â€ÙˆÙ‚تی کسی از اشتباهش Øر٠می‌زنه به جای سرزنش‌ کردنش به ØÙ„ بØران Ú©Ù…Ú© کنیم.
به جای عبارت ناخوشایند Ù"ديدی Ú¯Ùتم"ØŒ خیلی مهربون دعوتش کنیم Ú©Ù‡ "بگوببینم".
🎀 @nabzezan 👸
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و چهل و دوم
با خواندن هر شعر Ùˆ متن، Ùقط او بود Ú©Ù‡ توی ذهنم نقش Ù…ÛŒ بست. Ú©Ù… Ú©Ù… زندگی ام عوض شد Ùˆ این بار نیازمند تغییر خودم بود..خب تغییر هم کردم شمیم سÙت Ùˆ سنگی شدم Ú©Ù‡ سکوت Ù…ÛŒ کردم Ùˆ جز تک واژی کوتاه ØرÙÛŒ از زبانم خارج نمی شد. آخرین سال دانشگاهم به بدترین Ùˆ دشوار ترین Ù†ØÙˆ سپری شد...جشن Ùارغ التØصیلی Ú©Ù‡ Ùرا رسید تمام شب را در اتاق گریه کردم Ùˆ به یاد Ùرجه ها Ùˆ شب های امتØان درس خواندن با کیان توانایی شرکت در مراسم را نداشتم...دیگر کیانی در آسمان تار خیالم نبود تا این خوشØالی را با او قسمت کنم. Ùقط سیاه چاله هایی مخو٠از نگاهش در ذهنم مانده بود Ú©Ù‡ هرگز از Ùضا خارج نمی شد!
مدرکم را گرÙتم Ùˆ دÙتر دوره دانشجویی ام برای همیشه به اتمام رسید Ùˆ بسته شد..شاید تنها Øسنش این بود Ú©Ù‡ با برنده شدن ایده های برتر، کار ما در آن بØبوØÙ‡ نامساعد روØÛŒ من، تضمین شده بود!
نیکی با پسر خاله اش نامزد کرد Ùˆ طبق Ú¯Ùته خودش تمایلی به ادامه درسش نداشت..از گروه دخترا من مانده بودم به همراه بهار ورها...Øامی شرایط شغلی خوبی برایش جور شد Ùˆ با Øمایت برادرش، زیر مجموعه ÛŒ کامپیوتری شرکتی معتبر را عهده دار شد... اکیپ صمیمی ما با اتمام این دوره،با همه تلخی ها Ùˆ شیرینی هایش از هم پراکنده شد...Øالا من مانده بودم Ùˆ دودختری Ú©Ù‡ تا اخر عمرش پا به پای من همراهی Ù… Ù…ÛŒ کرد Ùˆ کوتاه نمی آمد...
آن شرکت، طبق قرارشان برنامه ای برای دعوت برندگان جشنواره ایده های برتر ترتیب دادند Ùˆ سرانجام بعد از دوره آموزش یکساله، معنای استقلال را چشیدیم توانستیم با همت زیاد Ùˆ Ú©Ù…Ú© یکدیگر، شعبه ای جدا Ùˆ Ú©ÙˆÚ†Ú© زیر نظر نام شرکت را به اسم ایده ÛŒ پذیرÙته شده Ú©Ù‡ همان ققنوس بود را تاسیس کنیم وعوامل شرکت هم ضامن ما در این راه شدند..
همه چیز عالی نبود..اما خوب بود..رویایی بود Ú©Ù‡ روزانه برای بدست آوردنش تلاش Ù…ÛŒ کردم Ùˆ Øالا Ú©Ù‡ بدستش آورده بودم،این درد نبود کیان بود Ú©Ù‡ طعم تلخ نبودنش قلبم را به تهوع از معنای عشق وادار Ù…ÛŒ کرد!...
شکست روØÛŒ بزرگی خورده بودم Ùˆ از همه کناره Ú¯ÛnabzezanŒ Ù…ÛŒ کردم،رها هم بالاخره با رÙت نبض_زن…د هایش Ùˆ این نزدیکی پولک_های_اØساس§Øهر_روز_پائیزهبÙhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت صد و دوازدهم
روی زمین نشستم Ùˆ دست روی سر گذاشتم Ùˆ Ùکر کردم Øالا باید Ú†Ù‡ Ú¯Ù„ÛŒ به سرمون بگیریم.
- بدبخت شدیم بابا. پسرتو نمی‌شناسی؟ Øالا زنش اراده کنه اثاث ما توی خیابونه. چیکار کنیم خدا؟ چیکار کنیم؟
بابا کنارم نشست. دستم رو گرÙت Ùˆ از روی سرم برداشت. به Øرکاتش Ú©Ù‡ پر از استرس Ùˆ نگرانی بود نگاه کردم. ØرÙ‌های امید دهنده‌اش با نگاه نگرانش همخوانی نداشت.
- تو غصه نخور Ú¯Ù„ بابا، خودم درستش می‌کنم. شده به زور کمربند ببرمش Ù…Øضرخونه پس می‌گیرم عزیزم. Øتی شده می‌رم دادگاه ازش شکایت می‌کنم. Ù…Ú¯Ù‡ شهر هرته!
بابا خبر نداشت. هرت‌تر از این ØرÙ‌ها بود. من Ú©Ù‡ خبر داشتم. من Ú©Ù‡ می‌دونستم Ú†Ù‡ خاک سیاهی به سرمون شده.
برادرم رو می‌شناختم. نه ماه بیشتر از بقیه می‌شناختمش. برادر من بنده‌ی زنش بود. مهران نه، اما الناز چشم دیدن ما رو نداشت. Øداقل چشم دیدن من یکی رو نداشت. بقیه هم به آتیش من می‌سوختن. خونواده‌مون به دست مهران خاکستر می‌شد.
خدایا چیکار کنم؟ خدایا چیکار می‌تونم بکنم؟
صدای خوشØال هورسا از بیرون اتاق وسط اÙکاری Ú©Ù‡ از هر طر٠می‌رÙت راه به جایی نمی‌برد، پرید.
- اهل منزل کجایین؟ بیاین بیرون. کیک خریدم تولد پرنسس بابا رو جشن بگیریم. تولد، تولد، تولدم مبارک.
تولدت مبارک نیست هورسا. نخون. تولدت مبارک نیست.
بابا کنار پام نشست Ùˆ ملتمس Ú¯Ùت:
- پاشو قربونت برم. پاشو خواهرتو ناراØت Ù†Ú©Ù†. روز تولدش Ù†Ùهمه. گناه داره. تو پاشو، من خودم درستش می‌کنم.
چطور باید به بابا می‌گÙتم درست نمی‌شه؟ چطور می‌گÙتم باید انتظار چیزی بیشتر از طلب ارث از مهران داشته باشه؟ چطور می‌گÙتم Ú©Ù‡ قلب ضعیÙØ´ طاقت بیاره؟
هورسا در چارچوب در پیداش شد. کیکش رو دستش گرÙته بود Ùˆ با شمع‌های روشنش رژه می‌رÙت.
- اینجایین شما؟ بابا رسمه متولد رو سوپرایز می‌کنن، نه Ú©Ù‡ متولد بقیه رو سوپرایز کنه! چپیدین اینجا Ú©Ù‡ چی؟ پاشین بیاین شادی کنین خدا Ùرشته‌اش رو نصیبتون کرده.
پوزخند زدم. Ùعلا Ú©Ù‡ Ùرشته‌ی اول مامان Ùˆ بابا تیشه برداشته بود تا به ریشه‌ی خونه‌مون بزنه.
Ú©Ù„ شب رو ماسک زدم تا بخندم، Ùقط برای اینکه هورسا بخنده.
دلقک شدم. Ú¯Ùتم، خندیدم، رقصیدمnabzezanر به سر هورسا گذاشتم Ú©Ù‡ هورسا Ù†Ùنبض_زنه دلم خونه. Ú©Ù‡ بابا Ùپولک_های_اØساسیهر_روز_پائیزه Úhttp://nabz4story.blogfa.com/
سعی ڪنید
خودتان قلبتان را
پر از مهر Ùˆ Ù…Øبت ڪنید...
نه اینڪه منتظربمانید
تادیگران قلبتان راسرشار ازمـØبت ڪنند...
🎀 @nabzezan 👸
یه چیز مهم
âš ï¸Ù‡Ø± وقت مشکلی پیش میاد هر وقت از چیزی ناراØت هستید راهش لج کردن نیست.
بشینید با همسرتون Øر٠بزنید ناراØتیتونو بگید
مشکل رو رÙع کنید.
ânabzezan 👸
برای بهتر برگزار شدن صØبت با همسرتان به نکات زیر توجه کنید👇
1. به نوبت Øر٠بزنید.
2. بدون اینکه همسرتان درخواست کرده باشد، پندو اندرز ندهید.
3. به ØرÙها Ùˆ مسائل یکدیگر علاقÙnabzezan 👸
همیشه ابتدای هررابطه همه چیز گل و بلبل ست
عادت داریم Ùقط نکات مثبت راببینیم.
اگر بعداز مدتی دیدیم بعضی مسائل آنطور نیستندکه ماÙکر میکردیم
باید سعی کنیم بقیه چیزها راخراب نکنیم.
🎀 @nabzezan 👸
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و سی و ششم
خون جلوی چشمهایش را گرÙته بود. گردنم را بین دستانش Ùشار داد Ùˆ بی توجه به Øال خراب من Ùˆ Ù†Ùس تنگ شده ام داد Ù…ÛŒ کشید. از ترس مرگ Ùˆ Ø®ÙÙ‡ شدن اØساس تهوع داشتم:Ú©ÛŒ....ان
-Ùقط بگو Ú†ÛŒ کارت کردم؟چی کارت کردم Ú©Ù‡ اینجوری داری عذابم میدی؟ Ú†ÛŒ کارت کردم Ú©Ù‡ اینجوری تمام غرور Ùˆ غیرتم رو به مسخره گرÙتی؟ Ú†ÛŒ کارت کردم؟؟؟چی واسـت Ú©Ù… گذاشتم؟؟
-دارم Ø®ÙÙ‡ Ù…ÛŒ شم.....توروخدا
نعره کشید:اسم خدارو به دهنت نیـــار
ولم کرد Ù…ØÚ©Ù… تر از قبل به دیوار کوبیده شدم.صبر را جایز ندید Ùˆ بیرون رÙت. چنان در را به هم کوبید Ú©Ù‡ تکه ای از سق٠سÙید کنده شد Ùˆ روی سرم اÙتاد. همان یک ذره توانم هم تØلیل رÙت Ùˆ ک٠زمین پهن شدم،از ته دلم زار زدم Ùˆ Ù…ÛŒ دانستم اینجا دیگر ته خط است...Ù…ÛŒ دانستم برای این Ú©Ù‡ کاری دست خودم Ùˆ خودش ندهد بیرون رÙت Ùˆ به این زودی بر نمی گردد...Ù…ÛŒ دانستم دیگر هیچ وقت بر نمی گردد... قلبم را Ú†Ù†Ú¯ زدم Ùˆ با صدای بلند سوزناک گریه سر Ù…ÛŒ دادم..Ù…ÛŒ سوخت... سینه ام Ù…ÛŒ سوخت..به خدایم التماس کردم یکبار دیگر او را به من برگرداند اما التماس هایم بی پاسخ Ù…ÛŒ ماند.Øتی خدا هم از من رو برگرانده بود.
Ù…ÛŒ دانستم این بار Øتی خودم را هم به در Ùˆ دیوار بکوبم..هزار Ùˆ یک شاهد هم برای بی گناهی ام بیاورم باورم نمی کند! Ù…ÛŒ دانستم با کار نکرده ای Ú©Ù‡ خودم بانی نهایت تردیدش بودم به جایگاه اولم برنمی گردم. Ù…ÛŒ دانستم Ú©Ù‡ همه چیز تمام شده است.... اما نمی خواستم باور کنم
کیان رÙت Ùˆ نیامد...رÙت Ùˆ یک Ù‡Ùته تمام برنگشت. یک Ù‡Ùته بازهم در آتش بی کسی Ùˆ بدبختی سوختم Ùˆ جزغاله شدم.یک Ù‡Ùته چندین بار از Ùرط Ùشار از هوش رÙتم Ùˆ وقتی خودم را هوشیار Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ هیچ دستی برای بلند کردنم وجود نداشت... التماس Ù…ÛŒ کردم سالم باشد...جیغ Ù…ÛŒ کشیدم تا بلایی سرش نیامده باشد. بعد از یک Ù‡Ùته هنوز شیشه های شکسته ÛŒ لیوان روی زمین، به بدبختی ام دهان کجی Ù…ÛŒ کردند.
بارها Ùˆ بارها با بی Øواسی پا روی تک تکشان گذاشتم Ùˆ سرامیک غرق سرخی Ùˆ جوشش خون شد... بارها با سر گیجه از Øال رÙتم Ùˆ این بار دیگر هیچ کس کنارم نبود. چشمه ÛŒ اشکÙnabzezanین بار دیگر خشک شدنی نبود... زخم هنبض_زنانه بودند من، تماÙپولک_های_اØساسŒ هر_روز_پائیزه§Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت صد و ششم
انقدر غرق بودم، انقدر توی این دنیا نبودم که همون ضربه‌های کوچک یه گودال درست کرده بود و زیر پام رو خالی.
زندگی همین بود. غرق یه سراب، یه رویای دست نیاÙتنی می‌شی Ùˆ Øواست از ضربه‌هایی Ú©Ù‡ با پای خودت به زندگی‌ات می‌زنی پرت می‌شه. Ùˆ یه روز به خودت میای Ú©Ù‡ توی یه چاه اÙتادی Ú©Ù‡ خودت کندی Ùˆ تنها چیزی Ú©Ù‡ از اون رویا برات می‌مونه یه خراشه. Øالا Ú†Ù‡ روی دستت، Ú†Ù‡ روی قلبت. Ù…Ú¯Ù‡ Ùرق می‌کرد؟
سر بلند کردم Ùˆ به شهاب Ú©Ù‡ به زØمت در Øال بلند شدن بود نگاه کردم. مهم اون رویا بود Ú©Ù‡ دست نیاÙتنی بودنش بیشتر از خراش روی دلت، دل می‌سوزوند.
بلند شدم Ùˆ با همون مانتوی خاکی پشت سر شهاب با Ùاصله راه اÙتادم.
آروم Ùˆ با دقت راه می‌رÙت. مثل یه کودک نوپا Ú©Ù‡ تازه راه رÙتن رو یاد گرÙته. به درخت، دیوار Ùˆ هر چیزی Ú©Ù‡ دستش می‌رسید تکیه می‌داد مبادا نقش زمین بشه. Ùˆ من از همین Ùاصله دلواپس این بودم مبادا زمین بخوره Ùˆ دستش خراش برداره.
بالاخره به زØمت به ماشینش رسید. همون دور ایستادم Ùˆ از پشت دیواری Ú©Ù‡ پناهگاهم شده بود نگاهش کردم.
سوییچی که خودم داده بودم که دست من گم نشه رو از جیب کت مشکی پر از خاکش درآورد و سوار شد.
از پشت شیشه دودی ماشینش Ùقط یه سایه از شهاب می‌دیدم.
جلوتر رÙتم Ùˆ صدای استارت زدنش رو شنیدم. اما هر Ú†ÛŒ منتظر شدم خبری از Øرکت کردن نبود. سایه‌اش رو دیدم Ú©Ù‡ Ù¾ÛŒ در Ù¾ÛŒ به Ùرمون مشت کوبید Ùˆ سر روی Ùرمون خم کرد.
جلوتر رÙتم Ùˆ آروم در ماشین رو باز کردم.
بی‌Øر٠سر بلند کرد Ùˆ با تعجب نگاهم کرد. آهسته پرسید:
- نرÙتی؟
زهرخند زدم و جواب دادم:
- کی دیدی تو شرایط سخت تنهات بذارم؟!
لبخندش توی این شرایط به نظرم بی‌معنی بود.
- هیچ وقت.
بی اینکه ازش بخوام پیاده شد و تکیه به ماشین، ماشین رو دور زد.
سر جاش نشستم Ùˆ منتظر سوار شدنش شدم Ùˆ توی دلم خدا رو شکر کردم Ú©Ù‡ این‌بار به اندازه‌ی سری قبل بی‌Øسی پاهاش طولانی نشده بود.
سوار شد Ùˆ در رو بست Ùˆ من پام رو روی گاز Ùشار دادم.
Ùرمون رو پیچوندم Ùˆ ناگهان دستم توی دست شهاب Ù‚ÙÙ„ شد.
با دقت به خراش ک٠دستم نگاه کرد و با اخم پرسید:
- دستت چی شده؟
این انصا٠نبود. Ù…Ú¯Ù‡ من می‌پرسیدÙnabzezan´Ù…ت چرا قرمزه؟
لب گزیدم و مثل خنبض_زن با اخم جواب دادم:
- هیپولک_های_اØساس¨Øهر_روز_پائیزهاÙhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و سی و پنجم
دستم می لرزید،قلبم می کوبید.تا زمانی که آب سماور جوش بیاید لب های خشک شد ام را زبان می زدم و خدایم را صدا می زدم..نمی دانم چرا دلشوره ام مثل شب مهمانی شده بود..نمی دانم چرا دلم در هم می پیچید و مایع تلخ و بد مزه ای تا نوک زبانم بالا می آمد.
با مصیبت تعادلم را ØÙظ کردم وسینی چایی را به دست گرÙتم. لیوان ها به هم Ù…ÛŒ خوردند Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ از چای در سینی سرازیر شد Ùˆ قند ها خیس شد. دوباره به آشپز خانه برگشتم تا قند های خیس را در سطل زباله بیندازم. اما به Ù…Øض اینکه پایم را ازآشپزخانه بیرون گذاشتم، چهره بهت زده وسÙید شده کیانی را دیدم Ú©Ù‡ ایستاده Ùˆ خشک شده خیره ام شده بود. قلبم بنای کوبش گذاشت.دلم به هم Ù…ÛŒ خورد Ùˆ Ù…ÛŒ دانستم با وجود این سکوت،این چهره اتÙاق خوبی Ù†ÛŒÙتاده است ... سست شدم از تصور آنچه Ú©Ù‡ نباید بر سرم آمده بود، Ùˆ وقتی گوشی ام را ØŒ کار هرگز نکرده کیان را، توی دست مشت شده اش دیدم بی اراده سینی از دستم اÙتاد Ùˆ لیوان های Ù…ØÚ©Ù… Ùˆ لبریز از چای، هرکدام با گوش خراش ترین صدای ممکن به زمین سقوط کردند Ùˆ به هزار ویک تکه تبدیل شدند
چای داغ روی پایم ریخت..چهره ام از شدت سوزش جمع شد..اما سردی تنم به Øدی زیاد بود Ú©Ù‡ درد Ùˆ سوزش دمای جوش چای را، خنثی کرد!
-این چیه؟
از چیزی Ú©Ù‡ دیدم هیچ ØرÙÛŒ برای دÙاع از زبانم خارج نشد،کلیپ همان شب کذایی، من٠قلابی، داخل گوشی خودم، با Ø¢ÛŒ دی Ùردی ناشناس به اکانتم ارسال شده بود. شهاب این را دیده بود Ùˆ این همه آرام بود؟!
-م..من..ن..نی..نیستم!کیان..من نیستم
Ùˆ اوج داغونی کیان را به عینه دیدم.برای بار دوم شکستن اش را جلوی چشمهایم دیدم ونمی توانم از خودم دÙاعی کنم.ØرÙÛŒ نزد..ÙÚ© اش منقبض شده بود Ùˆ دستهای مشت شده اش نشان از درد عمیقی Ú©Ù‡ متØمل Ù…ÛŒ شد، داشت...چشمهای خون شده از اشکش Ú©Ù‡ نمی خواست بیشتر خودش را بشکند مقابل چشمهایم به رخ کشیده شد. با چشمهای پر شده Ùˆ سرخ شده اش، بابغضی خش دار، عجیب Ùˆ مردانه، ØرÙØ´ با آرام ترین Ù„ØÙ† از زبانش خارج شد: " بازم؟چرا شمیم؟"nabzezanد توی صدایش شکست وبغض شد..خش شد Ùˆ انبض_زن®Ø´ از جانب عزیز ترینÙپولک_های_اØساس… هر_روز_پائیزه تhttp://nabz4story.blogfa.com/
Ù…Øققان به تازگی دریاÙتند رابطه جنسی Ùˆ ارگاسم شدید، میتواند برای چند دقیقه ØاÙظه شما را پاک کند.
این امر شما را از شر اÙکار Ùˆ گرÙتاری های روزانه خلاص کرده، Ùˆ به مغز شما آرامش میدهد.
🎀 @nabzezan 👸
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت صد و پنجم
سری تکون دادم Ùˆ باز به شهاب Ú©Ù‡ بین بازوهای آقای رشیدی Ùشرده می‌شد نگاه کردم.
بالاخره کار غسالخونه تموم شد و همه برای اقامه‌ی نماز ایستادن.
پست سر مردها جایی که به شهاب دید داشتم ایستادم و نگاهش کردم که نمازش رو نشسته خوند. خودش هم شکسته بود. کمرش خم بود و بار روی دوشش سنگین.
انقدر سنگین Ú©Ù‡ دیگه نتونه زیر سنگینی تابوت مادرش بایسته. مهران دسته‌ی ویلچر رو گرÙته بود Ùˆ آروم کنار تابوت می‌برد. گوشم رو صدای اشهد خوندن مردها پر کرده بود.
دور قبر Øلقه زدیم Ùˆ من به زØمت خودم رو بالای قبر، کنار شهاب رسوندم. ویلچر رو نمی‌تونستن تا اینجا بیارن. مهران Ùˆ بابک دو طر٠شهاب رو گرÙته بودن Ùˆ ØÚ©Ù… عصا رو برای پاهای بی‌جونش داشتن. کنارش رسیدم Ùˆ سلام مهران رو نشنیده گرÙتم Ùˆ به شهاب Ú¯Ùتم:
- نزدیک قبر نشو. خدایی نکرده Ù…ÛŒÙتی توش.
سرش رو به علامت منÙÛŒ تکون داد Ùˆ با اخم Ú¯Ùت:
- من تنها کسیم که داره. من باید بذارمش تو قبر.
چشم درشت کردم Ùˆ خواستم اعتراضی کنم Ú©Ù‡ مهلت نداد Ùˆ روی زمین نشست. دست مهران Ùˆ بابک Ú©Ù‡ شل شد خودش رو داخل قبر کشید Ùˆ کامل دست اون دو Ù†Ùر رو کنار زد. آهسته پرسیدم:
- می‌تونی راه بری؟
سری تکون داد Ùˆ سعی کرد اشکش رو پس بزنه. سر Ú©ÙÙ† مادرش رو از دست یکی از آقایون گرÙت.
شهاب بغضش رو Ù†Ú¯Ù‡ داشت اما بغض من شکست. نتونستم تØمل کنم Ùˆ از قبر دور شدم Ùˆ کنار قبری Ú©Ù‡ تازه سنگ شده بود نشستم.
چشم بستم Ú©Ù‡ نبینم. دست روی گوشم گذاشتم Ùˆ زیر لب یاسین خوندم Ú©Ù‡ نشنوم. نمی‌تونستم بی‌مادر شدن شهاب رو به دست خودش ببینم Ùˆ نشکنم. نمی‌تونستم اشک شهاب رو موقع خاک ریختن روی لبخند مادرش ببینم Ùˆ اشک نریزم. یه گوشه نشستم Ùˆ ندیدم. یه گوشه نشستم Ùˆ نشنیدم تا وقتی Ú©Ù‡ دستی روی شونه‌ام نشست. چشم باز کردم Ùˆ هورسا رو مقابلم دیدم. با چشم‌های گریون به من نگاه می‌کرد. هورسا دیده بود Ùˆ اشک ریخته بود، پس من چطور می‌تونستم ببینم Ùˆ نشکنم. نه، من نباید می‌شکستم. من باید Ù…ØÚ©Ù… می‌موندم. شهاب دیگه جز من کسی رو نداشت. شهاب دیگه جز من پناهی نداشت.
به بابک که پشت سر هورسا ایستاده بود و با نگاه غمگینش به من زل زده بود نگاه کردمnabzezan صدای هورسا توی گوشم نشست.
- خوبی نبض_زنهری؟ انقدر به خودت Ùپولک_های_اØساسرهر_روز_پائیزهª Øhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و سی و چهارم
تنها Ùکری Ú©Ù‡ به ذهنم رسید با وضعیتی پریشان درست مثل دیوانه ها Ùلش را سریع بیرون کشیدم Ùˆ با اخرین سرعت از ساختمان خارج شدم. چندین بار میان راه سکندری خوردم Ùˆ چیزی به پرتاب با نرده های آهنی Ùاصله نداشتم. اما این Ùیلم باید نابود Ù…ÛŒ شد..باید از بین Ù…ÛŒ رÙت..باید....
درست پشت Ù…Øوطه آپارتمان چند کاغذ Ùˆ کبریتی Ú©Ù‡ همراهم بود را روی زمین گذاشتم Ùˆ با درست کردن اتشی، Ùلش را داخلش پرت کردم..Ùلش طوسی رنگ مثل ماده ای مذاب جلوی چشمم ذره ذره ذوب شد اما این ترس،این استرس هرگزلا به لای زبانه های نارنجی Ùˆ اژدهایی آتش از بین نرÙت...
هیستریک Ùˆ در Øالیکه اشکم Ù…ÛŒ چکید دست جلوی دهانم گرÙتم..نمی دانم Ú©ÛŒ بود..نمی دانم Ú©ÛŒ بود Ú©Ù‡ تا این Øد شبیه من بود...نمی دانم Ú©ÛŒ بود Ú©Ù‡ Øتی لباسش هم مثل من بود... اما، من نبودم.... من نبودم Ú©Ù‡ آن شب با تک تک اعضای آن مهمانی خوش Ùˆ بش Ù…ÛŒ کردم. من نبودم Ú©Ù‡ صدای قهقهه های مستانه اش سر به ÙÙ„Ú© کشیده بود Ùˆ صدایی Ú©Ù‡ برایم نا آشنا بود به پیشنهاد دوستی هر کس با سر جواب مثبت Ù…ÛŒ داد...آن Øرکات موزون در آن شب را من اجرا نکردم..من نبودم Ú©Ù‡ همگی برایم Ú©Ù Ù…ÛŒ زدند Ùˆ دورم Øلقه بسته بودند... من نبودم Ùˆ به Ú†Ù‡ کسی این نبودن هارا Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم تا باورم کنند؟!
نمی دانستم به Ú©ÛŒ پناه ببرم..Ùقط Ù…ÛŒ دانستم Ú©Ù‡ کیان هیچ وقت نباید این Ùیلم را ببیند...او مریض بود..تØت درمان بود.. او از تصاویر سی Ùˆ اندی سال پیش خودش هنوز رنج Ù…ÛŒ کشید...کیان نباید این Ùیلم را Ù…ÛŒ دید.. به درک Ú©Ù‡ چوب Øراج به آبرویم در دانشگاه خورده بود..به درک Ú©Ù‡ تمام نظر ها نسبت به من برگشته بود... به درک Ú©Ù‡ هزار Ùˆ یک Øر٠پشت سرم ردی٠شده بود Ùˆ از تک تکشان بی خبر بودم... اصلا به درک Ú©Ù‡ اگر از دانشگاه اخراج Ù…ÛŒ شدم! در آن دقایق Ùقط کیان برایم مهم بود.. Ùقط او بود Ú©Ù‡ برایم در الویت بود...من با او راه آمده بودم، تازه داشت روال درمانش جان Ù…ÛŒ گرÙت..تازه بازخواست هایش از آخرین بار کمتر شده بود Ùˆ مرا با تمام تردید هایی Ú©Ù‡ در چشمش خواندم اما عذابم نداد،با من راه آمد Ùˆ تنهایی Ùˆ بدون Øضور خودش، برای رÙتن به این جشن تولد منØوس ترغیبم کرد...!
Ú†Ùnabzezan† شوکی،چنین Ùیلمی هزار بار مرینبض_زنش Ù…ÛŒ کرد..آن Ù„Øظه به Ùپولک_های_اØساسلهر_روز_پائیزه§Ø±http://nabz4story.blogfa.com/
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت صد و چهارم
- مامانم از داغ مرگ بابا نبود Ú©Ù‡ اÙسردگی گرÙت، از غصه‌ی زن دومی بود Ú©Ù‡ بعد مراسم یهو سروکله‌اش پیدا شد Ùˆ ادعای ارث کرد. Ø·ÙÙ„Ú© مامانم نمی‌دونست برای شوهر تازه رÙته‌ش گریه کنه، یا برای سادگی خودش. گاهی با خودم می‌گم کاش هیچ‌وقت مامان نمی‌Ùهمید. کاش اون زن بعد مراسم بابا نمی‌رÙت مستقیم به مامان بگه من همسر قانونی سعیدم. کاش منو پیدا کرده بود‌. کاش به خودم Ú¯Ùته بود Ú©Ù‡ هیچ‌وقت نذارم مامانم بÙهمه برای شوهرش کاÙÛŒ نبوده. امان از روزی Ú©Ù‡ کاخ رویایی یه زن رو سرش خراب شه. دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه از زیر آوار درش بیاره. انقدر همون‌جا زیر آوار می‌مونه تا بالاخره Ù†Ùس Ú©Ù… بیاره Ùˆ بمیره. مثل مادر من Ú©Ù‡ یه شبه عشق اساطیری سی‌ ساله‌ش سرش آوار شد. سی سال کنار بابام خندید Ùˆ پیر نشد، یه شب Ú©Ù‡ Ùهمید خنده‌های بابا سهم زن دیگه‌ای هم بوده خنده یادش رÙت Ùˆ پیر شد.
سکوت کرد Ùˆ دیگه ادامه نداد. ادامه نداشت. مرگ یه زن زیر آوار کاخ بلند آرزوهاش Ú©Ù‡ ادامه نداشت. انقدر ساده Ú©Ù‡ تیتر هیچ روزنامه‌ای نشه. انقدر سهمگین Ú©Ù‡ آدم بکشه. باختن یه زن بها داشت، اما Ùقط برای خودش. هیچ مردی برای از دست دادن عشق بهایی به این سنگینی نداده. هیچ مردی از بی‌عشقی نمرده. هیچ مردی تنها نمونده. هیچ مردی با Ùکر Ùˆ خیال Ù†Ùس نکشیده. هیچ مردی توی Ùکر Ùˆ خیال نمرده.
یاد نگاهش روی تخت بیمارستان اÙتادم Ú©Ù‡ خالی بود. خالی از زندگی. پس زندگی اون زن پنج سال پیش توی یه مسجد وسط مراسم عزای عشقش تموم شده بود. وسط عزای عشقش برای عاشقانه‌هاش هم عزا گرÙت Ùˆ خودش کنار جسد هر دوشون جون Ùˆ زندگی‌ش رو جا گذاشت.
خدایا به سر هیچ زنی نیار Ú©Ù‡ زیر آوار رویاهای عاشقانه‌ی خودش Ù†Ùس Ú©Ù… بیاره! به سر هیچ کس نیار!
روبه‌روی غسالخانه پشت آمبولانس پارک کردم. پیاده شدم Ùˆ رو به شهاب Ú¯Ùتم:
- تو همین جا بشین برم ببینم ویلچر دارن برات بگیرم؟
سعی کرد پاهاش رو تکون بده Ùˆ در همون Øال Ú¯Ùت:
- نمی‌خواد. می‌تونم راه برم.
به پاش Ú©Ù‡ به زور دست‌هاش داشت تکونش می‌داد نگاهی کردم Ùˆ Øرصی از این لجبازی‌اش Ú¯Ùتم:
- با انگشت پات می‌خوای راه بیای؟ زانوت تکون نمی‌خوره. بشین لج نکن زود میام.
به در عقب آمبولانس Ú©Ù‡ راننده بازش Ú©Ønabzezan‡ بود خیره شد Ùˆ سری تکون داد. ماشینبض_زنˆ دور زدم Ùˆ سمت رانندپولک_های_اØساسبهر_روز_پائیزه±Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/
بخش بزرگی از یک پدر خوب بودن، همسر خوب بودن است! هنگامی Ú©Ù‡ یک مرد، انرژی مثبتی به همسر خود منتقل کند، همسرش نیز این انرژی را به Ùرزندان منتقل خواهد کرد.
🎀 @nabzezan 👸
اینکه بخواهید در هر بار معاشقه یک کار مشابه انجام دهید، خسته‌کننده یا Øتی آزاردهنده می‌شود.
سعی کنید Øرکات دیگری را هم امتØان کنید تا بتوانید شعله اØساساتش را مشتعل کنید.
🎀 @nabzezan 👸
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و سی و سوم
باید بگویم هیچ چیز در این دنیا قابل پیش بینی نیست جانم، روزی برای کسی در زندگی ات جان Ù…ÛŒ دهی Ú©Ù‡ تمام هستی ات را گره خورده در وجودش Ù…ÛŒ بینی Ùˆ روز دیگرچنان Ùرسخ ها از هم Ùاصله Ù…ÛŒ گیرید Ú©Ù‡ سکوت سرد این Ùاصله ها،یخ بندان زمستان را به یغما Ù…ÛŒ کشاند... Øسرتش اولین بهار سال است Ùˆ دردش آخرین جمعه سال... همین قدر نزدیک Ùˆ دور به هم... کنار هم جÙت شدنش،همین قدر Ù…Øال Ùˆ نا ممکن!
پا Ù¾ÛŒ رÙتار عجیب Ùˆ نسبتا سرد Øامی نشدم..اما ضربه آخر Ùˆ مهلک را وقتی چشیدم Ú©Ù‡ موقع پیاده شدن از ماشین اش، دو دختر از هم ترمی های خودمان در چشمم زل زدند Ùˆ یکی از آنها با صدای رسایی Ú¯Ùت: " Ú†Ù‡ رویی هم داره به خدا...نوبت این یکیه Øتما"
دیگری پوزخند تØقیر امیزی زد Ùˆ ادامه Øر٠دوستش را گرÙت" این جور آدما از سگ هم کمترن، همینان Ú©Ù‡ هزار جور کثاÙت کاری Ù…ÛŒ کنن Ùˆ وجهه ما رو خراب کردند..Ùکرشم نمی کردم یه همچین ظاهر خوب Ùˆ باطن Ú©Ø«ÛŒÙÛŒ داشته باشه"
دهانم باز مانده بود.از کنارم رد شدند. با من بودند یا کس دیگر؟؟!
Øامی Ú©Ù‡ تعجب Ùˆ بهت را از نگاهم خواند با کلاÙÚ¯ÛŒ دستی به موهایش کشید:
Øامی- بشین باید بریم جایی
- ولی ..ما الان کلاس داریم..به اندازه کاÙÛŒ هم دیر کردیم
Øامی- بشین آیلار یک جلسه نرÙتن به جایی بر نمی خوره
اشاره ای به چهره متعجبم کرد: ظاهرا چیز هایی هست Ú©Ù‡ تو نمی دونی ..بهتره هر Ú†Ù‡ زودتر بÙهمی
کنجکاوی امانم نداد Ùˆ مطیع وارانه به جای قبلی ام برگشتم..میدان دانشگاه را دور زد Ùˆ دور شد... هر Ú†Ù‡ ازش Ù…ÛŒ پرسیدم با سکوت مواجه Ù…ÛŒ شدم. Ú©Ù…ÛŒ بعد مقابل خانه ام Ù†Ú¯Ù‡ داشت Ùˆ از توی داشبورد Ùلشی طوسی رنگ را به سمتم گرÙت:
-من بهت Ø´Ú© نکردم شمیم.. دروغ چرا، تا Øدی Ø´Ú© کردم..ولی امروز با ØرÙای اون دو Ù†Ùر Ùˆ واکنش تو به بی گناهیت Ù¾ÛŒ بردم. کسی Ú©Ù‡ این بازی رو شروع کرده خوب بلد بوده Ú†ÛŒ کار کنه Ùˆ از Ú†Ù‡ راهی وارد بشه...نمی دونم زیر سر کیه..اما مراقب خودت باش...روز به روز داره بدتر میشه...داره به ضرر آبروت تو دانشگاه تموم Ù…ÛŒ شه...تقریبا نص٠بچه ها این Ùیلم رو دیدند!ولی از طر٠کی...ÙnabzezanÛŒ دونم!
- این چیه؟
Øامی- Ù†Ú¯Ù… بهترنبض_زنودت ببین.. خودت از پسشپولک_های_اØساس¨Øهر_روز_پائیزه Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت صد و سوم
بالاخره ماشین شهاب رو گوشه‌ی پایین Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پیدا کردم. سمتش رÙتم Ùˆ ریموت رو زدم Ùˆ سوار شدم. هورسا با Øس همدردی Ú¯Ùت:
- آخی Ø·ÙÙ„Ú©ØŒ با این Øال چطور می‌تونه مراسم بگیره؟ کس دیگه‌ای هم ندارن این مادر Ùˆ پسر آخه!
اخم کردم Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… Ú¯Ùتم:
- من هستم. ما هستیم. Ú©Ù…Ú©Ø´ می‌کنیم. زنگ بزن به یکی از این تالارای طر٠قراردادت واسه ناهار امروز رزروش Ú©Ù†. برای Ù‡Ùتصد Ù†Ùر اØتمالا، Øالا Ú©Ù… Ùˆ زیادش رو تا یک ساعت دیگه بهت خبر می‌دم. همه Ú†ÛŒ پای خودت. هر Ú†ÛŒ Ùکر می‌کنی لازمه هماهنگ Ú©Ù† امروز خاکسپاریه. من الان دارم می‌رم بهشت‌زهرا. تا قبل ظهر همه Ú†ÛŒ ردی٠باشه‌ها.
استارت زدم Ùˆ به دنده اتوماتش نگاه کردم. تا Øالا پشت ماشین دنده اتومات ننشسته بودم. تماس هورسا رو روی اسپیکر گذاشتم Ùˆ گوشی رو روی داشبورد. به دنده نگاه کردم Ùˆ هم‌زمان به صدای هورسا گوش سپردم.
- نگران نباش. درسته کارم ازدواج آسانه، ولی زیادم Ùرق نداره. همه Ú†ÛŒ رو برات سریع ردی٠می‌کنم. Ùقط هزینه‌هاش رو سریع بهم برسون.
بالاخره قلق دنده‌اش دستم اومد. ماشین رو آهسته از پارک بیرون آوردم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- نگران هزینه نباش. کارت شهاب Ú©Ù‡ واسه خرج سÙر دستم داده بود هنوز پیشمه. Ùعلا از اعتبار خودت مایه بذار، کارتو بهشت‌زهرا می‌دم دست خودت. Ùقط هورسا آبرومند باشه‌ها. در Øد شان خانواده‌ی شادلو.
- نگرانش نباش. اون با من.
پشت سر ماشین Øمل جنازه پارک کردم Ùˆ گوشی رو هم از داشبورد برداشتم Ùˆ کلام آخر رو Ú¯Ùتم:
- هورسا سوییچ پرایدو دادم دست مامان برات بیاره. ماشین زیر پات باشه سریع‌تر کارا رو پیش می‌بری.
- آره، قربون دستت خوب کردی.
رو‌به‌روی شهاب Ú©Ù‡ مثلا پنهان از من اشکش رو پاک کرد ایستادم Ùˆ با خداØاÙظی تماس رو قطع کردم.
نگاهی به گوشی Ú©Ù‡ قطع کردم انداخت Ùˆ Ú¯Ùت:
- ببخشید با این Øالم همه‌ی زØمتا اÙتاد رو دوش تو.
لبخند مسخره‌ای زدم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- دیگه این‌جوری Ù†Ú¯Ùˆ. تو هم عضوی از خونواده‌ی مایی. انقدر ØÙ‚ به گردن خونواده ما داری Ú©Ù‡ ØالاØالاها نشه جبرانش کرد. بریم؟
به راننده‌ی نعش‌کش Ú©Ù‡ پشت Ùرمون نشسته بود Ùˆ منتظر ما Ønabzezan¯ نگاهی کرد Ùˆ Ú¯Ùت:
- بریم. مامان Ù‡Ùنبض_زن±Ø¯Ù†ØŒ منتظر تو بودیم.پولک_های_اØساس Øهر_روز_پائیزهت http://nabz4story.blogfa.com/