خانمها به شنیدن جملات عاشقانه نیاز دارند
Ùکر نکنید اگرسن وسالی ازآنها گذشته یا مشغول زندگی Ùˆ تربیت بچه‌ها هستند، دیگر شنیدن دوستت دارم،Øال Ùˆ هوایشان رابهاری نمیکنددریغ نکنید
🎀 @nabzezan 👸
#آقایان_بخوانند
این رÙتارها روی اعصاب خانم هاست
آوردن عصبانیت کار به منزل
پنهان کردن علایق درونی
پوشیدن هر روز یک دست لباس مشابه
بی توجهی به همسر
ایراد گرÙتن مدام از همسر
🎀 @nabzezan 👸
بغلت ÚªÛ Ù…ÛŒÚªÙ†Ù…
دنیا را
بیخیال میشوم
دنیا آغوش توست...
🎀 @nabzezan 👸
تØقیقات نشان میدهد استرس Ùˆ شادی هردو واگیر دارند
Ùˆ بودن در کنار اÙرادی Ú©Ù‡ شاد Ùˆ یا اÙسرده هستند به طور مشخص Ùˆ مستقیم بر Ø±ÙˆØ Ùˆ روان ما تأثیر میگذارد!
🎀 @nabzezan 👸
دلایل رایج بی میلی جنسی زنان
ðŸ“قاعدگی
ðŸ“بارداری
ðŸ“شیردهی
ðŸ“اضطراب
ðŸ“استرس
ðŸ“اÙسردگی
ðŸ“کم‌خونی
ðŸ“سوء مصر٠مواد
ðŸ“یائسگی
ðŸ“مشغله کاری
ðŸ“Ùˆ عدم تÙاهم جنسی با همسر
🎀 @nabzezan 👸
یائسگی به معنای ختم دوران قاعدگی و باروری است
👈ðŸ»ÛŒØ§Ø¦Ø³Ú¯ÛŒ درطی مدت12ماه پس از آخرین قاعدگی شما ایجاد Ù…ÛŒ شود Ùˆ یک روند بیولوژیک طبیعى بدن Ù…Øسوب مى گردد Ùˆ نه یک مشکل بالینى.
🎀 @nabzezan 👸
ازدواج باکیÙیت یعنی اینکه همسرت اولویت زندگیت باشه؛
مهمتر از همه دنیا،
Øتی خانواده Ùˆ Ùرزندانت،
در غیر این صورت
Ùقط
دارید
همزیستی می کنید!
🎀 @nabzezan 👸
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت صد و نوزدهم
تعجب داشت اگه بگم شهاب رو دوست داشتم؟ کسی می‌تونست بابت دوست داشتن شهاب سرزنشم کنه؟
وجدانم نهیب زد "چه زود جای قبلی رو با بعدی پر می‌کنی! جای الیاس رو با بابک، جای بابک رو با شهاب، جای شهاب رو با کی قراره پر کنی؟".
جای شهاب پر شدنی نبود. جای شهاب، جای چهار سال پیش خود شهاب بود. پسربچه‌ای Ú©Ù‡ پیش چشم خودم یک شبه چنان قدی کشید Ú©Ù‡ دست خودم هم بهش نرسید، Ú©Ù‡ خودم هم برای خودم Øی٠دونستمش، Ú©Ù‡ خودم هم برای خودم ممنوعش کردم، شهاب Øی٠بود برای من. هنوزم هست، اما من از به آرزوهام نرسیدن خسته بودم. Øالا Ú©Ù‡ آرزوم توی مشتم بود چرا خودم رو با عذاب وجدان برای کسایی Ú©Ù‡ برای بازی دادن من عذاب وجدانی نداشتن، از Ù…Øال‌ترین رویام منع کنم؟ من شهاب رو می‌خواستم، Øتی اگه همون آرزو باقی می‌موند. من شهاب رو می‌خواستم، Øتی اگه Ùقط یه دوست تنها بود.
پرده‌ کشیده Ùˆ پرستار وارد شد. لبخند سرسری‌ای زد Ùˆ Ú¯Ùت:
- دستت رو بده آنژوکتت رو دربیارم اذیت نشی.
دستم رو پیش بردم Ùˆ رو به سمت مخال٠کردم Ú©Ù‡ نبینم Ùˆ دردش رو Øس نکنم.
مثل ماجرای خیانت خواهرم که رو برگردوندم تا درد خنجرش کمتر پشتم رو آزار بده.
پنبه‌ نرمی روی جای آنژوکت زد Ùˆ Ú¯Ùت:
- یه Ú©Ù… اینو Ùشار بده خون نیاد.
مثل شهاب Ú©Ù‡ من رو بغل کرد Ùˆ به خودش Ùشار داد تا خونم بند بیاد. شهاب برای درد قلب من مثل این پنبه سÙید Ùˆ نرم بود برای زخم سÙرÙÙ… دستم. خوب، دلپذیر Ùˆ مانع برون‌ریزی.
- از جات بلند نشو تا همراهت بیاد. خون زیادی ازت رÙته، ممکنه سرت گیج بره. رÙتی خونه خودتو تقویت Ú©Ù†. انشالله Ú©Ù‡ بد نبینی.
تشکر کردم و سرم رو روی بالش گذاشتم و منتظر شهاب موندم.
چند دقیقه بعد پرده رو کنار زد Ùˆ وارد شد. با ورودش بلند شدم Ùˆ نشستم Ùˆ سعی کردم به سیاهی رÙتن چشمم اهمیتی ندم.
- عÙه، سرمت رو درآوردن؟ آماده‌ای بریم؟
سری تکون دادم که جلو اومد و پرسید:
- خودت می‌تونی یا کمکت کنم؟
ک٠دستم رو جلوی سینه‌اش Ù†Ú¯Ù‡ داشتم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- می‌تونم. می‌تونم.
"باشه"‌ی آرومی Ú¯Ùت Ùˆ کنار کشید. پاهام رو از تخت آویزون کردم، اما هنوز پای دومم به زمین نرسیده سرگیجه گرÙتم Ùˆ سکندری خوردم. Ùˆ باز شهاب بود Ú©Ù‡ نجاتم داد.
با دو دستش از دو طر٠پهلوم رو گرÙت Ùˆ به ارتÙاع nabzezanوط من روی زانو خم شد. سرش رو مقابنبض_زنˆØ±ØªÙ… گرÙت Ùˆ نگران پرØپولک_های_اØساسیهر_روز_پائیزهŒâhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست Ùˆ چهل Ùˆ Ù‡Ùتم
به کسی از این ماجرا، از این دیدار Ùˆ از این برملا شدن Øقیقت، هیچ چیز Ù†Ú¯Ùتم،این راز تا ابد توی سینم باید مخÙÛŒ باقی Ù…ÛŒ ماند...بعد از Ùهمیدن همه چیز، زندگی کردن برایم هیچ جذابیتی نداشت. Ùهمیدم این روزها به سایه خودم هم نمی توانم اعتماد کنم... Ùهمیدم هست Ùˆ نیستم نابود شده Ùˆ Ùهمیدم....کیان برایم، هیچ وقت جز Øسرتش، بر نمی گردد!
****
کنار پویا Ùˆ بهارو Ú©Ù„ Ú©Ù„ هایشان در Ù…ØÙ„ کار Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ جنبه شوخی Ùˆ طنز داشت، رد لبخند روی لبم Ù…ÛŒ نشست؛ اما از روزی Ú©Ù‡ پویا Ùˆ نگاه های خاصش به خودم را تشخیص دادم کمتر جلوی چشمش Ø¢Ùتابی Ù…ÛŒ شدم.. من با این نگاه ها دو سال از زندگی را گذرانده بودم...معنی خیره شدن هایش را بهتر از هر کسی Ù…ÛŒ شناختم
شاید سه ماه گذشته بود...سه ماهی Ú©Ù‡ گویی من هم به عارضه ÛŒ کیان دچار شده بودم Ùˆ به زمین Ùˆ زمان Ø´Ú© داشتم!... تقریبا توانسته بودم با خودم کنار بیایم،اما یک Ù‡Ùته ÛŒ تمام موارد مشکوکی اطراÙÙ… Ù…ÛŒ دیدم، مثل تعقیب ماشینی ناشناس زمانی Ú©Ù‡ با بهار همراه بودم.ØŒ یا چهره ای Ú©Ù‡ چندین بار در مکان های مختل٠می دیدم. تا روزی، شستم خبردار شد بعد از سه ماه سرگردانی، کیان بی وقÙÙ‡ دنبال نشانی از من Ù…ÛŒ گردد ..Ùˆ خب موÙÙ‚ هم شد Ùˆ بالاخره گیرم انداخت.Ù…ÛŒ خواست Øر٠بزند. با دیدنش درد دلم تازه شد،دل پاره پاره شده ام بیشتر تکه تکه شد...تمام روزها Ùˆ ساعتهایی برایم زنده شد Ú©Ù‡ عاجزانه منتظر یک اشاره از جانبش بودم تامهلت بدهد Ùˆ Øر٠بزنم...تمام Ù„Øظه هایی برایم جان گرÙت Ú©Ù‡ التماسش Ù…ÛŒ کردم Ùˆ به پایش Ù…ÛŒ اÙتادم تا بایستد Ùˆ باورم کند... Ùˆ نه تنها گوش نکرد نه تنها مرهم نشد، بلکه هلم داد Ùˆ Ùرسخ ها از خودش دورم کرد. Øالا پشیمان بود یا هر چیز دیگر نمی دانم.. اما قطعا پشیمانی ته دلش جا داشت Ú©Ù‡ باز هم بعد از این متارکه او را به سمت من کشیده بود.
آن Ù„Øظه با جود تمام خواستنش، غرورم بیدار شد،اجازه Øر٠بهش ندادم واو دنبالم آمد. Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ به اØترام روزهای گذشته برای خودش ارزش قائل باشد وبرود.. باید ØnabzezanˆØ¯ وگرنه تک تک اهالی این منطقه Øنبض_زنبر Ù…ÛŒ کنم...
Ú¯Ùتم او Ù…Ùپولک_های_اØساسŒÙهر_روز_پائیزهی http://nabz4story.blogfa.com/
Øقیقت این است Ú©Ù‡ در این دنیا
همیشه کسی هست که با کمال میل بخواهد جایش را با شما عوض کند،
بخواهد مثل شما Ù†Ùس بکشد Ø›
مثل شما راه برود ؛
در جایی که شمnabzezan 👸
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت صد و هجدهم
بالاخره با دیوونه‌بازی‌هاش بین این همه درد خنده‌ام گرÙت. هرچند دردی نمونده بود. بابک بره به جهنم! شهاب می‌خواست اون اطرا٠باشه! باشه. Øتی شده مثل قبل Ùقط دوست باشه. ولی باشه. این دو روز Ú©Ù‡ نبود منم من نبودم.
هنوز داشت به سوتی من می‌خندید Ú©Ù‡ برای عوض کردن بØØ« Ùˆ منØر٠کردن ذهنش از موضوع Ú¯Ùتم:
- هورسا کجاست؟ Øتی روش نشد بیاد بیمارستان؟
خودش رو روی تخت بالاتر کشید Ùˆ Ú¯Ùت:
- Øتی متوجه نشد Ú©Ù‡ تو اونجا بودی. نخواستم بÙهمه رÙتی Ùˆ دیدی Ùˆ Ùهمیدی. خواستم دستت برای انتخاب باز باشه.
- انتخاب چی؟
- انتخاب اینکه دونستنت رو به روی خودت نیاری و به بازی خواهرت و اون مرتیکه ادامه بدی، یا اینکه بین خواهرت و اون مرد یکی رو انتخاب کنی.
انتخاب! انتخاب وقتی معنی داشت که گزینه‌ها روی میز من بود. من خودم گرینه‌ی روی میز بودم. یه گزینه‌ی خط ‌خورده که پاک‌کن رو کنارش نگه داشته بودن برای روز مبادا.
- الان دروغ Ú¯Ùتنم رو دیدی، چطور بود؟
با اینکه متوجه منظور سوال بی‌ربطم نشد اما خندید و با شیطنت مخصوص خودش جواب داد:
- مثل آدم‌هایی که هیچ‌وقت نباید باهاشون برم دزدی.
خندیدم و به سوال بی‌ربطم سیم رابط وصل کردم.
- من دروغگوی اÙتضاØی‌ام. همین‌قدر Ú©Ù‡ غیرقابل‌باور به تو دروغ Ú¯Ùتم، به خودم، دلم Ùˆ وجدانم هم همین‌طور دروغ Ú¯Ùتم. انقدر بد Ú©Ù‡ خودمم به زور باورم شد. انتخابی وجود نداره. اون مرتیکه‌ای Ú©Ù‡ Ú¯Ùتی هیچ‌وقت انتخاب نشده بود. Ùقط دم دست‌ترین آدم ممکن بود برای مرØÙ… روی شکستگی‌های قلبم. نزدیک‌ترین پوشال برای پر کردن تنهایی‌ام. اون مرد به اندازه‌ی همون پوشال توی زندگی‌ام بی‌ارزش بود. انقدر Ú©Ù‡ Øالا Ú©Ù‡ باد بردتش هم ناراØت نیستم. اگه کنار هورسا خوشبخته بذار خوشبخت بمونه. من بی‌آزارتر از اینم Ú©Ù‡ مانع خوشبختی کسی باشم.
- اگه اون مردک یه دروغ غیرقابل‌باور بود پس چرا انقدر ناراØت شدی Ú©Ù‡ چشم بستی Ùˆ پله‌ی زیر پات رو ندیدی؟
چشم به سق٠کاذب بالای سرم دوختم Ùˆ Ú¯Ùتم:nabzezanÙ† انقدر شکسته‌ام، انقدر اذیت نبض_زن، انقدر تبعیض دیدم،پولک_های_اØساس¯Øهر_روز_پائیزه¯Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/
"ما زن‌ها توانایی کنترل و مدیریت هر رابطه‌ای را داریم تا به میل خودمان پیش ببریم، و مردها واقعاً موجودات ساده
 و غیر پیچیده
 و Øتی مظلومی هستند،
کاÙÛŒ است Ùقط بÙnabzezan 👸
آیا هرگز چنین مواردی را به همسرتان Ú¯Ùته اید؟؟
👌  "عزیزم کی٠پولت را Ùراموش نکنی؟"
👌 "موقع برگشتن Ùراموش Ù†Ú©Ù†ÛŒ لباس ها را از خشک شویی بگیری"
👌 "قبض برق را پرداخت کردی؟"
👌 "یادت رÙت میز رزرو کنی؟ خب اشکال نداره. خودم تلÙÙ†ÛŒ این کار را برات انجام Ù…ÛŒ دهم."
👌 "چند بار باید Ú¯Ùت این Øوله های خیس را روی زمین نینداز!"
👌Ânabzezan 👸
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و چهل و ششم
باور نداشتم از کسی Ú©Ù‡ سالهای خوش مدرسه را باهم Ø·ÛŒ Ù…ÛŒ کردیم...از کسی Ú©Ù‡ توی تک تک دلداری هایش چیزی برایم Ú©Ù… نمی گذاشت Ùˆ همیشه Ùˆ در همه Øال شریکم بود..این گونه با بی رØÙ…ÛŒ تمام، توانسته باشم خنجر زهرالودش را به بدترین Ø´Ú©Ù„ ممکن مزه مزه کنم...!
به نام و اطلاعاتش خیره شدم...نام ناب و خاصش گویای واقعی بودنش بود...نه این بار دیگر وهم و خیال نبود..!
Ùˆ تینا!..همان ناشناس مرموذ...تنها کسی بود Ú©Ù‡ با یک Ùیلم ساختگی مرا..تمام بودن مرا... با یک انگشت روی هوا معلق نگهم داشت Ùˆ پس ازآن با شتاب به زمینم زد!
با اشک Ùˆ لرزش Ùˆ هق هق شال نیمه بند شده را روی سرم مرتب کردم. کی٠چرمم را برداشتم Ùˆ در Øالیکه نمی دانستم باید Ú†Ù‡ کنم در را باز کردم تا بیرون بروم Ú©Ù‡ همان Ù„Øظه سینه به سینه ÛŒ مهرداد شدم
-صبØت بخیر..رÙتم برات.. چرا قیاÙت اینجوریه؟چیزی شده؟
اگر Øر٠می زدم تمام زاری Ùˆ زجه ام بیرون Ù…ÛŒ ریخت..همان جور دست روی دهان گذاشته خواستم پسش بزنم Ùˆ رد بشوم Ú©Ù‡ نگاهش به مانیتور Ùˆ عکس تینا گره خورد... یکه خوردن Ùˆ تعجبش را دیدم.تکان خوردنش را به ÙˆØ¶ÙˆØ Ø¯ÛŒØ¯Ù…..نگاهی به من Ùˆ باز نگاهی به مانیتور انداخت..او هم باورش نمی شد؟ØÙ‚ داشت!! با سرعت از قسمت آزاد زیر دستش Ùرار کردم..باید هرچه زودتر دور Ù…ÛŒ شدم..باید Ù…ÛŒ رÙتم..مهم نبود Ú©Ù‡ او را یک شبانه روز بیدار Ù†Ú¯Ù‡ داشته بودم Ùˆ Øتی یک تشکر ناقابل هم از زبانم خارج نشده بود...من تمام زندگی ام به دست صمیمی ترین دوستم زیر Ùˆ رو شده بود...دیگر Ú†Ù‡ چیزی برایم مهم بود؟ پله هارا با سرگیجه دو تا یکی پایین Ù…ÛŒ رÙتم...صدای مهرداد را از بالای راه پله Ù…ÛŒ شنیدم:
خانم صدر....خانم صدر وایسا...
توجهی به هیچ کس Ùˆ هیچ چیز نداشتم...آنقدر تند تند رÙتم Ú©Ù‡ در پاگرد طبقه پنجم پایم پیچ خورد Ùˆ ده پله را با کمر مثل توپ قل خوردم پایین پرت شدم... روی پا گرد بعد Ú©Ù‡ متوق٠شدم با درد از چیزی Ú©Ù‡ دیده بودم Ùˆ تیر کشیدن بی وقÙÙ‡ کمرم، همانجا دراز به دراز اÙتاده، سد گریه را شکاندم...
- یا خدا..شمیم وایسا...
اوی لعنتی از من کینه به دل گرÙته بود Ùˆ به بدترین Ù†ØÙˆ تلاÙÛŒ کرد،ولی آخnabzezanینه کدام کار؟ جز اینکه من دوستØنبض_زندم Ùˆ درد او درد من بوØپولک_های_اØساسÚهر_روز_پائیزه صhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه
قسمت صد Ùˆ Ù‡Ùدهم
برگشتم Ùˆ به شهاب نگاه کردم. اون Ú†Ù‡ می‌Ùهمید؟ من خودم بازی بودم. یه بازی مسخره، از دو سر دروغ، از دو سر خیانت. اما از یه سر شکست.
از جا بلند شد. روی Ùضای خالی کنار تخت نزدیک به من نشست. از بالا نگاهم کرد Ùˆ دستش روی نقطه‌ای از سرم Ú©Ù‡ انگار میخ می‌کوبیدن نشست.
از درد اخم کردم و پرسیدم:
- سرم شکسته؟
- نه، خداروشکر. پیشونی‌ت خورد به لبه پله Ùˆ عمیق برید. تا قبل از اینکه بخیه‌اش کنن مثل آب‌نما خون Ùواره می‌زد. خیلی ترسیده بودم.
دستم رو از زیر دستش رد کردم Ùˆ خون خشک شده روی پیرهن طوسی‌رنگش رو لمس کردم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- پس اینم خون منه؟
چشم‌هاش غمگین شد، صورتش غمگین شد و صداش غمگین شد.
- داشتم سکته می‌کردم مهرسا. رو دست می‌بردمت Ùˆ سرت رو به سینه‌ام Ùشار می‌دادم بلکه کمتر خونریزی Ú©Ù†ÛŒ. تمام Ùکرم این بود بلایی سر تو بیاد دیگه به Ú†Ù‡ امیدی زنده بمونم؟
می‌شد مابین Øس ناامیدی Ùˆ شکست Ùˆ خیانت Ùˆ تنهایی، در پلمپ کارخونه قند Ùˆ شکر دلت رو باز کنن Ùˆ گارگرها مشغول کار بشن؟ می‌شد اعترا٠کنم دلم باز بودن توی آغوشی رو می‌خواست Ú©Ù‡ بودنش رو یاد نداشتم! من امید زنده بودن شهاب بودم.
سوالی که بی‌مقدمه پرسید باز کارخونه‌ی قند و شکر دلم رو تعطیل کرد.
- واسه چی اون‌طور دوییدی؟
Ú†ÛŒ باید می‌گÙتم؟ می‌گÙتم از نبودت سوءاستÙاده کردم Ùˆ با مرد توی بغل خواهرم دوست شدم؟ دنبال بهانه گشتم.
- خواهرم... من خواهر بزرگترم... ØÙ‚ دارم نگران خواهرم باشم... تو دÙتر، یه دختر Ùˆ پسر تنها... کبریت Ùˆ پنبه کنار هم...
Ùقط یک طر٠لبش به خنده Ú©Ø´ اومد Ùˆ Ú¯Ùت:
- پس چرا Ùرار کردی؟ چرا نرÙتی جداشون کنی؟
Øال شطرنج‌باز پیروزی Ú©Ù‡ با لبخند پرابهتی "کیش Ùˆ مات" رو می‌گه رو همه می‌دونن! Ú©ÛŒ از Øال اون شاهی Ú©Ù‡ تا چند ثانیه قبل پادشاهی می‌کرد Ùˆ Øالا برای نجات قوم Ùˆ قبیله نه راه پس داره Ùˆ نه راه پیش خبر داره؟ من!
من اون شاهم که شهاب با اقتدار کیش و ماتم کرد.
Ú†ÛŒ باید می‌گÙتم؟ Øقیقت رو می‌گÙتم Ùˆ کیش می‌شدم، یا دروغ می‌گÙتم Ùˆ مات.
سکوتم رو Ú©Ù‡ دید پوزخند روی لبش پررنگ‌تر شد ÙnabzezanŒØ±Ù‡ به چشم‌هام Ú¯Ùت:
- دیدمتون!
چنبض_زن درون دلم لرزید، امپولک_های_اØساس§Ùهر_روز_پائیزه¯Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/
رمپولک_های_اØساس_های_اØساس
قسمت دویست و چهل و پنجم
خمیازه ای کشیدم Ùˆ نیم خیز در جایم نشستم: خودم هستم بÙرمایید؟
-سلام شمیم جان مهرداد هستم
مکثم را Ú©Ù‡ دید ادامه داد: همایونی. خواب به سرعت از سرم پرید.صدایم را در گلو صا٠کردم Ùˆ اØوالش را پرسیدم:
-سلام خوبی...ببخشید یه Ù„Øظه به جا نیاوردم
-این Ú†Ù‡ ØرÙیه..شرمنده از خواب بیدارت کردم
-نه مشکلی نیست باید بیدار Ù…ÛŒ شدم اتÙاقا
-شمیم جان راجع به اون مسئله ای Ú©Ù‡ خواسته بودی....باهات تماس گرÙتم
سکوت کردم Ùˆ Ú¯Ùت: دلم Ù…ÛŒ خواد به Øرمت روزای خوب گذشته مون،کاری Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خوای رو برات انجام بدم..
-جدی می گی؟
-جدی جدی می گم...امروز وقتت آزاد هست؟
با زبانی الکن و هیجان زده جوابش رادادم: مگ...مگه می..می شه آزاد نباشم..آزاد هم نباشم وقتم رو امروز خالی می کنم..ک..کی بیام؟؟ کج..کجا بیام؟
-من ساعت دو کارم اینجا تموم می شه...آدرس بدم می تونی بیای؟
-Øتما...Øتما..چرا Ú©Ù‡ نه!
-پس من آدرس رو برات Ù…ÛŒ Ùرستم...مواظب خودت باش
-ممنونم ازت خیلی ازت ممنون..لط٠بزرگی در Øقم Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ
-تعار٠رو بذار کنار خانم مهندس،این روزا به درد هم نخوریم پس کی به درد هم بخوریم؟
تمام قدر دانی ام را در صدایم ریختم:واقعا ازت متشکرم..کاش بتونم این Ù…Øبتت رو جبران کنم
-خیلی خوب دختر، من برم سرکارم..Ùعلا کاری نیست؟
-نه...بازم ممنون
-خواهش Ù…ÛŒ کنم..پس Ùعلا
تماس را قطع کردم Ùˆ خدایم را از ته دلم سپاس Ú¯Ùتم. خواب بس بود...رخت خواب را مرتب کردم Ùˆ با انرژی زاید الوصÙÛŒ ناشی از این تماس کارهایم را با سرعت انجام دادم.
****
مهرداد دقیقا هشت ساعت بی وقÙÙ‡ مشغول کد گذاری وکار کردن با سیستم Ùˆ اطلاعات همگام سازی گوشی من بود...ساعتی را برای سرگرم کردن من از خاطرات دانشگاه Ùˆ شیطنت هایش Ú¯Ùت Ùˆ ذهنم را تماما به سوی آن روزها Ùلش بک زد... Ú©Ù… Ú©Ù… انتظارم سر رسید...اما بازهم با بی قراری منتظر نتیجه ÛŒ کارش بودم..تند تند دست هایش روی کیبورد Ù…ÛŒ رقصید Ùˆ کد های اشتباه را مجددا ویرایش Ùˆ ارسال Ù…ÛŒ کرد Ùˆ مرتب با خطا مواجه Ù…ÛŒ شد... دانه های عرق روی پیشانی اش وضوØا مشخص بود... برایش لیوانی آب ریختم Ùˆ به سمتش تعار٠کردم:
-درست نمی شه؟
-درستش می کنم...ظاهرا طر٠خیلی زرنگ بوده
-چطوØnabzezanاینجوری Ú©Ù‡ بوش Ù…ÛŒ آد همچین نا ونبض_زن هم نیست.. مشخصه یه سØپولک_های_اØساسŒ هر_روز_پائیزه اhttp://nabz4story.blogfa.com/
#تجربه_اعضا_اعضا
سلام به همه نبض زنی های عزیز..پاسخ تجربه ۲۶۹،عزیزم مصر٠قرص الان برای شماضررداره قرص Øداقل برای بعداز رابطه اصلی وبعداز اولین بچه است...بهترین راه برای شما Ú©Ù‡ نگران هستید ومیخواهیداولین رابطه روتجربه کنید اینه Ú©Ù‡ شب عروسیتون جلوگیریتون طبیعی باشه تا دردتون کمترولذتتون بیشتر باشه وهمسرتون مواظب باشندتا مایع Ù…Ùnabzezan¯Ø§Ø®Ù„ نریزه..بعدازاون nabzs
#تجربه_اعضا_اعضا
سلام به همه نبض زنی های عزیز Ùˆ ادمین Ù…Øترم . در خصوص مشکل خانم 268 , عزیزم من هم دقیقا مشکل شما رو داشتم 6ساله ازدواج کردیم Ùˆ همسرم بچه نمیخواستند . Øدود 2 سال به Ùاصله هرچند ماه یکبار ازشون میخواستم در مورد بچه دار شدن باهم صØبت کنیم Ùˆ به ØرÙهام گوش بدن. قبلش خودم نشستم Ùˆ با خودم Ùکر کردم دلایلم برای خواستن بچه چیه Ùˆ همون دلیل منطقی رو به ایشون Ú¯Ùتم.Ú©Ù… Ú©Ù… بعد از 2 سال Ùˆ با زبان نرم Ùˆ مهربونی تونستم ایشونتجربه_اعضاŒ کنم. الان هم با میل همسرم اقدام به بارداری کردیم Ú©Ù‡ متاسÙانه بار اول پوچ بود Ùˆ این دومی رو هم تازه باردار شدم Ú©Ù‡ Ù„Ú©Ù‡ بینی دارم. لطÙا برام دعا کنید چون پدر Ùˆ مادر هم ندارم. پس شما هم دلایل منطقیت رو به ایشون بگو مثل اینکه نیاز به مادر شدن داری Ùˆ واقعا بچه دوست داری Ùˆ به درد پیری Ùˆ کوریت میخوره Ùˆ از تنهایی Ùˆ غریبی در میارت Ùˆ امثال اینها. امیدوارم موÙÙ‚ باشی Ùˆ سال بعد با رضایت همسرت بچه ناز Ùˆ سالمت بغلت باشه.
#تجربه_اعضا
سلام خدمت Ønabzezanین Ùˆ اعضای Ù…Øترم. براnabzs