کانال تلگرام نبض زن @nabzezan

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام
💕🎀 نبض زن 💕🎀
تعداد اعضا:
203647
405966

‌
‌
تعرفه و شرایط‌ تبلیغات 😍👇
👇
‌https://telegram.me/joinchat/DQ4I9UAY86aK65-fegabBQ
‌
‌
کانال دوممون😍😍😍‌
@nabzemard
‌
‌

🔴غیر اخلاقی نداریم🔴
🇮🇷 تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷

‌

 مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و بیست و ششم
-من چه کاری می تونم بکنم دکتر؟جز اینکه هر دفعه صبر کردم هر بار تو خودم ریختم و سعی کردم کیان رو متوجه اشتباهش بکنم،ولی نتیجه تلاشم هر بار به سوظن ختم می شه و یه دعوای دیگه
- تو نباید سعی کنی رفتار کیان رو تغییر بدی،این چیزیه که باهاش اخت شده. تا جایی که می تونی ارتباطت رو باهاش نزدیک و صمیمی کن،جوری که احساس نکنه تو همسرشی، باید بفهمه اول از همه تو برای کیان یک دوست قابل اعتمادی که تو هر شرایطی می تونه روت حساب باز کنه و در وهله دوم توی جایگاه همسر قرار بگیری. متوجه حرفم هستی؟
سر تکان دادم... ساعاتی را با دکتر صحبت کردم و راه کار جلوی پایم گذاشت، در آخر با گفتن اینکه کیان را باید رسما ملاقات کند حرفهایمان خاتمه پیدا کردم..ممنونش بودم و با گفتن اینکه بازهم مراجعه می کنم با تشکری از مطب خارج شدم...
پا که بیرون گذاشتم...حس سبکی داشتم..حس امید و انگیزه مضاعف، من می توانستم کیان را به قبل از شش سالگی اش برگردانم... سر بلند کردم و به نقطه ای بی انتها در آسمان چشم دوختم ... شکر گفتم عظمت و نگاه الرحم الراحمین را... حتما او نیرویی در من دیده بود که این گونه فکرش را در وجودم انداخته بود...
****
چهار الی پنج ساعتی از رفتنم به مطب دکتر می گذشت. وارد خانه شهاب شدم... غذای مورد علاقه اش را پختم و بعد از مدتها دستی به سر و رویم کشیدم... کارم که تمام شد روی کاناپه نشسته بودم به تیک و تاک پاندول ساعت گوش می دادم... مدام به این فکر می کردم اگر کیان نخواهد دکتر را ببیند چه؟اگر رابطه مان بازهم بابت این پنهان کاری تیره شود چه؟ در همان حین گوشی تلفنم زنگ خورد...شماره از مطب دکتر صابری بود..انگشتم را روی صفحه کشیدم و ارتباط را برقرار کردم:
-بله؟
-وقتتون بخیر ..خانم مهرنیا؟
-خودم هستم بفرمایید
-فراهانی هستم منشی مطب کتر صابری، خانم مهرنیا دکتر تاکید دارند تا وقت بعدی رو برای هفته آینده تنظیم کنم از من خواستند تا طی این یکماه بیمارتون رو آماده کنید و هر اقدامی که لازم هست رو انجام بدید
- ولی من به خود دکتر هم گفتم این پروسه زمان بره من طی یک هفته واقعا نمی تونم
-حقیقتا منم در جریان نیستم،دکتر از من خواستند تا شما رو مطلع کنم...مشکلی ندارید تاریØnabzezan±Ø§Ø¬Ø¹Ù‡ بعدی رو برای هفته آینده رÙنبض_زنهارشنبه تعیین کنمØپولک_های_احساس© هر_روز_پائیزه©Ø±http://nabz4story.blogfa.com/

"مامانِ شـوهـرِ خـود نباشید!!!"

🔸🔹 زن باید همسر شوهرش باشد نه مامانش؛ آقایان از مامان بازی خانم‌ها به شدت متنفرند. مثلاً؛

🔺 عزیزم با این لباس بیرون نرو، سرما میخوری
🔺 غذا خوردی؟ حتما بخور چون ضعف می‌کنی
🔺 راستی عزیزم یادت باشه ساعت سه نوبت دکتر داری و ...

🔹این نوع برخورد باعث Ù…ÛŒânabzezan 👸

"بهترین و بدترین زمان برای نزدیکی"

🌀بهترین زمان
🎗پس از استراحت کافی
🎗۲ تا ۳ ساعت بعد از غذا خوردن

🌀 بدترین زمان:
🎗با شکم پر
🎗با شکم بسیار خالی
🎗بعد از حمام طولانی

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

شما با هم ازدواج کرده‌اید که با هم رشد کنید. شما با هم ازدواج نکرده‌اید که یکی از شما فریز شود. بسیاری از اوقات مخصوصاً مردها به دنبال زنی هستند که با او ازدواج کنند و با او مانند بچه رفتار کنند.

"بشین"، "کاری نکن"، "بمون"، من همه کارها را می‌کنم، حتی بعد از مدتی در خانه آnabzezan 👸

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت نود و ششم
نمی‌دونم چطور، اما گودرزی کارشناس دادگاه رو دور زده بود و کارخونه‌ای تمیز و استاندارد رو به نمایش گذاشته بود. با دیدن عکس‌های باورنکردنی کارخونه انقدر فشار بهم وارد شد که سرم گیج رفت و نقش زمین شدم.
چشم که باز کردم روی تخت درمونگاه بودم و بابک با نگرانی بالای سرم ایستاده بود. چشم بازم رو که دید خوشحال شد و نزدیک‌تر اومد.
- مهرسا جانم خوبی؟
به جای جواب گیج و خسته پرسیدم:
- چی شد؟
- تشنج کردی. خیلی ترسیدم. خدا رو شکر که چیزی‌ت نشد.
سوالم رو اصلاح کردم:
- دادگاه چی شد؟
عصبی نق زد:
- هر چی که شد به درک! تو مهمی یا دادگاه؟
حوصله‌ی یکی به دو نداشتم. خسته‌تر از این حرف‌ها بودم و دلم می‌خواست فقط خیالم راحت شه و یه دل سیر بخوابم. صدام رو کمی بالا بردم:
- می‌گم دادگاه چی شد؟
پوف کلافه‌ای کشید و وقتی دید چاره‌ای جز توضیح دادن نداره گفت:
- حالت بد شد، قاضی ترسید. رای نهایی رو انداخت واسه سه روز دیگه. به وکیل هم گفت تو این سه روز دنبال مدرک محکمه‌پسند باشید.
فکر که می‌کردم مغزم تیر می‌کشید. اما باید فکری می‌کردم. شهاب این دادگاه رو به من سپرده بود. جواب اعتماد شهاب رو نمی‌تونستم این‌جور بدم.
- تا اداره‌ها نبستن یه سر برو اداره‌ی استاندارد. هر چقدر زیرمیزی خواستن بده و آدرس کنترل کیفیشون رو پیدا کن.
- باشه واسه فردا. نمی‌تونم که تو رو تو این حال تنها بذارم.
گفتم که تحمل یکی به دو نداشتم. باز صدام بالا رفت.
- بابک حرف گوش کن. فردا پنج‌شنبه‌ست و اداره‌ها تعطیله.
چشم چرخوند و ناچار قبول کرد.
- باشه می‌رم. تو بخواب من خیالم ازت راحت باشه دلم پیشت نمونه. خیلی خسته‌ای به خواب نیاز داری.
راست می‌گفت، به خواب نیاز داشتم. مثل ماهی که به آب نیاز داشت. هنوز نرفته چشم بستم و خوابیدم. چه خواب خوبی بود.
با صدای زمزمه‌ی آروم بابک بیدار شدم، اما دلم نمی‌خواست چشم باز کنم. چشمم هنوز خسته و ناتوان بود.
- آره، خداروشکر خوبه. خطر از بیخ گوشمون گذشت. خوابیده. شما چیکار کردین؟ جور شد؟ کاش عجله می‌کردین. بله من حواسم هست. تو خیالت راحت. چشم. چشم خانم. خداحافظ.
چشم باز کردم و به بابک که روی صندلی کنار تخت نشسته بود نگاه کردم. چشم بازم رو که دید سریع سوءاستفاده کرد و سین‌جیم کردنش شروع شد.
- مهرسا جاÙnabzezan®ÙˆØ¨ÛŒØŸ سرگیجه نداری؟
چشم بستم. Ù‡Ùنبض_زن خوابم می‌اومد. دوبپولک_های_احساسهر_روز_پائیزهرhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و بیست و پنجم
بعد از پرخاش و عصبانیت هایش بلافاصله در انزوا فرو می رفت..طوری که حتی از یک پسر بچه چهار ساله هم مظلوم تر و ساکت تر می شد و باز هم این من بودم که باید او را از لاک کناره گیری اش بیرون می آوردم...
پس از کمی پرس و جو پزشک قابلی را برای درمان این بیماری پیدا کردم..اما به خود او از این کارم هیچ حرفی نزدم...چرا که اگر می فهمید رفتاری به مراتب بدتر نشان می داد..من اول باید مشکلم رابا کارشناس مطرح می کردم وبعد، در صورت لزوم کیان را به پزشک معرفی می کردم.
****
نگاهی به ساعت مچی دستم و سپس مراجعین ساکت انداختم ... از ته دلم خدا را صدا می زدم و امید داشتم تا راهکاری جلوی پایم گذاشته شود... حینی که در ریز و درشت افکارم غرق بودم منشی که دختر جوان و زیبایی بود نامم را خواند: خانم مهرنیا؟
-بله منم
-نوبت شماست..بفرمایید داخل
با تشکری از جا بلند شدم و راه اتاق دکتر را پیش گرفتم.... دو تقه به در نواختم که صدای بفرمایید دکتر به گوشم رسید. با دست دعوت به نشستن کرد و پذیرفتم...سلام کردم و جوابم را با خوش رویی داد. پزشک مسن و کار کشته ای بود... آن عینک بدون فرم روی صورتش چهره اش را جدی تر و البته با نمک تر کرده بود:
-من در خدمتم دخترم...چه کاری از دستم بر میاد؟
-من...واقعا اخرین چاره رو اینجا دیدم که پیش شما اومدم...می تونین کمکم کنین؟
- من اینجا هستم که به شما و تک تک کسایی که مثل شما هستند کمک کنم...بذار پله پله پیش بریم ..اول از همه مایلی خودت رو معرفی کنی؟
-بیمار من نیستم دکتر
سری به نشانه تفهیم تکان داد و کمی عقب رفت: بیشتر توضیح بده
شروع کردم و کم کم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم...از گفتن گذشته کیان امتناع کردم تا زمانی که خودش ریشه اش را پرسید و من بالاجبار تمام وقایع را شرح دادم.
-ببین دخترم... همسر شما همونطوری هم Ú©Ù‡ خودت تشخیص دادی مبتلا به اختلال پارانوئید هست.. افراد مبتلا همیشه دچار تنوعی تردید هستند Ùˆ نسبت به خطرات احتمالی اطرافشون حالت دفاعی دارند...چنین فردی مسلمِ Ú©Ù‡ حاضر به پذیرفتن اشتباهات خودش نیست Ùˆ دÛnabzezanان رو محکوم Ù…ÛŒ کنه،درست مثل چینبض_زن©Ù‡ برای خودت پیش اومØپولک_های_احساس Ùهر_روز_پائیزه Øhttp://nabz4story.blogfa.com/

#تجربه_اعضابرونگرایی#درونگرایی¯Ø±Ø§ÛŒÛŒ #درونگرایی
سلام من ی مشکلی ک دارم اینه ک شوهرم اهل گشت و گذار و تفریح نیس دلم میخواد بیاد باهم بریم گردش وتفریح بااینکه تو عقدیم ولی اصلا علاقه ای نشون نمیده بهشم ک میگم بیا بریم بیرون نمیاد بهانه های الکی میارnabzezanااینکه از نظرمالی هnabzs

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت نود و پنجم
با نظرش موافق نبودم اما استدلالش رو قبول داشتم. شاید واقعا این خونه‌های قوطی کبریتی‌مون بود که دور هم جمع شدنا رو ازمون گرفته بود.
وارد اتاق خالی از وسیله‌ای شدم و پرسیدم:
- به نظرت اینجا رو چطوری تزیین کرده بودن؟
خندید و دقیق اتاق رو نگاه کرد و جواب داد:
- به نظرم رو زمین سه تا قالی لاکی دست‌بافت پهن بوده. از اینا که دارش یه بهونه جدا بود برای جمع شدن زنای خونه دور هم و نقشش رو مرد خونه از راسته قالی‌فروشا خریده بود.
خندیدم و ابرو بالا انداختم و ادامه‌ی خیال‌پردازی بابک رو من گفتم:
- اون بالای اتاق زیر طاقچه رو ردیف پشتی چیده بودن. این دو طرفم از این بالشتای گرد با روکش مخمل قرمز و یه ملافه سفید واسه زیر انداز.
حرفم رو بابک تکمیل کرد.
- بالای طاقچه هم یه تابلوی طلاکاری چهارقُل آویزون بوده حتما. رو خود طاقچه هم یه عکس از زمان سربازی رفتن مرد خونه بوده‌
کنجکاو پرسیدم:
- اون موقع عکسم بوده؟
کمی فکر کرد و جواب داد:
- نمی‌دونم. شایدم نبوده. ولی اگه نبوده پس حتما به جاش یه قاب از ملیله‌دوزی‌های زن خونه بوده.
خندیدم و به شوخی گفتم:
- ولی خداییش خوب شد معیارای ازدواج عوض شدا وگرنه من از بی‌هنری رو دست مامانم می‌موندم.
و توی دلم اضافه کردم "حالا خوبه به روم بیاره نه که نموندی".
ازش فاصله گرفتم و وسط اتاق خالی ایستادم و چشم بستم و اتاقی که تصور کرده بودیم رو پشت پلکم به تصویر کشیدم.
یه دختر شبیه نوجوونی‌های من با لباسی شبیه لباس محلی که پوشیده بودم، سینی چای به دست وارد شد و صدای زنی از گوشه‌ی اتاق ازش استقبال کرد.
- به‌به، عروس گلم.
لبخندی که با حرف زن روی لبم نشست باعث کنجکاوی بابک شد.
- به چی می‌خندی.
چشم باز کردم و نگاهش کردم.
- به اینکه اگه تو این خونه زندگی می‌کردم چه شکلی بودم؟
مشتاق پرسید:
- خب چه شکلی بودی؟
تابی به چین دامنم دادم و گفتم:
- همین‌جور که هستم، ده سال جوون‌تر.
- چرا ده سال جوونتر؟
شونه بالا انداختم و صادقانه اعتراف کردم:
- چون اون موقع تو این سن ترشیده حساب می‌شدم.
صدای بلند خنده‌هاش بÛnabzezan¯ÛŒÙˆØ§Ø±Ù‡Ø§ÛŒ اتاق خالی پیچید Ùˆ بین Øنبض_زنه شیطنت کرد.
- تو همیÙپولک_های_احساسهر_روز_پائیزهاØhttp://nabz4story.blogfa.com/

#تجربه_اعضاخراطین 226 #خراطین
سلام خدمت همه نبض زنی ها منم مشکل مورد Û²Û±Ûµ دارم فقط با این تفاوت من بالا تنم خوبه ولی باسن Ùˆ رون ندارم Ùˆ برعکس شوهرمم عاشق باسنه همش بهم تیکه میندازه Ùˆ چشمش تو زنای دیگس.وقتی اعتراض میکنم میگه اگه زن خودم خوش هیکل باشه Øتجربه_اعضاگاه بقیه نمیکنم وقتی زنم لاغره مجبورم نگاه کنم..توروخدا Ú©Ù…Ú©Ù… کنین.راستی من روغن خراطینم گرفتم ۳روزه استفاده میکنم ولی فعلا نتیجه ای نگرفتم.دوستانتجربه_اعضاستفاده کردن آیا جواب گرفتن؟اگر از روغن خراطین استفاده کردید تجربه تون رو بفرستید
#تجربه_اعضا
سلام در جواب خانم ۲۱۵باید بگم Ú©Ù‡ نشاسته Ùˆ برنج محلی اسیاب کنین با شیرخشک وبه یک اندازه مخلوط کنین مثلا ۵تا قاشق غذاخوری شیرخشک ۵تا قاشق برنج محلی ۵تا هم نشاسته Ùˆ توی ÛŒ ظرÙnabzezan±ÛŒØ²ÛŒØ¯.صبح وشب قبل از Ø®nabzs

ضربان قلب فرد برانگیخته از ۷۰ بار در دقیقه به ۱۵۰ بار در دقیقه افزایش مییابد.
انقباضات حین رابطه جنسی باعث تمرین و درگیر شدن عضلات لگن، رانها، باسن بازوها، گردن و قفسه سینه میگردد.


🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

اگر افراد بیش از حد برای رابطه جنسی خسته باشند، این امکان وجود دارد که دچار افسردگی شده باشند.

پس یک گام مهم برای زندگی بهتر، این است که افسردگی را درمان کنید.

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

وقتی کنار هم می خوابید فقط به فکر دخول و رسیدن به ارگاسم نباشید!

حرف بزنید،خوش بگذرانید،بخندید.. بیشتر از رسیدن به ارگاسم به فکر معاشقه قبل از آن باشید تا بهترین ارگاسم راتجربه کنید.

🎀 @nabzezan

💕🎀 نبض زن 💕🎀

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و بیست و یکم
مثل کسی که کبریت زیرعصبانیش کشیده باشم شعله ور شد و به سمتم یورش اورد: مگه با تو نیستم؟ نمی گم حرف اضافی نشنوم؟؟مگه نمی گم فقط حرف بزن؟؟؟
حرف بزن آخر را جوری فریاد کشید که تمام سلول های تنم متزلزل شد
با لکنت مظلوم جواب دادم: می گم الان..به خدا می گم..تورو ..خدا...داد..ن..نزن
شاید من اشتباه می کردم..ولی حالت نگاهش تنها برای ثانیه ای برگشت و تو جلد کیان متین همیشه فرو رفت..ولی عمر این محبت نگاه ،ثانیه ای بیش نبود که باز عوض شد و از لا به لای فک بسته اش حرف زد: زود باش...
سر پایین انداختم،گفتم..حرف زدم و از حماقتم گفتم..از اینکه اشتباه کردم،از اینکه من فقط گول خوردم..از اینکه به خواست خودم نبود،از اینکه من شمیم همیشه اش نبودم
فقط خدا شاهد بود چه عذابی کشیدم با دیدن سکوت مردی که می پرستیدمش و رنجورخیره ام شده بود،فقط خدا می دانست که چقدر در آن ثانیه ها تمایل داشتم تا پیمانه عمرم سر برسد و عزیزترینم را اینجور شکسته و خم شده نبینم.نمی دانم بار چندم بود..حسابش کامل از دستم در رفته بود اما بازهم لعنت کردم شمیم منفور را..
حرفم که تمام شد با گلویی خشک از گریه سرم را بالا اوردم:کیان..اشتباه کردم..به خدا اشتباه کردم،روی نگاه تو صورتتو ندارم..ببخشم...به قران اشتباه کردم
حرف نمی زد..هیچی نمی گفت همین بیشتر زجرم می داد: توروخدا یه چیزی بگو،بزن تو صورتم..سرم فریاد بکش ولی ساکت نگام نکن..پشتتو بهم کن ،ولی اینجوری نباش..نباش
دستم را حایل صورتم کردمو اشکم از لا به لای انگشتانم روی یقه ام می چکید..سینه ام عزاداری می کرد... از شدت هق هق های زجرناکم می سوخت.گویی آتشی جان کاه ذره ذره به یغمایش می بردند..در را باز کرد و بیرون رفت با اینکارش زار زدم..روی تخت افتادم و زار زدم که خودم با دست خودم راه خوشبختی ام را بستم..صدای زمزمه اش بابهار می آمد،می دانستم اگر هم کیان بزرگواری به خرج بدهد،حتی اگر در حقم مردانگی را تمام کند و بخواهد اعتماد از دست رفته اش را از صفر شروع کند، رابطه مان مثل قبل نخواهد شد...من از اول راه بد ضربه ای بهش زدم و این در حالی بود که واقnabzezanه نهایت بدی کارم نبودم
انقدر تÙنبض_زنن حالت ماندم..انقدرپولک_های_احساسیهر_روز_پائیزه اhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت نود و یکم
بگو این بنده‌ت یه لب خندون می‌خواد برای مادرش. یه بخت خوب برای خواهرش. و یه آشتی با برادرش. بگو دلم برای برادرم تنگ شده. بگو برای اون موقع‌ها که وقت گریه می‌دونستم سر روی کدوم شونه بذارم دلتنگم. بگو برای صدای محکم داداشم که می‌گفت "بگو کی قُل منو اذیت کرده تا سر به تنش نذارم" دلتنگم. بگو آرزومه سر روی شونه‌‌ش بذارم و بگم "حساب برادرم رو برس که حسابی بارونی‌م کرده" و اون با خنده بگه "غلط کرده، می‌کشمش".
- خواهرا یکم سریع‌تر از کنار ضریح حرکت کنید، کلی آدم حاجت‌مند التماس دعا دارن.
به پیرزن با چادر سیاهی که این حرف رو زده بود نگاهی کردم و بین گریه لبخند زدم و این‌بار سریع‌تر گفتم:
- ببخش آقا که سرت رو با درد بی دردی‌م به درد آوردم. می‌دونم سرت به کلی حاجت و واسطه شلوغه. حاجت واسه حاجتمندا. خوشبختی واسه دم بختا. سلامتی واسه بیمارا. به خدا بگو من هیچی نمی‌خوام. بگو شکرت که خوشبختم. همین.
دست روی ضریح کشیدم و آهسته و زیر لب گفتم:
- خداحافظ آقا.
رفتم و جام رو به زنی که بچه دو ساله‌اش رو به ضریح می‌مالید دادم.
مفاتیح رو از کتابخونه‌ی گوشه‌ی حرم برداشتم و تکیه به دیوار سرد و مرمری حرم زیارت‌نامه رو باز کردم و مشغول خوندن شدم. و انقدر غرق بودم که متوجه ویبره‌ی گوشی تو جیبم نشدم. زن بغلی کیفش رو به دنبال چیزی گشت و با دیدن صفحه‌ی خاموش گوشی‌اش با آرنج آهسته به من کوبید.
- خانم، فکر کنم گوشی شماست داره زنگ می‌خوره.
گیج و مبهوت و از هپروت دراومده نگاهش کردم. دست به جیب بردم و با دیدن عکس شب پرستاره‌ی بک‌گراند گوشی‌ام با لبخند جواب دادم:
- جانم بابک جان.
- خیلی دیگه دعات طول می‌کشه؟
- نه، الان تموم می‌شه. تو کجایی؟
- من کنار آبخوری ایستادم. کارت تموم شد بیا.
مثل همیشه بدون سلام، بدون خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و فراز آخر زیارت عاشورا رو خوندم و کتاب رو بستم و بلند شدم. برای خوندن نماز وضو نداشتم اما وقت زیاد بود. تا دو روز آینده می‌شد ده بار دیگه هم شاهچراغ اومد و ده بار دیگه هم خلوت کرد و ده بار دیگه هم سبک شد.
کفشم رو از کفشداری تحویل گرفتم Ùˆ پام کردم. از دور دیدمش Ú©Ù‡ داشت با دست آب می‌خورد. به این حرکت بچگانÙnabzezanŒØ§Ø´ خندیدم Ùˆ سمتش رفتم. آب خوردنØنبض_زنوم شد. سر بلند کرد Ùˆ Ùپولک_های_احساس¯.
-هر_روز_پائیزهŸ
Øhttp://nabz4story.blogfa.com/

#تجربه_اعضا_اعضا
سلام در جواب خانم 204 میخوام بگم من مثل شما بودم مامانو بابام ب هم احترام نمیزاشتنو وقتی هم Ú© بزرگتر شدم این مشکلات بیشتر شد مامانم همیشه میگفت این چیزارو الگوی خودت قرار نده Ùˆ منم ب شما همینو میگم اصلا اهمیت نده ب بحثشون. بدون Ú© تا خودت نخوای Ù‡ÛŒÚnabzezan‚ت این سبک زندگی رو Ù¾ÛŒnabzs

  کلمات کلیدی: تجربه_اعضا

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و بیستم
بهاربا ترس بدون نگاه کردن به من گفت: می دونم حق داری شما،به خدا حق داری اما اقا کیان این راهش نیست...تورو به همون خدا اروم باش تا حرف بزنیم ..
- چی و آروم باشم ؟؟آروم باشم تا ببینم چه جوری اول راه گ... می زنه تو این زندگی؟؟!!
حرفش که تمام شد به سمتم یورش آورد..از ترس چشیدن ضرب دستش جیغ کشیدم و بهارجیغ کشید و جلویش سپر شد و التماس کرد:
-آقا کیان جان عزیزترینت نکن..تو رو به امام حسین صبر کن ..اجازه بده...خواهش می کنم ازت...
کیان، شراره های آتش خشم نگاهش وعصبانیتش را به سمتم پرتاب کرد. شاید به خاطر روی بهارو قسم اش بود که فک منقبض شده اش را هم سایید و با چهار گام بلند به طرف اشپزخانه رفت... با رفتنش کمی جرات گرفتم اما هنوز چیزی از لرزی های تن و بدنم کم نشده بود.صدای به هم خوردن دیوانه وار لیوان ها را می شنیدم... می دیدم که پارچ اب را با لرزش و التهاب سر می کشد...درد پیکره وجودش را حس می کردم و ذهنم تهی شده بود از همه چیز
به گریه افتادم..صدای نا به هنجار شکستن پارچ با زمین بلند شد.. ترسیده تو جایم نیم خیز شدم..پارچ به هزارو یک تکه تبدیل شده بود و هر شیشه به گوشه ای افتاده بود.. تکیه اش را بر سینک و نفس نفس های هیستریکش را می دیدم..از قصد نزده بود.لرزش تمام تنش اجازه نگهداری یک پارچ آب ناقابل به دستانش را نمی دادند انگار!
با نگرانی و چشمهایی که از شدت تاری همه چیز را دو تا می دید خواستم به طرف اشپزخانه بروم تا مطمئن بشوم اتفاقی برایش نیفتاده..پا که تند کردم بازویم در چنگ بهار اسیر شد.
- دلم می خواد انقدر بزنمت تا خون بالا بیاری دلم می خواد با جفت دستای خودم بکشمت و زنده زنده و چالت کنم...گفتم نکن عوضی...گفتم غلط زیادی نکن نگفتم؟؟ حالیت نشد...شد؟
جواب ندادم Ú©Ù‡ ناخن هایش را بیشتر در گوشت دستم فرو کرد. جیغ کشیدم Ùˆ آرام لب زد: خفه شو..فقط خفه شو Ùˆ هر وقت Ú©Ù‡ گفتم Ù…ÛŒ ری Ù…ÛŒ شینی جلوش Ùˆ سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ...پات بذاری تو آشپزخونه بری طرفش قلم پاهاتو خورد Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ دونی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ کنم...چقدر به توی احمق گفتم شهاب ارزشش بیشتر از اون آشغاله... د آخه نامرد nabzezanر Ù…ÛŒ کردی دو سال بگذره سه سال بگØنبض_زنبعد این روی خودتو نشپولک_های_احساسدهر_روز_پائیزه Ø¢http://nabz4story.blogfa.com/

زن

رابایدآهسته نوشت
بادل خسته نوشت
بالب بسته نوشت
گرم وپررنگ نوشت

تابدانندكه اگرزن نباشد
عشق نيست
که اگرعشق نباشد
دل نیست
تقدیم به همه خانم های گل


🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت نودم
چشم‌غره‌ای نثارش کردم و بیرون رفتم. انگار دست من بود ناراحت بشم یا نه. دنبالم دوید و بهم که رسید با خنده گفت:
- حالا اگه قهر نکنی قول می‌دم ببرمت بگردونمت که این دو روز تا وقت بعدی دادگاه بهت بد نگذره. خوبه؟
جلوی خنده‌ام رو گرفتم و چپ‌چپ نگاهش کردم.
- نه پس می‌خواستی تو اتاق هتل حبسم کنی. باید ببری بگردونیم دیگه. عجبا.
خندید و خواست باز بینی‌ام رو بکشه که عقب رفتم و اجازه ندادم.
- نکن بچه تو دادگاهیم. می‌بینن می‌گیرن بدبختمون می‌کننا.
از خیر بینی کشیدن گذشت و خودش جلو اومد.
- با تو بدبختی هم شیرینه.
خندیدم و به جای جواب سمت در خروجی خانم‌ها رفتم.
عادت نداشتم. به این همه محبت خیلی سال بود که بد عادت شده بودم. عادتم بیشتر عقده محبت داشتن بود.
چادر رو تحویل حراست اتاقک دادم و از اتاق بیرون اومدم. تکیه به ماشین منتظرم ایستاده بود. من رو که دید با لبخند در رو باز کرد و منتظر شد سوار بشم. تشکر کردم و نشستم. در رو پشت سرم بست و ماشین رو دور زد و خودش هم نشست. حین استارت زدن پرسید:
- حالا کجا بریم؟
- اول بریم شاهچراغ. می‌شه کسی شیراز بیاد و زیارت آقا نره؟
لبخندش کمرنگ‌تر اما حقیقی‌تر شد.
- از آقا چی طلب می‌کنی؟
لب گزیدم. جز آرامش چیز دیگه‌ای نمی‌خواستم. اما نمی‌شد به مرد عاشق کنارم بگم کنارت آرامش ندارم. اینکه اگر همه‌ی اینها یه شوخی مسخره باشه، اگر مثل الیاس یه دروغ بزرگ باشه، با دومین شکست زندگی‌ام قراره چه کار کنم؟ این‌بار یه آهنگ مسخره جواب نمی‌ده، این‌بار با چی احساساتم رو ترمیم کنم؟ این‌بار توی کدوم یخچال قلبم رو یخ ببندم تا بلکه تکه‌های شکسته‌اش به هم پیوند بخوره؟
سرش رو که به موازات سرم خم کرد متوجه شدم که سکوتم طولانی شده. برای فرار از جواب، سوال کردم:
- تو خودت چی از آقا می‌خوای؟
نگاهش غمگین شد و لب بست. جواب نداد. شاید بابک هم کنار من آرامش نداشت.
بقیه راه در سکوت طی شد. من توی افکار خودم غرق بودم و بابک هم با خودش خلوت کرده بود.
تا حالا کسی رو Ú©Ù‡ زنبور گزیده دیدین؟ انقدر از دوباره گزیده شدن می‌ترسه Ú©Ù‡ تا زنبور می‌بینه مهم نیست کجاست، مثل دیوونه‌ها رفتار می‌کنه تا زنnabzezanر رو از خودش دور کنه. حتی گاهی جیغنبض_زن€ŒØ²Ù†Ù‡ Ùˆ فرار می‌کنÙپولک_های_احساسخهر_روز_پائیزهع http://nabz4story.blogfa.com/

صفحه قبلی  3  4  5  6  7  8  9  10  11  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: