابایی بریم Ùردا بخریمششش؟؟
صدای غریبه ایی که اومد از جا پروندم..:این کیه بابا؟
متعجب چرخیدم و به مانیتور خیره شدم..!
اخمش..نگاه جدیش..!بیخیالی خاص چهرش..!
ضربان قلبم رÙت بالا..
بابا مهربون Ú¯Ùته بود..:این رهاست امیر.. خواهر کوچولوت..!
پوزخند زده بود..
اما من خوب یادمه Ú©Ù‡ ماه ها توی Ùکر همون چند ثانیه بودم..!
با صدای توپ از جا پریدم..
سال تØویل شد..!
اول از همه تو بغل سمانه کشیده شدم..:سال نوت مبارک عزیز دلمم..
به خودم Ùشردمش..:سال نو توام مبارک..
بعدش مامان گلی بود..
همه ی نگاه ها خیره به ما بود..!
Ù†Ùس عمیق کشیدم Ùˆ دستم Ùˆ دراز کردم سمتش..:سال نو مبارک..!
نمیدونستم چی صداش کنم؟
مامان؟
مامان گلی؟
گلی؟
خانم؟
زن بابا!
سرد دستم رو Ùشرد..:همچنین..!
از کنارش گذشتم و گذاشتم به خوش بش کردن با سمانه برسه..!
بابا خودش تو بغلش کشید منو..:سال نوت مبارک دخترم..!
غمگین Ú¯Ùتم..:سال نو تو ام مبارک بابا..!
بعد ..امیر..!
با لبخند دستمو گرÙت ..Ú¯Ùتم:عیدت مبارک..
با شیطنت خم شد Ùˆ همونطور Ú©Ù‡ باهام رو بوسی میکرد Ú¯Ùت..:عید توام مبارک.!
اب دهنمو قورت دادم..
سریع دستمو کشیدم عقب و یه گوشه وایستادم..
سر به زیر..!
بابا به عادت هر سال بهمون پاکت های عیدیمون رو داد..
به امیر هم داد..!
کم کم جو ارووم شد ......