تعرفه و شرایط تبلیغات 😍👇
👇
https://telegram.me/joinchat/DQ4I9UAY86aK65-fegabBQ
کانال دوممون😍😍😍
@nabzemard
🔴غیر اخلاقی نداریم🔴
🇮🇷 تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
تعرفه و شرایط تبلیغات 😍👇
👇
https://telegram.me/joinchat/DQ4I9UAY86aK65-fegabBQ
کانال دوممون😍😍😍
@nabzemard
🔴غیر اخلاقی نداریم🔴
🇮🇷 تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و سی و دوم
با دست لرزان یقه اش را در چنگم فشردم: نرو کیان، تورو خدا اینجوری ولم نکن..من هیچ کس رو ندارم..تو این دنیا دلم فقط به وجود تو خوشه
کوتاه آمد و کوتاه آمدم...گذشت و گذشتم... چه می شد اگر پای نفر سومی به این رابطه بند زده باز نمی شد؟چه می شد اگر با همین آجر های ترک خورده بالا می رفتیم اما دشمن دوست نمایم هرگز در زندگی ام پا نمی گذاشت؟! شاید حکمتی در پس تمام نبودن ها گنجانده شده بود..اما با تمام این اوصاف، تهش یک نفر بازنده بود ...!
****
مدتی همه در تکاپوی مهمانی اخیر بودند... بچه های دانشکده جشن تولد کوچک و خودمانی برای تولد ارسلان تدارک دیده بودند و بهار از هر دوی ما قول شرکت در مهمانی ارسلان را گرفته بود...لا به لای این همه تنش های اخیر مورد خوبی برای کمی استراحت بود..کیان قبول کرد و برای فراهم کردن کادویی مناسب و در خور و هم چنین خرید لباسی مناسب مراکز خرید را زیر پا گذاشتیم وبهار را هم با خودمان همراه کردیم...خوشحال از کم شدن این سراشیبی ها بودیم... اما درست دو روز قبل از فرا رسیدن مهمانی، با کیان تماس گرفته شد و سر پرستی توری گردشگری، به دلیل نبود جایگزین به کیان واگذار شد...از این خبر شدیدا ناراحت شدیم چرا که باید به تنهایی و بدون کیان در مهمانی حاضر می شدم اما چاره ای نبود..باید مسئولیت را گردن می گرفت...و جای خالی و نبود شیدا هم در محیط کار، به پررنگی این مسئله دامن می زد. هرچند ته دلم در صدد به هم زدن و نرفتن در جشن بود...اما خب بهانه ای نداشتم جز اینکه با بهار در جشن همراه بشوم. روز مهمانی با دلقک بازی های نیکی بی اندازه به همگی خوش گذشت و هر کس از شدت خنده گوشه ای افتاده بود....هرچقدر ساعت رو به تاریکی می رفت دلشوره ی یی دلیل من بیشتر می شد. به حدی که وسط رقص و پایکوبی بچه ها خودم را به اتاق خواب رساندم، دستم روی شماره اش لغزید تا از خوب بودن حالش اطمینان حاصل کنم...سر و صدا بی اندازه بود.. کیان مطمئنم کرد که جای نگرانی نیست و جایش را خالی کنم. اما این دلشوره لعنتی مدام دلم را چنگ می زد..بهار به زور دستم را می کشید و اجازه ی نشستن به من را نمی داد. باهم میان جمعیت شاد گم شدیم،احساس می کردم ازبیس زیاد صدا گوشهایم کیپ شده. بهار می خندید و مرا باخودش همراه می کرد..در تاریک و روشن فضای اطراف عطر تند و گرم زنانه آشنایی مشامم را نوازش داد. من این عطر را بیشتر از هر کسی می شناختم سر چرخاندم و از پشت جثه ی آشنایی لرزه به جانم انداخت... از حدسی که زده بودم تپش قلبم بیشتر شد و دلشوره ام شدید تر. این شباهت کسی جز تینا را به یادم نمی انداخت... اما درست لحظه ای که خواستم از جمعیت جدا شوم و به سمتش بروم میان تاریکی ناپدید شد و مرا با یک دنیا سر در گمی رها کرد.
حس و حال خوشم پرید.گوشه نشینی می کردم و نمی خواستم توی چشم باشم.هیجان و جیغ های بچه ها هیچ حسی بهم منتقل نمی کرد. اما دائم سنگینی نگاهی را روی خودم حس می کردم..هر زمان که سر بر می گرداندم کسی نبود که با این وضع بیشتر به اوهام و خیال بودنش پی می بردم.
بالاخره مهمانی با همه ی حس و حال عجیبش تمام شد و شاید من بیشتر از هر کسی برای به پایان رسیدنش لحظه شماری می کردم..تظاهر و لبخند های بی دلیلم عذابم می داد. وقتی به خانه رسیدیم بهار از شدت جنب و جوش، سرش به بالش نرسیده دخوابش برد اما باز هم این دلشوره ی من بود که مثل بختک به جانم افتاده بود و خواب را از چشمانم ربوده بود.... تمام شب را بیدار مانده بودم و حتی مصرف قرص های خواب هم تاثیری در پرت کردن حواسم از دنیای اطرافم نداشت.
شاید بطور کامل یک ماه هم از جشن تولد ارسلان و دست و پنجه نرم کردن من با آن حس عجیب نگذشته بود که بیشتر متوجه رفتار ها و واکنش های عجیب اطرافیانم می شدم. به راحتی کناره گیری چند نفر از بچه های کلاس را فهمیده بودم اما علتش را نه... سپری کردن روزهایم کنار کسانی که با اخم و بی حوصلگی جوابم را می دادند چندان کار راحتی نبود... روزی که یکی از کلاس هایم را خواب مانده بودم و با عجله سعی در رساندنم به دانشگاه داشتم،ماشین حامی جلوی پایم ترمز کرد خوشحال از رسیدن به موقع اش تعارف را کنار گذاشتم و همراهش شدم. اما عجیب است اگر بگویم حامی هم به آن دسته از هم کلاسی های عجیب غریبم اضافه شده بود؟
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت صد و دوم
قفل سنجاق روسریاش رو سفت کرد. چادرش رو سر کشید و در همون حال گفت:
- آره مادر. تو غصهی اینشو نخور. میرم خونه، هم حلوا درست میکنم، هم خرما گردو. بابات و مهرانم میفرستم دنبال کارای دیگه.
- نمیخواد مامان. شما فقط زحمت حلوا و خرما رو بکش سریع آماده شه. به هورسا زنگ میزنم میگم خودش هماهنگیای مراسمو انجام بده. به هر حال دفتر ازدواج آسان داره، حتما میتونه در عرض دو ساعت تالار و میوه و غذا رو هماهنگ کنه. اون از من و شما هم تجربهاش بیشتره.
کیفش رو از روی تخت برداشت و گفت:
- باشه مادر. منو تا یه جایی میرسونی؟
- باید برم بهشتزهرا مامان، دیر میشه.
دست توی کیف کردم و سوییچ پراید رو برداشتم و سمتش گرفتم و گفتم:
- اینم بده هورسا. بگو بیاد از جلوی بیمارستان برش داره، لازمش میشه.
سری تکون داد. گونهاش رو بوسیدم و گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود. مواظب خودت باش. خداحافظ.
بیرون رفتم. شهاب سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشمش رو بسته بود. به خیال اینکه خوابه آروم پشتش قرار گرفتم و صندلی رو هل دادم که چشم باز کرد و نگاهم کرد.
- عه، بیداری؟
- میتونم بخوابم؟
آه کشیدم.
- کاش میتونستی!
شهاب رو به سردخونهی بیمارستان بردم. در مدتی که اون مشغول شناسایی و امضای تحویل بود روی نیمکت فلزی جلوی در نشستم و شمارهی بابک رو گرفتم. با بوق چهارم جواب داد.
- مهرساجان، چرا نیومدی؟ اتفاقی افتاده؟
همین بود دیگه. انقدر بهش سلام نکرده بودم عادت سلام کردن رو از سر بابک هم انداخته بودم. آهی کشیدم و سر اصل مطلب رفتم.
- متاسفانه آره. امروز مادر آقای شادلو فوت شدن.
- ای وای، خدا رحمتشون کنه.
- بابکجان من وقت ندارم بیام تا کارخونه. کارخونه رو دست تو میسپرم. شمارهی رانندهها رو از آقای رشیدی بگیر یه زنگ بزن بگو بیان دنبال بچهها. کار هم امروز تعطیل کن. با همون سرویسها پاشین بیاین بهشتزهرا. البته هر کس خواست. هر کس نخواست هم میتونه بره خونه. ولی فردا بیان سر کار. ذکر کن حتما که فردا کار تعطیل نیست. به این کارگرای تنبل باشه کل چهل روز رو تعطیل اعلام میکنن.
- باشه عزیزم. خیالت راحت. نمیخوای بیام کمک؟
- کمک هست. تو همین کارو انجام بدی کافیه.
به ویلچر شهاب که مسئول سردخونه از اتاق سردخونه بیرون کشیدش نگاه کردم و آهسته خطاب به بابک گفتم:
- من باید برم. خداحافظ.
به سمت شهاب رفتم و روبهروش ایستادم. حالت صورتش مثل آدمهایی بود که میخوان فریاد بزنن اما کسی جلوی دهانشون رو گرفته. نگران پرسیدم:
- خوبی شهاب؟
چند بار پشت سر هم پلک زد و بالاخره جواب داد.
- خوبم. باهاش خداحافظی کردم.
دلم ریخت. حق داشت. سخت بود. خداحافظی با کسی که بیخداحافظی رفته و یه تیکه از جونت هم با خودش برده سخته. مگه آدم میتونه از دنیای خودش خداحافظی کنه؟ شاید برای همینه که فرشتهی مرگ بیخبر میاد و میبره؛ چون میدونه برای آدم چقدر سخته با جون خودش خداحافظی کنه.
ویلچر رو کنار ماشین حمل جنازه نگه داشتم و از شهاب پرسیدم:
- ماشینتو کجا پارک کردی؟
دنبال سوییچ دست توی جیب کتش کرد و گفت:
- یادم نیست. احتمالا روبهروی در بیمارستان. انقدر باعجله اومدم حتی یادم نیست پارک کردم یا وسط خیابون موند.
حق داشت. امروز من تموم حقهای دنیا رو به این مرد میدادم.
سوییچ رو از جیب سمت راستش بیرون کشید و سمتم گرفت. از دستش گرفتم و گفتم:
- بمون همین جا برم ماشینو بیارم.
شدید مظلوم شده بود. شیطنت که هیچ، حوصلهی حرف زدن هم نداشت. با سر تایید کرد. سمت در ورودی بیمارستان راه افتادم و گوشیام رو بیرون کشیدم و شمارهی هورسا رو گرفتم. جواب نداد. خواستم گوشی رو قطع کنم که با صدای خوابآلودی گفت:
- جونم آجی؟
- هورسا آجی بیداری؟
- هوم. چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟
خبر بد دادن بلد نبودم. یکهو گفتم:
- خانم شادلو فوت کرد.
چنان جیغ کشید که خواب از سر خودش پرید.
- ای وای. خدا رحمتش کنه. چرا آخه؟ اون که تازه پیوند کلیه شده بود.
از در بیمارستان بیرون زدم و در حال چشم انداختن توی کوچه گفتم:
- پیوندو پس زد.
حرف هورسا دل من رو هم سوزوند.
- طفلی شهاب، حتما دیوونه شده.
لب گزیدم و گفتم:
- اون که داغون شده ولی سعی میکنه ادای آدمای محکمو دربیاره. انقدر حالش بد شد که باز مثل زمانی که نزدیک بود ورشکست بشه فلج موقت شده.
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و سی و یکم
حدس زدم بهار باشد...ولی او که کلید خانه را داشت؟
همین که در را باز کردم سر پایین افتاده ام خیره یک جفت کفش مشکی مردانه شد که عصبی و تیک وار روی زمین ضرب گرفته بود..
قلبم نزد..آمدنش را باور نداشتم..این بی خبر رفتن و آمدنش را هضم نمی کردم. به محض اینکه سر بالا کشیدم و دهان نگاهم با بی قراری، جز جز صورت اصلاح نشده اش را بلعید، سردی حالات صورتش رشته محبت را گسست واین طناب پاره شده، احساس شکسته ام را با تمام توان خفه کرد...
بدون آن که سلامی بینمان رد و بدل شود خودش را به داخل دعوت کرد... به چه جرمی خودش را انقدر بی رحمانه ازم دریغ می کرد؟
- بیا بشین باهات حرف دارم
بدون حرفی روی مبل نشستم..نگاه اجمالی به سر تا پایم انداخت. برایم مهم نبود که سه روز حمام نرفته ام، مهم نبود که از همان بدو ورود بوی مشمئز کننده عرقم بینی اش را چین داد..مهم نبود که برای اولین بار انقدر شلخته و کثیف مقابلش ظاهر شده بودم..اصلا او که بود دیگر چه چیزی مهم بود؟
- با بهار حرف زدم...چته تو؟
جواب دوستم را می داد و منی که این همه خودم را به آب و آتش زده بودم نه؟حسادت بود یا چیز دیگر؟؟
-چمه؟
- این چه مسخره بازی ایه راه انداختی... آدما رو علاف خودت می کنی و بدون اینکه یه خبر بهشون بدی تو چه وضعیتی هستی نشستی یه وجب جا زانوی غم بغل گرفتی؟
- دلم نمی خواست خبر بدم..دوست نداشتم خبر بدم
چانه ام لرزید؟ به درک!
- این چه وضع جواب دادنه؟اون بدبخت چه گناهی کرده که صد بار از نگرانی مرد و زنده شد؟
- چرا اینا رو به خودت نمی گی؟چرا نمی گی یه بدبختی یه گوشه سه روزه نشسته که یه خبر از تو بگیره؟چرا به خودت نمی گی یه شمیم بدبختی سه روز مرد و زنده شد از بس پیام و تماس و کوفت و زهرمار به توی بی فکر و بی عار زد؟
-....
- یه بار یه غلطی کردم هزار بار بکوبش توی سرم..تویی که برات مهم نیست من سه روز تو چه حالی ام و بدون یه خبر ول می کنی می ری بقیه به چه دردم می خورن؟؟
-...
-اصلا دلم نمی خواست جواب بدم..عشقم نکشید جواب بدم .. خوب کردم....بعد سه روز اومدی اینجا به جای اینکه یه خبر از من بگیری نگران دوست منی؟؟؟
- تو فکر کردی من از خدامه ولت کنم و خبری ازت نگیرم؟ نه شمیم! من به زور و بدبختی دارم با خودم و فکرم دست و پنجه نرم میکنم,می خوام تنها باشم تا با خودم کنار بیام و بتونم بفهمم کجارو اشتباه کردم تا بتونم تصمیم درست رو بگیرم..درک می کنی یا نه؟
صادقانه و با نم اشک نشسته در چشمم گفتم: حتی انقدر برات قابل نبودم تا بیای و بهم بگی دردت چیه؟نمی تونستی تصمیمت رو باهام در میون بذاری؟هر دفعه باید هفته هفته بسوزم و جونم تا لب مرگ بالا بیاد که بفهمم چیکار می خوای بکنی؟من انقدر در نظرت بچه ام که حتی حاضر نیستی باهام حرف بزنی و باهم مشکلو حل کنیم؟کجای دنیا این رسم زندگیه؟
سکوت کرد ..بلند تر گله کردم:
- کیان منم آدمم..منم یه زنم..منم دلم دست حمایت می خواد که شونه م رو محکم فشار بده تا دلم قرص بشه و زمزمه اطمینانت گوشم و نوازش بده..تا بدونم اگه اشتباه کردم بازم جایی واسه امیدم هست، این هفته هفته ندیدنت..این تماسای بی پاسخم..این زنگایی که می زنم و امیدوارم تا صداتو بشنوم و هیچی نصیبم نمی شه.. دیوونم می کنه!
بی اراده از جایم بلند شده بودم و عقده تمام دردهای این سه روز را با صدای بلند سرش تخلیه می کردم:
-خسته شدم انقدر تو تنهاییم سوختم و ریختم و دم نزدم..خسته شدم انقدر ولم کردی و یهویی برگشتی تا ببینم چیکار می خوای بکنی..د کیان منم ادمم..سنم کمه..ولی عقل دارم... آدمم...می فهمم..این فقط تو نیستی که قراره تصمیم بگیری،فقط تو عاقل نیستی!
بلند شده بود و با مهار کردن دست هایم سعی در آرام کردنم داشت: شمیم...آروم....
محکم تر تقلا کردم : نمی خوام....نیستم..آروم نیستم اگه قراره دل بکنی، بکن و برو..حتی برهم نگرد..حتی نگو می خوای چیکار کنی ...برو بذار کنار بیام با خودم...ولی اگه قراره برگردی لا اقل کنارم بمون تا بفهمم تکلیفم با خودم چیه! این شل و سفت گرفتنات، این یهویی رفتن و برگشتنات داره دیوونم می کنه
- خیلی خب باشه قبول دارم..هر دومون اشتباه کردیم..هر دومون بد کردیم..ولی الان خواهش می کنم آروم باش..داری می لرزی!
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت صد و یکم
کاغذی روی تختهشاسی چسبوند و تخته رو سمت شهاب گرفت.
- این فرم رو امضا کنید میتونید جنازه رو تحویل بگیرید.
شهاب تیز به زنی که مادرش رو جنازه خطاب کرده بود نگاه کرد و تختهشاسی رو محکم از دستش کشید. نخونده امضا کرد و به پرستار برگردوند.
زن بیچاره ناراحت از حرفی که به یک داغدار دربارهی پیکر مادر مرحومش زده، باز گفت:
- خدا رحمتش کنه. جاش بهشته حتما، وقتی پسری به این خوبی تربیت کرده که برای نجات جونش از جون خودش گذشت.
صدای پوزخند شهاب غمم رو بیشتر کرد.
- فرقی به حالش نداشت. جونم رو پس زد تا زودتر تنهام بذاره.
چقدر باید میدادم تا این زن خفه شه؟ چقدر باید میدادم تا دیگه داغ شهابی عزیزم رو تازهتر نکنه؟
- این رسید رو به سردخونه تحویل بدید، پیکر مرحوم رو تحویل میدن. بازم میگم خدا رحمتشون کنه. غم آخرتون باشه.
- هست. کس دیگهای رو ندارم که از دست بدم. بعدی خودمم.
جملهی شهاب چنان تنم رو لرزوند که یک کلمه دیگه از دهن پرستار بیرون میاومد تلافی تموم اشکها و غصههای امروز شهابم رو سر اون خالی میکردم.
ویلچر شهاب رو هل دادم و جلو رفتم. صدای گرفتهی شهاب اجازه نداد بیشتر از این توی دلم به پرستار بختبرگشته فحش بدم.
- مهرسا؟
- جانم؟
- میتونی هماهنگ کنی همین امروز خاکسپاری کنیم؟
کنار در اتاقی که خانم شادلو بستری بود و حالا صدای گریهی مامان ازش شنیده میشد صندلی رو نگه داشتم و روبهروی شهاب ایستادم. گوشه شالم رو گرفتم و در حال پاک کردن خون دلمه بسته روی صورتش پرسیدم:
- نمیخوای زنگ بزنی اقوامت بیان؟
پوزخند زد.
- فکر نکنم بیان. به هر کدوم زنگ بزنم یه بهانهای دارن، همونجور که برای بابا بهانه آوردن.
آهی که کشید آه از نهادم بلند کرد.
- باشه، هر جور تو دوست داری. صبر کن یه دقیقه به مامان بگم بره خونه حلوا آماده کنه.
دوباره پوزخند زد.
- بچگیام عاشق حلوا بودم، الان از حلوا متنفرم. باشه، برو من جایی نمیرم.
به طنز تلخ کلامش نخندیدم و داخل اتاق رفتم.
مامان روی صندلی همراه نشسته بود و با گوشهی روسریاش اشکهاش رو پاک میکرد. آهسته صداش زدم:
- مامان
بلند شد و با دیدنم به سمتم اومد. بغلم کرد و شروع به مرثیهخونی کرد:
- بمیرم واسه دل شکستهی این بچه. بمیرم واسه غریبیش. بیمرم واسه بیکسیش.
آهسته کمرش رو نوازش کردم و گفتم:
- خدا نکنه قربونت برم.
باز با گریه گفت:
- بیپدر بود، بیمادرم شد. کی از دلش خبر داره؟ دلش الان سیلاب خونه.
ازم فاصله گرفت و گفت:
- خوب شد اومدی. به موقع رسیدی. واهمه داشتم مبادا جنون بگیرتش. حالش هیچ خوش نبود. حقم داشت. کی میفهمه بیمادری یعنی چی؟ درد مادرمُرده رو فقط مادرمرده میدونه.
بگو پس! دل مامان برای رفتگان خودش گرفته بود. دنیاش همین بود. مگه غیر از این بود؟
اشکش رو باز با گوشهی روسریاش گرفت و اینبار بهم چشم غره رفت.
- ولی بگما کار خوبی نکردی جلوی مردم پریدی بغل پسره. داغداره که باشه، نامحرمین به هم. بچهی مردم داشت زنجیری میشد آرومش کردی، به گردنمون حق زیاد داره هیچی بهت نگفتم. دیگه نبینما. اومدیم و یکی تو این جمع میخواست ازت خواستگاری کنه. نمیگی تو رو تو بغل نامحرم ببینه چی میگه؟ چه صفحهها پشتت نمیذارن؟ کسی چه میدونه این طفل معصوم بیکس و کاره. میگن دختره ننه، بابای درست و درمون نداره. عقل مردم به چشمشونه.
پوزخندم دست خودم نبود. مامان توی این شرایط هم فکرش به منافع خودش بود. با اون حال نزار شهاب کسی حتی میتونست خواستگاری رو هجی کنه؟
برای منی که شهاب رو انقدر خراب و داغون دیده بودم حتی محرم و نامحرم واژه هم حساب نمیشد، چه برسه به اینکه معنی داشته باشه. برای شهابی داغدار و بیکس هم در اون لحظه هوس و شهوت کلمه نبود. اما مردم بودن دیگه، عقلشون به چشمشون بود!
- چشم مامان. دیگه تکرار نمیشه. باید با آقای شادلو برم برای تحویل جنازه. اجازه میدی؟
اشک مادر قطع شد و ابروش بالا پرید.
- امروز میخواد خاکش کنه؟ نمیمونه قوم و خویشش بیان؟
سر کج کردم و توضیح دادم:
- مادر من، اگه این بنده خدا قوم و خویش داشت که به من و تو رو نمیزد بالا سر مادرش وایسیم تو بیمارستان. کسی رو نداره. خود مرحومه هم وصیت کرده جنازهاش رو زمین نمونه. میرم باهاش کارای بهشتزهرا رو انجام بدم. تو میتونی زنگ بزنی این دوستای جلسه قرآنت بیان؟ بالای سرش دو خط قرآن بخونید ثوابش برسه به روحش.
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و سی ام
چنان محکم زد زیر دستم که به شیشه کوبیده شدم. نه تنها سرعتش را کم نکرد بلکه با همان چهره کبود پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد. از ترس به گریه افتادم: کیان آروم تر
فریاد کشید: کیان چی؟؟؟...تو آدم نمی شی نه؟ منِ احمق رو بگو هر بار دل به دل تو میدم..گفتی برو دکتر گفتم باشه گفتی روانی گفتم اره هستم..گفتی امروز بریم رستوران اینم قبول کردم...تو دردت چیه اخه؟ می خوای اینجوری منو عذاب بدی؟؟؟ باهاش قرار گذاشته بودی که اینجوری منو آتیش بزنی؟
-تور و خدا آروم تر برو دارم سکته می کنم
- هوایی شدی؟تازه فهمیدی به درد هم نمی خوریم؟؟
جیغ کشیدم: داری چرت و پرت می گی...یواش برو
- کور خوندی شمیم و بالا بری پایین بیای من طلاقت نمی دم این و تو اون مغزت فرو کن
به یکباره گوشه خیابان محکم روی ترمز زد... جیغ لنت های لاستیکی که آسفالت را رد انداخت مغزم را ناخن کشید. بوق کشدار اتومیبل هایی که از کنارمان عبور می کردند وحشت و تشنج اعصابم را هزار برابر کرده بود... باید آرام اش می کردم..باید ...دکتر چه گفته بود؟؟
-کیان....
- اسم منو به زبونت نیار!گفتی یه بار اشتباه کردی..درد داشت...هرچند به زور!ولی بخشیدم! چون دوستت داشتــم!!گفتم خطا می کنی منم خطا می کنم..ولی چنــد بار؟؟چرا بـــازم؟ چرا امروز و این بار؟؟چرا جلوی چشم خودم؟؟؟این بار نمی دیدمت چند دفعه دیگه می خواستی قرار بـذاری؟؟؟ د اخه چی برات کم گذاشتـم؟؟؟!
به خدا قرار نذاشتم..خودش اومد کیان..به خدا اتفاقی بود-
-تو غـــلط کردی که وایسادی و چشم تو چشمش شدی ،تو بیخود کردی که راهتو نکشــیدی برگردی! خوشت میاد از بازی دادن من آره؟ خوشت میاد اینجوری می سوزم و آتیش می گیرم؟
طاقت شنیدن حرف هایش را نداشتم دستم را روی گوشهایم گذاشتم تا نشنوم مهری را که با حرف های سردش از روی قلبم خاموش می کرد.جیغ هایم عصبی بود:
-بســـه بســه دارم می گم تقصیر من نبود..دارم می گم اتفاقی دیدمش... من کی بازی ت دادم دیدی که قبل از تو بلند شدم تا برم..من دارم می سوزم لعنتی..مــن! من دارم با این رفتارای تو تو برزخ دست و پا می زنم ساکت شو کیان...بســـه!
سینه اش از خشم و درد بالا پایین می رفت، گلوی من هم می سوخت...تمامش تکراری بود..کنش ها و واکنش های تکراری...! اما تنها چیزی که میان ما تغییر نمی کرد تردید های عذاب آور و گاه و بی گاه کیانی بود که، دست هر دوی ما را گرفته بود و به سمت پرتگاه بد مزه و سیاهش هدایت می کرد....
****
سه روز گذشت..سه روزی که جز عذاب چیزی برایم به دنبال نداشت..سه روز دوری و فاصله گرفتن، سه روز قضاوت و حاضر نشدن به شنیدن حرف هایم، ..سه روز بی خبری و دلتنگی و بی قراری و بغض دیواره های قلبم را زخم کرده بود و حفره های زجرناکی به یادگار گذاشته بود..سه روز در اوج بی کسی و بی پناهی، حسرت داغی را سپری کردم که گویی اژدهایی در تنم جا سازی شده بود و ذره ذره توانم را می بلعید.نه همراهش در دسترس بود نه خودش. گذاشته بود و رفته بود ولی کجا؟ نمی دانم! او روز به روز حالش وخیم می شد و نبود تا مرحمی باشم برای دردش که اگر هم بود چه فایده ای برایم داشت جز فریاد و جدال و ضعف اعصاب؟ مدام برایش پیام می فرستادم...صوتی ..متنی .. تصویری ..ولی همه شان بی پاسخ می ماند. مدام توضیح می دادم که مقصر من نبودم مدام می گفتم طاقت دوری اش را ندارم و باورم کند اما او در کمال قساوت عشقم را به سلاخی کشیده بود...تنبیه خوبی برای منی که تشنه ی شنیدن جرعه جرعه از آرامش صدایش بودم، نبود!
به تماس و خبر هرکسی از دوستانم بی تفاوت بودم..حتی بهاری که اختلاف میان کیان و من را حل شده می دید و با شوق خبر پذیرفته شدنش در آموزشگاه نقاشی را به عنوان معلم خردسالان داده بود اما باز هم خبر نداشت که اختلاف دوباره ای بین ما شدت گرفته...مچاله وار در خودم جمع می شدم و انقدر به صفحه گوشی زل می زدم تا شاید ردی از کیان روی اسکرینش حک شود...باز برگشته بودم به همان شمیم آشفته و پریشانی که زندگی برایش پوچ و بی معنی شده بود...
با تاریک شدن هوا تکانی به خودم می دادم تا چراغ های خانه را روشن کنم...حتی بابا هم در این خانه دراندردشت نبود و چه خوب که نبود تا این حالم را ببیند!
دستم که روی کلید برق نشست صدای آیفون فضای سرد خانه را در هم شکست. انقدر برایم غیر منتظره بود که هول شده بدون آنکه ببینم چه کسی پشت در است دکمه ورود را فشردم.
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت صدم
- اون بنده خدا که آرومه. دردش چیه؟ اون که پنج ساله منو تنها گذاشته. منم که به صدای نفسش دلم خوش بود. صدای نفسش هم ازم دریغ کرد. جونمو دادم برگرده، لج کرد و رفت. جون منو، پسرشو نخواست. من آرامش اونو بخوام؟ من فقط مادرمو میخوام. من تنها نمیتونم. من تنها نمیمونم. بگو مادرمو برگردونن.
مستاصل به مامان نگاه کردم. اما مادرم هم با تمام مادریاش طاقت سنگینی نگاهم رو نداشت، وای به سنگینی مسئولیتی که روی دوشم زار میزد. جلوی دهنش رو گرفت تا صدای گریهاش دوباره بلند نشه و به سمت یکی از اتاق ها دوید.
من موندم و شهابیی که بچه شده بود و مثل بچههای گمشده زار میزد و ازم مادری رو طلب میکرد که پنج سال پیش مرده بود و امروز فقط دیگه نفس نمیکشید.
باز پرستار پابرهنه وسط سردرگمی من پرید.
- دخترم بلندش کن ببریمش یه اتاقی. بیمارهای دیگه هم هستن، آرامش میخوان.
حق با پرستار بود. بیمارهای دیگه هم آرامش میخواستن. آرامش رو خدا فقط برای من و شهاب ممنوع کرده بود.
نیمخیز شدم و زیر بازوش رو گرفتم و کشیدم، اما بلند نشد. التماس کردم:
- شهاب جان، پاشو قربونت برم. پاشو عزیزم. خوب نیست اینجور اینجا نشستی. زخمت باز میشه خدایی نکرده.
خواست بلند شه اما نیمخیز نشده پاهاش مثل دو تکه چوب خشک به هم پیچید و روی زمین افتاد.
صدای "یا حسین" گفتنم درست به اندازهی نعرههای شهاب وقت ورودم بلند بود.
روی زمین روبهروش زانو زدم و هراسان پرسیدم:
- چت شد یهو؟
سر بلند نکرد و فقط آهسته نالید:
- شروع کرده باز.
منظورش رو از این سوم شخصی که خطاب کرد فهمیدم. لب گزیدم که لبم به ناشکری باز نشه و رو به پرستار گفتم:
- یه ویلچر میارید لطفا؟
کنجکاو پرسید:
- ویلچر برای چی؟
نفسم رو پرحرص بیرون فرستادم. این جماعت باید توی همه چیز دخالت میکردن؟ با همون حرص توضیح دادم.
- گلینباره داره. اعصابش تحریک شده، حس از پاهاش رفته.
پرستار سری تکون داد و به مرد طوسیپوشی که دست شهاب رو گرفته بود گفت:
- آقای حسنزاده یه ویلچر بیار برای آقا.
حسنزاده باشهای گفت و رفت. پرستار جوانی که گوشهای ایستاده بود از پرستار مسنتر کناری پرسید:
- این که گفت مریضی بود؟
- آره. یه نوع بیماری عصبیه که سیستم ایمنی بدن به اعصاب محیطی حمله میکنن و باعث بیحسی یا فلج موقت دست یا پا میشه.
خصمانه نگاهی به پرستار جوان که نامحسوس شهاب رو موش آزمایشگاهی کرده بود انداختم و کنار شهاب نشستم. آهسته صداش زدم:
- شهاب جان
سربلند کرد و بیجواب منتظر کلامم شد. مظلومیت چشمهاش وسعت دردش رو داد میزد.
- بهتری؟
باز سر به زیر انداخت و جواب داد:
- بهتر نمیشم.
اخم کردم، اما نق نزدم.
- باید بهتر شی. نباید به خودت فشار بیاری عزیزم. به خدا راحت شد. اون اسمش زندگی نبود که داشت. داشت وسط زندگی مُردگی میکرد. جز نفس کشیدن چه چیزش به زندگی شبیه بود؟ خودشم خسته بود. دلش مرگ میخواست.
غمگین زمزمه کرد:
- پس من چی؟ چرا دلش منو نخواست؟
جوابی نداشتم بدم. از بیجوابی بحث رو عوض کردم.
- تو باید بیشتر مراقب خودت باشی. الان انقدر به خودت فشار آوردی که بیماریت برگشت. الان که از پا افتادی کی میخواد به مراسم مادرت برسه؟ اون هیچ، کی میخواد به خودت برسه؟
نگاهم کرد. نگاهش دلم رو ریش میکرد و اولینبار بود که دلم نمیخواست نگاهم کنه.
- جز تو کسی برام نمونده.
به زور لبخند زدم.
- معلومه من هستم. به خاطر منم شده رعایت خودت رو بکن. من طاقت ندارم تو رو محکم نبینم. تو اینجور از هم متلاشی باشی منم از هم میپاشم.
قبل از هر جوابی حسنزاده با ویلچر از راه رسید. هر دو سکوت کردیم و به حسنزاده برای نشوندن شهاب روی ویلچر کمک کردم.
خودش پشت ویلچر رو گرفت و به سمت استیشن پرستاری رفت و رو به پرستاری که اصرار به آرامش بیمارهاش داشت گفت:
- خانم باقری تحویل شما. من باید برم اتاق عمل بیماری که جراحی داشت بیارم.
گفت و حتی نموند باقری جوابش رو بده. به سمت در رفت و ناپدید شد. باقری با لحن مادرانهای رو به شهاب که با چشمه اشک خشکیده روی صندلی چرخدار نشسته بود و محزون به گوشهای خیره بود گفت:
- بهتری پسرم؟ چیزی لازم نداری؟
شهاب چشم از هیچی که بهش خیره بود برداشت و از باقری پرسید:
- کجا رو باید امضا کنم که مادرم رو بهم بدین؟ دوست نداشت مرده رو زمین بمونه. وقت فوت بابا به در و دیوار زد که همون روز تشییعش کنه.
پرستار متاثر از خبر بیپدری شهاب گفت:
- متاسفم. خدا هر دوشون رو رحمت کنه.
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و بیست و نهم
کف دستش گاهی عرق می کرد و با تمام وجود انگشتانم را می فشرد..با فشار خفیفی به دستش اطمینان را به جانش تزریق می کردم و متوجه می شدم که با اعتماد به نفسی هر چند کم...بهتر ادامه می داد. به هر حال..آن روز و آن نوبت به اتمام رسید.دکتر وقت مجددی را برای مراجعه داد و تاکید کرد که این ماجرا نیازمند حضور و سوالات مفصل تری برای اجرای پروسه درمانی است. از مطب که خارج شدیم..قطره ریزی از باران روی نوک بینی ام فرود آمد.
-داره بارون میاد
- این روزا بیشتر از همیشه توی وجودم بارون رو میبینم و حس می کنم
-سبک شدی؟
-سبک؟ می دونی از بین بردن دردی که برای همیشه تو ذهنت رد انداخته و وجب به وجب سلول های ذهنت از یاداوریش عذاب می کشن مثل چیه؟ مثل خاکشیری که با هر بار هم زدن تلاش داری تا روی اب نگهش داری اما بازم فایده نداره، نه تنها ثابت نمی مونه بلکه بعد چند ثانیه ته نشین میشه و به مسیراولش برمی گرده،تلاش برای ثبوتش همیشه بی فایده ست سرش را به سمتم چرخاند: این ماجرا هم دقیقا همینه،سبکم نمی کنه فقط دردمو پررنگ می کنه..
ترجیح دادم فعلا سکوت کنم،وقت برای چنین بحث هایی زیاد بود،الان به استراحت نیاز داشت.. بنابراین با گرفتن انگشت اشاره ام به سمت فلافلی بحث را عوض کردم - من گشنمه
با حرکتم که درست مثل بچه ها بود آرام و مردانه خندید و به سمت فلافلی حرکت کردیم.
****
نمی دانم نامش را چه بگذارم..بد شانسی یا نحسی اقبال، نمی دانم چرا هر زمان که همه چیز رو به بهبودی می رفت باید یک عمل سر زده ای، یک گرد باد غیر منتظره ای از راه برسد و ذره ذره غبار سردش را روی تنم حاکم کند... اسم اتفاق گذاشتن رویش زیادی برایش سبک بود،تمام وزن واژه هایش را در هوا معلق نگه می داشت.
درست روزی که بیشتر از همیشه خوشحال بودیم،روزی که با کیان دست در دست هم دیگر بعد از نوبت مشاوره مثل دو زوج عادی و عاشق، به رستورانی در همان نزدیکی برای صرف نهار رفتیم.بعد از انتخاب غذا و قبل از رسیدنشان،کیان از جا برخاست و برای شستن دست هایش به سمت دستشویی رفت...چشم بسته بودم و شیرنی این بهبودی را نفس می کشیدم...کم کم همه چیز با خواست خدا و تلاش او عادی می شد. اما ای کاش در همان رویای شیرین،با همان چشم بسته با همان صفحه سیاه نقطه نقطه شده از ستاره غرق می شدم ...چشم که باز کردم چهره آشنایی را رصد کردم...تیزی تصویرش قرنیه ام را نشانه گرفت وسوزش شدیدی در قلبم، تمام تنم را سرخ از خون و تلخ و بد مزه کرد...با عجله و شتاب بلند شدم تا هرچه زودتر از آن محل دور شویم.. که نزیک شدن تصویر و قدم هایش پاهایم را سست کرد در جایم مثل میخ فرو رفته بودم...باید می رفتیم...اما چگونه؟
اردشیر مانند یک جغد شوم و نا مبارک به یکباره ظاهر شده بود!...بال های سیاهش را گشوده بود و با آن لبخندی که در آن دقایق به چیزی جز شیطان وارانه نمی توانستم نسبتش دهم مرا نگاه می کرد و منتظر فرصتی برای هم صحبتی بود...
قامت بلند و چهار شانه اش را دیدم،در حالی که یقه پیراهن طوسی رنگش را صاف می کرد به میز نزدیک می شد... و اردشیر هم!مقابل میز ایستاد و بهتر بگویم ایستادند...نگاهم به پشت سر اردشیر دوخته شد. یادم نمی آید...اصلا بزاقی هم داشتم برای فرو دادن آب دهان لعنتی؟
خب...کیان که احمق نبود، کیان که خام و نادان نبود! کیان زخم خورده بهتر از هر کسی معنای این نگاه ها و لبخند های داغ و سیاه را معنی می کرد و دست پاچگی من...سفید و سرد شدن اعضای و جوارح من به اطمینانش دامن می زد... چهره اش در هم رفت..نبض زدن رگ گردنش را به عینه دیدم و طولی نکشید؛ چنان دستم را کشید که جیغ خفیفی از حنجره ام بیرون پرید. با دست ازاد دهانم را گرفتم تا توجه کسی را جلب نکنم هرچند که ناموفق بود و با آن سرعت و عصبانیت کیان نگاه تمام حاضرین روی ما متمرکز شده بود. به زور مرا داخل ماشین نشاند...نه پرت کردن واژه مناسب تری بود! از درد چشم بستم و زیر لب ذکر گفتم...خدا که گواه بود من کاری نکردم..خدا که گواه بود این بار هیچ نیتی نداشتم و تمامش یک اتفاق بود..آن هم از نوع نحسش! ماشین با سرعت غیر قابل کنترلی پرواز می کرد...دلم آشوب بود..اما برای خودش...من ناخواسته مسبب این بلا بودم و او خواسته و عمدی جان هر دوی مان را به بازی گرفته بود... با لرز دست روی بازویش نشاندم و با ترس صدایش زدم: کیــ...
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت نود و نهم
در شیشهای بخش رو چنان محکم کنار زدم که اگر به فنر متصل نبود شک نداشتم به دیوار پشت سر میخورد و صد تکه میشد و مثل ماتمزدگی شهاب هر تکهاش روی سرم میبارید و به تنم فرو میرفت.
وسط بخش روی زمین افتاده بود و اسیر بین دست قدرتمند دو مرد با نعره خدا رو صدا میزد و تمام پرستارها وبیمارهای بخش با چشم اشکی دورش حلقه زده بودن.
دستش رو از دست یکی از مردها بیرون کشید و از غفلت مرد استفاده کرد و محکم سرش رو به دیوار کوبید و انگار قلب من بود که کوبیده شد.
با ضربهی بعدی به سمتش دویدم و ضربهی دوم به سوم نرسیده روی زمین جلوش افتادم و سرش رو گرفتم مبادا باز بکوبه و خون بیشتر از این جاری شه.
انقدر داغون و خراب بود که هنوز متوجه من که سرش رو محکم توی بغل گرفته بودم مبادا به دیوار بکوبه نشده بود و با تقلا سعی میکرد مانع بین سرش و ضربه بعدی رو از میون برداره.
حتی نفهمیده بودم کی اشکم راه افتاده بود که بین گریه صداش زدم:
- شهاب. شهاب جان نکن. شهاب.
توی این دنیا نبود. انگار یه جسم خالی بود که نه میدید و نه میشنید.
سرش رو محکم توی دست گرفتم و به کاسههای خون به جای چشمهاش زل زدم و داد زدم:
- شهاب جان! منو ببین! شهاب!
باز ندید. باز نشنید. سرش رو تکون میداد و با تقلا سعی میکرد از دست من و مرد دیگه که هنوز محکم نگهش داشته بود خلاص شه. ترسیده بودم و نمیدونستم چکار کنم. آدمهای دور و برم هم جز بلعیدن اکسیژن اطراف کمکی نمیکردن. از ترس چشمهای به خون نشستهاش، از ترس جوی خون جاری روی صورتش که رنگ پوستش رو به قرمز تغییر داده بود هول شدم و محکم توی گوشش خوابوندم. بالاخره دست از تقلا برداشت و مبهوت به من نگاه کرد. مرد دوم با دیدن آروم گرفتنش دستش رو رها کرد و بلند شد.
لبم رو از درد ضربهای که به صورتش نشونده بودم به هم فشار دادم و لابهلای اشکم این بار آهسته نالیدم:
- ببخشید عزیزم. ببخشید.
انگار تازه من رو دیده بود. با غصه بهم خیره شد و اولین قطرهی اشکش چکید. خودش رو توی آغوشم انداخت و داد زد:
- مهرسا رفت. جونمو بهش دادم. جونمو نخواست، کلیه ام رو پس زد و رفت. انگار نه انگار من توی این دنیا تنهام. انگار نه انگار جونم به جونش بسته بودم. رفت. مهرسا رفت. چکار کنم بی مادر؟ چکار کنم تنها؟چکار کنم؟
لبم رو به هم فشردم که از بغض صدام کم بشه و تحت تاثیر اشکش و حرفهاش محزون گفتم:
- تنها نیستی عزیزم. من هستم. من پیشتم.
سیل اشکش لباسم رو تر کرد. حرف نمیزد. نعره نمیزد. فقط مثل ابر بهار میبارید. موهای بلندش رو برای تسکین آهسته نوازش کردم و به اطرافم چشم انداختم؛ مامان گوشهی دیوار نشسته بود و از بین پردهی اشک حائل چشمهاش به ما نگاه میکرد. نگاهم رو که دید سری از تاسف تکون داد و هقهقش صدادار شد.
یکی از پرستارهای گریون دور و بر سمتمون اومد و آهسته گفت:
- بلندش کن دخترم ببریمش رو تخت بخوابه یه آرامبخش بهش بزنیم حالش بهتر شه.
یکی از مریضها که از بقیه نزدیکتر بود اشکش رو پاک کرد و گفت:
- آرامبخش نمیخواد. آرامبخشش اومد که آروم گرفت.
دیگه نگاهشون نکردم. لبم رو به شونهی شهاب فشردم مبادا صدای هقهقم حالش رو بدتر کنه.
منم داغ شده بودم. منم داغدار بودم. منم از مرگ مظلومترین مردهی متحرک دنیا غمگین بودم. منم دلم گریه میخواست. اما من آرامبخش بودم و گریه برای من ممنوع بود.
صدای گریهاش که آرومتر شد سرش رو از روی شونهام برداشت و غمگین لب زد:
- بی مادر چکار کنم مهرسا؟ دیگه وقت دعوا یکی بهم بگه بیپدرومادر با چه رویی بکوبونم تو دهنش؟ من که تنها بودم. چرا خدا تنهاترم کرد؟
میدونستم حق ندارم بگم "من که هستم". من نه پدر بودم، نه مادر. اما بودم. تنهاش نمیذاشتم. کوه نبودم اما برای شهاب کوه میشدم و پشتش میموندم. من آرامبخشش بودم. من کسی بودم که زورم بیشتر از دو تا مرد تنومند به آروم کردنش رسید.
یه دستم رو روی تهریشش گذاشتم و آهسته گفتم:
- قربونت برم الهی. میدونم حق داری. میدونم درد داری. میدونم بگم غصه نخور و خودتو ناراحت نکن تو این شرایط بیفایدهست. ولی تو رو خدا آروم باش. بذار روح اون بنده خدا هم آروم بگیره.
چونهاش لرزید، مردمک چشمش لرزید و صداش لرزید.
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و بیست و هشتم
-من اون روانی که تو ازم تو ذهنت ساختی نیستم شمیم..بفـــهم اینو
-من گفتم تو روانی؟یعنی هرکس که واسه درمان افکار عذاب دهنده ش وقت مشاوره می گیره روانیه؟
_داری همینو با رفتارات ثابت میکنی
-اخه کدوم رفتار؟جز اینکه میخوام مداواتو ببینم...این حقو ندارم به عنوان همسرت چیزی که مایه عذابته رو ازت دور کنم؟
سکوت کرد.. نرم شدم: کیان جان فقط بخاطر خودته،باشه؟
بازهم سکوت کرد:همین یه بارو نه نیار ..خب؟
-من دلم نمی خواد بیام،دلم نمی خواد هزاربار اون گسِ لعنتی رو برای خودم تکرار کنم...نمی خوام برچسب روانی بودنمو روی خودم بذارم می فهمی اینارو؟؟؟
-روزی هزار نفر مشکل تورو دارن اما تلاش برای بهبودشون به معنی روانی بودنشون نیست،تو فقط با یک روانپزشک مشورت می کنی تا جاییکه ریشه این شبهه هارو کاملا از بین ببری..اون دکترِ..با این مسائل بیشتر از من و تو آشنایی داره..بهتر از من و امثال من می تونه کمکت کنه...تو دوست نداری؟خوشت میاد من زجر بکشم؟
با صدای گرفته گفت: من نمی خوام تو عذاب بکشی...من بیشتر از تو اذیت می شم و کاری از دستم بر نمیاد، مهم ترین فرد زندگیم رو با کارای عجیب خودم از خودم می رنجونم و تو فکر می کنی که از این موضوع خوشحالم؟ولی نیستم شمیم به خدا که نیستم...
-مگه می شه فکر کنم از کارات عمد و اراده ای داری؟من بهتر از تو روی غیر عمد بودن کارات واقفم...مگه می شه ادم یک بخشی از وجودشو ناراحت کنه و از ناراحتیش خوشحال بشه؟
شربت را در دستش بازی بازی می داد: تو بگو چی کار کنم..خسته شدم..خودم هم خسته شدم...
-همین یک بار رو به حرفم گوش کن،بیا و روال درمانت رو شروع کن بذار کم کم خوب شی..باشه؟
جوابی نداد...بهتر بود تنهایش می گذاشتم تا با خودش کنار می آمد. احتیاج به کمی فکر داشت
****
کیان بالاخره بعد از اصرارهای مکرر من پذیرفت تا حداقل برای یک جلسه به روان پزشک مراجعه کند.. طی تماسی با منشی دکتر صابری و موافقت برای تاریخ موردنظر و اغاز روند درمان، را اطلاع دادم. یک هفته به سرعت سپری شد و در ساعت مقرر شده، من و کیان دوشادوش هم وارد مطب شدیم. نگاه مراجعه کنندگان خیره ما دو نفرمی شد و همین کیان را برای جلو رفتن به تعلل می انداخت
دستش که توی دستم بود را، به معنای اطمینان فشردم و به جلو رفتن و قدم برداشتن ترغیبش کردم...انگار پسر بچه ای شده بود که برای کوچکترین حرکتی از مادرش حکم اجازه می خواست
مقابل میز منشی رفتم: وقتتون بخیر،مهرنیا هستم واسه ساعت پنج وقت داشتم
با خوش رویی جوابم را داد:خوشحالم بازم می بینمتون خانم مهرنیا، بفرمایین بنشینید نوبتتون شد صداتون می زنم
کنار کیان نشستم: استرس که نداری؟می خوام همه تلاشت رو بکنی باشه؟
-درد همیشه درد می مونه،هیچ وقت هم از بین نمیره،روانپزشک و پزشک هم فرمالیته ست
اخم کردم:پس اگه امیدی نداری همین الان پاشو برو ظاهرا داریم وقتمونو تلف می کنیم
لبخند کوچک و خسته ای گوشه لبش جا خوش کرد:بگیر بشین،من بخاطر تو اومدم اینجا،بخاطر توهم هرکاری می کنم
-بخاطر خودت باید بیای نه من،تا خودت هم باور نداشته باشی فایده نداره ،پس بهتره همین الان بلند شیم
دهانش را برای حرف زدن باز کرد که صدایش بین صدای منشی گم شد: خانم مهرنیا نوبت شماست..بفرمایید داخل
نگاه تهدید امیزی حواله اش کردم و وارد اتاق شدیم،دکتر که مرا از قبل دیده بود از جایش بلند شد و بعد از احوال پرسی نگاهش روی کیان ثابت ایستاد و لبخندی زد:
-پس کیان معروف شمایی ... خیلی خوشبختم، بفرمایید بنشینید هردوتون.
به کیان نگاهی انداختم و او جلو رفت شاید ماندن من آنجا لازم نبود: کیان جان من بیرون منتظرتم
دکتر متین و موقر سری تکان داد اما کیان به حرف آمد: بمون
-ولی ممکنه جلوی من....
-بمون شمیم
دکتر به معنای تایید پلک زد.کنارش نشستم و منتظر ماندم.
دکتر لبخندی زد: خب..اقا کیان،تو تعریفات همسرتون از هر ده جمله نه تاش کیان بود...خیلی مشتاق بودم از نزدیک ببینمت
پا در میانی کردم: البته خیلی راضی به اومدن نبود ...
دکتر- مهم اینه که الان اینجاست و من هم هرکاری که از دستم بر بیاد برای هر دوی شما انجام میدم
بعد از بحث و سوالاتی کلیشه ای ، نوبت به اصل ماجرا رسید،ماجرایی که فقط زجر به یادگار داشت،نمی دانم چند ساعت گذشته بود،حتی دکتر هم متاثر در اوج ماجرا غرق شده بود.،از او سوال می پرسید و کیان گاهی سکوت را ترجیح می داد.
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت نود و هشتم
به تقلید از هورسا به آغوشش پریدم و محکم بغلش کردم.
- بابایی
موهام رو بوسید و گفت:
- جان بابایی؟ قربون دخترم برم نه سلام کردن بلده نه خداحافظی.
خندیدم و از آغوشش بیرون اومدم.
هورسا چمدونم رو دنبال خودش کشید و در حال رفتن به سمت اتاق مشترکمون گفت:
- فیلم هندی تموم شد. بیا برو لباستو عوض کن شام بخوریم.
گونهی بابا رو بوسیدم و از آغوشش بیرون اومدم و در حال سرک کشیدن به سالن پرسیدم:
- مامان کو پس؟
بابا پای تلویزیون نشست و جواب داد:
- سر شبی رفت بیمارستان.
خمیازهی وحشتناکم دست خودم نبود.
- بیمارستان واسه چی؟
بابا غرق فوتبالش شد و دیگه اهمیتی نداد. به جاش صدای هورسا از داخل اتاق بلند شد.
- همراه خانم شادلو دیگه.
به اتاق رفتم و با تکیه به چهارچوب در پرسیدم:
- هنوز بستریه مگه؟ یه هفته گذشته، تا الان باید مرخص میشد.
هورسا چمدون رو روی تخت گذاشت و درش رو باز کرد و در حال بررسی چمدون به دنبال سوغاتیاش جواب داد:
- خود شادلو که مرخص شده. مادرش ولی انگار حالش خوب نبود، هنوز بستریه.
چهارچوب در رو گرفتم که از خستگی غش نکنم و باز پرسیدم:
- چرا آخه؟ عملش که میگفتن موفقیتآمیز بوده.
جیب جلوی چمدون رو باز کرد و گفت:
- نمیدونم. مامان یه چیزایی گفت نفهمیدم. نگرانی زنگ بزن از خودش بپرس.
گوشی موبایل رو از جیبم بیرون کشیدم و در حال شماره گرفتن خیال هورسا رو راحت کردم.
- نگرد اینو. مال تو رو گذاشتم تو کیف دستیم که نشکنه. یکی از این گویهای موزیکال گرفتم برات.
خوشحال بالا پرید و سمتم دوید. گونهام رو بوسید و پاچهخواری کرد.
- قربون خواهر خوشگلم برم که سلیقهی من دستشه.
دواندوان به دنبال کیفم از اتاق بیرون زد و صدای زن پشت خط که میگفت در حال حاضر قادر به پاسخگویی نیست با جیغ خوشحالی هورسا و تشر ساکت باش بابا قاطی شد.
بیخیال مامان گوشی رو روی میز گذاشتم و حولهام رو از چوبلباسی پشت در اتاق برداشتم. انقدر احساس کوفتگی راه توی بدنم مونده بود که تا دوش نمیگرفتم خواب راحت نداشتم و انصافا هم که بعد از دوش چه خواب راحتی رفتم.
سرم به بالش نرسیده خواب چشمم رو گرفت.
صبح با صدای زنگ آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
واقعا من زندگیام رو مدیون سه اختراع مهم بشر بودم. اولی برق، دومی تلفن و سومی هم آلارم خودکار. نصف کارهای زندگی من رو این سه اختراع انجام میدادن و بدون اینا فلج فلج بودم.
قبل از بیدار شدن هورسا آلارم رو قطع کردم و سمت روشویی رفتم تا زودتر حاضر شم و سر کار برم. از اینکه کارگرها رو یک هفته به حال خودشون ولشون کرده بودم حس بدی داشتم. حس میکردم الانه که به کارخونه برسم و ببینم نصف کارخونه رو به باد دادن.
در حال پیدا کردن لباسهام توی تاریکی اتاق بودم که صدای خوابآلود هورسا از جا پروندم.
- کجا میری؟
آهسته صحبت کردم مبادا خوابش بپره.
- بیدارت کردم؟ ببخشید. تو بخواب.
سرش رو روی بالش تنظیم کرد و گفت:
- دیشب حموم بودی مامان بهت زنگ زد. گفت "کارش داشتی زنگ زدی؟" یه زنگ بهش بزن.
با حرف هورسا تازه خواب دیشبم یادم اومد. خواب دیدم شهاب وسط یه قبر خالی خوابیده و بقیه همکارها بالای سرش ایستادن و روش خاک میریزن و ضجه و التماسهای من هم اثری نداره.
نگران از تعبیر خوابی که دیدم شمارهی مامان رو گرفتم و حاضر و آماده از اتاق بیرون زدم. جواب نمیداد. یه لقمه نون و پنیر برای خودم گرفتم و کیفم رو برداشتم. دوباره در حال پوشیدن کفش شمارهی مامان رو گرفتم. نخیر، جواب نمیداد. ساعت هفت بود و این ساعت توی بیمارستان معمولا ساعت تعویض شیفت، پس امکان نداره مامان خواب مونده باشه. این جواب ندادنش بیشتر نگرانم کرد. انقدری که بیخیال هر بلایی که ممکن بود سر کارخونه اومده باشه به سمت بیمارستان مسیرم رو کج و سه ربع بعد جلوی بیمارستان پارک کردم.
هورسا میگفت شهاب رو مرخص کردن پس قاعدتا الان باید برای دیدن مادرش به بخش زنان مراجعه کنم.
از غفلت نگهبان بخش که در حال صرف صبحونه بود استفاده کردم و بیصدا و بیدردسر وارد بخش شدم. اما هنوز در شیشهای بخش جراحی زنان رو کامل باز نکرده بودم که صدای نعرهی شهاب قلبم رو لرزوند.
دیدین میگن فریادش چنان بلند بود که دیوارهای خونه رو لرزوند؛ فریاد شهاب چنان بلند و جانخراش بود که دیوارهای دل من رو لرزوند.
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و بیست و هفتم
به سرعت لبخندم از بین رفت: بازم؟ من چند بار تا حالا چیزی ازت پنهون کردم؟
-شمیم بدم میاد از اینکه سعی می کنی گولم بزنی،احساس بچه ای رو دارم که مادرش به زور دستشو می کشه و از وسیله دوست داشتنی مورد نظرش دورش می کنه
-من از حقیقت دورت نکردم
-ولی سعی داری به بهترین نحو اینکارو انجام بدی...این مقدمه چینی ها چه معنی ای می ده؟
-قرار نیست با لحنت و حرفات منو بسوزونی کیان،من گناهکار نیستم،من دارم برای بهتر شدن هر چه بیشتر چیزهایی که تا حالا پیش اومده تلاش می کنم و انتظار دارم تو هم تلاش کنی و پا به پام بیای...
با کلافگی جواب داد: پس وقتی ازت می پرسم دکتر این وسط چه نقشی داره سعی نکن دست به سرم کنی و چیزی که می خوام رو ازم مخفی کنی...سعی کن مستقیم و بی مقدمه چینی جوابمو بدی
شربتم را کنار گذاشتم: من حاشیه نرفتم، از حقیقت دورت نمی کنم و قرار هم نیست بهت دروغ بگم...هرکاری می کنم بخاطر خودمون و قبل از خودمون به خاطر خودته... می پرسی دکتر چرا؟باشه..هم خودت هم من می دونیم که این سوال پرسیدن های مداوم تو بی دلیل نیست...درسته؟
- باز شروع کردی؟؟باز این بحث مزخرف رو پیش کشیدی؟؟؟
-کیان.داد نزن...بگو درسته یا نه؟
- نه نیست...
-ولی از نظر من هست. هیچ مردی انقدر همسرش رو تو منگنه قرار نمی ده
- من تلاش می کنم تا زندگی ای رو واست درست کنم که لیاقتش رو داری تا سختی نکشی ولی تو داری هی گند می زنی به آرامش اعصاب من
دکتر امروز چه گفته بود؟گفت بنای مخالفت نگذارم؟ گفت هی با او کل کل نکنم و در برابر پرخاشگری هایش صبر پیشه کنم او را متوجه اشتباهش کنم... گفته بود به او اطمینان بدهم که برایش یک دوست هستم...اره خودش بود
- تو درست می گی..حق داری...من معذرت می خوام که اگه با حرف هام تو رو رنجوندم یا کاری کردم که آرامشت به هم بخوره. ولی من کنار تو آروم می شم..دلم نمی خواد فکر کنی سعی دارم این جو رو به هم بزنم.
-....
-کیان جان، یه موضوعی آزارم می ده که باید باهات در میون بذارم...تو با شک های بی جات داری زندگی رو واسه من سخت تر می کنی...هم خودت هم من خوب می دونیم که تو از یه اختلال رنج می بری ...کتمان نکن..می دونم که خودتم قبولش داری
-....
جرعه ای از شربتم را نوشیدم: ببین واسه بهتر شدن اوضاع همیشه یه چاره ای هست مگه نه؟ منم امروز رفتم دنبال اون چاره...
-....
-رفتم پیشِ....پیش...دکتر صابری
-....
-یه ...روان شناسِ خبره اس...که تعریفش رو زیاد شنیدم
- و کی به تو اجازه داد همچین کاری کنی؟
-خودم!
صدایش بالا رفت: بیخود کردی...دور از چشم من هر کاری که دلت می خواد رو می کنی و اخرش باید بفهمم؟ هزار دفعه من به تو نگفتم روانی نیستم؟نگفتم اسم دکتر و مرض و زهر مار و بیاری خودت می دونی؟؟گفتم یا نه شمیم؟؟؟
-عزیز من چرا داد می زنی..من که کنارتم..صدات رو هم واضح می شنوم...داریم مثل دو تا انسان بالغ باهم صحبت می کنیم..خب؟ احتیاجی به این همه جبهه گیری نیست..منحرفمو می زنم تو هرجا رو قبول نداشتی بگو دیگه نگم ..خوبه؟
مثل آب روی آتش عمل کرد و آرام شد خوشحال از نتیجه ادامه دادم:
-رفتم پیش دکتر صابری... دلش می خواد تور رو ببینه..از نزدیک باهات صحبت کنه..
یک باره منفجر شد: تو بی خود کردی رفتی نشستی جلوی یه مرد غریبه و تمام جیک و پوک زندگیمونو گذاشتی کف دستش..من اگه می خواستم به دکتر بگم که بعد بیست و چند سال نمی اومدم به تو بگم و ازت بخوام به کسی نگی! تو منو چی فرض کردی شمیم؟ روانیم؟؟اره من روانیم... یه دیوونه روانی شکاک! ولی این پنبه رو از گوشات در بیار که من پامو تو مطب اون مرتیکه و امثال اون بذارم..فهمیدی؟؟؟ من همینم..باید کنار بیای...من نه تورو طلاق می دم نه دکتر میام..من همینیم که هستم ..این بار اول و اخریه که دارم می گم
-اتفاقا کار خوبی کردم..چرا نمیخوای بفهمی من دارم بخاطر زندگی اینده مون تلاش میکنم..کیان تو داری از صحنه ای که سیو اندی سال پیش دیدی زجر میکشی و این وسط تنها کسی که دم دستته تا درداتو سرش خالی کنی منم...پس بدون با زجر تو منم زجر می کشم،من می خوام کامل بهبود پیدا کنی،نمی خوام هرثانیه به منی که هیچ کاری نکردم شک داشته باشی و کام هردومونو با تردیدات تلخ کنی
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
"خانمـت رو ببیـن و تحسینش کـن"
🍃 وقتی خانومها تغییری در خونه یا ظاهر خودشون ایجاد میکنند؛ انتظار دارند دیده بشن. انتظار دارن عکس العمل شما رو ببینند.
👈 تحسین و توجه شما احساس زنده بودن و مورد اهمیت بودن به خانومها میده. درسته که خانومها میدونند که شما دوستشون دارید ولی این کافی نیست.
✅ باید در موقعیتهای مختلف احساساتتون به زبون بیارید. خانومها عدم عکسالعمل رو بیتوجهی به حساب میآورند!
🎀 @nabzezan
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت نود و هفتم
تمام این خرجها و هدیهها و زیرمیزیها به اون نگاه خشمگین و متعجب گودرزی تو دادگاه وقتی کارکنان خودش رو علیهاش دید میارزید.
چنان سر و صدایی کرد و خط و نشون کشید و تهدید کرد که قاضی عصبی شد و از اتاق بیرونش کرد. و حکم پرداخت خسارت به شهابطب و فسخ قرارداد رو به وکیلش ابلاغ کرد.
حکم رو که به دستم دادن انگار دنیا رو داده بودن. حالا میتونستم با خبر خوش پیش شهاب برگردم.
از اتاق قاضی که بیرون اومدم گودرزی رو دیدم که روبهروی در اتاق نشسته بود و خون خونش رو میخورد. من رو که دید به سمتم اومد و داد زد:
- کار خودت رو کردی؟ خوشحالی الان جوجه؟ کارمندمم بر علیهام کردی؟ الان تو دلت عروسیه؟
لبخند حرصدرآری روی لبم نشوندم و با لحن حرصدرآرتری گفتم:
- نه از جیب من میرفت، نه پدرکشتگی با تو داشتم. فقط دلم به حال اون بیمارای بدبختی که از کالای تو استفاده میکردن و نمیدونستن حکم مرگشون رو امضا کردن میسوخت که خواستم در کارخونهات رو تخته کنم. اینو بدون این ره که تو میرفتی به ترکستان هم نبود. کل مجوز اون کارخونه و پروانهی بهداشت و مهر استانداردش که الان باطل شده در خدمت تولید کالای با کیفیت برای بیمار بود، نه درآوردن پول و فرستادنش تو جیب امثال تو.
دستش که برای کوبوندن توی دهن من بالا رفته بود رو بابک توی مشت گرفت و پیچوند.
- یه بار این کارو کردی چیزی بهت نگفتم. فکر کردی بیکس و کاره هر بار دست بلند میکنی که بزنی؟ دستت رو قلم میکنم یه بار دیگه رو این زن بلند شه.
چشمغرهای به بابک رفت و با یه حرکت مچش رو از دست بابک آزاد کرد. بیحرف سمت وکیلش رفت و مشغول گفتگو شد. من هم سرشار از غرور بابت حمایت بابک دوشادوشش برای خروج از دادگاه به سمت راهپله رفتم که صدای داد گودرزی توی گوشم نشست.
- پس من واسه چی به تو پول دادم بیعرضه؟
روز از این قشنگتر هم خدا آفریده بود؟ هم دادگاهم رو برنده شده بودم، هم حمایت بابک رو داشتم و هم لج مردی رو درآورده بودم که به چشمم منفورترین مرد دنیا بود. شاید حتی از الیاس منفورتر. کسی که برای پر کردن جیب خودش به بیمارهای بستری روی تخت بیمارستان هم رحم نمیکرد رو اصلا میشد گفت مرد؟!
***
اینبار کل مسیر تا تهران رو بیدار بودم. خستگی معنی نداشت وقتی توی دلم عروسی بود. تمام مسیر رو آهنگ نوستالژی گذاشتیم و انقدر بلند بلند و بیریتم و بدون نت با آهنگ همخوانی میکردیم که دیگه خود خواننده هم خجالت کشیده بود و صداش در نمیاومد. هرچند که با رسیدن به تهران صدای من هم دیگه درنمیاومد؛ اونقدری که با هایده و مهستی و معین همخوان شده بودم.
به خونه که رسیدیم تازه فهمیدم دلم نمیخواد از بابک جدا شم. نگاه خیرهام رو به چشمهاش دوختم و غمگین گفتم:
- دلم نمیخواد ازت جدا شم.
اخم کرد و دستش رو سمتم بلند کرد. ناخودآگاه ازش فاصله گرفتم و محتاط به دور و برم نگاه کردم مبادا بابا یا مهران باز غافلگیرم کنن. انگار از بار قبل شرطی شده بودم. شرایطم رو درک کرد و دستش رو کشید و آهسته گفت:
- رسیدی خونه اول یه لیوان آبجوش بخور بعد بخواب.
با صدای خشدار چشم آهستهای گفتم و بعد از خداحافظی پیاده شدم.
کلید رو توی در انداختم و در رو تا انتها باز کردم که چمدونم رو داخل ببرم که هورسا دواندوان خودش رو بهم رسوند و به آغوشم پرید.
- وای مهرسا اومدی؟ دلم برات تنگ شده بود.
به زور از خودم جداش کردم و داخل خونه هلش دادم و جای سلام نق زدم:
- با این وضع میپرن تو راهرو آخه؟ نمیگی یکی از همسایهها بیرون باشه ببینه؟
پشت چشم نازک کرد و ایشی کشید.
- محبت بهت نیومده. دلم واسه خواهر سنگدلم تنگ شده بود.
خندیدم و در حال داخل کردن چمدون گفتم:
- بله، از روزی سه بار زنگ زدنت کاملا مشخص بود.
در رو که پشت سرم بستم دوباره به آغوشم پرید و اینبار با بغض گفت:
- دلم برات تنگ شده بود.
از بغض صداش تعجب کردم و در حال نوازش کمرش گفتم:
- حالا که برگشتم گریهات واسه چیه؟
اینبار حرفش رو مابین گریه تکرار کرد.
- دلم برات تنگ شده بود خب.
از این همه احساسات قلنبهاش خندهام گرفت و خندون با سر انگشت اشکش رو پاک کردم.
- هیس. من که اینجام قربونت برم. بخند.
صدای بابا از پشت سر هورسا غافلگیرم کرد. انتظار اینکه این ساعت خونه باشه رو نداشتم. انتظار اینکه انقدر دلتنگش شده باشم هم نداشتم.
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
زن، بایـد شـادی آفریـن خانه باشد...!
سنگ صبور خانه، زن است و همیشه بایستی نبض عواطف و جو اخلاقی خانه را معتدل نگاه دارد.
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) زنی را شایسته و پرسود دانست که هرگاه مرد به او نگاه کند، شادمان شود.
پس گره از ابرو باز کنید، و با استقبال گرم و صورت خندان، گلهای محبت را در زندگی شکوفا کنید...
امير المؤمنين امام علی(عليه السلام )می فرمایند:
زن گل است؛ پس باید همچون گل شکفته در گلستان خانواده، شادی آفرین باشید.
🎀 @nabzezan