رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و بیست و ششم
-من Ú†Ù‡ کاری Ù…ÛŒ تونم بکنم دکتر؟جز اینکه هر دÙعه صبر کردم هر بار تو خودم ریختم Ùˆ سعی کردم کیان رو متوجه اشتباهش بکنم،ولی نتیجه تلاشم هر بار به سوظن ختم Ù…ÛŒ شه Ùˆ یه دعوای دیگه
- تو نباید سعی Ú©Ù†ÛŒ رÙتار کیان رو تغییر بدی،این چیزیه Ú©Ù‡ باهاش اخت شده. تا جایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تونی ارتباطت رو باهاش نزدیک Ùˆ صمیمی کن،جوری Ú©Ù‡ اØساس نکنه تو همسرشی، باید بÙهمه اول از همه تو برای کیان یک دوست قابل اعتمادی Ú©Ù‡ تو هر شرایطی Ù…ÛŒ تونه روت Øساب باز کنه Ùˆ در وهله دوم توی جایگاه همسر قرار بگیری. متوجه ØرÙÙ… هستی؟
سر تکان دادم... ساعاتی را با دکتر صØبت کردم Ùˆ راه کار جلوی پایم گذاشت، در آخر با Ú¯Ùتن اینکه کیان را باید رسما ملاقات کند ØرÙهایمان خاتمه پیدا کردم..ممنونش بودم Ùˆ با Ú¯Ùتن اینکه بازهم مراجعه Ù…ÛŒ کنم با تشکری از مطب خارج شدم...
پا Ú©Ù‡ بیرون گذاشتم...Øس سبکی داشتم..Øس امید Ùˆ انگیزه مضاعÙØŒ من Ù…ÛŒ توانستم کیان را به قبل از شش سالگی اش برگردانم... سر بلند کردم Ùˆ به نقطه ای بی انتها در آسمان چشم دوختم ... شکر Ú¯Ùتم عظمت Ùˆ نگاه الرØÙ… الراØمین را... Øتما او نیرویی در من دیده بود Ú©Ù‡ این گونه Ùکرش را در وجودم انداخته بود...
****
چهار الی پنج ساعتی از رÙتنم به مطب دکتر Ù…ÛŒ گذشت. وارد خانه شهاب شدم... غذای مورد علاقه اش را پختم Ùˆ بعد از مدتها دستی به سر Ùˆ رویم کشیدم... کارم Ú©Ù‡ تمام شد روی کاناپه نشسته بودم به تیک Ùˆ تاک پاندول ساعت گوش Ù…ÛŒ دادم... مدام به این Ùکر Ù…ÛŒ کردم اگر کیان نخواهد دکتر را ببیند چه؟اگر رابطه مان بازهم بابت این پنهان کاری تیره شود چه؟ در همان Øین گوشی تلÙنم زنگ خورد...شماره از مطب دکتر صابری بود..انگشتم را روی صÙØÙ‡ کشیدم Ùˆ ارتباط را برقرار کردم:
-بله؟
-وقتتون بخیر ..خانم مهرنیا؟
-خودم هستم بÙرمایید
-Ùراهانی هستم منشی مطب کتر صابری، خانم مهرنیا دکتر تاکید دارند تا وقت بعدی رو برای Ù‡Ùته آینده تنظیم کنم از من خواستند تا Ø·ÛŒ این یکماه بیمارتون رو آماده کنید Ùˆ هر اقدامی Ú©Ù‡ لازم هست رو انجام بدید
- ولی من به خود دکتر هم Ú¯Ùتم این پروسه زمان بره من Ø·ÛŒ یک Ù‡Ùته واقعا نمی تونم
-Øقیقتا منم در جریان نیستم،دکتر از من خواستند تا شما رو مطلع کنم...مشکلی ندارید تاریØnabzezan±Ø§Ø¬Ø¹Ù‡ بعدی رو برای Ù‡Ùته آینده رÙنبض_زنهارشنبه تعیین کنمØپولک_های_اØساس© هر_روز_پائیزه©Ø±http://nabz4story.blogfa.com/
"مامان٠شـوهـر٠خـود نباشید!!!"
🔸🔹 زن باید همسر شوهرش باشد نه مامانش؛ آقایان از مامان بازی خانم‌ها به شدت متنÙرند. مثلاً؛
🔺 عزیزم با این لباس بیرون نرو، سرما میخوری
🔺 غذا خوردی؟ Øتما بخور چون ضع٠می‌کنی
🔺 راستی عزیزم یادت باشه ساعت سه نوبت دکتر داری و ...
🔹این نوع برخورد باعث Ù…ÛŒânabzezan 👸
"بهترین و بدترین زمان برای نزدیکی"
🌀بهترین زمان
🎗پس از استراØت کاÙÛŒ
🎗۲ تا ۳ ساعت بعد از غذا خوردن
🌀 بدترین زمان:
🎗با شکم پر
🎗با شکم بسیار خالی
🎗بعد از Øمام طولانی
🎀 @nabzezan 👸
شما با هم ازدواج کرده‌اید Ú©Ù‡ با هم رشد کنید. شما با هم ازدواج نکرده‌اید Ú©Ù‡ یکی از شما Ùریز شود. بسیاری از اوقات مخصوصاً مردها به دنبال زنی هستند Ú©Ù‡ با او ازدواج کنند Ùˆ با او مانند بچه رÙتار کنند.
"بشین"ØŒ "کاری Ù†Ú©Ù†"ØŒ "بمون"ØŒ من همه کارها را می‌کنم، Øتی بعد از مدتی در خانه Ø¢nabzezan 👸
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت نود و ششم
نمی‌دونم چطور، اما گودرزی کارشناس دادگاه رو دور زده بود Ùˆ کارخونه‌ای تمیز Ùˆ استاندارد رو به نمایش گذاشته بود. با دیدن عکس‌های باورنکردنی کارخونه انقدر Ùشار بهم وارد شد Ú©Ù‡ سرم گیج رÙت Ùˆ نقش زمین شدم.
چشم Ú©Ù‡ باز کردم روی تخت درمونگاه بودم Ùˆ بابک با نگرانی بالای سرم ایستاده بود. چشم بازم رو Ú©Ù‡ دید خوشØال شد Ùˆ نزدیک‌تر اومد.
- مهرسا جانم خوبی؟
به جای جواب گیج و خسته پرسیدم:
- چی شد؟
- تشنج کردی. خیلی ترسیدم. خدا رو شکر که چیزی‌ت نشد.
سوالم رو Ø§ØµÙ„Ø§Ø Ú©Ø±Ø¯Ù…:
- دادگاه چی شد؟
عصبی نق زد:
- هر چی که شد به درک! تو مهمی یا دادگاه؟
Øوصله‌ی یکی به دو نداشتم. خسته‌تر از این ØرÙ‌ها بودم Ùˆ دلم می‌خواست Ùقط خیالم راØت شه Ùˆ یه دل سیر بخوابم. صدام رو Ú©Ù…ÛŒ بالا بردم:
- می‌گم دادگاه چی شد؟
پو٠کلاÙه‌ای کشید Ùˆ وقتی دید چاره‌ای جز ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù† نداره Ú¯Ùت:
- Øالت بد شد، قاضی ترسید. رای نهایی رو انداخت واسه سه روز دیگه. به وکیل هم Ú¯Ùت تو این سه روز دنبال مدرک Ù…Øکمه‌پسند باشید.
Ùکر Ú©Ù‡ می‌کردم مغزم تیر می‌کشید. اما باید Ùکری می‌کردم. شهاب این دادگاه رو به من سپرده بود. جواب اعتماد شهاب رو نمی‌تونستم این‌جور بدم.
- تا اداره‌ها نبستن یه سر برو اداره‌ی استاندارد. هر چقدر زیرمیزی خواستن بده Ùˆ آدرس کنترل Ú©ÛŒÙیشون رو پیدا Ú©Ù†.
- باشه واسه Ùردا. نمی‌تونم Ú©Ù‡ تو رو تو این Øال تنها بذارم.
Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ تØمل یکی به دو نداشتم. باز صدام بالا رÙت.
- بابک Øر٠گوش Ú©Ù†. Ùردا پنج‌شنبه‌ست Ùˆ اداره‌ها تعطیله.
چشم چرخوند و ناچار قبول کرد.
- باشه می‌رم. تو بخواب من خیالم ازت راØت باشه دلم پیشت نمونه. خیلی خسته‌ای به خواب نیاز داری.
راست می‌گÙت، به خواب نیاز داشتم. مثل ماهی Ú©Ù‡ به آب نیاز داشت. هنوز نرÙته چشم بستم Ùˆ خوابیدم. Ú†Ù‡ خواب خوبی بود.
با صدای زمزمه‌ی آروم بابک بیدار شدم، اما دلم نمی‌خواست چشم باز کنم. چشمم هنوز خسته و ناتوان بود.
- آره، خداروشکر خوبه. خطر از بیخ گوشمون گذشت. خوابیده. شما چیکار کردین؟ جور شد؟ کاش عجله می‌کردین. بله من Øواسم هست. تو خیالت راØت. چشم. چشم خانم. خداØاÙظ.
چشم باز کردم Ùˆ به بابک Ú©Ù‡ روی صندلی کنار تخت نشسته بود نگاه کردم. چشم بازم رو Ú©Ù‡ دید سریع سوءاستÙاده کرد Ùˆ سین‌جیم کردنش شروع شد.
- مهرسا جاÙnabzezan®ÙˆØ¨ÛŒØŸ سرگیجه نداری؟
چشم بستم. Ù‡Ùنبض_زن خوابم می‌اومد. دوبپولک_های_اØساس… هر_روز_پائیزهرhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و بیست و پنجم
بعد از پرخاش Ùˆ عصبانیت هایش بلاÙاصله در انزوا Ùرو Ù…ÛŒ رÙت..طوری Ú©Ù‡ Øتی از یک پسر بچه چهار ساله هم مظلوم تر Ùˆ ساکت تر Ù…ÛŒ شد Ùˆ باز هم این من بودم Ú©Ù‡ باید او را از لاک کناره گیری اش بیرون Ù…ÛŒ آوردم...
پس از Ú©Ù…ÛŒ پرس Ùˆ جو پزشک قابلی را برای درمان این بیماری پیدا کردم..اما به خود او از این کارم هیچ ØرÙÛŒ نزدم...چرا Ú©Ù‡ اگر Ù…ÛŒ Ùهمید رÙتاری به مراتب بدتر نشان Ù…ÛŒ داد..من اول باید مشکلم رابا کارشناس Ù…Ø·Ø±Ø Ù…ÛŒ کردم وبعد، در صورت لزوم کیان را به پزشک معرÙÛŒ Ù…ÛŒ کردم.
****
نگاهی به ساعت Ù…Ú†ÛŒ دستم Ùˆ سپس مراجعین ساکت انداختم ... از ته دلم خدا را صدا Ù…ÛŒ زدم Ùˆ امید داشتم تا راهکاری جلوی پایم گذاشته شود... Øینی Ú©Ù‡ در ریز Ùˆ درشت اÙکارم غرق بودم منشی Ú©Ù‡ دختر جوان Ùˆ زیبایی بود نامم را خواند: خانم مهرنیا؟
-بله منم
-نوبت شماست..بÙرمایید داخل
با تشکری از جا بلند شدم Ùˆ راه اتاق دکتر را پیش گرÙتم.... دو تقه به در نواختم Ú©Ù‡ صدای بÙرمایید دکتر به گوشم رسید. با دست دعوت به نشستن کرد Ùˆ پذیرÙتم...سلام کردم Ùˆ جوابم را با خوش رویی داد. پزشک مسن Ùˆ کار کشته ای بود... آن عینک بدون Ùرم روی صورتش چهره اش را جدی تر Ùˆ البته با نمک تر کرده بود:
-من در خدمتم دخترم...چه کاری از دستم بر میاد؟
-من...واقعا اخرین چاره رو اینجا دیدم که پیش شما اومدم...می تونین کمکم کنین؟
- من اینجا هستم Ú©Ù‡ به شما Ùˆ تک تک کسایی Ú©Ù‡ مثل شما هستند Ú©Ù…Ú© کنم...بذار پله پله پیش بریم ..اول از همه مایلی خودت رو معرÙÛŒ کنی؟
-بیمار من نیستم دکتر
سری به نشانه تÙهیم تکان داد Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ عقب رÙت: بیشتر ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù‡
شروع کردم Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… تمام ماجرا را برایش تعری٠کردم...از Ú¯Ùتن گذشته کیان امتناع کردم تا زمانی Ú©Ù‡ خودش ریشه اش را پرسید Ùˆ من بالاجبار تمام وقایع را Ø´Ø±Ø Ø¯Ø§Ø¯Ù….
-ببین دخترم... همسر شما همونطوری هم Ú©Ù‡ خودت تشخیص دادی مبتلا به اختلال پارانوئید هست.. اÙراد مبتلا همیشه دچار تنوعی تردید هستند Ùˆ نسبت به خطرات اØتمالی اطراÙشون Øالت دÙاعی دارند...چنین Ùردی مسلم٠که Øاضر به پذیرÙتن اشتباهات خودش نیست Ùˆ دÛnabzezanان رو Ù…Øکوم Ù…ÛŒ کنه،درست مثل چینبض_زن©Ù‡ برای خودت پیش اومØپولک_های_اØساس Ùهر_روز_پائیزه Øhttp://nabz4story.blogfa.com/
#تجربه_اعضا_Øبرونگرایی#درونگرایی¯Ø±Ø§ÛŒÛŒ #درونگرایی
سلام من ÛŒ مشکلی Ú© دارم اینه Ú© شوهرم اهل گشت Ùˆ گذار Ùˆ تÙØ±ÛŒØ Ù†ÛŒØ³ دلم میخواد بیاد باهم بریم گردش وتÙØ±ÛŒØ Ø¨Ø§Ø§ÛŒÙ†Ú©Ù‡ تو عقدیم ولی اصلا علاقه ای نشون نمیده بهشم Ú© میگم بیا بریم بیرون نمیاد بهانه های الکی میارnabzezanااینکه از نظرمالی Ù‡nabzs
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت نود و پنجم
با نظرش مواÙÙ‚ نبودم اما استدلالش رو قبول داشتم. شاید واقعا این خونه‌های قوطی کبریتی‌مون بود Ú©Ù‡ دور هم جمع شدنا رو ازمون گرÙته بود.
وارد اتاق خالی از وسیله‌ای شدم و پرسیدم:
- به نظرت اینجا رو چطوری تزیین کرده بودن؟
خندید و دقیق اتاق رو نگاه کرد و جواب داد:
- به نظرم رو زمین سه تا قالی لاکی دست‌باÙت پهن بوده. از اینا Ú©Ù‡ دارش یه بهونه جدا بود برای جمع شدن زنای خونه دور هم Ùˆ نقشش رو مرد خونه از راسته قالی‌Ùروشا خریده بود.
خندیدم Ùˆ ابرو بالا انداختم Ùˆ ادامه‌ی خیال‌پردازی بابک رو من Ú¯Ùتم:
- اون بالای اتاق زیر طاقچه رو ردی٠پشتی چیده بودن. این دو طرÙÙ… از این بالشتای گرد با روکش مخمل قرمز Ùˆ یه ملاÙÙ‡ سÙید واسه زیر انداز.
ØرÙÙ… رو بابک تکمیل کرد.
- بالای طاقچه هم یه تابلوی طلاکاری چهارقÙÙ„ آویزون بوده Øتما. رو خود طاقچه هم یه عکس از زمان سربازی رÙتن مرد خونه بوده‌
کنجکاو پرسیدم:
- اون موقع عکسم بوده؟
Ú©Ù…ÛŒ Ùکر کرد Ùˆ جواب داد:
- نمی‌دونم. شایدم نبوده. ولی اگه نبوده پس Øتما به جاش یه قاب از ملیله‌دوزی‌های زن خونه بوده.
خندیدم Ùˆ به شوخی Ú¯Ùتم:
- ولی خداییش خوب شد معیارای ازدواج عوض شدا وگرنه من از بی‌هنری رو دست مامانم می‌موندم.
Ùˆ توی دلم اضاÙÙ‡ کردم "Øالا خوبه به روم بیاره نه Ú©Ù‡ نموندی".
ازش Ùاصله گرÙتم Ùˆ وسط اتاق خالی ایستادم Ùˆ چشم بستم Ùˆ اتاقی Ú©Ù‡ تصور کرده بودیم رو پشت پلکم به تصویر کشیدم.
یه دختر شبیه نوجوونی‌های من با لباسی شبیه لباس Ù…ØÙ„ÛŒ Ú©Ù‡ پوشیده بودم، سینی چای به دست وارد شد Ùˆ صدای زنی از گوشه‌ی اتاق ازش استقبال کرد.
- به‌به، عروس گلم.
لبخندی Ú©Ù‡ با Øر٠زن روی لبم نشست باعث کنجکاوی بابک شد.
- به چی می‌خندی.
چشم باز کردم و نگاهش کردم.
- به اینکه اگه تو این خونه زندگی می‌کردم چه شکلی بودم؟
مشتاق پرسید:
- خب چه شکلی بودی؟
تابی به چین دامنم دادم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- همین‌جور که هستم، ده سال جوون‌تر.
- چرا ده سال جوونتر؟
شونه بالا انداختم و صادقانه اعترا٠کردم:
- چون اون موقع تو این سن ترشیده Øساب می‌شدم.
صدای بلند خنده‌هاش بÛnabzezan¯ÛŒÙˆØ§Ø±Ù‡Ø§ÛŒ اتاق خالی پیچید Ùˆ بین Øنبض_زنه شیطنت کرد.
- تو همیÙپولک_های_اØساس… هر_روز_پائیزهاØhttp://nabz4story.blogfa.com/
#تجربه_اعضا_Øخراطین 226 #خراطین
سلام خدمت همه نبض زنی ها منم مشکل مورد Û²Û±Ûµ دارم Ùقط با این تÙاوت من بالا تنم خوبه ولی باسن Ùˆ رون ندارم Ùˆ برعکس شوهرمم عاشق باسنه همش بهم تیکه میندازه Ùˆ چشمش تو زنای دیگس.وقتی اعتراض میکنم میگه اگه زن خودم خوش هیکل باشه Øتجربه_اعضاگاه بقیه نمیکنم وقتی زنم لاغره مجبورم نگاه کنم..توروخدا Ú©Ù…Ú©Ù… کنین.راستی من روغن خراطینم گرÙتم ۳روزه استÙاده میکنم ولی Ùعلا نتیجه ای نگرÙتم.دوستانتجربه_اعضاستÙاده کردن آیا جواب گرÙتن؟اگر از روغن خراطین استÙاده کردید تجربه تون رو بÙرستید
#تجربه_اعضا
سلام در جواب خانم ۲۱۵باید بگم Ú©Ù‡ نشاسته Ùˆ برنج Ù…ØÙ„ÛŒ اسیاب کنین با شیرخشک وبه یک اندازه مخلوط کنین مثلا ۵تا قاشق غذاخوری شیرخشک ۵تا قاشق برنج Ù…ØÙ„ÛŒ ۵تا هم نشاسته Ùˆ توی ÛŒ ظرÙnabzezan±ÛŒØ²ÛŒØ¯.ØµØ¨Ø ÙˆØ´Ø¨ قبل از Ø®nabzs
ضربان قلب Ùرد برانگیخته از Û·Û° بار در دقیقه به Û±ÛµÛ° بار در دقیقه اÙزایش مییابد.
انقباضات Øین رابطه جنسی باعث تمرین Ùˆ درگیر شدن عضلات لگن، رانها، باسن بازوها، گردن Ùˆ Ù‚Ùسه سینه میگردد.
🎀 @nabzezan 👸
اگر اÙراد بیش از Øد برای رابطه جنسی خسته باشند، این امکان وجود دارد Ú©Ù‡ دچار اÙسردگی شده باشند.
پس یک گام مهم برای زندگی بهتر، این است Ú©Ù‡ اÙسردگی را درمان کنید.
🎀 @nabzezan 👸
وقتی کنار هم Ù…ÛŒ خوابید Ùقط به Ùکر دخول Ùˆ رسیدن به ارگاسم نباشید!
Øر٠بزنید،خوش بگذرانید،بخندید.. بیشتر از رسیدن به ارگاسم به Ùکر معاشقه قبل از آن باشید تا بهترین ارگاسم راتجربه کنید.
🎀 @nabzezan
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و بیست و یکم
مثل کسی Ú©Ù‡ کبریت زیرعصبانیش کشیده باشم شعله ور شد Ùˆ به سمتم یورش اورد: Ù…Ú¯Ù‡ با تو نیستم؟ نمی Ú¯Ù… Øر٠اضاÙÛŒ نشنوم؟؟مگه نمی Ú¯Ù… Ùقط Øر٠بزن؟؟؟
Øر٠بزن آخر را جوری Ùریاد کشید Ú©Ù‡ تمام سلول های تنم متزلزل شد
با لکنت مظلوم جواب دادم: می گم الان..به خدا می گم..تورو ..خدا...داد..ن..نزن
شاید من اشتباه Ù…ÛŒ کردم..ولی Øالت نگاهش تنها برای ثانیه ای برگشت Ùˆ تو جلد کیان متین همیشه Ùرو رÙت..ولی عمر این Ù…Øبت نگاه ،ثانیه ای بیش نبود Ú©Ù‡ باز عوض شد Ùˆ از لا به لای ÙÚ© بسته اش Øر٠زد: زود باش...
سر پایین انداختم،گÙتم..Øر٠زدم Ùˆ از Øماقتم Ú¯Ùتم..از اینکه اشتباه کردم،از اینکه من Ùقط گول خوردم..از اینکه به خواست خودم نبود،از اینکه من شمیم همیشه اش نبودم
Ùقط خدا شاهد بود Ú†Ù‡ عذابی کشیدم با دیدن سکوت مردی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ پرستیدمش Ùˆ رنجورخیره ام شده بود،Ùقط خدا Ù…ÛŒ دانست Ú©Ù‡ چقدر در آن ثانیه ها تمایل داشتم تا پیمانه عمرم سر برسد Ùˆ عزیزترینم را اینجور شکسته Ùˆ خم شده نبینم.نمی دانم بار چندم بود..Øسابش کامل از دستم در رÙته بود اما بازهم لعنت کردم شمیم منÙور را..
ØرÙÙ… Ú©Ù‡ تمام شد با گلویی خشک از گریه سرم را بالا اوردم:کیان..اشتباه کردم..به خدا اشتباه کردم،روی نگاه تو صورتتو ندارم..ببخشم...به قران اشتباه کردم
Øر٠نمی زد..هیچی نمی Ú¯Ùت همین بیشتر زجرم Ù…ÛŒ داد: توروخدا یه چیزی بگو،بزن تو صورتم..سرم Ùریاد بکش ولی ساکت نگام Ù†Ú©Ù†..پشتتو بهم Ú©Ù† ،ولی اینجوری نباش..نباش
دستم را Øایل صورتم کردمو اشکم از لا به لای انگشتانم روی یقه ام Ù…ÛŒ چکید..سینه ام عزاداری Ù…ÛŒ کرد... از شدت هق هق های زجرناکم Ù…ÛŒ سوخت.گویی آتشی جان کاه ذره ذره به یغمایش Ù…ÛŒ بردند..در را باز کرد Ùˆ بیرون رÙت با اینکارش زار زدم..روی تخت اÙتادم Ùˆ زار زدم Ú©Ù‡ خودم با دست خودم راه خوشبختی ام را بستم..صدای زمزمه اش بابهار Ù…ÛŒ آمد،می دانستم اگر هم کیان بزرگواری به خرج بدهد،Øتی اگر در Øقم مردانگی را تمام کند Ùˆ بخواهد اعتماد از دست رÙته اش را از صÙر شروع کند، رابطه مان مثل قبل نخواهد شد...من از اول راه بد ضربه ای بهش زدم Ùˆ این در Øالی بود Ú©Ù‡ واقnabzezanÙ‡ نهایت بدی کارم نبودم
انقدر تÙنبض_زنن Øالت ماندم..انقدرپولک_های_اØساسیهر_روز_پائیزه اhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت نود و یکم
بگو این بنده‌ت یه لب خندون می‌خواد برای مادرش. یه بخت خوب برای خواهرش. Ùˆ یه آشتی با برادرش. بگو دلم برای برادرم تنگ شده. بگو برای اون موقع‌ها Ú©Ù‡ وقت گریه می‌دونستم سر روی کدوم شونه بذارم دلتنگم. بگو برای صدای Ù…ØÚ©Ù… داداشم Ú©Ù‡ می‌گÙت "بگو Ú©ÛŒ Ù‚ÙÙ„ منو اذیت کرده تا سر به تنش نذارم" دلتنگم. بگو آرزومه سر روی شونه‌‌ش بذارم Ùˆ بگم "Øساب برادرم رو برس Ú©Ù‡ Øسابی بارونی‌م کرده" Ùˆ اون با خنده بگه "غلط کرده، می‌کشمش".
- خواهرا یکم سریع‌تر از کنار Ø¶Ø±ÛŒØ Øرکت کنید، Ú©Ù„ÛŒ آدم Øاجت‌مند التماس دعا دارن.
به پیرزن با چادر سیاهی Ú©Ù‡ این Øر٠رو زده بود نگاهی کردم Ùˆ بین گریه لبخند زدم Ùˆ این‌بار سریع‌تر Ú¯Ùتم:
- ببخش آقا Ú©Ù‡ سرت رو با درد بی دردی‌م به درد آوردم. می‌دونم سرت به Ú©Ù„ÛŒ Øاجت Ùˆ واسطه شلوغه. Øاجت واسه Øاجتمندا. خوشبختی واسه دم بختا. سلامتی واسه بیمارا. به خدا بگو من هیچی نمی‌خوام. بگو شکرت Ú©Ù‡ خوشبختم. همین.
دست روی Ø¶Ø±ÛŒØ Ú©Ø´ÛŒØ¯Ù… Ùˆ آهسته Ùˆ زیر لب Ú¯Ùتم:
- خداØاÙظ آقا.
رÙتم Ùˆ جام رو به زنی Ú©Ù‡ بچه دو ساله‌اش رو به Ø¶Ø±ÛŒØ Ù…ÛŒâ€ŒÙ…Ø§Ù„ÛŒØ¯ دادم.
Ù…ÙØ§ØªÛŒØ Ø±Ùˆ از کتابخونه‌ی گوشه‌ی Øرم برداشتم Ùˆ تکیه به دیوار سرد Ùˆ مرمری Øرم زیارت‌نامه رو باز کردم Ùˆ مشغول خوندن شدم. Ùˆ انقدر غرق بودم Ú©Ù‡ متوجه ویبره‌ی گوشی تو جیبم نشدم. زن بغلی Ú©ÛŒÙØ´ رو به دنبال چیزی گشت Ùˆ با دیدن صÙØه‌ی خاموش گوشی‌اش با آرنج آهسته به من کوبید.
- خانم، Ùکر کنم گوشی شماست داره زنگ می‌خوره.
گیج و مبهوت و از هپروت دراومده نگاهش کردم. دست به جیب بردم و با دیدن عکس شب پرستاره‌ی بک‌گراند گوشی‌ام با لبخند جواب دادم:
- جانم بابک جان.
- خیلی دیگه دعات طول می‌کشه؟
- نه، الان تموم می‌شه. تو کجایی؟
- من کنار آبخوری ایستادم. کارت تموم شد بیا.
مثل همیشه بدون سلام، بدون خداØاÙظ. گوشی رو قطع کردم Ùˆ Ùراز آخر زیارت عاشورا رو خوندم Ùˆ کتاب رو بستم Ùˆ بلند شدم. برای خوندن نماز وضو نداشتم اما وقت زیاد بود. تا دو روز آینده می‌شد ده بار دیگه هم شاهچراغ اومد Ùˆ ده بار دیگه هم خلوت کرد Ùˆ ده بار دیگه هم سبک شد.
Ú©Ùشم رو از Ú©Ùشداری تØویل گرÙتم Ùˆ پام کردم. از دور دیدمش Ú©Ù‡ داشت با دست آب می‌خورد. به این Øرکت بچگانÙnabzezanŒØ§Ø´ خندیدم Ùˆ سمتش رÙتم. آب خوردنØنبض_زنوم شد. سر بلند کرد Ùˆ Ùپولک_های_اØساس¯.
-هر_روز_پائیزهŸ
Øhttp://nabz4story.blogfa.com/
#تجربه_اعضا_اعضا
سلام در جواب خانم 204 میخوام بگم من مثل شما بودم مامانو بابام ب هم اØترام نمیزاشتنو وقتی هم Ú© بزرگتر شدم این مشکلات بیشتر شد مامانم همیشه میگÙت این چیزارو الگوی خودت قرار نده Ùˆ منم ب شما همینو میگم اصلا اهمیت نده ب بØثشون. بدون Ú© تا خودت نخوای Ù‡ÛŒÚnabzezan‚ت این سبک زندگی رو Ù¾ÛŒnabzs
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و بیستم
بهاربا ترس بدون نگاه کردن به من Ú¯Ùت: Ù…ÛŒ دونم ØÙ‚ داری شما،به خدا ØÙ‚ داری اما اقا کیان این راهش نیست...تورو به همون خدا اروم باش تا Øر٠بزنیم ..
- چی و آروم باشم ؟؟آروم باشم تا ببینم چه جوری اول راه گ... می زنه تو این زندگی؟؟!!
ØرÙØ´ Ú©Ù‡ تمام شد به سمتم یورش آورد..از ترس چشیدن ضرب دستش جیغ کشیدم Ùˆ بهارجیغ کشید Ùˆ جلویش سپر شد Ùˆ التماس کرد:
-آقا کیان جان عزیزترینت Ù†Ú©Ù†..تو رو به امام Øسین صبر Ú©Ù† ..اجازه بده...خواهش Ù…ÛŒ کنم ازت...
کیان، شراره های آتش خشم نگاهش وعصبانیتش را به سمتم پرتاب کرد. شاید به خاطر روی بهارو قسم اش بود Ú©Ù‡ ÙÚ© منقبض شده اش را هم سایید Ùˆ با چهار گام بلند به طر٠اشپزخانه رÙت... با رÙتنش Ú©Ù…ÛŒ جرات گرÙتم اما هنوز چیزی از لرزی های تن Ùˆ بدنم Ú©Ù… نشده بود.صدای به هم خوردن دیوانه وار لیوان ها را Ù…ÛŒ شنیدم... Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ پارچ اب را با لرزش Ùˆ التهاب سر Ù…ÛŒ کشد...درد پیکره وجودش را Øس Ù…ÛŒ کردم Ùˆ ذهنم تهی شده بود از همه چیز
به گریه اÙتادم..صدای نا به هنجار شکستن پارچ با زمین بلند شد.. ترسیده تو جایم نیم خیز شدم..پارچ به هزارو یک تکه تبدیل شده بود Ùˆ هر شیشه به گوشه ای اÙتاده بود.. تکیه اش را بر سینک Ùˆ Ù†Ùس Ù†Ùس های هیستریکش را Ù…ÛŒ دیدم..از قصد نزده بود.لرزش تمام تنش اجازه نگهداری یک پارچ آب ناقابل به دستانش را نمی دادند انگار!
با نگرانی Ùˆ چشمهایی Ú©Ù‡ از شدت تاری همه چیز را دو تا Ù…ÛŒ دید خواستم به طر٠اشپزخانه بروم تا مطمئن بشوم اتÙاقی برایش Ù†ÛŒÙتاده..پا Ú©Ù‡ تند کردم بازویم در Ú†Ù†Ú¯ بهار اسیر شد.
- دلم Ù…ÛŒ خواد انقدر بزنمت تا خون بالا بیاری دلم Ù…ÛŒ خواد با جÙت دستای خودم بکشمت Ùˆ زنده زنده Ùˆ چالت کنم...Ú¯Ùتم Ù†Ú©Ù† عوضی...Ú¯Ùتم غلط زیادی Ù†Ú©Ù† Ù†Ú¯Ùتم؟؟ Øالیت نشد...شد؟
جواب ندادم Ú©Ù‡ ناخن هایش را بیشتر در گوشت دستم Ùرو کرد. جیغ کشیدم Ùˆ آرام لب زد: Ø®ÙÙ‡ شو..Ùقط Ø®ÙÙ‡ شو Ùˆ هر وقت Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم Ù…ÛŒ ری Ù…ÛŒ شینی جلوش Ùˆ سیر تا پیاز قضیه رو براش تعری٠می Ú©Ù†ÛŒ ...پات بذاری تو آشپزخونه بری طرÙØ´ قلم پاهاتو خورد Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ دونی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ کنم...چقدر به توی اØمق Ú¯Ùتم شهاب ارزشش بیشتر از اون آشغاله... د آخه نامرد nabzezanر Ù…ÛŒ کردی دو سال بگذره سه سال بگØنبض_زنبعد این روی خودتو نشپولک_های_اØساسدهر_روز_پائیزه Ø¢http://nabz4story.blogfa.com/
زن
رابایدآهسته نوشت
بادل خسته نوشت
بالب بسته نوشت
گرم وپررنگ نوشت
تابدانندكه اگرزن نباشد
عشق نيست
که اگرعشق نباشد
دل نیست
تقدیم به همه خانم های گل
🎀 @nabzezan 👸
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت نودم
چشم‌غره‌ای نثارش کردم Ùˆ بیرون رÙتم. انگار دست من بود ناراØت بشم یا نه. دنبالم دوید Ùˆ بهم Ú©Ù‡ رسید با خنده Ú¯Ùت:
- Øالا اگه قهر Ù†Ú©Ù†ÛŒ قول می‌دم ببرمت بگردونمت Ú©Ù‡ این دو روز تا وقت بعدی دادگاه بهت بد نگذره. خوبه؟
جلوی خنده‌ام رو گرÙتم Ùˆ چپ‌چپ نگاهش کردم.
- نه پس می‌خواستی تو اتاق هتل Øبسم Ú©Ù†ÛŒ. باید ببری بگردونیم دیگه. عجبا.
خندید Ùˆ خواست باز بینی‌ام رو بکشه Ú©Ù‡ عقب رÙتم Ùˆ اجازه ندادم.
- نکن بچه تو دادگاهیم. می‌بینن می‌گیرن بدبختمون می‌کننا.
از خیر بینی کشیدن گذشت و خودش جلو اومد.
- با تو بدبختی هم شیرینه.
خندیدم Ùˆ به جای جواب سمت در خروجی خانم‌ها رÙتم.
عادت نداشتم. به این همه Ù…Øبت خیلی سال بود Ú©Ù‡ بد عادت شده بودم. عادتم بیشتر عقده Ù…Øبت داشتن بود.
چادر رو تØویل Øراست اتاقک دادم Ùˆ از اتاق بیرون اومدم. تکیه به ماشین منتظرم ایستاده بود. من رو Ú©Ù‡ دید با لبخند در رو باز کرد Ùˆ منتظر شد سوار بشم. تشکر کردم Ùˆ نشستم. در رو پشت سرم بست Ùˆ ماشین رو دور زد Ùˆ خودش هم نشست. Øین استارت زدن پرسید:
- Øالا کجا بریم؟
- اول بریم شاهچراغ. می‌شه کسی شیراز بیاد و زیارت آقا نره؟
لبخندش کمرنگ‌تر اما Øقیقی‌تر شد.
- از آقا چی طلب می‌کنی؟
لب گزیدم. جز آرامش چیز دیگه‌ای نمی‌خواستم. اما نمی‌شد به مرد عاشق کنارم بگم کنارت آرامش ندارم. اینکه اگر همه‌ی اینها یه شوخی مسخره باشه، اگر مثل الیاس یه دروغ بزرگ باشه، با دومین شکست زندگی‌ام قراره Ú†Ù‡ کار کنم؟ این‌بار یه آهنگ مسخره جواب نمی‌ده، این‌بار با Ú†ÛŒ اØساساتم رو ترمیم کنم؟ این‌بار توی کدوم یخچال قلبم رو یخ ببندم تا بلکه تکه‌های شکسته‌اش به هم پیوند بخوره؟
سرش رو Ú©Ù‡ به موازات سرم خم کرد متوجه شدم Ú©Ù‡ سکوتم طولانی شده. برای Ùرار از جواب، سوال کردم:
- تو خودت چی از آقا می‌خوای؟
نگاهش غمگین شد و لب بست. جواب نداد. شاید بابک هم کنار من آرامش نداشت.
بقیه راه در سکوت Ø·ÛŒ شد. من توی اÙکار خودم غرق بودم Ùˆ بابک هم با خودش خلوت کرده بود.
تا Øالا کسی رو Ú©Ù‡ زنبور گزیده دیدین؟ انقدر از دوباره گزیده شدن می‌ترسه Ú©Ù‡ تا زنبور می‌بینه مهم نیست کجاست، مثل دیوونه‌ها رÙتار می‌کنه تا زنnabzezanر رو از خودش دور کنه. Øتی گاهی جیغنبض_زن€ŒØ²Ù†Ù‡ Ùˆ Ùرار می‌کنÙپولک_های_اØساسخهر_روز_پائیزهع http://nabz4story.blogfa.com/