رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و نوزدهم
انتظاراستقبال داشت Ùˆ من Ú†Ù‡ بی رØانه با سردی رÙتارم او را به Øال خودش تنها گذاشتم Ùˆ با بستن در اتاق Ùˆ نشان دادن به میل تنهایی، صØبت با اردشیر را از سر گرÙتم! Ø·ÛŒ یک Ù‡Ùته ای Ú©Ù‡ در استراØت به سر Ù…ÛŒ برد Ùˆ کنارم بود،آنقدر رÙتار هایم سرد بود، انقدر کناره گیری هایم شدت پیدا کرده بود Ú©Ù‡ طولی نکشید دستم به بدترین Ø´Ú©Ù„ ممکن پیش کسی Ú©Ù‡ نباید رو شد...مشتم باز شد Ùˆ Øقایق مثل تکه های یخ زده برÙØŒ دانه دانه ریخت !
ترس برای بیان اØوال وجودم بی معنی بود، در نظرم تنها رگ سبز شده ÛŒ برجسته ÛŒ روی گردنش چشمک Ù…ÛŒ زد...رگی Ú©Ù‡ از شدت غلظت Ùˆ برآمدگی نبض زدنش را Ù…ÛŒ دیدم ...چیزی با انÙجارش Ùاصله نداشت Ùˆ چهره اش از خون هم خونین تر شده بود!
تمامش را Ùهمید... Ú¯Ùتگوهای روزانه Ùˆ شبانه مان را...Øر٠های خصوصی مان را...قراری Ú©Ù‡ برای دیدن هم ترتیب گذاشته بودیم را هم...
من Ùراموش کرده بودم Ú©Ù‡ کیان مریض است،Ùراموش کرده بودم از پاییدن من Ù„Øظه ای غاÙÙ„ نمی شود به طوری Ú©Ù‡ اکانت مجازی ام را روی سیستمی دیگر کنترل Ù…ÛŒ کند...!
از چهره اش Ù…ÛŒ ترسیدم.ÙˆØشتناک شده بود..هیولا شده بود. جیکم در نمی آمد Ùˆ کیان قدم به قدم جلو Ù…ÛŒ آمد...قلبم چنان Ù…ÛŒ Ú©ÙˆÙت Ú©Ù‡ گویی هر Ù„Øظه امکان شکاÙته شدن سینه ام Ùˆ بیرون جهیدنش وجود داشت! دستش...دست مشت شده اش..رگ گردن سبز غلیظش!...چهره ÛŒ خونین تر از انارش...! Ùˆ جسم Ù†Øی٠منی Ú©Ù‡ از ترس مثل بچه گنجشکی بی پناه به گوشه دیوار چسبیده بود!
در یک Ù„Øظه دیوانه شد..انگار زمان ایستاد Ùˆ نعره ها Ùˆ Ùریاد های دیوانه وارش در Ú©Ù„ جهان پخش Ù…ÛŒ شد..Ù†Ùسهایش از شدت داغی پوست صورتم را سوزاند...Ùریاد بی سابقه اش ثبات پاهایم را به لقوه Ù…ÛŒ انداخت Ùˆ تمام وجودم را انگار در ماده ای مذاب Ùرو کردند Ùˆ دراوردند :
-کدوم گوری بودی شمیم؟؟؟کیه این مرتیکه؟؟؟
از ترس به هق هق اÙتادم.اخرین توانم هم تمام شد Ùˆ روی زمین پخش شدم:
-Øر٠می زنی یا بکشمت!!! کیــــه این؟؟؟؟ با شتاب شیشه گریه ام را شکاندم Ùˆ با جیغی ÙˆØشتناک به آن سر اتاق پناه بردم..دیوانه شده بود..به خدا قسم Ú©Ù‡ دیوانه شده بود. قدم به Ù‚nabzezan با گوشی ای Ú©Ù‡ متعلق به من Ùˆ تو دØنبض_زنبود جلو Ù…ÛŒ آمد: این چپولک_های_اØساس‡Øهر_روز_پائیزه§ÛŒhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت هشتاد و نهم
این‌بار Øرص خورد Ùˆ این از قرمزی صورتش Ùˆ بیش از Øد نزدیک شدنش کاملا معلوم بود. نیم سانتی من ایستاد Ùˆ توی صورتم غرید:
- ببین دختر کوچولو، تو و جناب مهندستون هنوز داشتین پوشکتونو خیس می‌کردین وقتی من تو این کار بودم. واسه من تیریپ شاخ بودن برندار.
الان این آقا Ú†Ù‡ غلطی رو تلاوت کرد؟ انقدر پررو شده بود Ú©Ù‡ به خودش اجازه می‌داد من Ùˆ شهاب رو عدد Øساب نکنه؟ رقم‌های جلوی Ú†Ú© خسارتش رو Ú©Ù‡ از Øساب بانکی‌اش بیرون کشیدم، شمردن Ú©Ù‡ یادش رÙت، می‌Ùهمه نباید به ما توهین کنه.
Ùکر کرده بود من از این اداهای مردسالارانه‌اش می‌ترسم؟
صدام رو بالا بردم و عصبی داد زدم:
- ببین کهنه‌کار صنعت کالاپزشکی، اندازه‌ی سن ما Ú©Ù‡ هیچ، صد سال علاوه بر این هم توی این کار باشی باز به گرد پای ما نمی‌رسی. دلت به این خوش بود با دو تا بچه طرÙی؟ همین دو تا بچه Ú©Ù‡ تو توی پوشک می‌بینیشون Ùˆ دست Ú©Ù… می‌گیریشون تونستن در عرض پنج سال از یه کارخونه‌ی ورشکسته چهارمین ابرقدرت صنعت کالا‌پزشکی رو بسازن. تو Ú©Ù‡ هیچ، از تو گنده‌تراشم جرات ندارن با ما دربیÙتن. Øالا Ù‡ÛŒ باد به غبغبت بنداز از اینی Ú©Ù‡ هستی گنده‌تر Ø´ÛŒ.
انقدر عصبی شده بودم Ú©Ù‡ Øتی سرباز دادگاه هم جرات نداشت سمتم بیاد Ùˆ تذکر بده.
گودرزی با اینکه معلوم بود Øساب برده اما نخواست Ú©Ù… بیاره Ùˆ باز صداش رو روی سرش انداخت.
- منو تهدید می‌کنی بچه؟ اشاره کنم نیست و نابودت می‌کنن!
جیغ زدم:
- اشاره Ú©Ù† ببینم. می‌دونی اصلا نابود یعنی چی؟ بدبخت، نابود آینده‌ی کارخونه‌ی Ùکستنی توعه!
بابک جلو اومد Ùˆ دستم رو گرÙت Ùˆ کشید.
- مهرسا جانم، آروم باش. با این بی‌شعور دهن به دهن نذار.
گودرزی باز هوار کشید.
- بیشعور Ù‡Ùت جد Ùˆ آبادته مرتیکه!
خواستم صدام رو بالاتر ببرم Ú©Ù‡ بÙهمه از Ùریادش نمی‌ترسم.
- جد Ùˆ آباد خودت Ú©Ù‡ آبادتر کردن یکی مثل تو تØویل جامعه دادن.
از عصبانیت کبود شد Ùˆ سمتم Øمله کرد. دست بالا برد Ú©Ù‡ بزنه Ú©Ù‡ دست بابک دور کمرم Øلقه شد Ùˆ من رو از اون جو دور کرد. گوشه‌ی خلوتی برد Ùˆ کنار گوشم زمزمه کرد:
- قربونت برم الهی، تو رو خدا آروم باش. نباید عصبی بشی. ارزشش nabzezanنداره.
به گودرزی Ú©Ù‡ سرباز دادگاÙنبض_زنتش رو گرÙته بود Ùˆ سعیپولک_های_اØساس¯ هر_روز_پائیزهنhttp://nabz4story.blogfa.com/
این جملات ممنوع :
âŒÙˆØ§ÛŒ من چقدر شكم اوردم
âŒÙˆØ§ÛŒ چقدر پوستم خشك شده
وای و وای...
مردا كلی نگرن Ùˆ عاشق خانم هایی با اعتماد به Ù†Ùس بالا ميشن Ùˆ ستایشش Ù…Ûnabzezan 👸
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و هجدهم
- Øالا Ú©Ù‡ Ùهمیدی...نمیای؟
چشمش گرد شد Ùˆ متعجب Ùقط نگاهم کرد. خوی سرکش Ùˆ یاغی شمیم بیدار شده بود Ùˆ به هیچ صراطی مستقیم نبود:
-من Ù…ÛŒ رم Ùˆ Ù…ÛŒ بینمش..ولی بدون...نه تو..نه هیچ کس دیگه نمی تونه جلومو بگیره،دوستم داره، منم دارم..ولی به عنوان دوستش. توهم نمی تونی جلومو بگیری چون نمی Ùهمی..چون درکم نمی Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ تنها کسی Ú©Ù‡ این همه مدت درکم Ù…ÛŒ کنه این آدمه...
از همه چیز عصبانی بودم...از بهار از دخالت بیجایش..از تغییرات یکباره ام..از تغییرات یکبارهکیان..اصلا شاید نا متعادل ترین ادم بین اطراÙیانم خودم بودم!
عصبانی بودم از اینکه در عین قبول داشتن Øر٠هایش باز هم Øاضر به برگشت نبودم.از عذاب وجدان لعنتی هم عصبانی بودم...Ú©Ù‡ عین بختک به جانم اÙتاده بود ویقه ام را در مشتش Ù…ÛŒ Ùشرد Ùˆ من کاری از دستم بر نمی آمد...باید با خودم رو راست Ù…ÛŒ بودم..من هنوزم کیان را دوست داشتم؟؟ Ùˆ این سوالی بود Ú©Ù‡ جوابش عاجز Ù…ÛŒ ماندم!
تا خود٠شب تک Ùˆ تنها بدون همراهی توی خیابانهای شهر پرسه زدم Ùˆ اشک هایم در تاریکی شب Ú¯Ù… شد. من تنها نوزده سال Ùˆ خورده ای داشتم.. روبرویی با این Øجم از سختی ها Ùˆ درماندگی در ØÙ„ کردنشان برایم خیلی زود بود...! تمام شب را نشسته در اتوبوس Ú©Ù„ ایستگاه های شهر را بدون هدÙÛŒ Ù…ÛŒ گذراندم ÙˆÙکر Ù…ÛŒ کردم Ùˆ Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ùˆ Ùکر Ù…ÛŒ کردم...نت گوشی را روشن کردم Ùˆ زنگ مخصوص Ú©Ù‡ Øاکی از رسیدن پیامی بود در Ùضا پخش شد.با استرس دست بردم Ùˆ پیام را لمس کردم
"شمیم جان نمیای عزیزم؟ نگرانتم ...Øالت خوبه؟"
در ذهن شمردم تا به Øال کیان چند بار این گونه با یک پیام ناقابل Ùˆ چند کلمه Øر٠نسبت به من ابراز نگرانی کرده بود...ØŸ جز اینکه هر بار روی Ø´Ú© Ùˆ تردیدش سرپوش نگرانی Ù…ÛŒ گذاشت!
پیامها را خوانده، بدون جوابی رها کردم . بی توجه به انبوهی از پیامهای دیگر، گوشی را خاموش Ùˆ جایی میان خرت Ùˆ پرت های Ú©ÛŒÙÙ… پرتاب کردم..اشکهای سوزانم بازهم روی کویر گونه هایم سرازیر شد. دلم به سمت گذشته ÛŒ عاری از شهاب، Ú©Ù‡ مملو از قلب پر درد Ùˆ بیمارم بود، پر کشید...
*
بهار قهر کرده Ùˆ رنجیده بود..نه منnabzezanتاه Ù…ÛŒ آمدم نه او... دیگر Øتی او هنبض_زن±Ø§ نمی Ùهمید..کیان مپولک_های_اØساسنهر_روز_پائیزهˆ Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/
الهي
در این روز زیبا
Ø¨Û Ø²Ù†Ø¯ÚªÙŽÛŒÙ…Ø§Ú¹ سرسبزے
وخرمي ببخش
از نعمتهاے بیڪرانت
سیرابماڹ ڪڹ
به قلبمان مهربانی
به روØمان آرامش
به زندگیمان Ù…Øبت
"الهی آمیڹ"
آخر Ù‡Ùتتون زیبا
🎀 @nabzezan 👸
ازدواج وقتی خوب پیش می رود که،
Øداقل یک Ù†Ùر بتواند معذرت خواهی کند ...
غرور داشتن در رابطه زناشویی
چیز قابل قبولی نیست.
🎀 @nabzezan 👸
عشق به معنی نبود هیچ درگیری دررابطه نیست.
عشق یعنی در پایان درگیری ها هنوز هم عشق موج میزند.
🎀 @nabzezan 👸
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت هشتاد Ùˆ Ù‡Ùتم
خیره نگاهش کردم. این رو نمیدونستم اما اگر باعث آرامشم نمیشد شدید از تصمیمم پشیمون میشدم. سرم رو با شک کمی تکون دادم که باعث خنده‌اش شد.
غذا رو آوردن Ùˆ روی میز گذاشتن. مثل گرسنه‌ها به غذا Øمله کرد Ùˆ این نشون می‌داد اون بیشتر از من گرسنه بوده. آروم شروع به خوردن کردم. نصÙه‌های غذا بودم Ú©Ù‡ نگاهش رو Øس کردم. سر بلند کردم Ùˆ به بشقاب خالی‌اش نگاه کردم. باقیمونده‌ی غذام رو نص٠کردم Ùˆ نصÙÙ‡ غذا رو توی بشقابش گذاشتم. اعتراض کرد:
- خودت بخور عزیزم. Ù…Ú¯Ù‡ Ù†Ú¯Ùتی گرسنه‌ای.
- دوست ندارم من بخورم Ùˆ تو نگاه Ú©Ù†ÛŒ. Øس بدی بهم دست می‌ده.
خندید Ùˆ باز به غذا Øمله کرد. Ùˆ نمی‌دونستم من Ù…ØÙˆ خنده‌اش مونده بودم.
***
انقدر خسته بود Ú©Ù‡ اجازه ندادم پشت Ùرمون بنشینه Ùˆ به زور سوییچ رو ازش گرÙتم Ùˆ خودم نشستم. تا به Øال بالاتر از پراید ننشسته بودم Ùˆ قلق Ù¾Ú˜Ùˆ دستم نبود. کلاجش گیر داشت، اما چیزی Ù†Ú¯Ùتم Ùˆ سعی کردم راه بیام.
مسیر هتل رو بلد بودم. سری قبل هم همین هتل اومده بودم. الان Ùقط منتظر بودم هتل هم رزرو رو لغو کرده باشه تا Ú©Ù„ ده طبقه هتلشون رو روی سرشون خراب کنم Ùˆ تلاÙÛŒ بلیط هواپیما هم سر هتل دربیارم. اما خوشبختانه همه چیز خوب پیش رÙت Ùˆ بی بگو‌مگو کلید دو تا اتاق رو دستم دادن.
یکی از کلیدها رو دست بابک دادم.
چمدونم رو برداشت Ùˆ همراه هم وارد آسانسور شدیم. به دیوار آسانسور تکیه دادم Ùˆ ایستاده خوابیدنش رو نگاه کردم. طبقه‌ی چهار Ú©Ù‡ Ù†Ú¯Ù‡ داشت چمدون رو از دستش کشیدم. از خواب پرید. خندیدم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- می‌خوای باهات بیام؟ می‌ترسم تا طبقه‌ی خودت خواب بمونی.
چشمکی زد و خندید.
- نمی‌خواد. سعی می‌کنم تا اتاق خودم دووم بیارم.
در آسانسور بسته شد و تنها چیزی که شنیدم "شب به خیر" از لای در بسته‌ی آسانسور بود.
سمت اتاقم رÙتم Ùˆ به این Ùکر کردم بابت دو تا اتاق گرÙتن Ú©Ù‡ از شهاب ممنون بودم، ولی چرا تو دو تا طبقه‌ی مختلÙØŸ این رو درک نمی‌کردم. شاید زمان رزرو اتاق این طبقه اتاق خالی دیگه‌ای نداشته.
وارد اتاق شدم Ùˆ نهایت همتم این بود Ú©Ù‡ مانتوم رو دربیارم Ùˆ با همون شلوار Ù„ÛŒ تنگ روی تخت Ønabzezan§Ø¨ÛŒØ¯Ù….
تمام راه خواب بودم Ùˆ دیگه نبض_زن§ÛŒÙ† راØتی خوابم نمیپولک_های_اØساس‡ هر_روز_پائیزه اhttp://nabz4story.blogfa.com/
با نوشيدن چای â˜•ï¸ Ø¨Ø¹Ø¯Ø§Ø²ØºØ°Ø§ آهن موجود درخون ازبین میرود همین امرباعث بیماری
🔹آرتروز
🔸یبوست
🔹کم خونی
🔸خارپاشنه
🔹ریزش مو
🔸چربی خون
🔹ساییدگی استخوان
🔸ناراØتی قلبی Ùˆ کلیوی میشود
🎀 @nabzezan 👸
وقتی همسرتان اشتباه می‌کند؛ به او نگویید: "دیدی Ú¯Ùتم...!" چرا که، اگر از اشتباه كردن در Øضور شما هراس داشته باشد؛ Ø´Ú© نكنيد به تدريج از شما دور خواهد شد...
🎀 @nabzezan 👸
زناني كه هر Ù‡Ùته س.كس دارند، Ø³Ø·Ø Ø§Ø³ØªØ±ÙˆÚ˜Ù† در بدن آنها دو برابر زناني است كه سكس ندارند.
هورمون استروژن براى جلوگيرى از پوكى استخوان بعد از يائسگى اهميت زيادى دارد.
🎀 @nabzezan 👸
از تأثیر Ùرم لبها در Øین صØبت با همسرتان، غاÙÙ„ نشوید. بعضی مردان دربرابر Øرکاتی مانند:
گازگرÙتن گوشه لب
بازبان روی لب پایین بازی کردن
لبها را جمع کردن Ùˆ مثل غنچه درآوردن...Øساسن
🎀 @nabzezan 👸
امام جعÙر صادق (ع):
عاقل‌ترین مردم، خوش‌خلق‌ترین آن‌هاست.
شهادت Øضرت امام جعÙر صادق علیه السلام تسلیت باد
🎀 @nabzezan 👸
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت هشتاد و چهارم
با چشم‌های گرد خیره‌اش شدم. این الان چیکار کرد؟ بینی من رو کشید؟ به من Ú¯Ùت کنجکاو؟ روش می‌شد لابد Ùضول هم می‌گÙت. انقدر صمیمی شده بودیم Ú©Ù‡ شوخی داشتیم با هم؟
برای یه Ù„Øظه سمتم برگشت Ùˆ علامت تعجب چشم‌هام رو Ú©Ù‡ دید خندید.
- چیه خب؟ چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟
شونه بالا انداختم Ùˆ چیزی Ù†Ú¯Ùتم. می‌ترسیدم Øر٠بزنم Ùˆ همه چیز رو خراب کنم. آدم وسط بلاتکلیÙÛŒ چیزی Ù†Ú¯Ù‡ خیلی بهتره. اینجوری Øداقل اگه هم چیزی خراب شد به خاطر Øر٠اون نبوده.
- مواÙÙ‚ÛŒ اول یه چیزی بخوریم بعد بریم؟ من خیلی گشنمه.
بازم با سر جواب دادم.
کنار یه مغازه کوچیک Ùست‌Ùود Ù†Ú¯Ù‡ داشت Ùˆ سمتم برگشت.
- چی بگیرم برات؟
شونه بالا انداختم. برام مهم نبود. خندید Ùˆ Ú¯Ùت:
- روزه‌ی سکوت Ú©Ù‡ نگرÙتی. نکنه با من قهری؟ آره؟ باهام قهری؟ Øر٠نمی‌زنی؟
دیگه طاقت نیاوردم Ùˆ مستقیم رÙتم سر اصل مطلب.
- چرا این‌جوری شدی بابک؟
لبخند زد Ùˆ با Ù„ØÙ† مهربونی پرسید:
- چه جوری شدم عشقم؟
قلبم ایستاد. Ù†Ùسم بالا نیومد. Ùˆ از شوک زیاد سکسکه‌ام گرÙت. به من Ú¯Ùت عشقم! اولین بار بود بهم می‌گÙت عشقم.
Øتما خیلی خنده‌دار شده بودم Ú©Ù‡ قاه‌قاه خندید Ùˆ دستم رو توی دست گرÙت.
- Ù…Ú¯Ù‡ دیروز Ù†Ú¯Ùتم دوستت دارم؟
نگاهم به ستاره‌ای که از عمق شب چشم‌هاش چشمک زد خیره موند. انگار از شب چشم‌هاش شهاب رد می‌شد.
سکسکه‌ای زدم Ùˆ باز با سر تایید کردم. به تایید بچگانه‌ام خندید Ùˆ Ú¯Ùت:
- من دوسÙت دارم. پس تو می‌شی عشقم. این کجاش تعجب داره؟
تعجب نداره؟ یک ماه نکشیده عشقش شدم. درست بعد از اون اتÙاق عشقش شدم. درست وقتی Ú©Ù‡ با شنیدن Øر٠های برادرم باید قیدم رو میزد عشقش شدم. درست وقتی تصمیم گرÙته بودم برای رÙع تنهایی هم شده بهش مجال بودن بدم عشقش شدم Ùˆ Øالا عجیب جای چیزی رو وسط این عشق خالی میدیدم. چیزی مثل خود همون عشق. این ها تعجب نداشت؟
باز سکسکه کردم. خندید Ùˆ دستم رو کشید Ùˆ منو تو آغوش گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت:
- دانشمندا یه روش جدید برای درمان سکسکه کش٠کردن. اونم اینه بغل عشقت آرامش پیدا کنی و سکسکه‌ات آروم شه.
عشقت؟ بابک عشقم بود؟ پس چرا قلبم رو نمی لرزوند؟ یه چیزی این وسط Ú©Ù… نبود؟ یه چیزی مثل یه عشق دو طرÙه؟ Ù…ÛŒ تونستم Ùقط با Ù…Øبت کردن های بابک این عشق رو بپذیرم؟ میتونستم. باید بØnabzezan†Ù… چون دیگه از این همه دوست ندانبض_زن شدن خسته شدم. خانواپولک_های_اØساس Øهر_روز_پائیزهدhttp://nabz4story.blogfa.com/
ﺯﻧﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ
ﺷﺒﯿﻪ ï˜ïº®ï»§ïº´ïº² ﻫﺎﯼ ﺩﯾزنی لند Ùˆ ﺑﺎïºïº‘ﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ...
ﺷﺒﯿﻪ ï»ïºï»—ﻌﯿﺘﻦ ...
ﺷﺒﯿﻪ ﺯﻧﯽ ï®ï»ª ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺴﺶ ïºïº ﺑﺎ ﺩïºï»£ï»¨ïº¶ ï˜ïºŽï®Ž ﻣﯽ ï®ï»¨ïºªØŒ
ï»ïºïº·ï® ﻫﺎﯾﺶ ïºïº ﺑﺎ ﺳﺮ ïºïº³ïº˜ï¯¿ï»¦ ﺵ ....
ﻧﻪ ï¼ïº¸ï»¤ïºŽï»¥ ïºïº‘ﯽ ﺩïºïºï»§ïºª ...
ﻧﻪ ﻧﺎﺧﻦ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻻﮎ ﺯﺩﻩ ...
ﻧﮕﺮïºï»¥ ï˜ïºŽï®Ž ﺷﺪﻥ ïºï®Š
ï»Ÿïº ï»«ïºŽï¯¾ïº¸ïºŽï»¥ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ....
ﺯﻧﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ ،
ﺯﻧﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ï®ï»ª ﺧﻮﺩ ïºïº ﺑﺎï»ïº ﺩïºïºï»§ïºª ï» ï»£ï¯½ ﺩïºï»§ï»¨ïºª ï®ï»ª ïºï®”ﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ
ï»—ïºŽïº©ïº ïº‘ï»ª ïºï»§ïº ïºnabzezan 👸
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و سیزدهم
-من جلوی همه Ù…ÛŒ ایستادم،من یک تنه تمام این رابطه رو به جلو هدایت Ù…ÛŒ کردم...من بودم Ú©Ù‡ روی Øر٠بابا چشم بستم ونسبتشو از خودم سلب کردم..چطوری Ù…ÛŒ تونستم اجازه بدم Ú©Ù‡ همه چیز بازهم از دست بره؟این بار من هیچ کس رو نداشتم
-....
-اون موقعی Ú©Ù‡ توی میلان برای عمل پیوند قلبت بودی..متوجه شدم باردارم! اون خانواده اش رو به من ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯...تنها شدم باز هم بی کس شدم. دیگه این بار Øتی پدری هم نداشتم. تصمیم گرÙتم تا قبل از نابودی ودم اون نطÙÙ‡ رواز بین ببرم. کارم روزانه با کیان دعوا بود Ùˆ بس..Ù…ÛŒ Ú¯Ùت ØÙ‚ ندارم انقدر خودخواه تصمیم بگیرم. اون موجود زنده ست ولی کیان نمی دونست تا Ú†Ù‡ اندازه از هر چیزی Ú©Ù‡ به پدرام مربوط Ù…ÛŒ شد منزجر شده بودم..کیان مرد بود..نمی Ùهمید...هیچ وقت نمی تونست بÙهمه Ùˆ درک کنه Ú©Ù‡ با این ØªØ±Ø¬ÛŒØ ØªÚ©Ù‡ تکه روØÙ… Ú†Ù‡ جوری خراش خورده بود. با هزار بار پا در میونی تصمیم گرÙته شد تا Øداقل یک بار با هم Øر٠بزنیم بعدش تصمیم نهایی رو عملی کنیم...
مژگان خیسش دسته دسته به هم چسبیده بودند Ùˆ اشک هایش دانه دانه Ùرو Ù…ÛŒ ریختند: مثل دو تا ادم عادی Øر٠می زدیم..نمی دونم Ú†ÛŒ شد..بØثمون شد...صدامون رÙت بالا...دعوا شدید شد..تو اوج دعوا پای خانواده ها کشیده شد،Øر٠مادرش رو کشیدم وسط...عصبانی بودم ،عصبانی شد... زد تو گوشم هولم داد.تو خونه خودم پام پیچ خورد Ùˆ از یه نیم پله Ù…ØÚ©Ù… به زمین کوبیده شدم...
با گریه Ú¯Ùت: نشد خاله بشی،شاید خواست خدا بود، Ú©Ù‡ با همون یک ضربه برای تمام عمرم طعم این Øس زیر زبونم بپوسه Ùˆ خشک بشه...شایدم لیاقت اسم مادر رو نداشتم.
متاثر از Øر٠هایش کمرش را نوازش کردم: شیدا...اجی اروم باش..تو بغلم هق هق Ù…ÛŒ کرد: سه ساله تو تنهاییم دست وپا Ù…ÛŒ زنم Ùˆ هنوز نتونستم با این همه درد کنار بیام
Ú†Ù‡ باید Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم برای ارام کردن زنی Ú©Ù‡ اندازه شیدا درد کشیده بود Ùˆ خود٠شیدا بود؟ØرÙÛŒ سر زبانم جاری نمی شد. شاید ورود مادام هلن معجزه ای از طر٠خدا بود..برای تغییر Øالی Ú©Ù‡ ما دونÙر دچارش بودیم
مادام مهربان بود..زنی با Ù…Øبت بود Ú©Ù‡ وجودش بهترین اØساس ها را به ما عرضه Ù…ÛŒ کرد،کنارمان نشست Ùˆ دل وگوش به Øر٠هایشیدا سپرد nabzezanته رÙته با قلب بیکرانش شیدا نا نبض_زنم را آرام کرد.
رابطه Ùپولک_های_اØساس‡ هر_روز_پائیزه…Øhttp://nabz4story.blogfa.com/
✖ زنها خودشون هم نميدونن چرا گاهی بی‌دليل اÙسرده ميشن!
✖ اما شما مهربونی كنین Ùˆ دركش كنید. اگه بهش عشق Ùˆ توجه بدین، Øالشو خیلی بهتر می‌کنین.
🎀 @nabzezan 👸
زندگی مثل Ùوتبال است!
گاهی مشکلات هم
بانی موÙقیت می‌شوند؛
ناامید نشو،
شاید دقیقه‌ی 90
در اوج کسالت،
شیرین‌ترین گل زندگی‌ات
به دروازه‌ی خوشبختی نشست !
🎀 @nabzezan 👸