تو رابطه‌هاتون
گاهی بشینید روبروی هم،
ازهم گله کنید
ولی جواب همديگرو ندید
Ùقط به Ú¯Ùته‌های طر٠مقابل⧠Ùکر ⩠کنید Ùˆ رابطه رو بهتر کنید...
🎀 @nabzezan 👸
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و سی و دوم
با دست لرزان یقه اش را در Ú†Ù†Ú¯Ù… Ùشردم: نرو کیان، تورو خدا اینجوری ولم Ù†Ú©Ù†..من هیچ کس رو ندارم..تو این دنیا دلم Ùقط به وجود تو خوشه
کوتاه آمد Ùˆ کوتاه آمدم...گذشت Ùˆ گذشتم... Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ شد اگر پای Ù†Ùر سومی به این رابطه بند زده باز نمی شد؟چه Ù…ÛŒ شد اگر با همین آجر های ترک خورده بالا Ù…ÛŒ رÙتیم اما دشمن دوست نمایم هرگز در زندگی ام پا نمی گذاشت؟! شاید Øکمتی در پس تمام نبودن ها گنجانده شده بود..اما با تمام این اوصاÙØŒ تهش یک Ù†Ùر بازنده بود ...!
****
مدتی همه در تکاپوی مهمانی اخیر بودند... بچه های دانشکده جشن تولد Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ خودمانی برای تولد ارسلان تدارک دیده بودند Ùˆ بهار از هر دوی ما قول شرکت در مهمانی ارسلان را گرÙته بود...لا به لای این همه تنش های اخیر مورد خوبی برای Ú©Ù…ÛŒ استراØت بود..کیان قبول کرد Ùˆ برای Ùراهم کردن کادویی مناسب Ùˆ در خور Ùˆ هم چنین خرید لباسی مناسب مراکز خرید را زیر پا گذاشتیم وبهار را هم با خودمان همراه کردیم...خوشØال از Ú©Ù… شدن این سراشیبی ها بودیم... اما درست دو روز قبل از Ùرا رسیدن مهمانی، با کیان تماس گرÙته شد Ùˆ سر پرستی توری گردشگری، به دلیل نبود جایگزین به کیان واگذار شد...از این خبر شدیدا ناراØت شدیم چرا Ú©Ù‡ باید به تنهایی Ùˆ بدون کیان در مهمانی Øاضر Ù…ÛŒ شدم اما چاره ای نبود..باید مسئولیت را گردن Ù…ÛŒ گرÙت...Ùˆ جای خالی Ùˆ نبود شیدا هم در Ù…Øیط کار، به پررنگی این مسئله دامن Ù…ÛŒ زد. هرچند ته دلم در صدد به هم زدن Ùˆ نرÙتن در جشن بود...اما خب بهانه ای نداشتم جز اینکه با بهار در جشن همراه بشوم. روز مهمانی با دلقک بازی های نیکی بی اندازه به همگی خوش گذشت Ùˆ هر کس از شدت خنده گوشه ای اÙتاده بود....هرچقدر ساعت رو به تاریکی Ù…ÛŒ رÙت دلشوره ÛŒ یی دلیل من بیشتر Ù…ÛŒ شد. به Øدی Ú©Ù‡ وسط رقص Ùˆ پایکوبی بچه ها خودم را به اتاق خواب رساندم، دستم روی شماره اش لغزید تا از خوب بودن Øالش اطمینان Øاصل کنم...سر Ùˆ صدا بی اندازه بود.. کیان مطمئنم کرد Ú©Ù‡ جای نگرانی نیست Ùˆ جایش را خالی کنم. اما این دلشوره لعنتی مدام دلم را Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ زد..بهار به زور دستم را Ù…ÛŒ کشید Ùˆ اجازه ÛŒ نشستن به من را نمی داد. باهم میان جمعیnabzezanاد Ú¯Ù… شدیم،اØساس Ù…ÛŒ کردم ازبیس نبض_زند صدا گوشهایم کیپ شدپولک_های_اØساس…Ûهر_روز_پائیزه Ùˆ http://nabz4story.blogfa.com/
â€ØªÙˆ انتخاب آدم‌هایی Ú©Ù‡ کنارتون هستند، دقت کنید.
یکی از ملاک‌های شناسایی٠شخصیت شما پیش دیگران، همین انتخاباتون هستند
🎀 @nabzezan 👸
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت صد و دوم
Ù‚ÙÙ„ سنجاق روسری‌اش رو سÙت کرد. چادرش رو سر کشید Ùˆ در همون Øال Ú¯Ùت:
- آره مادر. تو غصه‌ی اینشو نخور. می‌رم خونه، هم Øلوا درست می‌کنم، هم خرما گردو. بابات Ùˆ مهرانم می‌Ùرستم دنبال کارای دیگه.
- نمی‌خواد مامان. شما Ùقط زØمت Øلوا Ùˆ خرما رو بکش سریع آماده شه. به هورسا زنگ می‌زنم می‌گم خودش هماهنگیای مراسمو انجام بده. به هر Øال دÙتر ازدواج آسان داره، Øتما می‌تونه در عرض دو ساعت تالار Ùˆ میوه Ùˆ غذا رو هماهنگ کنه. اون از من Ùˆ شما هم تجربه‌اش بیشتره.
Ú©ÛŒÙØ´ رو از روی تخت برداشت Ùˆ Ú¯Ùت:
- باشه مادر. منو تا یه جایی می‌رسونی؟
- باید برم بهشت‌زهرا مامان، دیر می‌شه.
دست توی کی٠کردم Ùˆ سوییچ پراید رو برداشتم Ùˆ سمتش گرÙتم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- اینم بده هورسا. بگو بیاد از جلوی بیمارستان برش داره، لازمش می‌شه.
سری تکون داد. گونه‌اش رو بوسیدم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- دلم برات تنگ شده بود. مواظب خودت باش. خداØاÙظ.
بیرون رÙتم. شهاب سرش رو به صندلی تکیه داده بود Ùˆ چشمش رو بسته بود. به خیال اینکه خوابه آروم پشتش قرار گرÙتم Ùˆ صندلی رو هل دادم Ú©Ù‡ چشم باز کرد Ùˆ نگاهم کرد.
- عه، بیداری؟
- می‌تونم بخوابم؟
آه کشیدم.
- کاش می‌تونستی!
شهاب رو به سردخونه‌ی بیمارستان بردم. در مدتی Ú©Ù‡ اون مشغول شناسایی Ùˆ امضای تØویل بود روی نیمکت Ùلزی جلوی در نشستم Ùˆ شماره‌ی بابک رو گرÙتم. با بوق چهارم جواب داد‌.
- مهرساجان، چرا نیومدی؟ اتÙاقی اÙتاده؟
همین بود دیگه. انقدر بهش سلام نکرده بودم عادت سلام کردن رو از سر بابک هم انداخته بودم. آهی کشیدم Ùˆ سر اصل مطلب رÙتم.
- متاسÙانه آره. امروز مادر آقای شادلو Ùوت شدن.
- ای وای، خدا رØمتشون کنه.
- بابکجان من وقت ندارم بیام تا کارخونه. کارخونه رو دست تو می‌سپرم. شماره‌ی راننده‌ها رو از آقای رشیدی بگیر یه زنگ بزن بگو بیان دنبال بچه‌ها. کار هم امروز تعطیل Ú©Ù†. با همون سرویس‌ها پاشین بیاین بهشت‌زهرا. البته هر کس خواست. هر کس نخواست هم می‌تونه بره خونه. ولی Ùردا بیان سر کار. ذکر Ú©Ù† Øتما Ú©Ù‡ Ùردا کار تعطیل نیست. به این کارگرای تنبل باشه Ú©Ù„ چهل روز رو تعطیل اعلام می‌کنن.
- باشه عزیزم. خیالت راØت. نمی‌خوای بیام Ú©Ù…Ú©ØŸ
nabzezan…Ú© هست. تو همین کارو انجام بدی Ú©Øنبض_زن‡.
به ویلچر شهاب Ú©Ù‡ مپولک_های_اØساسدهر_روز_پائیزه² Øhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و سی و یکم
Øدس زدم بهار باشد...ولی او Ú©Ù‡ کلید خانه را داشت؟
همین Ú©Ù‡ در را باز کردم سر پایین اÙتاده ام خیره یک جÙت Ú©ÙØ´ مشکی مردانه شد Ú©Ù‡ عصبی Ùˆ تیک وار روی زمین ضرب گرÙته بود..
قلبم نزد..آمدنش را باور نداشتم..این بی خبر رÙتن Ùˆ آمدنش را هضم نمی کردم. به Ù…Øض اینکه سر بالا کشیدم Ùˆ دهان نگاهم با بی قراری، جز جز صورت Ø§ØµÙ„Ø§Ø Ù†Ø´Ø¯Ù‡ اش را بلعید، سردی Øالات صورتش رشته Ù…Øبت را گسست واین طناب پاره شده، اØساس شکسته ام را با تمام توان Ø®ÙÙ‡ کرد...
بدون آن Ú©Ù‡ سلامی بینمان رد Ùˆ بدل شود خودش را به داخل دعوت کرد... به Ú†Ù‡ جرمی خودش را انقدر بی رØمانه ازم دریغ Ù…ÛŒ کرد؟
- بیا بشین باهات Øر٠دارم
بدون ØرÙÛŒ روی مبل نشستم..نگاه اجمالی به سر تا پایم انداخت. برایم مهم نبود Ú©Ù‡ سه روز Øمام نرÙته ام، مهم نبود Ú©Ù‡ از همان بدو ورود بوی مشمئز کننده عرقم بینی اش را چین داد..مهم نبود Ú©Ù‡ برای اولین بار انقدر شلخته Ùˆ کثی٠مقابلش ظاهر شده بودم..اصلا او Ú©Ù‡ بود دیگر Ú†Ù‡ چیزی مهم بود؟
- با بهار Øر٠زدم...چته تو؟
جواب دوستم را Ù…ÛŒ داد Ùˆ منی Ú©Ù‡ این همه خودم را به آب Ùˆ آتش زده بودم نه؟Øسادت بود یا چیز دیگر؟؟
-چمه؟
- این Ú†Ù‡ مسخره بازی ایه راه انداختی... آدما رو علا٠خودت Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ بدون اینکه یه خبر بهشون بدی تو Ú†Ù‡ وضعیتی هستی نشستی یه وجب جا زانوی غم بغل گرÙتی؟
- دلم نمی خواست خبر بدم..دوست نداشتم خبر بدم
چانه ام لرزید؟ به درک!
- این چه وضع جواب دادنه؟اون بدبخت چه گناهی کرده که صد بار از نگرانی مرد و زنده شد؟
- چرا اینا رو به خودت نمی گی؟چرا نمی Ú¯ÛŒ یه بدبختی یه گوشه سه روزه نشسته Ú©Ù‡ یه خبر از تو بگیره؟چرا به خودت نمی Ú¯ÛŒ یه شمیم بدبختی سه روز مرد Ùˆ زنده شد از بس پیام Ùˆ تماس Ùˆ Ú©ÙˆÙت Ùˆ زهرمار به توی بی Ùکر Ùˆ بی عار زد؟
-....
- یه بار یه غلطی کردم هزار بار بکوبش توی سرم..تویی Ú©Ù‡ برات مهم نیست من سه روز تو Ú†Ù‡ Øالی ام Ùˆ بدون یه خبر ول Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Ù…ÛŒ ری بقیه به Ú†Ù‡ دردم Ù…ÛŒ خورن؟؟
-...
-اصلا دلم نمی خواست جواب بدم..عشقم نکشید جواب بدم .. خوب کردم....بعد سه روز اومدی اینجا به جای اینکه یه خبر از من بگیری نگران دوست منی؟؟nabzezanªÙˆ Ùکر کردی من از خدامه ولت کنم Ùنبض_زن±ÛŒ ازت نگیرم؟ نه شمÛپولک_های_اØساس Øهر_روز_پائیزهبØhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت صد و یکم
کاغذی روی تخته‌شاسی چسبوند Ùˆ تخته رو سمت شهاب گرÙت.
- این Ùرم رو امضا کنید می‌تونید جنازه رو تØویل بگیرید.
شهاب تیز به زنی Ú©Ù‡ مادرش رو جنازه خطاب کرده بود نگاه کرد Ùˆ تخته‌شاسی رو Ù…ØÚ©Ù… از دستش کشید. نخونده امضا کرد Ùˆ به پرستار برگردوند.
زن بیچاره ناراØت از ØرÙÛŒ Ú©Ù‡ به یک داغ‌دار درباره‌ی پیکر مادر مرØومش زده، باز Ú¯Ùت:
- خدا رØمتش کنه. جاش بهشته Øتما، وقتی پسری به این خوبی تربیت کرده Ú©Ù‡ برای نجات جونش از جون خودش گذشت.
صدای پوزخند شهاب غمم رو بیشتر کرد.
- Ùرقی به Øالش نداشت. جونم رو پس زد تا زودتر تنهام بذاره.
چقدر باید می‌دادم تا این زن Ø®ÙÙ‡ شه؟ چقدر باید می‌دادم تا دیگه داغ شهابی عزیزم رو تازه‌تر نکنه؟
- این رسید رو به سردخونه تØویل بدید، پیکر مرØوم رو تØویل می‌دن. بازم می‌گم خدا رØمتشون کنه. غم آخرتون باشه.
- هست. کس دیگه‌ای رو ندارم که از دست بدم. بعدی خودمم.
جمله‌ی شهاب چنان تنم رو لرزوند Ú©Ù‡ یک کلمه دیگه از دهن پرستار بیرون می‌اومد تلاÙÛŒ تموم اشک‌ها Ùˆ غصه‌های امروز شهابم رو سر اون خالی می‌کردم.
ویلچر شهاب رو هل دادم Ùˆ جلو رÙتم. صدای گرÙته‌ی شهاب اجازه نداد بیشتر از این توی دلم به پرستار بخت‌برگشته ÙØØ´ بدم.
- مهرسا؟
- جانم؟
- می‌تونی هماهنگ کنی همین امروز خاکسپاری کنیم؟
کنار در اتاقی Ú©Ù‡ خانم شادلو بستری بود Ùˆ Øالا صدای گریه‌ی مامان ازش شنیده می‌شد صندلی رو Ù†Ú¯Ù‡ داشتم Ùˆ روبه‌روی شهاب ایستادم. گوشه شالم رو گرÙتم Ùˆ در Øال پاک کردن خون دلمه بسته روی صورتش پرسیدم:
- نمی‌خوای زنگ بزنی اقوامت بیان؟
پوزخند زد.
- Ùکر نکنم بیان. به هر کدوم زنگ بزنم یه بهانه‌ای دارن، همون‌جور Ú©Ù‡ برای بابا بهانه آوردن.
آهی که کشید آه از نهادم بلند کرد.
- باشه، هر جور تو دوست داری. صبر Ú©Ù† یه دقیقه به مامان بگم بره خونه Øلوا آماده کنه.
دوباره پوزخند زد.
- بچگیام عاشق Øلوا بودم، الان از Øلوا متنÙرم. باشه، برو من جایی نمی‌رم.
به طنز تلخ کلامش نخندیدم Ùˆ داخل اتاق رÙتم.
مامان روی صندلی همراه نشسته بود و با گوشه‌ی روسری‌اش اشک‌هاش رو پاک می‌کرد. آهسته صداش زدم:
- مامان
بلند شد و با دیدنم به سمتم اومد. بغلم کرد و شروع به مرثیه‌خونی کرد:
- بمیnabzezan واسه دل شکسته‌ی این بچه. بمیرÙنبض_زنسه غریبی‌ش. بیمرم وپولک_های_اØساسŒÚهر_روز_پائیزه¢Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و سی ام
چنان Ù…ØÚ©Ù… زد زیر دستم Ú©Ù‡ به شیشه کوبیده شدم. نه تنها سرعتش را Ú©Ù… نکرد بلکه با همان چهره کبود پایش را بیشتر روی پدال گاز Ùشرد. از ترس به گریه اÙتادم: کیان آروم تر
Ùریاد کشید: کیان چی؟؟؟...تو آدم نمی Ø´ÛŒ نه؟ من٠اØمق رو بگو هر بار دل به دل تو میدم..Ú¯Ùتی برو دکتر Ú¯Ùتم باشه Ú¯Ùتی روانی Ú¯Ùتم اره هستم..Ú¯Ùتی امروز بریم رستوران اینم قبول کردم...تو دردت چیه اخه؟ Ù…ÛŒ خوای اینجوری منو عذاب بدی؟؟؟ باهاش قرار گذاشته بودی Ú©Ù‡ اینجوری منو آتیش بزنی؟
-تور و خدا آروم تر برو دارم سکته می کنم
- هوایی شدی؟تازه Ùهمیدی به درد هم نمی خوریم؟؟
جیغ کشیدم: داری چرت و پرت می گی...یواش برو
- کور خوندی شمیم Ùˆ بالا بری پایین بیای من طلاقت نمی دم این Ùˆ تو اون مغزت Ùرو Ú©Ù†
به یکباره گوشه خیابان Ù…ØÚ©Ù… روی ترمز زد... جیغ لنت های لاستیکی Ú©Ù‡ آسÙالت را رد انداخت مغزم را ناخن کشید. بوق کشدار اتومیبل هایی Ú©Ù‡ از کنارمان عبور Ù…ÛŒ کردند ÙˆØشت Ùˆ تشنج اعصابم را هزار برابر کرده بود... باید آرام اش Ù…ÛŒ کردم..باید ...دکتر Ú†Ù‡ Ú¯Ùته بود؟؟
-کیان....
- اسم منو به زبونت نیار!Ú¯Ùتی یه بار اشتباه کردی..درد داشت...هرچند به زور!ولی بخشیدم! چون دوستت داشتــم!!Ú¯Ùتم خطا Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ منم خطا Ù…ÛŒ کنم..ولی چنــد بار؟؟چرا بـــازم؟ چرا امروز Ùˆ این بار؟؟چرا جلوی چشم خودم؟؟؟این بار نمی دیدمت چند دÙعه دیگه Ù…ÛŒ خواستی قرار بـذاری؟؟؟ د اخه Ú†ÛŒ برات Ú©Ù… گذاشتـم؟؟؟!
به خدا قرار نذاشتم..خودش اومد کیان..به خدا اتÙاقی بود-
-تو غـــلط کردی که وایسادی و چشم تو چشمش شدی ،تو بیخود کردی که راهتو نکشــیدی برگردی! خوشت میاد از بازی دادن من آره؟ خوشت میاد اینجوری می سوزم و آتیش می گیرم؟
طاقت شنیدن Øر٠هایش را نداشتم دستم را روی گوشهایم گذاشتم تا نشنوم مهری را Ú©Ù‡ با Øر٠های سردش از روی قلبم خاموش Ù…ÛŒ کرد.جیغ هایم عصبی بود:
-بســـه بســه دارم Ù…ÛŒ Ú¯Ù… تقصیر من نبود..دارم Ù…ÛŒ Ú¯Ù… اتÙاقی دیدمش... من Ú©ÛŒ بازی ت دادم دیدی Ú©Ù‡ قبل از تو بلند شدم تا برم..من دارم Ù…ÛŒ سوزم لعنتی..مــن! من دارم با این رÙتارای تو تو برزخ دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زنم ساکت شو کیان...بســـه!
سینه اش از خشم Ùˆ درد بالا پایین Ù…ÛŒ رÙت، گلوی من هم Ù…ÛŒ سوخت...تمامش Ønabzezan±Ø§Ø±ÛŒ بود..کنش ها Ùˆ واکنش های تکراØنبض_زناما تنها چیزی Ú©Ù‡ میپولک_های_اØساسیهر_روز_پائیزهکØhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت صدم
- اون بنده خدا Ú©Ù‡ آرومه. دردش چیه؟ اون Ú©Ù‡ پنج ساله منو تنها گذاشته. منم Ú©Ù‡ به صدای Ù†Ùسش دلم خوش بود. صدای Ù†Ùسش هم ازم دریغ کرد. جونمو دادم برگرده، لج کرد Ùˆ رÙت. جون منو، پسرشو نخواست. من آرامش اونو بخوام؟ من Ùقط مادرمو می‌خوام. من تنها نمی‌تونم. من تنها نمی‌مونم. بگو مادرمو برگردونن.
مستاصل به مامان نگاه کردم. اما مادرم هم با تمام مادری‌اش طاقت سنگینی نگاهم رو نداشت، وای به سنگینی مسئولیتی Ú©Ù‡ روی دوشم زار می‌زد. جلوی دهنش رو گرÙت تا صدای گریه‌اش دوباره بلند نشه Ùˆ به سمت یکی از اتاق ها دوید.
من موندم Ùˆ شهابیی Ú©Ù‡ بچه شده بود Ùˆ مثل بچه‌های گمشده زار می‌زد Ùˆ ازم مادری رو طلب می‌کرد Ú©Ù‡ پنج سال پیش مرده بود Ùˆ امروز Ùقط دیگه Ù†Ùس نمی‌کشید.
باز پرستار پابرهنه وسط سردرگمی من پرید.
- دخترم بلندش کن ببریمش یه اتاقی. بیمارهای دیگه هم هستن، آرامش می‌خوان.
ØÙ‚ با پرستار بود. بیمارهای دیگه هم آرامش می‌خواستن. آرامش رو خدا Ùقط برای من Ùˆ شهاب ممنوع کرده بود.
نیم‌خیز شدم Ùˆ زیر بازوش رو گرÙتم Ùˆ کشیدم، اما بلند نشد. التماس کردم:
- شهاب جان، پاشو قربونت برم. پاشو عزیزم. خوب نیست این‌جور اینجا نشستی. زخمت باز می‌شه خدایی نکرده.
خواست بلند شه اما نیم‌خیز نشده پاهاش مثل دو تکه چوب خشک به هم پیچید Ùˆ روی زمین اÙتاد.
صدای "یا Øسین" Ú¯Ùتنم درست به اندازه‌ی نعره‌های شهاب وقت ورودم بلند بود.
روی زمین روبه‌روش زانو زدم و هراسان پرسیدم:
- چت شد یهو؟
سر بلند نکرد Ùˆ Ùقط آهسته نالید:
- شروع کرده باز.
منظورش رو از این سوم شخصی Ú©Ù‡ خطاب کرد Ùهمیدم. لب گزیدم Ú©Ù‡ لبم به ناشکری باز نشه Ùˆ رو به پرستار Ú¯Ùتم:
- یه ویلچر میارید لطÙا؟
کنجکاو پرسید:
- ویلچر برای چی؟
Ù†Ùسم رو پرØرص بیرون Ùرستادم. این جماعت باید توی همه چیز دخالت می‌کردن؟ با همون Øرص ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù….
- گلین‌باره داره. اعصابش تØریک شده، Øس از پاهاش رÙته.
پرستار سری تکون داد Ùˆ به مرد طوسی‌پوشی Ú©Ù‡ دست شهاب رو گرÙته بود Ú¯Ùت:
- آقای Øسن‌زاده یه ویلچر بیار برای آقا.
Øسن‌زاده باشه‌ای Ú¯Ùت Ùˆ رÙت. پرستار جوانی Ú©Ù‡ گوشه‌ای ایستاده بود از پرستار مسن‌تر کناری پرسید:
- این Ú©Ù‡ Ú¯Ùت مریضی بود؟
- آره. یه نوع بیماری عصبیه Ú©Ù‡ سیستم ایمنی بدÙnabzezan‡ اعصاب Ù…Øیطی Øمله می‌کنن Ùˆ بانبض_زنی‌Øسی یا Ùلج موقت دپولک_های_اØساس Ùهر_روز_پائیزه®Øhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و بیست و نهم
ک٠دستش گاهی عرق Ù…ÛŒ کرد Ùˆ با تمام وجود انگشتانم را Ù…ÛŒ Ùشرد..با Ùشار Ø®ÙÛŒÙÛŒ به دستش اطمینان را به جانش تزریق Ù…ÛŒ کردم Ùˆ متوجه Ù…ÛŒ شدم Ú©Ù‡ با اعتماد به Ù†Ùسی هر چند Ú©Ù…...بهتر ادامه Ù…ÛŒ داد. به هر Øال..آن روز Ùˆ آن نوبت به اتمام رسید.دکتر وقت مجددی را برای مراجعه داد Ùˆ تاکید کرد Ú©Ù‡ این ماجرا نیازمند Øضور Ùˆ سوالات Ù…Ùصل تری برای اجرای پروسه درمانی است. از مطب Ú©Ù‡ خارج شدیم..قطره ریزی از باران روی نوک بینی ام Ùرود آمد.
-داره بارون میاد
- این روزا بیشتر از همیشه توی وجودم بارون رو میبینم Ùˆ Øس Ù…ÛŒ کنم
-سبک شدی؟
-سبک؟ Ù…ÛŒ دونی از بین بردن دردی Ú©Ù‡ برای همیشه تو ذهنت رد انداخته Ùˆ وجب به وجب سلول های ذهنت از یاداوریش عذاب Ù…ÛŒ کشن مثل چیه؟ مثل خاکشیری Ú©Ù‡ با هر بار هم زدن تلاش داری تا روی اب نگهش داری اما بازم Ùایده نداره، نه تنها ثابت نمی مونه بلکه بعد چند ثانیه ته نشین میشه Ùˆ به مسیراولش برمی گرده،تلاش برای ثبوتش همیشه بی Ùایده ست سرش را به سمتم چرخاند: این ماجرا هم دقیقا همینه،سبکم نمی کنه Ùقط دردمو پررنگ Ù…ÛŒ کنه..
ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù… Ùعلا سکوت کنم،وقت برای چنین بØØ« هایی زیاد بود،الان به استراØت نیاز داشت.. بنابراین با گرÙتن انگشت اشاره ام به سمت ÙلاÙÙ„ÛŒ بØØ« را عوض کردم - من گشنمه
با Øرکتم Ú©Ù‡ درست مثل بچه ها بود آرام Ùˆ مردانه خندید Ùˆ به سمت ÙلاÙÙ„ÛŒ Øرکت کردیم.
****
نمی دانم نامش را Ú†Ù‡ بگذارم..بد شانسی یا Ù†Øسی اقبال، نمی دانم چرا هر زمان Ú©Ù‡ همه چیز رو به بهبودی Ù…ÛŒ رÙت باید یک عمل سر زده ای، یک گرد باد غیر منتظره ای از راه برسد Ùˆ ذره ذره غبار سردش را روی تنم Øاکم کند... اسم اتÙاق گذاشتن رویش زیادی برایش سبک بود،تمام وزن واژه هایش را در هوا معلق Ù†Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ داشت.
درست روزی Ú©Ù‡ بیشتر از همیشه خوشØال بودیم،روزی Ú©Ù‡ با کیان دست در دست هم دیگر بعد از نوبت مشاوره مثل دو زوج عادی Ùˆ عاشق، به رستورانی در همان نزدیکی برای صر٠نهار رÙتیم.بعد از انتخاب غذا Ùˆ قبل از رسیدنشان،کیان از جا برخاست Ùˆ برای شستن دست هایش به سمت دستشویی رÙت...چشم بسته بودم Ùˆ شیرنی این بهبودی را Ù†Ùس Ù…ÛŒ کشیدم...Ú©Ù… Ú©Ù… همه چیز با خواست خدا Ùˆ تلاش او nabzezan¯ÛŒ Ù…ÛŒ شد. اما ای کاش در همان رویاÛنبض_زن±ÛŒÙ†ØŒØ¨Ø§ همان چشم بسØپولک_های_اØساساهر_روز_پائیزه³Ûhttp://nabz4story.blogfa.com/
زن چنان بزرگ است،
که اشر٠موجودات خداست.
تا Øدی Ú©Ù‡ یک Ú¯Ù„ØŒ
او را راضی میکند،و یک کلمه،
او را به کشتن میدهد.
پس ای مرد، مواظب دل
یک زن باش.
🎀 @nabzezan 👸
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت نود و نهم
در شیشه‌ای بخش رو چنان Ù…ØÚ©Ù… کنار زدم Ú©Ù‡ اگر به Ùنر متصل نبود Ø´Ú© نداشتم به دیوار پشت سر می‌خورد Ùˆ صد تکه می‌شد Ùˆ مثل ماتم‌زدگی شهاب هر تکه‌اش روی سرم می‌بارید Ùˆ به تنم Ùرو می‌رÙت.
وسط بخش روی زمین اÙتاده بود Ùˆ اسیر بین دست قدرتمند دو مرد با نعره خدا رو صدا می‌زد Ùˆ تمام پرستارها وبیمارهای بخش با چشم اشکی دورش Øلقه زده بودن.
دستش رو از دست یکی از مردها بیرون کشید Ùˆ از غÙلت مرد استÙاده کرد Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… سرش رو به دیوار کوبید Ùˆ انگار قلب من بود Ú©Ù‡ کوبیده شد.
با ضربه‌ی بعدی به سمتش دویدم Ùˆ ضربه‌ی دوم به سوم نرسیده روی زمین جلوش اÙتادم Ùˆ سرش رو گرÙتم مبادا باز بکوبه Ùˆ خون بیشتر از این جاری شه.
انقدر داغون Ùˆ خراب بود Ú©Ù‡ هنوز متوجه من Ú©Ù‡ سرش رو Ù…ØÚ©Ù… توی بغل گرÙته بودم مبادا به دیوار بکوبه نشده بود Ùˆ با تقلا سعی می‌کرد مانع بین سرش Ùˆ ضربه بعدی رو از میون برداره.
Øتی Ù†Ùهمیده بودم Ú©ÛŒ اشکم راه اÙتاده بود Ú©Ù‡ بین گریه صداش زدم:
- شهاب. شهاب جان نکن. شهاب.
توی این دنیا نبود. انگار یه جسم خالی بود که نه می‌دید و نه می‌شنید.
سرش رو Ù…ØÚ©Ù… توی دست گرÙتم Ùˆ به کاسه‌های خون به جای چشم‌هاش زل زدم Ùˆ داد زدم:
- شهاب جان! منو ببین! شهاب!
باز ندید. باز نشنید. سرش رو تکون می‌داد Ùˆ با تقلا سعی می‌کرد از دست من Ùˆ مرد دیگه Ú©Ù‡ هنوز Ù…ØÚ©Ù… نگهش داشته بود خلاص شه. ترسیده بودم Ùˆ نمی‌دونستم چکار کنم. آدم‌های دور Ùˆ برم هم جز بلعیدن اکسیژن اطرا٠کمکی نمی‌کردن. از ترس چشم‌های به خون نشسته‌اش، از ترس جوی خون جاری روی صورتش Ú©Ù‡ رنگ پوستش رو به قرمز تغییر داده بود هول شدم Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… توی گوشش خوابوندم. بالاخره دست از تقلا برداشت Ùˆ مبهوت به من نگاه کرد. مرد دوم با دیدن آروم گرÙتنش دستش رو رها کرد Ùˆ بلند شد.
لبم رو از درد ضربه‌ای Ú©Ù‡ به صورتش نشونده بودم به هم Ùشار دادم Ùˆ لابه‌لای اشکم این بار آهسته نالیدم:
- ببخشید عزیزم. ببخشید.
انگار تازه من رو دیده بود. با غصه بهم خیره شد و اولین قطره‌ی اشکش چکید. خودش رو توی آغوشم انداخت و داد زد:
- مهرسا رÙت. جونمو بهش دادم. جونمو نخواست، کلیه ام رو پس زد Ùˆ رÙت. انگار Ù†Ùnabzezanنگار من توی این دنیا تنهام. انگنبض_زن†Ù‡ انگار جونم به جوÙپولک_های_اØساس¨Ùهر_روز_پائیزه. Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و بیست و هشتم
-من اون روانی Ú©Ù‡ تو ازم تو ذهنت ساختی نیستم شمیم..بÙـــهم اینو
-من Ú¯Ùتم تو روانی؟یعنی هرکس Ú©Ù‡ واسه درمان اÙکار عذاب دهنده Ø´ وقت مشاوره Ù…ÛŒ گیره روانیه؟
_داری همینو با رÙتارات ثابت میکنی
-اخه کدوم رÙتار؟جز اینکه میخوام مداواتو ببینم...این Øقو ندارم به عنوان همسرت چیزی Ú©Ù‡ مایه عذابته رو ازت دور کنم؟
سکوت کرد.. نرم شدم: کیان جان Ùقط بخاطر خودته،باشه؟
بازهم سکوت کرد:همین یه بارو نه نیار ..خب؟
-من دلم نمی خواد بیام،دلم نمی خواد هزاربار اون گس٠لعنتی رو برای خودم تکرار کنم...نمی خوام برچسب روانی بودنمو روی خودم بذارم Ù…ÛŒ Ùهمی اینارو؟؟؟
-روزی هزار Ù†Ùر مشکل تورو دارن اما تلاش برای بهبودشون به معنی روانی بودنشون نیست،تو Ùقط با یک روانپزشک مشورت Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ تا جاییکه ریشه این شبهه هارو کاملا از بین ببری..اون دکترÙ..با این مسائل بیشتر از من Ùˆ تو آشنایی داره..بهتر از من Ùˆ امثال من Ù…ÛŒ تونه کمکت کنه...تو دوست نداری؟خوشت میاد من زجر بکشم؟
با صدای گرÙته Ú¯Ùت: من نمی خوام تو عذاب بکشی...من بیشتر از تو اذیت Ù…ÛŒ شم Ùˆ کاری از دستم بر نمیاد، مهم ترین Ùرد زندگیم رو با کارای عجیب خودم از خودم Ù…ÛŒ رنجونم Ùˆ تو Ùکر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ از این موضوع خوشØالم؟ولی نیستم شمیم به خدا Ú©Ù‡ نیستم...
-Ù…Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ شه Ùکر کنم از کارات عمد Ùˆ اراده ای داری؟من بهتر از تو روی غیر عمد بودن کارات واقÙÙ…...Ù…Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ شه ادم یک بخشی از وجودشو ناراØت کنه Ùˆ از ناراØتیش خوشØال بشه؟
شربت را در دستش بازی بازی می داد: تو بگو چی کار کنم..خسته شدم..خودم هم خسته شدم...
-همین یک بار رو به ØرÙÙ… گوش کن،بیا Ùˆ روال درمانت رو شروع Ú©Ù† بذار Ú©Ù… Ú©Ù… خوب Ø´ÛŒ..باشه؟
جوابی نداد...بهتر بود تنهایش Ù…ÛŒ گذاشتم تا با خودش کنار Ù…ÛŒ آمد. اØتیاج به Ú©Ù…ÛŒ Ùکر داشت
****
کیان بالاخره بعد از اصرارهای مکرر من پذیرÙت تا Øداقل برای یک جلسه به روان پزشک مراجعه کند.. Ø·ÛŒ تماسی با منشی دکتر صابری Ùˆ مواÙقت برای تاریخ موردنظر Ùˆ اغاز روند درمان، را اطلاع دادم. یک Ù‡Ùته به سرعت سپری شد Ùˆ در ساعت مقرر شده، من Ùˆ کیان دوشادوش هم وارد مطب شدیم. نگاه مراجعه کنندگان خیره ما دو Ù†Ùرمی شد Ùˆ همین کیان را برای جلو رÙتن به تعلل Ù…ÛŒ انØnabzezan®Øª
دستش Ú©Ù‡ توی دستم بود را، به معÙنبض_زن اطمینان Ùشردم Ùˆ به پولک_های_اØساس† هر_روز_پائیزهرØhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت نود و هشتم
به تقلید از هورسا به آغوشش پریدم Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… بغلش کردم.
- بابایی
موهام رو بوسید Ùˆ Ú¯Ùت:
- جان بابایی؟ قربون دخترم برم نه سلام کردن بلده نه خداØاÙظی.
خندیدم و از آغوشش بیرون اومدم.
هورسا چمدونم رو دنبال خودش کشید Ùˆ در Øال رÙتن به سمت اتاق مشترکمون Ú¯Ùت:
- Ùیلم هندی تموم شد. بیا برو لباستو عوض Ú©Ù† شام بخوریم.
گونه‌ی بابا رو بوسیدم Ùˆ از آغوشش بیرون اومدم Ùˆ در Øال سرک کشیدن به سالن پرسیدم:
- مامان کو پس؟
بابا پای تلویزیون نشست و جواب داد:
- سر شبی رÙت بیمارستان.
خمیازه‌ی ÙˆØشتناکم دست خودم نبود.
- بیمارستان واسه چی؟
بابا غرق Ùوتبالش شد Ùˆ دیگه اهمیتی نداد. به جاش صدای هورسا از داخل اتاق بلند شد.
- همراه خانم شادلو دیگه.
به اتاق رÙتم Ùˆ با تکیه به چهارچوب در پرسیدم:
- هنوز بستریه مگه؟ یه Ù‡Ùته گذشته، تا الان باید مرخص می‌شد.
هورسا چمدون رو روی تخت گذاشت Ùˆ درش رو باز کرد Ùˆ در Øال بررسی چمدون به دنبال سوغاتی‌اش جواب داد:
- خود شادلو Ú©Ù‡ مرخص شده. مادرش ولی انگار Øالش خوب نبود، هنوز بستریه.
چهارچوب در رو گرÙتم Ú©Ù‡ از خستگی غش نکنم Ùˆ باز پرسیدم:
- چرا آخه؟ عملش Ú©Ù‡ می‌گÙتن موÙقیت‌آمیز بوده.
جیب جلوی چمدون رو باز کرد Ùˆ Ú¯Ùت:
- نمی‌دونم. مامان یه چیزایی Ú¯Ùت Ù†Ùهمیدم. نگرانی زنگ بزن از خودش بپرس.
گوشی موبایل رو از جیبم بیرون کشیدم Ùˆ در Øال شماره گرÙتن خیال هورسا رو راØت کردم.
- نگرد اینو. مال تو رو گذاشتم تو کی٠دستیم Ú©Ù‡ نشکنه. یکی از این گوی‌های موزیکال گرÙتم برات.
خوشØال بالا پرید Ùˆ سمتم دوید. گونه‌ام رو بوسید Ùˆ پاچه‌خواری کرد.
- قربون خواهر خوشگلم برم که سلیقه‌ی من دستشه.
دوان‌دوان به دنبال Ú©ÛŒÙÙ… از اتاق بیرون زد Ùˆ صدای زن پشت خط Ú©Ù‡ می‌گÙت در Øال Øاضر قادر به پاسخگویی نیست با جیغ خوشØالی هورسا Ùˆ تشر ساکت باش بابا قاطی شد.
بی‌خیال مامان گوشی رو روی میز گذاشتم Ùˆ Øوله‌ام رو از چوب‌لباسی پشت در اتاق برداشتم. انقدر اØساس Ú©ÙˆÙتگی راه توی بدنم مونده بود Ú©Ù‡ تا دوش نمی‌گرÙتم خواب راØت نداشتم Ùˆ انصاÙا هم Ú©Ù‡ بعد از دوش Ú†Ù‡ خواب راØتی رÙتم.
سرم به بالش نرسیده خواب چشمم رو گرÙت.
ØµØ¨Ø Ø¨Ø§ صدای زنگ آلارم گوشی از خواب بیدار شدnabzezanˆØ§Ù‚عا من زندگی‌ام رو مدیون سه نبض_زنراع مهم بشر بودم. اوپولک_های_اØساس دهر_روز_پائیزهÙhttp://nabz4story.blogfa.com/
همه چیز را در زندگی مشترک مشخص Ùˆ طبقه بندی کنید Ùˆ اگر درباره موضوعی از همسر خود کدورت دارید در یک موقعیت مناسب با او صØبت کنید.
🎀 @nabzezan 👸
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست Ùˆ بیست Ùˆ Ù‡Ùتم
به سرعت لبخندم از بین رÙت: بازم؟ من چند بار تا Øالا چیزی ازت پنهون کردم؟
-شمیم بدم میاد از اینکه سعی Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ گولم بزنی،اØساس بچه ای رو دارم Ú©Ù‡ مادرش به زور دستشو Ù…ÛŒ کشه Ùˆ از وسیله دوست داشتنی مورد نظرش دورش Ù…ÛŒ کنه
-من از Øقیقت دورت نکردم
-ولی سعی داری به بهترین Ù†ØÙˆ اینکارو انجام بدی...این مقدمه چینی ها Ú†Ù‡ معنی ای Ù…ÛŒ ده؟
-قرار نیست با Ù„Øنت Ùˆ ØرÙات منو بسوزونی کیان،من گناهکار نیستم،من دارم برای بهتر شدن هر Ú†Ù‡ بیشتر چیزهایی Ú©Ù‡ تا Øالا پیش اومده تلاش Ù…ÛŒ کنم Ùˆ انتظار دارم تو هم تلاش Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ پا به پام بیای...
با کلاÙÚ¯ÛŒ جواب داد: پس وقتی ازت Ù…ÛŒ پرسم دکتر این وسط Ú†Ù‡ نقشی داره سعی Ù†Ú©Ù† دست به سرم Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ چیزی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خوام رو ازم مخÙÛŒ Ú©Ù†ÛŒ...سعی Ú©Ù† مستقیم Ùˆ بی مقدمه چینی جوابمو بدی
شربتم را کنار گذاشتم: من Øاشیه نرÙتم، از Øقیقت دورت نمی کنم Ùˆ قرار هم نیست بهت دروغ بگم...هرکاری Ù…ÛŒ کنم بخاطر خودمون Ùˆ قبل از خودمون به خاطر خودته... Ù…ÛŒ پرسی دکتر چرا؟باشه..هم خودت هم من Ù…ÛŒ دونیم Ú©Ù‡ این سوال پرسیدن های مداوم تو بی دلیل نیست...درسته؟
- باز شروع کردی؟؟باز این بØØ« مزخر٠رو پیش کشیدی؟؟؟
-کیان.داد نزن...بگو درسته یا نه؟
- نه نیست...
-ولی از نظر من هست. هیچ مردی انقدر همسرش رو تو منگنه قرار نمی ده
- من تلاش می کنم تا زندگی ای رو واست درست کنم که لیاقتش رو داری تا سختی نکشی ولی تو داری هی گند می زنی به آرامش اعصاب من
دکتر امروز Ú†Ù‡ Ú¯Ùته بود؟گÙت بنای مخالÙت نگذارم؟ Ú¯Ùت Ù‡ÛŒ با او Ú©Ù„ Ú©Ù„ نکنم Ùˆ در برابر پرخاشگری هایش صبر پیشه کنم او را متوجه اشتباهش کنم... Ú¯Ùته بود به او اطمینان بدهم Ú©Ù‡ برایش یک دوست هستم...اره خودش بود
- تو درست Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ..ØÙ‚ داری...من معذرت Ù…ÛŒ خوام Ú©Ù‡ اگه با Øر٠هام تو رو رنجوندم یا کاری کردم Ú©Ù‡ آرامشت به هم بخوره. ولی من کنار تو آروم Ù…ÛŒ شم..دلم نمی خواد Ùکر Ú©Ù†ÛŒ سعی دارم این جو رو به هم بزنم.
-....
-کیان جان، یه موضوعی آزارم Ù…ÛŒ ده Ú©Ù‡ باید باهات در میون بذارم...تو با Ø´Ú© های بی جات داری زندگی رو واسه من سخت تر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ...هم خودت هم من خوب Ù…ÛŒ دnabzezanیم Ú©Ù‡ تو از یه اختلال رنج Ù…ÛŒ بری نبض_زنمان Ù†Ú©Ù†..Ù…ÛŒ دونم Ú©Ù‡ پولک_های_اØساسبهر_روز_پائیزهی
http://nabz4story.blogfa.com/
"خانمـت رو ببیـن Ùˆ تØسینش کـن"
🃠وقتی خانوم‌ها تغییری در خونه یا ظاهر خودشون ایجاد می‌کنند؛ انتظار دارند دیده بشن. انتظار دارن عکس العمل شما رو ببینند.
👈 تØسین Ùˆ توجه شما اØساس زنده بودن Ùˆ مورد اهمیت بÙnabzezan 👸
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت نود Ùˆ Ù‡Ùتم
تمام این خرج‌ها و هدیه‌ها و زیرمیزی‌ها به اون نگاه خشمگین و متعجب گودرزی تو دادگاه وقتی کارکنان خودش رو علیه‌اش دید می‌ارزید.
چنان سر Ùˆ صدایی کرد Ùˆ خط Ùˆ نشون کشید Ùˆ تهدید کرد Ú©Ù‡ قاضی عصبی شد Ùˆ از اتاق بیرونش کرد‌. Ùˆ ØÚ©Ù… پرداخت خسارت به شهابطب Ùˆ Ùسخ قرارداد رو به وکیلش ابلاغ کرد.
ØÚ©Ù… رو Ú©Ù‡ به دستم دادن انگار دنیا رو داده بودن. Øالا می‌تونستم با خبر خوش پیش شهاب برگردم.
از اتاق قاضی که بیرون اومدم گودرزی رو دیدم که روبه‌روی در اتاق نشسته بود و خون خونش رو می‌خورد. من رو که دید به سمتم اومد و داد زد:
- کار خودت رو کردی؟ خوشØالی الان جوجه؟ کارمندمم بر علیه‌ام کردی؟ الان تو دلت عروسیه؟
لبخند Øرص‌درآری روی لبم نشوندم Ùˆ با Ù„ØÙ† Øرص‌درآرتری Ú¯Ùتم:
- نه از جیب من می‌رÙت، نه پدرکشتگی با تو داشتم. Ùقط دلم به Øال اون بیمارای بدبختی Ú©Ù‡ از کالای تو استÙاده می‌کردن Ùˆ نمی‌دونستن ØÚ©Ù… مرگشون رو امضا کردن می‌سوخت Ú©Ù‡ خواستم در کارخونه‌ات رو تخته کنم. اینو بدون این ره Ú©Ù‡ تو می‌رÙتی به ترکستان هم نبود. Ú©Ù„ مجوز اون کارخونه Ùˆ پروانه‌ی بهداشت Ùˆ مهر استانداردش Ú©Ù‡ الان باطل شده در خدمت تولید کالای با Ú©ÛŒÙیت برای بیمار بود، نه درآوردن پول Ùˆ Ùرستادنش تو جیب امثال تو.
دستش Ú©Ù‡ برای کوبوندن توی دهن من بالا رÙته بود رو بابک توی مشت گرÙت Ùˆ پیچوند.
- یه بار این کارو کردی چیزی بهت Ù†Ú¯Ùتم. Ùکر کردی بی‌کس Ùˆ کاره هر بار دست بلند می‌کنی Ú©Ù‡ بزنی؟ دستت رو قلم می‌کنم یه بار دیگه رو این زن بلند شه.
چشم‌غره‌ای به بابک رÙت Ùˆ با یه Øرکت مچش رو از دست بابک آزاد کرد. بی‌Øر٠سمت وکیلش رÙت Ùˆ مشغول Ú¯Ùتگو شد. من هم سرشار از غرور بابت Øمایت بابک دوشادوشش برای خروج از دادگاه به سمت راه‌پله رÙتم Ú©Ù‡ صدای داد گودرزی توی گوشم نشست.
- پس من واسه چی به تو پول دادم بی‌عرضه؟
روز از این قشنگ‌تر هم خدا Ø¢Ùریده بود؟ هم دادگاهم رو برنده شده بودم، هم Øمایت بابک رو داشتم Ùˆ هم لج مردی رو درآورده بودم Ú©Ù‡ به چشمم منÙورترین مرد دنیا بود. شاید Øتی از الیاس منÙورتر. کسی Ú©Ù‡ برای پر کردن جیب خودش به بیمارهای بستری روی تخت بیمارستان هم رØÙ… نمی‌کرد رو اصلا Ù…ÛŒnabzezan´Ø¯ Ú¯Ùت مرد؟!
***
این‌بار Ú©Ù„ مسیر تØنبض_زنران رو بیدار بودم. Ø®Øپولک_های_اØساسÛهر_روز_پائیزهوÙhttp://nabz4story.blogfa.com/
زن، بایـد شـادی Ø¢Ùریـن خانه باشد...!
سنگ صبور خانه، زن است و همیشه بایستی نبض عواط٠و جو اخلاقی خانه را معتدل نگاه دارد.
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) زنی را شایسته و پرسود دانست که هرگاه مرد به او نگاه کند، شادمان شود.
nabzezan 👸