تعرفه و شرایط تبلیغات 😍👇
👇
https://telegram.me/joinchat/DQ4I9UAY86aK65-fegabBQ
کانال دوممون😍😍😍
@nabzemard
🔴غیر اخلاقی نداریم🔴
🇮🇷 تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
تعرفه و شرایط تبلیغات 😍👇
👇
https://telegram.me/joinchat/DQ4I9UAY86aK65-fegabBQ
کانال دوممون😍😍😍
@nabzemard
🔴غیر اخلاقی نداریم🔴
🇮🇷 تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و چهل و دوم
با خواندن هر شعر و متن، فقط او بود که توی ذهنم نقش می بست. کم کم زندگی ام عوض شد و این بار نیازمند تغییر خودم بود..خب تغییر هم کردم شمیم سفت و سنگی شدم که سکوت می کردم و جز تک واژی کوتاه حرفی از زبانم خارج نمی شد. آخرین سال دانشگاهم به بدترین و دشوار ترین نحو سپری شد...جشن فارغ التحصیلی که فرا رسید تمام شب را در اتاق گریه کردم و به یاد فرجه ها و شب های امتحان درس خواندن با کیان توانایی شرکت در مراسم را نداشتم...دیگر کیانی در آسمان تار خیالم نبود تا این خوشحالی را با او قسمت کنم. فقط سیاه چاله هایی مخوف از نگاهش در ذهنم مانده بود که هرگز از فضا خارج نمی شد!
مدرکم را گرفتم و دفتر دوره دانشجویی ام برای همیشه به اتمام رسید و بسته شد..شاید تنها حسنش این بود که با برنده شدن ایده های برتر، کار ما در آن بحبوحه نامساعد روحی من، تضمین شده بود!
نیکی با پسر خاله اش نامزد کرد و طبق گفته خودش تمایلی به ادامه درسش نداشت..از گروه دخترا من مانده بودم به همراه بهار ورها...حامی شرایط شغلی خوبی برایش جور شد و با حمایت برادرش، زیر مجموعه ی کامپیوتری شرکتی معتبر را عهده دار شد... اکیپ صمیمی ما با اتمام این دوره،با همه تلخی ها و شیرینی هایش از هم پراکنده شد...حالا من مانده بودم و دودختری که تا اخر عمرش پا به پای من همراهی م می کرد و کوتاه نمی آمد...
آن شرکت، طبق قرارشان برنامه ای برای دعوت برندگان جشنواره ایده های برتر ترتیب دادند و سرانجام بعد از دوره آموزش یکساله، معنای استقلال را چشیدیم توانستیم با همت زیاد و کمک یکدیگر، شعبه ای جدا و کوچک زیر نظر نام شرکت را به اسم ایده ی پذیرفته شده که همان ققنوس بود را تاسیس کنیم وعوامل شرکت هم ضامن ما در این راه شدند..
همه چیز عالی نبود..اما خوب بود..رویایی بود که روزانه برای بدست آوردنش تلاش می کردم و حالا که بدستش آورده بودم،این درد نبود کیان بود که طعم تلخ نبودنش قلبم را به تهوع از معنای عشق وادار می کرد!...
شکست روحی بزرگی خورده بودم و از همه کناره گیری می کردم،رها هم بالاخره با رفت و آمد هایش و این نزدیکی که به واسطه کار بود، متوجه متارکه شد و و با همدستی بهار اجازه گوشه نشینی را به من نمی دادند.. و من تنها عذاب سختی می کشیدم،دلم تنهایی را طلب می کرد تا تظاهر به شادی بی دلیلی که هیچ وقت نمی توانستم هضمش کنم.
خواهر زاده رها،پویا حجتی،با انجام تستی که مدت زیادی برای پذیرفته شدنش طول کشید، وارد مجموعه ققنوس شد... کم کم پویا با تخصص خودش به همراه بهار شرکت تخصصی ما را گسترش دادند و حالا ما زیر مجموعه مجزایی از شرکت معتبر و جهانی نواز محسوب می شدیم
اوایل پسرفت کاری آشکاری داشتیم..همگی نا امید بودیم..اما پیشنهاد بهارک مبنی بر دو شاخه کردن عملیات شرکت و همکاری خودش در بخش گرافیک و طراحی، پسرفت هارا کنار زد و دریچه طلایی پیشرفت را برای همگی ما باز کرد
هرچقدر روزها به سالگرد عقدم نزدیک می شدم حالم بدتر می شد. به حال همان روز دادگاه دچار می شدم...چیزی روی دلم سنگینی می کرد.من نمی توانستم دست روی دست بگذارم و با این بی هدفی روزهایم را بگذرانم..شاید کیان نرم می شد..شاید او پشیمان می شد... آنقدر گشتم و گشتم،آنقدر با التماس از هزار جا جستجو کردم و تمام کسیانی را که به عنوان واسطه پیدا می کردم به مقدسات عالم قسمشان می دادم تا راضی شدند نشانی از شهاب پژوهان در اختیارم بگذارند...
کیان را پیدا کردم،با تمام تلاش پنهانی ام جهت خبردار نشدن بچه ها او را پیدا کردم و می خواستم برای اخرین بار بهش توضیح بدهم..شبی که بچه هابرای خرید شام بیرون رفتند و من خانه ماندم..آنقدر اشک ریختم که چیزی تا مرز کور شدن فاصله نداشتم...تصمیمم را گرفته بودم..برای توضیح دادن و اثبات بی گناهی ام تصمیمم قاطع بود، حتی اگر کیان برنمی گشت.. صبح آن شب،سراغ آدرس جدید کیان که در حومه شهر بود؛ رفتم...من را دید ولی خودش را به ندیدن زد..التماسش کردم بایستد اما گوشی برای شنیدن حرفهایم پیدا نکردم.حقا که مهرم در دلش سرد شده و کیان عوض شده بود...
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت صد و دوازدهم
روی زمین نشستم و دست روی سر گذاشتم و فکر کردم حالا باید چه گلی به سرمون بگیریم.
- بدبخت شدیم بابا. پسرتو نمیشناسی؟ حالا زنش اراده کنه اثاث ما توی خیابونه. چیکار کنیم خدا؟ چیکار کنیم؟
بابا کنارم نشست. دستم رو گرفت و از روی سرم برداشت. به حرکاتش که پر از استرس و نگرانی بود نگاه کردم. حرفهای امید دهندهاش با نگاه نگرانش همخوانی نداشت.
- تو غصه نخور گل بابا، خودم درستش میکنم. شده به زور کمربند ببرمش محضرخونه پس میگیرم عزیزم. حتی شده میرم دادگاه ازش شکایت میکنم. مگه شهر هرته!
بابا خبر نداشت. هرتتر از این حرفها بود. من که خبر داشتم. من که میدونستم چه خاک سیاهی به سرمون شده.
برادرم رو میشناختم. نه ماه بیشتر از بقیه میشناختمش. برادر من بندهی زنش بود. مهران نه، اما الناز چشم دیدن ما رو نداشت. حداقل چشم دیدن من یکی رو نداشت. بقیه هم به آتیش من میسوختن. خونوادهمون به دست مهران خاکستر میشد.
خدایا چیکار کنم؟ خدایا چیکار میتونم بکنم؟
صدای خوشحال هورسا از بیرون اتاق وسط افکاری که از هر طرف میرفت راه به جایی نمیبرد، پرید.
- اهل منزل کجایین؟ بیاین بیرون. کیک خریدم تولد پرنسس بابا رو جشن بگیریم. تولد، تولد، تولدم مبارک.
تولدت مبارک نیست هورسا. نخون. تولدت مبارک نیست.
بابا کنار پام نشست و ملتمس گفت:
- پاشو قربونت برم. پاشو خواهرتو ناراحت نکن. روز تولدش نفهمه. گناه داره. تو پاشو، من خودم درستش میکنم.
چطور باید به بابا میگفتم درست نمیشه؟ چطور میگفتم باید انتظار چیزی بیشتر از طلب ارث از مهران داشته باشه؟ چطور میگفتم که قلب ضعیفش طاقت بیاره؟
هورسا در چارچوب در پیداش شد. کیکش رو دستش گرفته بود و با شمعهای روشنش رژه میرفت.
- اینجایین شما؟ بابا رسمه متولد رو سوپرایز میکنن، نه که متولد بقیه رو سوپرایز کنه! چپیدین اینجا که چی؟ پاشین بیاین شادی کنین خدا فرشتهاش رو نصیبتون کرده.
پوزخند زدم. فعلا که فرشتهی اول مامان و بابا تیشه برداشته بود تا به ریشهی خونهمون بزنه.
کل شب رو ماسک زدم تا بخندم، فقط برای اینکه هورسا بخنده.
دلقک شدم. گفتم، خندیدم، رقصیدم، سر به سر هورسا گذاشتم که هورسا نفهمه دلم خونه. که بابا نفهمه میدونم چیزی درست نمیشه. و نتیجهی دو ساعت لبخند زورکی این بود که کل شب رو خوابم نبرد.
صبح قبل از زنگ خوردن ساعتم بلند شدم. وضو گرفتم و به نماز ایستادم بلکه خدا رحمی به سی سالگی سگدو زدنهای پدر و مادرم کنه. که نتیجهی سی سال زندگیشون نشه پسری که نصف خونه رو ارثش میدونه، اونم قبل از مرگ باباش. که نشه پسری که کل خونه به نامشه و زنی به اسم الناز داره.
انقدر سر سجاده دعا کردم و التماس که تهش برای آماده شدن دیرم شد و کل آماده شدنم خلاصه شد در لباس تنم و رژ روی لبم.
دیر رسیدم و ورودم با رسیدن سرویس کارگرها همزمان شد.
بیحوصله روی صندلی انتظار اتاق آقای رشیدی نشستم تا هفتصدوچهلودو کارگر کارت بزنن که گوشیم زنگ خورد.
به عکس شب پرستارهی تصویر مخاطب نگاهی کردم و بین هیاهوی اول صبح کارگرها جواب دادم.
- بله؟
- سلام مهرسا جان. صبحت بخیر. خوبی؟
- ممنون. صبح تو هم بخیر. خوبی؟ نیومدی هنوز؟
- زنگ زدم همینو بگم. نمیتونم بیام. یادم رفته بود نوبت فیزیوتراپی پریجون امروزه. تو میتونی کارا رو انجام بدی؟
از نیومدنش خوشحال نشدم، اما گفتم:
- آره. چرا که نه؟ اگر کاری از دستم برمیاد کمکی خواستی حتما بهم زنگ بزن.
- نه، ممنون. همینقدر که برام مرخصی رد کنی کافیه.
به این فکر کردم که بعد از گوشزد شدن جایگاه و پستم توسط شهاب هنوز صلاحیت مرخصی رد کردن دارم یا نه؟ اما گفتم:
- باشه. نگران نباش.
- ممنون. خداحافظ.
"خداحافظ" گفتم و قطع کردم. و به این نتیجه رسیدم که کاش بچه بودم؛ اونوقت قهر دیروز من و بابک انقدر طولانی و انقدر پیچیده و انقدر نامفهوم نبود.
به اتاق خالی از کارگر نگاه کردم و برای کارت زدن بلند شدم و سر کار رفتم.
کل کار خودم تکمیل کردن گزارشهایی بود که برای شهاب باید میبردم و تایید نتیجه کشت میکروبی.
کشت رو تایید کردم و گوشی داخلی رو برداشتم.
- بله خانم؟
- خانم هاشمی طاقههای استریل تاییده. دستگاههای هشتلا رو خالی کنید بفرستین واسهی تولید استریل. تا آخر امروز میخوام پنجاه تا کارتون آماده باشه.
- چشم خانم.
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
یه چیز مهم
⚠️هر وقت مشکلی پیش میاد هر وقت از چیزی ناراحت هستید راهش لج کردن نیست.
بشینید با همسرتون حرف بزنید ناراحتیتونو بگید
مشکل رو رفع کنید.
⚠️البته هر مردی قلق خاص خودشو داره و باید بدونید چجوری حرفتونو بزنید که مورد قبول قرار بگیره
ولی همیشه حالت خواهش و درخواست باشه نه جبر❗️
🎀 @nabzezan
برای بهتر برگزار شدن صحبت با همسرتان به نکات زیر توجه کنید👇
1. به نوبت حرف بزنید.
2. بدون اینکه همسرتان درخواست کرده باشد، پندو اندرز ندهید.
3. به حرفها و مسائل یکدیگر علاقه نشان بدهید.
4. درک کردن خود را انتقال دهید.
5. جانب همسرتان را بگیرید.
6. با همسرتان در یک جبهه قرار بگیرید.
7. محبت خود را ابراز کنید.
8. احساسات یکدیگر را تایید کنید.
🎀 @nabzezan
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و سی و ششم
خون جلوی چشمهایش را گرفته بود. گردنم را بین دستانش فشار داد و بی توجه به حال خراب من و نفس تنگ شده ام داد می کشید. از ترس مرگ و خفه شدن احساس تهوع داشتم:کی....ان
-فقط بگو چی کارت کردم؟چی کارت کردم که اینجوری داری عذابم میدی؟ چی کارت کردم که اینجوری تمام غرور و غیرتم رو به مسخره گرفتی؟ چی کارت کردم؟؟؟چی واسـت کم گذاشتم؟؟
-دارم خفه می شم.....توروخدا
نعره کشید:اسم خدارو به دهنت نیـــار
ولم کرد محکم تر از قبل به دیوار کوبیده شدم.صبر را جایز ندید و بیرون رفت. چنان در را به هم کوبید که تکه ای از سقف سفید کنده شد و روی سرم افتاد. همان یک ذره توانم هم تحلیل رفت و کف زمین پهن شدم،از ته دلم زار زدم و می دانستم اینجا دیگر ته خط است...می دانستم برای این که کاری دست خودم و خودش ندهد بیرون رفت و به این زودی بر نمی گردد...می دانستم دیگر هیچ وقت بر نمی گردد... قلبم را چنگ زدم و با صدای بلند سوزناک گریه سر می دادم..می سوخت... سینه ام می سوخت..به خدایم التماس کردم یکبار دیگر او را به من برگرداند اما التماس هایم بی پاسخ می ماند.حتی خدا هم از من رو برگرانده بود.
می دانستم این بار حتی خودم را هم به در و دیوار بکوبم..هزار و یک شاهد هم برای بی گناهی ام بیاورم باورم نمی کند! می دانستم با کار نکرده ای که خودم بانی نهایت تردیدش بودم به جایگاه اولم برنمی گردم. می دانستم که همه چیز تمام شده است.... اما نمی خواستم باور کنم
کیان رفت و نیامد...رفت و یک هفته تمام برنگشت. یک هفته بازهم در آتش بی کسی و بدبختی سوختم و جزغاله شدم.یک هفته چندین بار از فرط فشار از هوش رفتم و وقتی خودم را هوشیار می دیدم که هیچ دستی برای بلند کردنم وجود نداشت... التماس می کردم سالم باشد...جیغ می کشیدم تا بلایی سرش نیامده باشد. بعد از یک هفته هنوز شیشه های شکسته ی لیوان روی زمین، به بدبختی ام دهان کجی می کردند.
بارها و بارها با بی حواسی پا روی تک تکشان گذاشتم و سرامیک غرق سرخی و جوشش خون شد... بارها با سر گیجه از حال رفتم و این بار دیگر هیچ کس کنارم نبود. چشمه ی اشکم این بار دیگر خشک شدنی نبود... زخم ها بهانه بودند من، تمامم درد می کرد.
تمام این یک هفته خواب به چشمم نیامد و زمانی که از فرط بی حالی کمی پلک روی هم گذاشتم با صدای کوبش کشو با هول پریدم...اول فکر کردم تمامش خیال است..اما وقتی اخم عمیقش را دیدم فهمیدم خودش است..واقعی بود..کیان برگشته بود..می دانستم او انقدر ها هم بی معرفت نیست..می دانستم بازهم یک فرصت تقدیمم می کند با شتاب از تخت پریدم و اشکم را کنار زدم. داشت می رفت..بازهم داشت می رفت..ساعت چهار صبح بد و این وقت صبح کجا می رفت؟ به سمتش پرواز کردم و تند تند جملاتی بی سر و ته می گفتم که خودم هیچ درکی از آن ها نداشتم. درست لحظه ای که روبرویش قرار گرفتم چنان تخت سینه ام کوبید که نفسم رفت و دنیایم سیاه شد. نمی خواست مرا ببیند...مرا خائن می دید و هیچ جای حرفی نمی گذاشت.
به کداممان حق می دادم؟به او و غیرت مردانه اش؟ به ذهنی که در حال مداوا بود؟یا به خودم و گناه هرگز مرتکب نشده ام؟
کوتاه نیامدم با همه دردم دویدم تا مانعش شوم: کیان..به قران من نبودم..به خدا خودم حالم بد بود..نمی دیدی؟هر شب متوجه حال خرابم نمی شدی؟
نمی دونم کی داره باهام این کارو می کنه نمی دونم کی داره بازیم می ده..کیان وایـسا... اما کوچکترین اعتنایی به من و حرف هایم نداشت..مدامدر کمد ها را باز می کرد و می بست.
-کیان...پس کوش اون اعتمادی که ازش حرف می زدی؟ بازم یک طرفه به قاضی نرو.. این دفعه فرق داره، به جان شیدا و بابا فرق داره... توروخدا بذار حرف بزنم.. بشین پیشم حرف بزنم
لگدی به میز کوبید که تک تک مجسمه های قدیمی مامان،شکست و پودر شد!
- بگو...بگو... ببینم چی رو می خوای توضیح بدی..حـــــرف بزن ببینم این بار چه جوری می خوای خودتو توجیه کنی!! تو ذاتت خرابه، ذات خراب هم هیچ وقت درست نمی شه،پس لال شو و از جلو چشمام برو کنار تا کاری دستت ندادم
چیزی به اسم حرمت میانمان باقی نمی گذاشت، احترام ها را لگد مال می کرد.با این حال من بازهم تمامشان را نادیده می گرفتم.
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت صد و ششم
انقدر غرق بودم، انقدر توی این دنیا نبودم که همون ضربههای کوچک یه گودال درست کرده بود و زیر پام رو خالی.
زندگی همین بود. غرق یه سراب، یه رویای دست نیافتنی میشی و حواست از ضربههایی که با پای خودت به زندگیات میزنی پرت میشه. و یه روز به خودت میای که توی یه چاه افتادی که خودت کندی و تنها چیزی که از اون رویا برات میمونه یه خراشه. حالا چه روی دستت، چه روی قلبت. مگه فرق میکرد؟
سر بلند کردم و به شهاب که به زحمت در حال بلند شدن بود نگاه کردم. مهم اون رویا بود که دست نیافتنی بودنش بیشتر از خراش روی دلت، دل میسوزوند.
بلند شدم و با همون مانتوی خاکی پشت سر شهاب با فاصله راه افتادم.
آروم و با دقت راه میرفت. مثل یه کودک نوپا که تازه راه رفتن رو یاد گرفته. به درخت، دیوار و هر چیزی که دستش میرسید تکیه میداد مبادا نقش زمین بشه. و من از همین فاصله دلواپس این بودم مبادا زمین بخوره و دستش خراش برداره.
بالاخره به زحمت به ماشینش رسید. همون دور ایستادم و از پشت دیواری که پناهگاهم شده بود نگاهش کردم.
سوییچی که خودم داده بودم که دست من گم نشه رو از جیب کت مشکی پر از خاکش درآورد و سوار شد.
از پشت شیشه دودی ماشینش فقط یه سایه از شهاب میدیدم.
جلوتر رفتم و صدای استارت زدنش رو شنیدم. اما هر چی منتظر شدم خبری از حرکت کردن نبود. سایهاش رو دیدم که پی در پی به فرمون مشت کوبید و سر روی فرمون خم کرد.
جلوتر رفتم و آروم در ماشین رو باز کردم.
بیحرف سر بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد. آهسته پرسید:
- نرفتی؟
زهرخند زدم و جواب دادم:
- کی دیدی تو شرایط سخت تنهات بذارم؟!
لبخندش توی این شرایط به نظرم بیمعنی بود.
- هیچ وقت.
بی اینکه ازش بخوام پیاده شد و تکیه به ماشین، ماشین رو دور زد.
سر جاش نشستم و منتظر سوار شدنش شدم و توی دلم خدا رو شکر کردم که اینبار به اندازهی سری قبل بیحسی پاهاش طولانی نشده بود.
سوار شد و در رو بست و من پام رو روی گاز فشار دادم.
فرمون رو پیچوندم و ناگهان دستم توی دست شهاب قفل شد.
با دقت به خراش کف دستم نگاه کرد و با اخم پرسید:
- دستت چی شده؟
این انصاف نبود. مگه من میپرسیدم چشمت چرا قرمزه؟
لب گزیدم و مثل خودش با اخم جواب دادم:
- هیچی.
یه ابروش رو بالا انداخت و باز پرسید:
- این هیچیه؟
راست میگفت. "هیچی" جواب درستی نبود. این زخم با همه ی هیچی بودنش برام طعم شیرین توجه شهاب رو همراه داشت پس به چشمهاش نگاه کردم و اینبار جواب درست دادم.
- یه هیچی قشنگ.
***
اون روز هر چی اصرار کردم که تنها نمونه و برای مدتی به خونه ما بیاد قبول نکرد و گفت میخواد تنها باشه و این تنهایی چهل روز تموم طول کشید.
چهل روزی که هیچ خبری از شهاب نداشتم، به جز پیامی که همون شب داد و بعدش گوشیش رو جواب نداد.
- یه مدت میرم با خودم خلوت کنم. نگرانم نشو و مواظب خودت باش.
همین. به همین کوتاهی. گفت و رفت و برای چهل روز ناپدید شد. نه تلفنش رو جواب داد و نه در خونهاش رو باز کرد و تموم دلخوشی من این بود که گفته بود "برای یه مدت".
هرچی زنگ میزدم به جز بوق آزاد شنیدن حاصل دیگه ای نداشت و ته ش تسلیم می شدم و با یه پیام حالش رو میپرسیدم هرچند همون پیام ها هم جوابی نداشت.
یه مدتی که با تمام نگرانی برای من آروم گذشت. دیگه از بحث و دعوا و تبعیضهای توی خونه خبری نبود. همه هوام رو داشتن و کافی بود اشاره کنم تا انجام بشه و برای خودم حسابی پادشاهی میکردم. مهران کاری به کارمون نداشت و هر وقت هم که به مامان و بابا سر میزد یا زنش رو نمیآورد، یا وقتهایی بود که من خونه نبودم.
کار خوب پیش میرفت و کارگرها بیدردسر هر فرمانی میدادم اطاعت میکردن. فروش شکر خدا خوب بود و هرچند که به خاطر نبود شهاب یه قرارداد خوب رو از دست دادیم، اما باز انقدر درآمد داشتیم که برای از دست رفتن یه قرارداد عزا نگیریم.
رابطهام با بابک هم صمیمانهتر و نزدیکتر شده بود. هر روز ده ساعت تمام کنار هم بودن و بعد از اون قرارهای روزهای تعطیلمون و گشتن و گفتن و خندیدن کار خودش رو کرده بود.
و این وسط تنها دلمشغولی من شهابیی بود که گم شده بود و من میترسیدم مبادا از روی تنهایی به سرش زده باشه و بلایی سر خودش آورده باشه. و حتی فکرش همحالم رو بد میکرد.
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و سی و پنجم
دستم می لرزید،قلبم می کوبید.تا زمانی که آب سماور جوش بیاید لب های خشک شد ام را زبان می زدم و خدایم را صدا می زدم..نمی دانم چرا دلشوره ام مثل شب مهمانی شده بود..نمی دانم چرا دلم در هم می پیچید و مایع تلخ و بد مزه ای تا نوک زبانم بالا می آمد.
با مصیبت تعادلم را حفظ کردم وسینی چایی را به دست گرفتم. لیوان ها به هم می خوردند و کمی از چای در سینی سرازیر شد و قند ها خیس شد. دوباره به آشپز خانه برگشتم تا قند های خیس را در سطل زباله بیندازم. اما به محض اینکه پایم را ازآشپزخانه بیرون گذاشتم، چهره بهت زده وسفید شده کیانی را دیدم که ایستاده و خشک شده خیره ام شده بود. قلبم بنای کوبش گذاشت.دلم به هم می خورد و می دانستم با وجود این سکوت،این چهره اتفاق خوبی نیفتاده است ... سست شدم از تصور آنچه که نباید بر سرم آمده بود، و وقتی گوشی ام را ، کار هرگز نکرده کیان را، توی دست مشت شده اش دیدم بی اراده سینی از دستم افتاد و لیوان های محکم و لبریز از چای، هرکدام با گوش خراش ترین صدای ممکن به زمین سقوط کردند و به هزار ویک تکه تبدیل شدند
چای داغ روی پایم ریخت..چهره ام از شدت سوزش جمع شد..اما سردی تنم به حدی زیاد بود که درد و سوزش دمای جوش چای را، خنثی کرد!
-این چیه؟
از چیزی که دیدم هیچ حرفی برای دفاع از زبانم خارج نشد،کلیپ همان شب کذایی، منِ قلابی، داخل گوشی خودم، با آی دی فردی ناشناس به اکانتم ارسال شده بود. شهاب این را دیده بود و این همه آرام بود؟!
-م..من..ن..نی..نیستم!کیان..من نیستم
و اوج داغونی کیان را به عینه دیدم.برای بار دوم شکستن اش را جلوی چشمهایم دیدم ونمی توانم از خودم دفاعی کنم.حرفی نزد..فک اش منقبض شده بود و دستهای مشت شده اش نشان از درد عمیقی که متحمل می شد، داشت...چشمهای خون شده از اشکش که نمی خواست بیشتر خودش را بشکند مقابل چشمهایم به رخ کشیده شد. با چشمهای پر شده و سرخ شده اش، بابغضی خش دار، عجیب و مردانه، حرفش با آرام ترین لحن از زبانش خارج شد: " بازم؟چرا شمیم؟"
درد توی صدایش شکست وبغض شد..خش شد و این خش از جانب عزیز ترینم روی دلم سوزناک ترین رد ممکن را به یادگار انداخت
انقدر شوکه شده بودم که هیچ حرفی نمی توانستم بزنم،نمی توانستم و به همین راحتی بی گناه محکوم شدم...نه یک بار، نه دو بار، نه سه بار، برای بار چهارم به گناه هرگز مرتکب نشده محکوم شدم و کدام شاهدی را بیاورم تا به بی گناهی ام شهادت دهد؟! تا زندگی نو پایم را از آوار شدن نجات دهد؟!
به دنبال حرفی بودم تا از خودم دفاع کنم اما واژه ها هم بنای مخالفت گذاشته بودند،جور نمی شدند نمی گذاشتند حرف بزنم تا زندگی ام از دستم نرود تا تمام عشقم نابود نشود..نمی گذارند خدایا! حرف نزدنم به ضررم تمام شد فرجه ام تمام شد. کیان من،مرد من، خم شد،کمر خم شده اش را دیدم... شانه های افتاده اش را دیدم ...درد عمیقش را شنیدم..صدای خرد شدنش را شنیدم و خودم هم لا به لای تکه های شکسته اش می شکستم! شی در دستش،گوشی را با شتاب به دیوار کوبید، گوشهایم را از ترس گرفتم به درک که گوشی ام هزا رو یک تکه شد،به جهنم که عکس های دو نفره ی مان نابود شد! دو گوی سرخ شده و ملتهب از اشکش را چه کنم؟ از ته دلش فریاد کشید:
-جواب بده شمیم؟!!!
هق زدم و نمی دانستم چه کسی کمر به نابودی زندگی نو پای من بسته است.کیان بی وقفه فریاد می کشید یقه ام را چنگ می زد و با تمام وجودش هوار می کشید. کمرم به دیوار گچی کوبیده شد...آخ نگفتم..درد ندارد..شکستن بار اولش تیز و سوزناک و وحشتناک است بار دوم که هیچ حسی ندارد!او حتی مهلت حرف زدن به هیچ کداممان را نمی داد و با اشک فریاد می کشید:
"همه چیو می دونستی لعنتی....می دونستی از چی بیشتر از همه نفرت دارم..بهت گفتم چی به سر زندگیم اومده و داری تاریخو برام تکرار می کنی...من بهت اعتماد کردم آیلار....خانوم خونمی..جات رو تخم چشمــامه وهیچی رو ازت پنهون نکردم...فقط یه کلمه بگو چــــــرا لعنتـــــی؟؟؟ چرا اینجوری؟ من بهت اعتماد کردم...
-من ...نب..نبودم..گوش...
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت صد و پنجم
سری تکون دادم و باز به شهاب که بین بازوهای آقای رشیدی فشرده میشد نگاه کردم.
بالاخره کار غسالخونه تموم شد و همه برای اقامهی نماز ایستادن.
پست سر مردها جایی که به شهاب دید داشتم ایستادم و نگاهش کردم که نمازش رو نشسته خوند. خودش هم شکسته بود. کمرش خم بود و بار روی دوشش سنگین.
انقدر سنگین که دیگه نتونه زیر سنگینی تابوت مادرش بایسته. مهران دستهی ویلچر رو گرفته بود و آروم کنار تابوت میبرد. گوشم رو صدای اشهد خوندن مردها پر کرده بود.
دور قبر حلقه زدیم و من به زحمت خودم رو بالای قبر، کنار شهاب رسوندم. ویلچر رو نمیتونستن تا اینجا بیارن. مهران و بابک دو طرف شهاب رو گرفته بودن و حکم عصا رو برای پاهای بیجونش داشتن. کنارش رسیدم و سلام مهران رو نشنیده گرفتم و به شهاب گفتم:
- نزدیک قبر نشو. خدایی نکرده میفتی توش.
سرش رو به علامت منفی تکون داد و با اخم گفت:
- من تنها کسیم که داره. من باید بذارمش تو قبر.
چشم درشت کردم و خواستم اعتراضی کنم که مهلت نداد و روی زمین نشست. دست مهران و بابک که شل شد خودش رو داخل قبر کشید و کامل دست اون دو نفر رو کنار زد. آهسته پرسیدم:
- میتونی راه بری؟
سری تکون داد و سعی کرد اشکش رو پس بزنه. سر کفن مادرش رو از دست یکی از آقایون گرفت.
شهاب بغضش رو نگه داشت اما بغض من شکست. نتونستم تحمل کنم و از قبر دور شدم و کنار قبری که تازه سنگ شده بود نشستم.
چشم بستم که نبینم. دست روی گوشم گذاشتم و زیر لب یاسین خوندم که نشنوم. نمیتونستم بیمادر شدن شهاب رو به دست خودش ببینم و نشکنم. نمیتونستم اشک شهاب رو موقع خاک ریختن روی لبخند مادرش ببینم و اشک نریزم. یه گوشه نشستم و ندیدم. یه گوشه نشستم و نشنیدم تا وقتی که دستی روی شونهام نشست. چشم باز کردم و هورسا رو مقابلم دیدم. با چشمهای گریون به من نگاه میکرد. هورسا دیده بود و اشک ریخته بود، پس من چطور میتونستم ببینم و نشکنم. نه، من نباید میشکستم. من باید محکم میموندم. شهاب دیگه جز من کسی رو نداشت. شهاب دیگه جز من پناهی نداشت.
به بابک که پشت سر هورسا ایستاده بود و با نگاه غمگینش به من زل زده بود نگاه کردم که صدای هورسا توی گوشم نشست.
- خوبی خواهری؟ انقدر به خودت فشار نیار قربونت برم اذیت میشی.
با چشم دنبال شهاب گشتم و گفتم:
- نگران نباش خوبم. آقای شادلو کجاست؟
- خاکسپاری تموم شد. همه داریم میریم تالار. بهش گفتم گفت میخوام بمونم. ما داریم میریم. تو نمیای؟
از روی قبر بلند شدم و با دست خاک مانتوام رو تکوندم و گفتم:
- شما برین. من میام.
سری تکون داد و رفت. به بابک که پشت سر هورسا راه افتاد نگاهی کردم و سمت شهاب برگشتم.
خودش مونده بود و خودش. روی قبر مادرش نشسته بود و آهسته خاک مرطوب روی قبر رو نوازش میکرد. بالای سرش ایستادم و دست روی شونهاش گذاشتم. سمتم برگشت و پرسید:
- تو چرا نرفتی؟
- تنهات بذارم؟!
باز به قبر نگاه کرد و گفت:
- میخوام تنها باشم.
- من نمیخوام تنها باشی.
کنارش نشستم و چشمهاش رو که محکم روی هم فشرد دیدم. با همون چشم بسته گفت:
- مهرسا خواهش میکنم!
نه به خاطر خواهشی که ادامه نداشت، به خاطر بغض تو صداش عقبگرد کردم. "باشه" ای که گفتم انقدر آهسته بود که خودم هم نشنیدم.
حتی نپرسیدم چطور برمیگردی، فقط رفتم که بغض یه مرد جلوی من نشکنه.
کمی دورتر، کنار درختی که وسط تابستون خشک بود ایستادم و از دور تماشاش کردم.
صداش رو نمیشنیدم. چشمهاش رو نمیدیدم. اما شونههای خمش مثل خار توی چشمم بود.
نگاهم به لرزش شونههاش بود و آهسته با نوک کفشم به خاک زیر پام ضربه میزدم. انقدر به همین حال اونجا موند و اونجا موندم که یه لحظه به خودم اومدم و دیدم زیر پام خالی شد و سکندری خوردم و روی زمین افتادم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستم رو سپر بدنم کنم مبادا با سر سقوط کنم. روی زمین خاکی نشستم و و از درد خراشهای ریز روی دستم به خود پیچیدم. بچهننه نبودم. سوزش دستم بهانه بود تا اشکهایی که برای سوزش دلم از چشمم میبارید رو سرپوش بذارم.
چشمم به جایی که ایستاده بودم افتاد؛ به گودال عمیقی که وقتی اومده بودم نبود.
این گودال از کجا اومده بود؟ به جای پام کنار گودال نگاه کردم و یاد ضربههای ریزی که به زمین زیر پام میزدم افتادم.
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و سی و چهارم
تنها فکری که به ذهنم رسید با وضعیتی پریشان درست مثل دیوانه ها فلش را سریع بیرون کشیدم و با اخرین سرعت از ساختمان خارج شدم. چندین بار میان راه سکندری خوردم و چیزی به پرتاب با نرده های آهنی فاصله نداشتم. اما این فیلم باید نابود می شد..باید از بین می رفت..باید....
درست پشت محوطه آپارتمان چند کاغذ و کبریتی که همراهم بود را روی زمین گذاشتم و با درست کردن اتشی، فلش را داخلش پرت کردم..فلش طوسی رنگ مثل ماده ای مذاب جلوی چشمم ذره ذره ذوب شد اما این ترس،این استرس هرگزلا به لای زبانه های نارنجی و اژدهایی آتش از بین نرفت...
هیستریک و در حالیکه اشکم می چکید دست جلوی دهانم گرفتم..نمی دانم کی بود..نمی دانم کی بود که تا این حد شبیه من بود...نمی دانم کی بود که حتی لباسش هم مثل من بود... اما، من نبودم.... من نبودم که آن شب با تک تک اعضای آن مهمانی خوش و بش می کردم. من نبودم که صدای قهقهه های مستانه اش سر به فلک کشیده بود و صدایی که برایم نا آشنا بود به پیشنهاد دوستی هر کس با سر جواب مثبت می داد...آن حرکات موزون در آن شب را من اجرا نکردم..من نبودم که همگی برایم کف می زدند و دورم حلقه بسته بودند... من نبودم و به چه کسی این نبودن هارا می گفتم تا باورم کنند؟!
نمی دانستم به کی پناه ببرم..فقط می دانستم که کیان هیچ وقت نباید این فیلم را ببیند...او مریض بود..تحت درمان بود.. او از تصاویر سی و اندی سال پیش خودش هنوز رنج می کشید...کیان نباید این فیلم را می دید.. به درک که چوب حراج به آبرویم در دانشگاه خورده بود..به درک که تمام نظر ها نسبت به من برگشته بود... به درک که هزار و یک حرف پشت سرم ردیف شده بود و از تک تکشان بی خبر بودم... اصلا به درک که اگر از دانشگاه اخراج می شدم! در آن دقایق فقط کیان برایم مهم بود.. فقط او بود که برایم در الویت بود...من با او راه آمده بودم، تازه داشت روال درمانش جان می گرفت..تازه بازخواست هایش از آخرین بار کمتر شده بود و مرا با تمام تردید هایی که در چشمش خواندم اما عذابم نداد،با من راه آمد و تنهایی و بدون حضور خودش، برای رفتن به این جشن تولد منحوس ترغیبم کرد...!
چنین شوکی،چنین فیلمی هزار بار مریض ترش می کرد..آن لحظه به منتهی الیه افکارم رسیده بودم..قفل کرده بودم.. و به این فکر نکردم که یک نفر با نسخه های متعدد ی که در دستش دارد به راحتی اسباب نابودی ام را به زودی فراهم می کند... آن لحظه فقط کیان درمانده را می دیدم و زندگی ای، که درست روی پرتگاه قرار داشت
از آن روز به بعد حالم خراب تر شد،درمانده شده بودم..ترس رهایم نمی کرد،کیان برگشت... کیان مدام صدایم می زد اما ذهن من روی آن فیلم لعنتی جولان می داد... جواب حرف هایش را یکی در میان می دادم و لحظه ای که شمیم صدایم میزد خدا می دانست جان می کندم تا حرفش را بزند..فوبیای مطلع شدنش از آن شمیم قلابی را گرفته بودم!
کیان فکر می کرد از حجم زیاد درس هایم به این حال دچار شده ام.. تلفنی از بابا اجازه می گرفت و بیشتر کنارم می ماند. دست خودم نبود..اما من وحشت زده شده بودم.خودم با رفتارهایم شک هایش را برانگیخته می کردم..او تیز بین بود..زیادی هم تیز بین و به رفتارهایم دقیق بود.تمامشان را ضبط می کرد.من تمام روز را کنارش بودم و نبودم.همه ام، شمیمی شده بود که قول داده بود دیگر خطا نکند و اگر می فهمید ...این بار چگونه باید خودم را به این ذهن مریض اثبات می کردم؟!این بار هم جدالی درست می شد ؟..بحثی بالا می گرفت و نهایتش با اشک و دلخوری روزها میانمان جدایی می انداختند و دست آخر همه چیز درست می شد آیا؟ به خودم نهیب می زدم او نمی فهمد..اما ته دلم چیزی می گفت که این بار با تمام دفعات قبل فرق دارد...!
کیان-شمیم چقدر ساکتی؟ حالت خوبه؟
با لکنت و ترسی که لابه لای نگاهم دودو می زد لبهایم را ازهم فاصله دادم
-خوبم...خوبم..چیزی نیست..چایی می خوری؟
-اره دستت درد نکنه
برای فرار از جایم بلند شدم و به اشپزخانه پناه بردم.نفهمیدم که کیان دقیق تر از شب های قبل،رفتارهایم را زیر ذره بین گرفته است. به یخچال تکیه زدم و دستم را با لرز روی گردنم گذاشتم
-خدایا تو از رگ گردن بهم نزدیک تری..همین ساعت ها تویی که می تونی کمکم کنی....کمکم کن! خدایا چی داره به سرم میاد! کمکم کن خدا!
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت صد و چهارم
- مامانم از داغ مرگ بابا نبود که افسردگی گرفت، از غصهی زن دومی بود که بعد مراسم یهو سروکلهاش پیدا شد و ادعای ارث کرد. طفلک مامانم نمیدونست برای شوهر تازه رفتهش گریه کنه، یا برای سادگی خودش. گاهی با خودم میگم کاش هیچوقت مامان نمیفهمید. کاش اون زن بعد مراسم بابا نمیرفت مستقیم به مامان بگه من همسر قانونی سعیدم. کاش منو پیدا کرده بود. کاش به خودم گفته بود که هیچوقت نذارم مامانم بفهمه برای شوهرش کافی نبوده. امان از روزی که کاخ رویایی یه زن رو سرش خراب شه. دیگه هیچکس نمیتونه از زیر آوار درش بیاره. انقدر همونجا زیر آوار میمونه تا بالاخره نفس کم بیاره و بمیره. مثل مادر من که یه شبه عشق اساطیری سی سالهش سرش آوار شد. سی سال کنار بابام خندید و پیر نشد، یه شب که فهمید خندههای بابا سهم زن دیگهای هم بوده خنده یادش رفت و پیر شد.
سکوت کرد و دیگه ادامه نداد. ادامه نداشت. مرگ یه زن زیر آوار کاخ بلند آرزوهاش که ادامه نداشت. انقدر ساده که تیتر هیچ روزنامهای نشه. انقدر سهمگین که آدم بکشه. باختن یه زن بها داشت، اما فقط برای خودش. هیچ مردی برای از دست دادن عشق بهایی به این سنگینی نداده. هیچ مردی از بیعشقی نمرده. هیچ مردی تنها نمونده. هیچ مردی با فکر و خیال نفس نکشیده. هیچ مردی توی فکر و خیال نمرده.
یاد نگاهش روی تخت بیمارستان افتادم که خالی بود. خالی از زندگی. پس زندگی اون زن پنج سال پیش توی یه مسجد وسط مراسم عزای عشقش تموم شده بود. وسط عزای عشقش برای عاشقانههاش هم عزا گرفت و خودش کنار جسد هر دوشون جون و زندگیش رو جا گذاشت.
خدایا به سر هیچ زنی نیار که زیر آوار رویاهای عاشقانهی خودش نفس کم بیاره! به سر هیچ کس نیار!
روبهروی غسالخانه پشت آمبولانس پارک کردم. پیاده شدم و رو به شهاب گفتم:
- تو همین جا بشین برم ببینم ویلچر دارن برات بگیرم؟
سعی کرد پاهاش رو تکون بده و در همون حال گفت:
- نمیخواد. میتونم راه برم.
به پاش که به زور دستهاش داشت تکونش میداد نگاهی کردم و حرصی از این لجبازیاش گفتم:
- با انگشت پات میخوای راه بیای؟ زانوت تکون نمیخوره. بشین لج نکن زود میام.
به در عقب آمبولانس که راننده بازش کرده بود خیره شد و سری تکون داد. ماشین رو دور زدم و سمت رانندهی آمبولانس رفتم.
- تا شما تحویل غسسالخونه بدین من کارای اداریش رو انجام میدم برمیگردم.
باشهای گفت و در آمبولانس رو بست و سمت ساختمون غسالخونه رفت.
بدوبدو سمت ساختمون اداری رفتم. توی عمرم نتونسته بودم در عرض ده دقیقه کار اداری انجام بدم.
کارت رو کشیدم و امضا زدم و ویلچر رو تحویل گرفتم و همراه مدارک به غسالخونه رفتم.
از دور شهاب رو دیدم که با دیدنم دستی به چشمش کشید.
ویلچر رو کنار در ماشین گذاشتم و سمت شهاب خم شدم و سعی کردم برای جابهجایی کمکش کنم که صدای بابک از پشت سر به گوشم رسید.
- خانم محمودی، اجازه بدید من کمک میکنم.
سمتش برگشتم و با دیدن اخم صورتش لبخندم در جا خشک شد. کنار کشیدم و آهسته پرسیدم:
- پس کارگرا کجان؟
به آهستگی من جواب داد.
- با سرویس دارن میان. من با ماشین خودم اومدم. اونام الانا میرسن.
به بابک که جام رو پر کرد نگاه کردم. سمت شهاب خم شد و در حال گرفتن زیر بغلش گفت:
- سلام جناب رییس. تسلیت میگم. غم آخرتون باشه.
شهاب حرفی نزد، اما من دیگه نمیتونستم در مقابل این توهین مسلم تکراری که از رسوم شده بود ساکت بمونم.
- شما بگین روحش شاد هم کفایت میکنه.
بابک بیخیال کمک کردن به شهاب سمتم برگشت و قیافهی متعجبش رو برام به نمایش گذاشت. سری تکون دادم و برای فرار از این حس دیوونهکننده گفتم:
- میرم ببینم کار غسالخونه به کجا کشید.
رفتم و تا اومدن کارگرها خودم رو سرگرم کردم.
کارگرها اومدن و سر شهاب با تسلیت شنیدن شلوغ شد. مامان و بابا همراه هورسا اومدن و برای تسلیت جلو رفتن و من خصمانه به مهران که با پررویی همراهشون شده بود نگاه کردم. هورسا که سمتم اومد جای جواب سلامش از لای دندونهای بهم فشردهشدهام گفتم:
- اینو واسه چی با خودتون آوردین؟
هورسا ریز خندید و من به خندهاش چشمغره رفتم.
- بابا قل خودته. آدم به قل خودش که نمیگه این.
- این قل من نیست، شوهر النازه.
حوصلهی ادامه دادن این بحث تکراری رو نداشتم، پس پرسیدم:
- کارا رو انجام دادی؟
- آره. تا الان داشتم با سالن پذیرایی همینجا صحبت میکردم. همه چیز ردیفه، نگران نباش.
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و سی و سوم
باید بگویم هیچ چیز در این دنیا قابل پیش بینی نیست جانم، روزی برای کسی در زندگی ات جان می دهی که تمام هستی ات را گره خورده در وجودش می بینی و روز دیگرچنان فرسخ ها از هم فاصله می گیرید که سکوت سرد این فاصله ها،یخ بندان زمستان را به یغما می کشاند... حسرتش اولین بهار سال است و دردش آخرین جمعه سال... همین قدر نزدیک و دور به هم... کنار هم جفت شدنش،همین قدر محال و نا ممکن!
پا پی رفتار عجیب و نسبتا سرد حامی نشدم..اما ضربه آخر و مهلک را وقتی چشیدم که موقع پیاده شدن از ماشین اش، دو دختر از هم ترمی های خودمان در چشمم زل زدند و یکی از آنها با صدای رسایی گفت: " چه رویی هم داره به خدا...نوبت این یکیه حتما"
دیگری پوزخند تحقیر امیزی زد و ادامه حرف دوستش را گرفت" این جور آدما از سگ هم کمترن، همینان که هزار جور کثافت کاری می کنن و وجهه ما رو خراب کردند..فکرشم نمی کردم یه همچین ظاهر خوب و باطن کثیفی داشته باشه"
دهانم باز مانده بود.از کنارم رد شدند. با من بودند یا کس دیگر؟؟!
حامی که تعجب و بهت را از نگاهم خواند با کلافگی دستی به موهایش کشید:
حامی- بشین باید بریم جایی
- ولی ..ما الان کلاس داریم..به اندازه کافی هم دیر کردیم
حامی- بشین آیلار یک جلسه نرفتن به جایی بر نمی خوره
اشاره ای به چهره متعجبم کرد: ظاهرا چیز هایی هست که تو نمی دونی ..بهتره هر چه زودتر بفهمی
کنجکاوی امانم نداد و مطیع وارانه به جای قبلی ام برگشتم..میدان دانشگاه را دور زد و دور شد... هر چه ازش می پرسیدم با سکوت مواجه می شدم. کمی بعد مقابل خانه ام نگه داشت و از توی داشبورد فلشی طوسی رنگ را به سمتم گرفت:
-من بهت شک نکردم شمیم.. دروغ چرا، تا حدی شک کردم..ولی امروز با حرفای اون دو نفر و واکنش تو به بی گناهیت پی بردم. کسی که این بازی رو شروع کرده خوب بلد بوده چی کار کنه و از چه راهی وارد بشه...نمی دونم زیر سر کیه..اما مراقب خودت باش...روز به روز داره بدتر میشه...داره به ضرر آبروت تو دانشگاه تموم می شه...تقریبا نصف بچه ها این فیلم رو دیدند!ولی از طرف کی...نمی دونم!
- این چیه؟
حامی- نگم بهتره...خودت ببین.. خودت از پسش بر بیا.
با ترس به فلش خیره شدم:مگه...مگه تو این چیه؟
اشاره ای به ساختمان خانه زد: برو بالا، هر کاری که لازم می بینی انجام بده
با ترس و هیجان بدون خداحافظی از ماشین پیاده شدم و به سمت در خانه حرکت کردم..دستم می لرزید..کلید در قفل نمی چرخید و خیسی دانه های عرق روی پیشانی ام حس می شد.
حامی- آشمیم؟
سرم را باسرعت به سمتش چرخاندم:
حامی- روی من حساب کن..پشتت می مونم.
جوابش را ندادم.جوابی که باید می گرفتم خیلی مهم تر از او بود..بدون تعارف به او، وارد خانه شدم..پله هارا دو تا یکی بالا می رفتم و مدام صدای آن دو نفر در سرم پخش می شد..فلش در دستم عرق کرده بود... بدون آن که لباس هایم را عوض کنم لب تاب را روشن کردم.از لرزه ی دستم فلش به درستی جا نمی رفت...
فیلم که شروع به پخش شد از دیدن خودم تعجب نکردم..جا نخوردم..آن دختر من بودم تولد ارسلان بود...مراسم بریدن کیک ارسلان و شوخی های نیکی بود.. اما چند دقیقه بعد،چشمهایم گرد و زبانم بند آمد. گنگ و مات خیره تصاویر متحرکی بودم که انعکاس شمیم صدر بود... خودم بودم..خودی که خودم نبودم.. با این من، بیگانه بودم.. تناقض داشت..فکر کردم. به مغزم فشار اوردم ..این دختر کسی جز شمیم صدر نمی توانست باشد ...اما این فیلم چه می گفت؟ پس شمیمی که من بودم و در مهمانی بود کجا رفته بود؟؟! نفسم تنگ شد..دست به گردنم بردم...اشک در چشمم حلقه بست. و بی اراده و ترسیده سکسکه زدم.آبروی بر باد رفته ام...حامی چه گفت؟گفت نیمی از بچه ها این فیلم را دیده اند... آن...آن دو دختر چه گفتند؟؟! گفتند کثیف تر و پست تر از سگ هستم که این همه مدت با ظاهری شایسته کنارشان بودم؟..درست است دیگر؟! همین معنای حرفشان بود!
تصورش برای آن که کیان لحظه ای این فیلم به دستش برسد و منی را ببیند که من نبودم... خون را در تنم منجمد کرد. نمی دانم چه اتفاق نحسی انتظارم را می کشید..نمی دانم چه کسی این بازی نحس را با من شروع کرده بود..
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
رمان #هر_روز_پائیزه
قسمت صد و سوم
بالاخره ماشین شهاب رو گوشهی پایین کوچه پیدا کردم. سمتش رفتم و ریموت رو زدم و سوار شدم. هورسا با حس همدردی گفت:
- آخی طفلک، با این حال چطور میتونه مراسم بگیره؟ کس دیگهای هم ندارن این مادر و پسر آخه!
اخم کردم و محکم گفتم:
- من هستم. ما هستیم. کمکش میکنیم. زنگ بزن به یکی از این تالارای طرف قراردادت واسه ناهار امروز رزروش کن. برای هفتصد نفر احتمالا، حالا کم و زیادش رو تا یک ساعت دیگه بهت خبر میدم. همه چی پای خودت. هر چی فکر میکنی لازمه هماهنگ کن امروز خاکسپاریه. من الان دارم میرم بهشتزهرا. تا قبل ظهر همه چی ردیف باشهها.
استارت زدم و به دنده اتوماتش نگاه کردم. تا حالا پشت ماشین دنده اتومات ننشسته بودم. تماس هورسا رو روی اسپیکر گذاشتم و گوشی رو روی داشبورد. به دنده نگاه کردم و همزمان به صدای هورسا گوش سپردم.
- نگران نباش. درسته کارم ازدواج آسانه، ولی زیادم فرق نداره. همه چی رو برات سریع ردیف میکنم. فقط هزینههاش رو سریع بهم برسون.
بالاخره قلق دندهاش دستم اومد. ماشین رو آهسته از پارک بیرون آوردم و گفتم:
- نگران هزینه نباش. کارت شهاب که واسه خرج سفر دستم داده بود هنوز پیشمه. فعلا از اعتبار خودت مایه بذار، کارتو بهشتزهرا میدم دست خودت. فقط هورسا آبرومند باشهها. در حد شان خانوادهی شادلو.
- نگرانش نباش. اون با من.
پشت سر ماشین حمل جنازه پارک کردم و گوشی رو هم از داشبورد برداشتم و کلام آخر رو گفتم:
- هورسا سوییچ پرایدو دادم دست مامان برات بیاره. ماشین زیر پات باشه سریعتر کارا رو پیش میبری.
- آره، قربون دستت خوب کردی.
روبهروی شهاب که مثلا پنهان از من اشکش رو پاک کرد ایستادم و با خداحافظی تماس رو قطع کردم.
نگاهی به گوشی که قطع کردم انداخت و گفت:
- ببخشید با این حالم همهی زحمتا افتاد رو دوش تو.
لبخند مسخرهای زدم و گفتم:
- دیگه اینجوری نگو. تو هم عضوی از خونوادهی مایی. انقدر حق به گردن خونواده ما داری که حالاحالاها نشه جبرانش کرد. بریم؟
به رانندهی نعشکش که پشت فرمون نشسته بود و منتظر ما بود نگاهی کرد و گفت:
- بریم. مامان هم آوردن، منتظر تو بودیم.
ویلچرش رو به سمت در جلوی ماشین بردم و در رو باز کردم. بیتوجه به تذکر مامان سعی کردم کمکش کنم که سوار شه و تمام مدت مرد راننده زلزل نگاه میکرد و منتظر بود یه زن تنها از پس بغل کردن و جابهجا کردن مردی با قد و هیکل شهاب بربیاد.
به سختی شهاب رو سوار کردم و نفس راحتی کشیدم که شرمنده گفت:
- نمیدونم چطور ازت عذرخواهی کنم.
چشمغرهای نثارش کردم و عصبی گفتم:
- کلا عذرخواهی نکن. صبر کن ویلچرو تحویل بدم الان میام راه بیفتیم.
سری تکون داد و شرمنده نگاهم کرد. من نموندم تا باز برای این حس شرمندگی توبیخش کنم. شهاب بیشتر از اینها گردن من حق داشت.
پشت سر آمبولانس حمل جسد راه افتادم و به جای آیینه بغل هر از گاهی زیرچشمی به شهاب نگاه میکردم که ساکت و مغموم به در پشت آمبولانس خیره شده بود. برای پرت کردن حواسش از دری که پشتش مادرش خوابیده بود گفتم:
- میخوای بریم خونهتون ویلچر قدیمیت رو برداریم؟
نگاهی به پاهاش کرد و با صدای خشداری گفت:
- نه. انگشتمو میتونم تکون بدم. فکر کنم تا برسیم حسش کامل برگشته باشه.
لبخندم توی این شرایط بیمعنی بود.
- چه خوب. بار قبل یه هفته طول کشید.
پوزخند زد.
- آره، خیلی خوبه.
گند زدم با این سکوت شکستنم. همون حرف نزنم انگار سنگینتر باشه. از ماشینی که بین من و آمبولانس فاصله انداخت سبقت گرفتم و باز پشت سر آمبولانس حرکت کردم.
سرش رو به پنجره کنارش تکیه داد و آهسته گفت:
- دق کرد.
نیمنگاهی بهش انداختم و باز به پژویی که از سمت راستم سبقت گرفت نگاه کردم و گفتم:
- چرا انقدر خودتو اذیت میکنی آخه؟ از چی دق کرد؟ خدا رحمتش کنه. پسر به این خوبی داشت، چی دیگه از زندگی میخواست؟
- از غصهی خیانت بابام دق کرد.
چنان از حرفش شوکه شدم که حتی یادم رفت پشت فرمونم و باید به جلوم نگاه کنم. و فقط خیره به چشمهای غمگینش موندم.
با صدای بوق کشدار ماشین بغلی به جلو نگاه کردم و کمی سمت راست پیچیدم. متعجب پرسیدم:
- چی میگی تو؟
ادامه دارد...
نوشته : مینا وهاب
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/