تعرفه و شرایط تبلیغات 😍👇
👇
https://telegram.me/joinchat/DQ4I9UAY86aK65-fegabBQ
کانال دوممون😍😍😍
@nabzemard
🔴غیر اخلاقی نداریم🔴
🇮🇷 تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
تعرفه و شرایط تبلیغات 😍👇
👇
https://telegram.me/joinchat/DQ4I9UAY86aK65-fegabBQ
کانال دوممون😍😍😍
@nabzemard
🔴غیر اخلاقی نداریم🔴
🇮🇷 تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و نوزدهم
انتظاراستقبال داشت و من چه بی رحانه با سردی رفتارم او را به حال خودش تنها گذاشتم و با بستن در اتاق و نشان دادن به میل تنهایی، صحبت با اردشیر را از سر گرفتم! طی یک هفته ای که در استراحت به سر می برد و کنارم بود،آنقدر رفتار هایم سرد بود، انقدر کناره گیری هایم شدت پیدا کرده بود که طولی نکشید دستم به بدترین شکل ممکن پیش کسی که نباید رو شد...مشتم باز شد و حقایق مثل تکه های یخ زده برف، دانه دانه ریخت !
ترس برای بیان احوال وجودم بی معنی بود، در نظرم تنها رگ سبز شده ی برجسته ی روی گردنش چشمک می زد...رگی که از شدت غلظت و برآمدگی نبض زدنش را می دیدم ...چیزی با انفجارش فاصله نداشت و چهره اش از خون هم خونین تر شده بود!
تمامش را فهمید... گفتگوهای روزانه و شبانه مان را...حرف های خصوصی مان را...قراری که برای دیدن هم ترتیب گذاشته بودیم را هم...
من فراموش کرده بودم که کیان مریض است،فراموش کرده بودم از پاییدن من لحظه ای غافل نمی شود به طوری که اکانت مجازی ام را روی سیستمی دیگر کنترل می کند...!
از چهره اش می ترسیدم.وحشتناک شده بود..هیولا شده بود. جیکم در نمی آمد و کیان قدم به قدم جلو می آمد...قلبم چنان می کوفت که گویی هر لحظه امکان شکافته شدن سینه ام و بیرون جهیدنش وجود داشت! دستش...دست مشت شده اش..رگ گردن سبز غلیظش!...چهره ی خونین تر از انارش...! و جسم نحیف منی که از ترس مثل بچه گنجشکی بی پناه به گوشه دیوار چسبیده بود!
در یک لحظه دیوانه شد..انگار زمان ایستاد و نعره ها و فریاد های دیوانه وارش در کل جهان پخش می شد..نفسهایش از شدت داغی پوست صورتم را سوزاند...فریاد بی سابقه اش ثبات پاهایم را به لقوه می انداخت و تمام وجودم را انگار در ماده ای مذاب فرو کردند و دراوردند :
-کدوم گوری بودی شمیم؟؟؟کیه این مرتیکه؟؟؟
از ترس به هق هق افتادم.اخرین توانم هم تمام شد و روی زمین پخش شدم:
-حرف می زنی یا بکشمت!!! کیــــه این؟؟؟؟ با شتاب شیشه گریه ام را شکاندم و با جیغی وحشتناک به آن سر اتاق پناه بردم..دیوانه شده بود..به خدا قسم که دیوانه شده بود. قدم به قدم با گوشی ای که متعلق به من و تو دستش بود جلو می آمد: این چیه؟
-....
بهت میگم این چیـــه؟
-....
-مگه با تو نیستـــم!!!!
در اوج گریه سکسکه زدم...عصبانتیش بی حد و مرز بود و من ،احمقانه دستم را جلوی صورتم گرفتم تا بلایی سرم نیاورد.
- فقط یک هفتــه نبودم اینا چیــه؟؟! کجا رفتی؟؟؟
شاید خدا هنوز هم مرا می دید که بهار را برای رهایی از آن مخمصه ای که گیرش افتاده بودم رساند. شاید خواست خدا بود که نگذاشت تا حرمت بین من و کیان از چیزی که بود شکسته تر بشود...زمانی که تصویرش را پشت سر کیان دیدم سد گلویم شکست و از ته دلم زار زدم..کیان قابل کنترل نبود.هر لحظه امکان داشت تا کار غیر قابل پیش بینی ازش سر بزند.آنقدر داغ شده بود که هرم گرمای تنش را از فاصله چند سانتی متری حس می کردم.دانه های درشت عرق نشسته روی پیشانی اش که تا گوشهایش امتداد می یافت ...صورت به خون نشسته اش که با هر فریاد رو به کبودی می رفت... و وای که من با یک حماقت چه اورده بودم بر سر دنیایم؟!
دستش که در هوا به سمتم بلند شد از ته دلم جیغ کشیدم و دو زانو کف زمین پرتاب شدم..
بهار با دو به طرفش جهش زد و پیراهن کیان را از پشت چنگید. میان جیغ و گریه هایم فریاد بهاربلند شده بود که با عجز و التماس ازکیان می خواست تا کوتاه بیاید و کار احمقانه ای از او سر نزند. انقدر فضای خانه متشنج و به هم ریخته بود که جز صدای جیغ و ناله و فریاد و التماس چیزی به گوش نمی رسید..دنیایم را ویران شده می دیدم...از شدت فریاد تارهای صوتی اش گرفته و خش دار شده بود با همان صورت کبود و گوشهایی سرخ شده بهار را یک باره به گوشه ای پرتاب کرد و داد زد:
-گفتم یک هفته می رم ..گفتم هفت روز مواظب خودش باشه.. تو این هفت روز دلم عین سیر و سرکه می جوشید خدا به سر شاهده هر وقت بهش زنگ می زدم تا از حالش با خبر بشم واین دل بی صاحاب آروم بگیره یه جوری دست به سرم می کرد..هی گفتم کیان چیزی نیست..کیان احمق تنهاش بذار یه مدت...حالا برگشتم چی میبینم...من همش هفت روز نبودم..چیه این؟اینا چیــه؟؟؟
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت هشتاد و نهم
اینبار حرص خورد و این از قرمزی صورتش و بیش از حد نزدیک شدنش کاملا معلوم بود. نیم سانتی من ایستاد و توی صورتم غرید:
- ببین دختر کوچولو، تو و جناب مهندستون هنوز داشتین پوشکتونو خیس میکردین وقتی من تو این کار بودم. واسه من تیریپ شاخ بودن برندار.
الان این آقا چه غلطی رو تلاوت کرد؟ انقدر پررو شده بود که به خودش اجازه میداد من و شهاب رو عدد حساب نکنه؟ رقمهای جلوی چک خسارتش رو که از حساب بانکیاش بیرون کشیدم، شمردن که یادش رفت، میفهمه نباید به ما توهین کنه.
فکر کرده بود من از این اداهای مردسالارانهاش میترسم؟
صدام رو بالا بردم و عصبی داد زدم:
- ببین کهنهکار صنعت کالاپزشکی، اندازهی سن ما که هیچ، صد سال علاوه بر این هم توی این کار باشی باز به گرد پای ما نمیرسی. دلت به این خوش بود با دو تا بچه طرفی؟ همین دو تا بچه که تو توی پوشک میبینیشون و دست کم میگیریشون تونستن در عرض پنج سال از یه کارخونهی ورشکسته چهارمین ابرقدرت صنعت کالاپزشکی رو بسازن. تو که هیچ، از تو گندهتراشم جرات ندارن با ما دربیفتن. حالا هی باد به غبغبت بنداز از اینی که هستی گندهتر شی.
انقدر عصبی شده بودم که حتی سرباز دادگاه هم جرات نداشت سمتم بیاد و تذکر بده.
گودرزی با اینکه معلوم بود حساب برده اما نخواست کم بیاره و باز صداش رو روی سرش انداخت.
- منو تهدید میکنی بچه؟ اشاره کنم نیست و نابودت میکنن!
جیغ زدم:
- اشاره کن ببینم. میدونی اصلا نابود یعنی چی؟ بدبخت، نابود آیندهی کارخونهی فکستنی توعه!
بابک جلو اومد و دستم رو گرفت و کشید.
- مهرسا جانم، آروم باش. با این بیشعور دهن به دهن نذار.
گودرزی باز هوار کشید.
- بیشعور هفت جد و آبادته مرتیکه!
خواستم صدام رو بالاتر ببرم که بفهمه از فریادش نمیترسم.
- جد و آباد خودت که آبادتر کردن یکی مثل تو تحویل جامعه دادن.
از عصبانیت کبود شد و سمتم حمله کرد. دست بالا برد که بزنه که دست بابک دور کمرم حلقه شد و من رو از اون جو دور کرد. گوشهی خلوتی برد و کنار گوشم زمزمه کرد:
- قربونت برم الهی، تو رو خدا آروم باش. نباید عصبی بشی. ارزشش رو نداره.
به گودرزی که سرباز دادگاه دستش رو گرفته بود و سعی میکرد آرومش کنه نگاه کردم و لرزیدم.
- مرتیکه به من و شهاب توهین کرد. میخواست من رو بزنه.
محکمتر بغلم کرد که جلوی لرزشم رو بگیره.
- هیس، آروم باش. مگه من میذارم کسی دست رو برگ گلم بلند کنه؟ آروم باش. فقط آروم بگیر. دورت بگردم الهی، الان سکته میکنی بعد من بدون تو چیکار کنم؟
آروم گرفتم. میشد این همه محبت دید و آروم نشد؟
صدای مردی که از اتاق قاضی بیرون اومده بود بلند شد.
- پروندهی بعد. شاکی آقای شهاب شادلو. بفرمایید داخل.
نگاه بابک از روی منشی دادگاه به سمت من برگشت و نگران گفت:
- تا آروم نشی نمیذارم بری داخل.
لبخند محوی زدم تا خیالش رو راحت کنم.
- خوبم.
نگاهش ناباور صورتم رو جستجو کرد. برای اینکه مطمئنش کنم به شوخی چشمک زدم و گفتم:
- البته بدونم چقدر دوستم داری بهترم میشما. انرژی میگیرم اصلا.
خندهی کمرنگی کرد و دستم رو که تو دستش مونده بود آروم فشار داد.
- خیلی دوسِت دارم. فقط تو خوب باش.
میشد خوب نبود؟ میشد عشق و احساس اینهمه ستارهی چشمکزن این شب سوخته رو برای خودت داشته باشی و بد باشی؟ نمیشد. به خدا که نمیشد.
تموم مدت دادگاه دندون روی هم میساییدم و دست بابک رو محکم فشار میدادم، مبادا جلوی قاضی سمت اون گودرزی دروغگو حمله کنم و جوری فکش رو پایین بیارم که دیگه هیچ دروغی از دهنش شنیده نشه.
و نتیجهی تموم دروغهاش این بود که باید دو روز دیگه هم میموندیم تا بعد از جواب کارشناس دادگاه رای نهایی صادر بشه.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و با عصبانیت به گودرزی که با نیش باز بیرون میرفت خیره شدم. بابک کنار گوشم زمزمه کرد:
- دست کم گرفتیمش.
بهش چشم غره رفتم.
- دست کم گرفتیمش؟ نکنه انتظار داشتی بیاد اینجا و تایید کنه ما راست میگیم و بین کثافت و آشغال باند و گاز تولید میکرده و میداده دست مردم؟ معلومه انکار میکنه. نمیاد بگه من واسه پول محصول بیکیفیت میدم دست مردم.
به جای ناراحت شدن لبخند زد.
- باشه عزیزم. تو خودتو ناراحت نکن.
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
این جملات ممنوع :
❌وای من چقدر شكم اوردم
❌وای چقدر پوستم خشك شده
وای و وای...
مردا كلی نگرن و عاشق خانم هایی با اعتماد به نفس بالا ميشن و ستایشش میکن
مثل يك پرنسس رفتار كنيد هميشه اراسته و پاكيزه باشيد
نقايصی كه به نظرتان میاد رو تو ذهنتون نگه دارين
سر فرصت واسه رفع اونا اقدام كنين
🎀 @nabzezan
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و هجدهم
- حالا که فهمیدی...نمیای؟
چشمش گرد شد و متعجب فقط نگاهم کرد. خوی سرکش و یاغی شمیم بیدار شده بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود:
-من می رم و می بینمش..ولی بدون...نه تو..نه هیچ کس دیگه نمی تونه جلومو بگیره،دوستم داره، منم دارم..ولی به عنوان دوستش. توهم نمی تونی جلومو بگیری چون نمی فهمی..چون درکم نمی کنی و تنها کسی که این همه مدت درکم می کنه این آدمه...
از همه چیز عصبانی بودم...از بهار از دخالت بیجایش..از تغییرات یکباره ام..از تغییرات یکبارهکیان..اصلا شاید نا متعادل ترین ادم بین اطرافیانم خودم بودم!
عصبانی بودم از اینکه در عین قبول داشتن حرف هایش باز هم حاضر به برگشت نبودم.از عذاب وجدان لعنتی هم عصبانی بودم...که عین بختک به جانم افتاده بود ویقه ام را در مشتش می فشرد و من کاری از دستم بر نمی آمد...باید با خودم رو راست می بودم..من هنوزم کیان را دوست داشتم؟؟ و این سوالی بود که جوابش عاجز می ماندم!
تا خودِ شب تک و تنها بدون همراهی توی خیابانهای شهر پرسه زدم و اشک هایم در تاریکی شب گم شد. من تنها نوزده سال و خورده ای داشتم.. روبرویی با این حجم از سختی ها و درماندگی در حل کردنشان برایم خیلی زود بود...! تمام شب را نشسته در اتوبوس کل ایستگاه های شهر را بدون هدفی می گذراندم وفکر می کردم و فکر می کردم و فکر می کردم...نت گوشی را روشن کردم و زنگ مخصوص که حاکی از رسیدن پیامی بود در فضا پخش شد.با استرس دست بردم و پیام را لمس کردم
"شمیم جان نمیای عزیزم؟ نگرانتم ...حالت خوبه؟"
در ذهن شمردم تا به حال کیان چند بار این گونه با یک پیام ناقابل و چند کلمه حرف نسبت به من ابراز نگرانی کرده بود...؟ جز اینکه هر بار روی شک و تردیدش سرپوش نگرانی می گذاشت!
پیامها را خوانده، بدون جوابی رها کردم . بی توجه به انبوهی از پیامهای دیگر، گوشی را خاموش و جایی میان خرت و پرت های کیفم پرتاب کردم..اشکهای سوزانم بازهم روی کویر گونه هایم سرازیر شد. دلم به سمت گذشته ی عاری از شهاب، که مملو از قلب پر درد و بیمارم بود، پر کشید...
*
بهار قهر کرده و رنجیده بود..نه من کوتاه می آمدم نه او... دیگر حتی او هم مرا نمی فهمید..کیان مدام با زنگ هایش و پرسیدن حالم عذابم می داد...عذاب می کشیدم از اینکه بخاطر خودم نگران نیست..بخاطر خودش نگران بود.. جواب زنگ هایش را گاهی نمی دادم و هر بار بهانه ای می آوردم.."دستشویی بودم..کار داشتم..غذا درست می کردم و..." هرچند به مشاجره ای بلند بالا ختم میشد اما از گفتن خوبم خیلی خیلی بهتر بود! تصمیم خودم را گرفته بودم..تمام اطرافیان از من رو برگردانده بودند..بابا که درگیر خودش بود..کیان هم که نبود..بهار هم که نیازی به گفتن ندارد...تصمیمم را برای دیدن اردشیر گرفته بودم!
رفتم..به کافی شاپ رسیدم..بدون دغدغه روبرویش نشستم و در حرف هایش غرق شدم... می خندیدم و کیان هر لحظه جلوی چشمم بود... بی خیالی طی می کردم و با نبودنش خودم را قانع می کردم.. اما خدارا نمی دیدم!خدایم را تو وجود پر گناهم پیدا نمی کردم،وجودم،روحم، تحت اسارت شیطان رجیم درامده بود و من خدایی را نمی دیدم که فقط با یک توبه،یک پشیمانی منتظر بود تا ببخشد... تا اغوشش را، به داشته های زندگی ام و تلاش خودم برای حفظشان، باز کند.
اردشیر خیلی خوب بود..خیلی خوب تر از کیانی که دم به دقیقه ای تلفن به دست می گرفت و باز خواستم را شروع می کرد....خدا لعنت کند مرا... وابسته شده بودم بهش؟؟ نمی دانم! نمی دانم ... نمی دیدم !
****
کیان برگشت..بابرگشتنش چیزی سر جایش نبود..این را هر دویمان خوب می دانستیم. خجالت می کشیدم تو چشمهایش نگاه کنم..خجالت می کشیدم نگاهش کنم وقتی که حرفهای بهار توی مغزم اکو می شد،انقدر رفتارم مشخص بود که کنارم نشست و چشم روی تمام بد خلقی های اخیرمان، بست: چی شده دردونه کیان؟چرا تو خودتی؟
اشک به چشمهایم هجوم اورد..از مهربانی هایش..از بودنش..من گناهکار بودم..حماقت کرده بودم..راه برای بازگشتم زیاد بود اما این خودم بودم که بیراهه هارا باز کردم و مسیر اصلی را با دست خودم بستم
-چیزی نیست..خسته ام کیان می رم بخوابم گرسنه ت شد غذا برات تو یخچال نگه داشتم. فقط گرمش کن
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت هشتاد و هفتم
خیره نگاهش کردم. این رو نمیدونستم اما اگر باعث آرامشم نمیشد شدید از تصمیمم پشیمون میشدم. سرم رو با شک کمی تکون دادم که باعث خندهاش شد.
غذا رو آوردن و روی میز گذاشتن. مثل گرسنهها به غذا حمله کرد و این نشون میداد اون بیشتر از من گرسنه بوده. آروم شروع به خوردن کردم. نصفههای غذا بودم که نگاهش رو حس کردم. سر بلند کردم و به بشقاب خالیاش نگاه کردم. باقیموندهی غذام رو نصف کردم و نصفه غذا رو توی بشقابش گذاشتم. اعتراض کرد:
- خودت بخور عزیزم. مگه نگفتی گرسنهای.
- دوست ندارم من بخورم و تو نگاه کنی. حس بدی بهم دست میده.
خندید و باز به غذا حمله کرد. و نمیدونستم من محو خندهاش مونده بودم.
***
انقدر خسته بود که اجازه ندادم پشت فرمون بنشینه و به زور سوییچ رو ازش گرفتم و خودم نشستم. تا به حال بالاتر از پراید ننشسته بودم و قلق پژو دستم نبود. کلاجش گیر داشت، اما چیزی نگفتم و سعی کردم راه بیام.
مسیر هتل رو بلد بودم. سری قبل هم همین هتل اومده بودم. الان فقط منتظر بودم هتل هم رزرو رو لغو کرده باشه تا کل ده طبقه هتلشون رو روی سرشون خراب کنم و تلافی بلیط هواپیما هم سر هتل دربیارم. اما خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفت و بی بگومگو کلید دو تا اتاق رو دستم دادن.
یکی از کلیدها رو دست بابک دادم.
چمدونم رو برداشت و همراه هم وارد آسانسور شدیم. به دیوار آسانسور تکیه دادم و ایستاده خوابیدنش رو نگاه کردم. طبقهی چهار که نگه داشت چمدون رو از دستش کشیدم. از خواب پرید. خندیدم و گفتم:
- میخوای باهات بیام؟ میترسم تا طبقهی خودت خواب بمونی.
چشمکی زد و خندید.
- نمیخواد. سعی میکنم تا اتاق خودم دووم بیارم.
در آسانسور بسته شد و تنها چیزی که شنیدم "شب به خیر" از لای در بستهی آسانسور بود.
سمت اتاقم رفتم و به این فکر کردم بابت دو تا اتاق گرفتن که از شهاب ممنون بودم، ولی چرا تو دو تا طبقهی مختلف؟ این رو درک نمیکردم. شاید زمان رزرو اتاق این طبقه اتاق خالی دیگهای نداشته.
وارد اتاق شدم و نهایت همتم این بود که مانتوم رو دربیارم و با همون شلوار لی تنگ روی تخت خوابیدم.
تمام راه خواب بودم و دیگه به این راحتی خوابم نمیبرد. به خصوص با این جنگ دل و منطقی که توی وجودم راه افتاده بود.
دلم از شرایط پیش اومده راضی بود. چرا نباشه؟ بالاخره یکی بود که واقعا دوستش داشته باشه. مگه همین رو نمیخواست؟
اما منطقم عاقلتر از دلم بود و این عشق یهویی تو کَتش نمیرفت. براش باورپذیر نبود کسی که تازه دیروز عاشق شده امروز انقدر صمیمی و انقدر بیمقدمه من رو عشقش بدونه.
دلم راضی نمیشد، بحث میکرد، لج میکرد و میگفت "شاید خیلی وقته که گیره و تازه دیروز فهمیده بی من نمیتونه.".
منطق عاقل اندر سفیه میپرسید "تو خودت مطمئنی انتخابت برای فرار از تنهایی بوده؟ مطمئنی برای فراموش کردن الیاس نبوده؟ ".
دلم پا میکوبید "من الیاس رو دو سال پیش فراموش کردهام.".
منطق نمک روی زخم میزد "پس اون زخم تازهی از دو روز پیش روی قلبت از کیه؟".
و ته تهش مثل همیشه قلب قهر میکرد، اخم میکرد، میرفت و یه گوشه زانوی غم بغل میکرد. انگار منطقم شدید عاشق قلبم بود که کوتاه میاومد و برای آشتی حق رو به قلبم میداد. اما سوال اینجا بود؛ من حق رو به کدوم میدادم؟
شاید منم عاشق قلبم بودم. شاید هم چون قلب بیچارهی من به حد کافی زخم خورده بود و درد داشت نمیخواستم با ندادن این حق بهش بیشتر از این رنجورش کنم.
و ته تهش این بود که همه جلوی حرف قلبم سکوت کردیم و کوتاه اومدیم. و اون سرخوش از این پیروزی به سمت گوشی چرخید تا برای پیامی از بابک چکش کنه و با دیدن یک پیام جدید ذوق زده پیام رو باز کرد.
- سلام. خواهرت گفت به پرواز نرسیدی و با ماشین رفتین. هر وقت رسیدی پیام بده.
شهاب بود. لبخند زدم و سریع تایپ کردم.
- رسیدم جناب رییس. نگران نباش خودمو به دادگاه رسوندم.
گوشی رو سایلنت کردم و پیامهای گوشی رو بالا و پایین. بابک شب بخیر نگفته خوابیده بود؟ مگه نه اینکه عاشقا تا شب بخیر معشوق رو نشنون شبشون بخیر نمیشه؟
منطقم دلش سوخت و برای دلم دلیل و برهان آورد "خب خسته بود، خوابش برده. تازشم تو آسانسور که شب بخیر گفت".
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت هشتاد و چهارم
با چشمهای گرد خیرهاش شدم. این الان چیکار کرد؟ بینی من رو کشید؟ به من گفت کنجکاو؟ روش میشد لابد فضول هم میگفت. انقدر صمیمی شده بودیم که شوخی داشتیم با هم؟
برای یه لحظه سمتم برگشت و علامت تعجب چشمهام رو که دید خندید.
- چیه خب؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
شونه بالا انداختم و چیزی نگفتم. میترسیدم حرف بزنم و همه چیز رو خراب کنم. آدم وسط بلاتکلیفی چیزی نگه خیلی بهتره. اینجوری حداقل اگه هم چیزی خراب شد به خاطر حرف اون نبوده.
- موافقی اول یه چیزی بخوریم بعد بریم؟ من خیلی گشنمه.
بازم با سر جواب دادم.
کنار یه مغازه کوچیک فستفود نگه داشت و سمتم برگشت.
- چی بگیرم برات؟
شونه بالا انداختم. برام مهم نبود. خندید و گفت:
- روزهی سکوت که نگرفتی. نکنه با من قهری؟ آره؟ باهام قهری؟ حرف نمیزنی؟
دیگه طاقت نیاوردم و مستقیم رفتم سر اصل مطلب.
- چرا اینجوری شدی بابک؟
لبخند زد و با لحن مهربونی پرسید:
- چه جوری شدم عشقم؟
قلبم ایستاد. نفسم بالا نیومد. و از شوک زیاد سکسکهام گرفت. به من گفت عشقم! اولین بار بود بهم میگفت عشقم.
حتما خیلی خندهدار شده بودم که قاهقاه خندید و دستم رو توی دست گرفت.
- مگه دیروز نگفتم دوستت دارم؟
نگاهم به ستارهای که از عمق شب چشمهاش چشمک زد خیره موند. انگار از شب چشمهاش شهاب رد میشد.
سکسکهای زدم و باز با سر تایید کردم. به تایید بچگانهام خندید و گفت:
- من دوسِت دارم. پس تو میشی عشقم. این کجاش تعجب داره؟
تعجب نداره؟ یک ماه نکشیده عشقش شدم. درست بعد از اون اتفاق عشقش شدم. درست وقتی که با شنیدن حرف های برادرم باید قیدم رو میزد عشقش شدم. درست وقتی تصمیم گرفته بودم برای رفع تنهایی هم شده بهش مجال بودن بدم عشقش شدم و حالا عجیب جای چیزی رو وسط این عشق خالی میدیدم. چیزی مثل خود همون عشق. این ها تعجب نداشت؟
باز سکسکه کردم. خندید و دستم رو کشید و منو تو آغوش گرفت و گفت:
- دانشمندا یه روش جدید برای درمان سکسکه کشف کردن. اونم اینه بغل عشقت آرامش پیدا کنی و سکسکهات آروم شه.
عشقت؟ بابک عشقم بود؟ پس چرا قلبم رو نمی لرزوند؟ یه چیزی این وسط کم نبود؟ یه چیزی مثل یه عشق دو طرفه؟ می تونستم فقط با محبت کردن های بابک این عشق رو بپذیرم؟ میتونستم. باید بتونم چون دیگه از این همه دوست نداشته شدن خسته شدم. خانواده ام که دوستم نداره. عشقم که دوستم نداشت. بزار حداقل یه دوست دوستم داشته باشه. بزار حداقل با عشق بابک شدن نسبت به خودم احساس رضایت کنم. بزار فکر نکنم دوست نداشتنی ترین آدم دنیا منم. بزار از بین این همه عشق توی دنیا یکیش هم نصیب من بشه. حتی اگه یک طرفه باشه. مگه نمیگن بعد از ازدواج علاقه خودش میاد شاید در مورد دوستی هم این موضوع صدق کنه.
- عِه، مهرسام چرا گریه میکنی؟
از میم مالکیت ته اسمم باز سکسکهای زدم و اشکم روان شد. چی بهش میگفتم؟ دلیل واقعی گریه ام رو؟ میگفتم دوست ندارم؟ میگفتم دلم میخواست جای تو کس دیگه ای این حرف رو بهم میزد؟ اون وقت شاید همین یه شانس تجربه دوست داشته شدن هم از دست میدادم. نه نباید میگفتم. این همه دختر توی دنیا که برای محبوب بودن خطا میرن. بذار یکیش من باشم.
بغلم کرد و محزون گفت:
- فکر کردم خوشحال میشی بگم دوسِت دارم.
سریع بهانه ای برای گریه هام جور کردم:
- چرا دوستم داری؟ بعد از اتفاق دیروز چرا هنوز دوستم داری؟
مکث کرد. انقدر کوتاه که مکث حساب نمیشد اما بازم مکث کرده بود.
- دیروز چی شد مگه؟ یادم نمیاد.
دستم رو آهسته روی کبودی زیر چشمش کشیدم. از آخی که گفت سوءاستفاده کردم و پرسیدم:
- حالا یادت اومد؟
صداش محزون شد.
- کاش دیروز هیچوقت نبود.
راست میگفت. کاش دیروز هیچوقت نمیاومد.
- بابت دیروز معذرت میخوام.
- تقصیر تو که نبود.
چشم بلند کردم و خیرهی چشمهاش شدم. چشمهایی که دیگه شهابباران نبود.
- دیروز به خاطر من اومد.
باز تکرار کرد.
- کاش دیروز هیچوقت نبود. اما اگه دیروز نبود تو هم وارد زندگی من نمیشدی.
بیهوا سوال بداههی ذهنم روی لبم اومد.
- چرا؟
- از دیروز تصمیم گرفتم خوشحالت کنم.
- خودت خوشحال نیستی؟
- دیروز رو یادم بره خوشحال میشم.
کاش دیروز نبود. کاش دیروز یادمون نبود.
***
به همبرگری که جلوی روم گذاشت نگاه کردم. با لبخند پرسید:
- قیافشو نگاه نکن اینجوریه، خیلی خوشمزهست. بخور مشتری میشی.
اینبار خودشو نگاه کردم. گازی از هاتداگش زد و کاهویی که جا مونده بود رو با دست به دهنش فرستاد و چشمک زد که یعنی "چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟".
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
ﺯﻧﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ
ﺷﺒﯿﻪ ﭘﺮﻧﺴﺲ ﻫﺎﯼ ﺩﯾزنی لند و ﺑﺎﺭﺑﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ...
ﺷﺒﯿﻪ ﻭﺍﻗﻌﯿﺘﻦ ...
ﺷﺒﯿﻪ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺴﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺍﻣﻨﺶ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،
ﻭﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺵ ....
ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ...
ﻧﻪ ﻧﺎﺧﻦ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻻﮎ ﺯﺩﻩ ...
ﻧﮕﺮﺍﻥ ﭘﺎﮎ ﺷﺪﻥ ﺭﮊ
ﻟﺐ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ....
ﺯﻧﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ ،
ﺯﻧﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ
ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﺩﺭ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻭ ﻋﺰﻡ ﯾﮏ ﺯﻥ ﮐﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﻮﺍﻧﻊ ﻃﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ،
ﺷﮑﻮﻩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺩﺭ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻨﻔﺴﺶ ﺍﺯ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎ ﻧﺸﺄﺕﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ،
ﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﺪ،
ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ .
ﺑﺮﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺯﻧﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ...
🎀 @nabzezan
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و سیزدهم
-من جلوی همه می ایستادم،من یک تنه تمام این رابطه رو به جلو هدایت می کردم...من بودم که روی حرف بابا چشم بستم ونسبتشو از خودم سلب کردم..چطوری می تونستم اجازه بدم که همه چیز بازهم از دست بره؟این بار من هیچ کس رو نداشتم
-....
-اون موقعی که توی میلان برای عمل پیوند قلبت بودی..متوجه شدم باردارم! اون خانواده اش رو به من ترجیح داد...تنها شدم باز هم بی کس شدم. دیگه این بار حتی پدری هم نداشتم. تصمیم گرفتم تا قبل از نابودی ودم اون نطفه رواز بین ببرم. کارم روزانه با کیان دعوا بود و بس..می گفت حق ندارم انقدر خودخواه تصمیم بگیرم. اون موجود زنده ست ولی کیان نمی دونست تا چه اندازه از هر چیزی که به پدرام مربوط می شد منزجر شده بودم..کیان مرد بود..نمی فهمید...هیچ وقت نمی تونست بفهمه و درک کنه که با این ترجیح تکه تکه روحم چه جوری خراش خورده بود. با هزار بار پا در میونی تصمیم گرفته شد تا حداقل یک بار با هم حرف بزنیم بعدش تصمیم نهایی رو عملی کنیم...
مژگان خیسش دسته دسته به هم چسبیده بودند و اشک هایش دانه دانه فرو می ریختند: مثل دو تا ادم عادی حرف می زدیم..نمی دونم چی شد..بحثمون شد...صدامون رفت بالا...دعوا شدید شد..تو اوج دعوا پای خانواده ها کشیده شد،حرف مادرش رو کشیدم وسط...عصبانی بودم ،عصبانی شد... زد تو گوشم هولم داد.تو خونه خودم پام پیچ خورد و از یه نیم پله محکم به زمین کوبیده شدم...
با گریه گفت: نشد خاله بشی،شاید خواست خدا بود، که با همون یک ضربه برای تمام عمرم طعم این حس زیر زبونم بپوسه و خشک بشه...شایدم لیاقت اسم مادر رو نداشتم.
متاثر از حرف هایش کمرش را نوازش کردم: شیدا...اجی اروم باش..تو بغلم هق هق می کرد: سه ساله تو تنهاییم دست وپا می زنم و هنوز نتونستم با این همه درد کنار بیام
چه باید می گفتم برای ارام کردن زنی که اندازه شیدا درد کشیده بود و خودِ شیدا بود؟حرفی سر زبانم جاری نمی شد. شاید ورود مادام هلن معجزه ای از طرف خدا بود..برای تغییر حالی که ما دونفر دچارش بودیم
مادام مهربان بود..زنی با محبت بود که وجودش بهترین احساس ها را به ما عرضه می کرد،کنارمان نشست و دل وگوش به حرف هایشیدا سپرد ..رفته رفته با قلب بیکرانش شیدا نا ارام را آرام کرد.
رابطه ما روز به روز با مادام بیشتر می شد تاجاییکه به عنوان فردی جدایی ناپذیر در خانواده کوچکمان جای پایش را باز کرد و به یکی از دوست داشتنی ترین عضو این خانواده مبدل شد،طی مدتی کوتاه مادام ما را با خانواده اش اشنا کرد،با دخترانی که هرکدام به نحوی راه زندگیشان را پیدا کرده بودند و دو پسری که مادام از محسنات انها برایمان می گفت...اعضای این خانواده واقعا خونگرم و مهربان بودند اما این محبت نسبت به مادام حرف دیگری را می زد. توی هر جشن و مهمانی ما را هم سخاوتمندانه با خودش همراه می کرد و بی دریغ مهر می ورزید،همه چیز خوب پیش می رفت احساسم به کیان غیر قابل انکار بود...اما نه تا وقتی که خودش یک تنه مسبب تمام ماجراهای آینده بود...
او را از اعماق قلبم می پرسیدم اما وقتی به مرور رفتار هایش را می دیدم، دلم مثل اسفنجی انعطاف پذیر جمع می شد و دلم می خواست جایی را برای سکونت خودم انتخاب کنم تا از تمامی رفتارها و تردید هایش نسبت به خودم دور باشم..غرق نباشم و بتوانم آه سرد قلبم را مخفی کنم...
اوایل؛ تمام تلاشم را به کار می گرفتم تا درکش کنم،تا حساسیتش را برانگیخته نکنم و بهانه ای دستش ندهم، تا زندگی مبهم آینده را به خودم سخت نگیرم و بتوانم حفره تنگ امید را رفته رفته وسعت ببخشم
اما..نشد..نمی شد که بشود! کیان نمی خواست که بشود و منِ نوزده ساله هم هیچ کاری از دستم ساخته نبود...خیلی وقت ها از خودم گذشتم...اما هیچ وقت به راهی که انتظارش را داشتم، نرسیدم
من مقصر آینده مبهمم نبودم،مقصرکیانی بود که شمیم با تمام صداقت قلبش را دو دستی تقدیمش کرد و با نهایت نامردی مثل قاب عکسی شیشه ای آن را به زمین پرتاب کرد و به هزار تکه تبدیلش کرد
شبی که به همراه مادام هلن از هم نشینی و مهمانی برمی گشتیم بارز ترین شک کیان و عجیب ترین رفتارش نمایان شد. توسط کیان مورد باز خواست قرار داده شدم آن هم نه با لحنی عادی...با توبیخی بی سابقه! انگار که مجرمی سابقه دار بودم و او هم سرگردی درجه دار که سعی داشت تا از من اعتراف بکشد...
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/