کانال تلگرام نبض زن @nabzezan

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام
💕🎀 نبض زن 💕🎀
تعداد اعضا:
203647
405939

‌
‌
تعرفه و شرایط‌ تبلیغات 😍👇
👇
‌https://telegram.me/joinchat/DQ4I9UAY86aK65-fegabBQ
‌
‌
کانال دوممون😍😍😍‌
@nabzemard
‌
‌

🔴غیر اخلاقی نداریم🔴
🇮🇷 تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷

‌

 مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

خانمها به شنیدن جملات عاشقانه نیاز دارند

فکر نکنید اگرسن وسالی ازآنها گذشته یا مشغول زندگی و تربیت بچه‌ها هستند، دیگر شنیدن دوستت دارم،حال و هوایشان رابهاری نمیکنددریغ نکنید


🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

#آقایان_بخوانند

این رفتارها روی اعصاب خانم هاست

آوردن عصبانیت کار به منزل
پنهان کردن علایق درونی
پوشیدن هر روز یک دست لباس مشابه
بی توجهی به همسر
ایراد گرفتن مدام از همسر

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

بغلت ڪہ میڪنم
دنیا را
بیخیال میشوم
دنیا آغوش توست...


🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

تحقیقات نشان میدهد استرس و شادی هردو واگیر دارند

و بودن در کنار افرادی که شاد و یا افسرده هستند به طور مشخص و مستقیم بر روح و روان ما تأثیر میگذارد!

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

دلایل رایج بی میلی جنسی زنان

📍قاعدگی
📍بارداری
📍شیردهی
📍اضطراب
📍استرس
📍افسردگی
📍کم‌خونی
📍سوء مصرف مواد
📍یائسگی
📍مشغله کاری
📍و عدم تفاهم جنسی با همسر

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

یائسگی به معنای ختم دوران قاعدگی و باروری است

👈🏻یائسگی درطی مدت12ماه پس از آخرین قاعدگی شما ایجاد می شود و یک روند بیولوژیک طبیعى بدن محسوب مى گردد و نه یک مشکل بالینى.

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

ازدواج باکیفیت یعنی اینکه همسرت اولویت زندگیت باشه؛
مهمتر از همه دنیا،
حتی خانواده و فرزندانت،

در غیر این صورت
فقط
دارید
همزیستی می کنید!

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت صد و نوزدهم
تعجب داشت اگه بگم شهاب رو دوست داشتم؟ کسی می‌تونست بابت دوست داشتن شهاب سرزنشم کنه؟
وجدانم نهیب زد "چه زود جای قبلی رو با بعدی پر می‌کنی! جای الیاس رو با بابک، جای بابک رو با شهاب، جای شهاب رو با کی قراره پر کنی؟".
جای شهاب پر شدنی نبود. جای شهاب، جای چهار سال پیش خود شهاب بود. پسربچه‌ای که پیش چشم خودم یک شبه چنان قدی کشید که دست خودم هم بهش نرسید، که خودم هم برای خودم حیف دونستمش، که خودم هم برای خودم ممنوعش کردم، شهاب حیف بود برای من. هنوزم هست، اما من از به آرزوهام نرسیدن خسته بودم. حالا که آرزوم توی مشتم بود چرا خودم رو با عذاب وجدان برای کسایی که برای بازی دادن من عذاب وجدانی نداشتن، از محال‌ترین رویام منع کنم؟ من شهاب رو می‌خواستم، حتی اگه همون آرزو باقی می‌موند. من شهاب رو می‌خواستم، حتی اگه فقط یه دوست تنها بود.
پرده‌ کشیده و پرستار وارد شد. لبخند سرسری‌ای زد و گفت:
- دستت رو بده آنژوکتت رو دربیارم اذیت نشی.
دستم رو پیش بردم و رو به سمت مخالف کردم که نبینم و دردش رو حس نکنم.
مثل ماجرای خیانت خواهرم که رو برگردوندم تا درد خنجرش کمتر پشتم رو آزار بده.
پنبه‌ نرمی روی جای آنژوکت زد و گفت:
- یه کم اینو فشار بده خون نیاد.
مثل شهاب که من رو بغل کرد و به خودش فشار داد تا خونم بند بیاد. شهاب برای درد قلب من مثل این پنبه سفید و نرم بود برای زخم سِرُم دستم. خوب، دلپذیر و مانع برون‌ریزی.
- از جات بلند نشو تا همراهت بیاد. خون زیادی ازت رفته، ممکنه سرت گیج بره. رفتی خونه خودتو تقویت کن. انشالله که بد نبینی.
تشکر کردم و سرم رو روی بالش گذاشتم و منتظر شهاب موندم.

چند دقیقه بعد پرده رو کنار زد و وارد شد. با ورودش بلند شدم و نشستم و سعی کردم به سیاهی رفتن چشمم اهمیتی ندم.
- عِه، سرمت رو درآوردن؟ آماده‌ای بریم؟
سری تکون دادم که جلو اومد و پرسید:
- خودت می‌تونی یا کمکت کنم؟
کف دستم رو جلوی سینه‌اش نگه داشتم و گفتم:
- می‌تونم. می‌تونم.
"باشه"‌ی آرومی گفت و کنار کشید. پاهام رو از تخت آویزون کردم، اما هنوز پای دومم به زمین نرسیده سرگیجه گرفتم و سکندری خوردم. و باز شهاب بود که نجاتم داد.
با دو دستش از دو طرف پهلوم رو گرفت Ùˆ به ارتفاع nabzezanوط من روی زانو خم شد. سرش رو مقابنبض_زنˆØ±ØªÙ… گرفت Ùˆ نگران پرØپولک_های_احساسیهر_روز_پائیزهŒâhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و چهل و هفتم
به کسی از این ماجرا، از این دیدار و از این برملا شدن حقیقت، هیچ چیز نگفتم،این راز تا ابد توی سینم باید مخفی باقی می ماند...بعد از فهمیدن همه چیز، زندگی کردن برایم هیچ جذابیتی نداشت. فهمیدم این روزها به سایه خودم هم نمی توانم اعتماد کنم... فهمیدم هست و نیستم نابود شده و فهمیدم....کیان برایم، هیچ وقت جز حسرتش، بر نمی گردد!
****
کنار پویا و بهارو کل کل هایشان در محل کار که کمی جنبه شوخی و طنز داشت، رد لبخند روی لبم می نشست؛ اما از روزی که پویا و نگاه های خاصش به خودم را تشخیص دادم کمتر جلوی چشمش آفتابی می شدم.. من با این نگاه ها دو سال از زندگی را گذرانده بودم...معنی خیره شدن هایش را بهتر از هر کسی می شناختم
شاید سه ماه گذشته بود...سه ماهی که گویی من هم به عارضه ی کیان دچار شده بودم و به زمین و زمان شک داشتم!... تقریبا توانسته بودم با خودم کنار بیایم،اما یک هفته ی تمام موارد مشکوکی اطرافم می دیدم، مثل تعقیب ماشینی ناشناس زمانی که با بهار همراه بودم.، یا چهره ای که چندین بار در مکان های مختلف می دیدم. تا روزی، شستم خبردار شد بعد از سه ماه سرگردانی، کیان بی وقفه دنبال نشانی از من می گردد ..و خب موفق هم شد و بالاخره گیرم انداخت.می خواست حرف بزند. با دیدنش درد دلم تازه شد،دل پاره پاره شده ام بیشتر تکه تکه شد...تمام روزها و ساعتهایی برایم زنده شد که عاجزانه منتظر یک اشاره از جانبش بودم تامهلت بدهد و حرف بزنم...تمام لحظه هایی برایم جان گرفت که التماسش می کردم و به پایش می افتادم تا بایستد و باورم کند... و نه تنها گوش نکرد نه تنها مرهم نشد، بلکه هلم داد و فرسخ ها از خودش دورم کرد. حالا پشیمان بود یا هر چیز دیگر نمی دانم.. اما قطعا پشیمانی ته دلش جا داشت که باز هم بعد از این متارکه او را به سمت من کشیده بود.
آن لحظه با جود تمام خواستنش، غرورم بیدار شد،اجازه حرف بهش ندادم واو دنبالم آمد. گفتم Ú©Ù‡ به احترام روزهای گذشته برای خودش ارزش قائل باشد وبرود.. باید ØnabzezanˆØ¯ وگرنه تک تک اهالی این منطقه Øنبض_زنبر Ù…ÛŒ کنم...
گفتم او Ù…Ùپولک_های_احساسŒÙهر_روز_پائیزهی http://nabz4story.blogfa.com/

حقیقت این است که در این دنیا
همیشه کسی هست که با کمال میل بخواهد جایش را با شما عوض کند،
بخواهد مثل شما نفس بکشد ؛
مثل شما راه برود ؛
در جایی که شمnabzezan 👸

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت صد و هجدهم
بالاخره با دیوونه‌بازی‌هاش بین این همه درد خنده‌ام گرفت. هرچند دردی نمونده بود. بابک بره به جهنم! شهاب می‌خواست اون اطراف باشه! باشه. حتی شده مثل قبل فقط دوست باشه. ولی باشه. این دو روز که نبود منم من نبودم.
هنوز داشت به سوتی من می‌خندید که برای عوض کردن بحث و منحرف کردن ذهنش از موضوع گفتم:
- هورسا کجاست؟ حتی روش نشد بیاد بیمارستان؟
خودش رو روی تخت بالاتر کشید و گفت:
- حتی متوجه نشد که تو اونجا بودی. نخواستم بفهمه رفتی و دیدی و فهمیدی. خواستم دستت برای انتخاب باز باشه.
- انتخاب چی؟
- انتخاب اینکه دونستنت رو به روی خودت نیاری و به بازی خواهرت و اون مرتیکه ادامه بدی، یا اینکه بین خواهرت و اون مرد یکی رو انتخاب کنی.
انتخاب! انتخاب وقتی معنی داشت که گزینه‌ها روی میز من بود. من خودم گرینه‌ی روی میز بودم. یه گزینه‌ی خط ‌خورده که پاک‌کن رو کنارش نگه داشته بودن برای روز مبادا.
- الان دروغ گفتنم رو دیدی، چطور بود؟
با اینکه متوجه منظور سوال بی‌ربطم نشد اما خندید و با شیطنت مخصوص خودش جواب داد:
- مثل آدم‌هایی که هیچ‌وقت نباید باهاشون برم دزدی.
خندیدم و به سوال بی‌ربطم سیم رابط وصل کردم.
- من دروغگوی افتضاحی‌ام. همین‌قدر که غیرقابل‌باور به تو دروغ گفتم، به خودم، دلم و وجدانم هم همین‌طور دروغ گفتم. انقدر بد که خودمم به زور باورم شد. انتخابی وجود نداره. اون مرتیکه‌ای که گفتی هیچ‌وقت انتخاب نشده بود. فقط دم دست‌ترین آدم ممکن بود برای مرحم روی شکستگی‌های قلبم. نزدیک‌ترین پوشال برای پر کردن تنهایی‌ام. اون مرد به اندازه‌ی همون پوشال توی زندگی‌ام بی‌ارزش بود. انقدر که حالا که باد بردتش هم ناراحت نیستم. اگه کنار هورسا خوشبخته بذار خوشبخت بمونه. من بی‌آزارتر از اینم که مانع خوشبختی کسی باشم.
- اگه اون مردک یه دروغ غیرقابل‌باور بود پس چرا انقدر ناراحت شدی که چشم بستی و پله‌ی زیر پات رو ندیدی؟
چشم به سقف کاذب بالای سرم دوختم Ùˆ گفتم:nabzezanÙ† انقدر شکسته‌ام، انقدر اذیت نبض_زن، انقدر تبعیض دیدم،پولک_های_احساس¯Øهر_روز_پائیزه¯Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/

"ما زن‌ها توانایی کنترل و مدیریت هر رابطه‌ای را داریم تا به میل خودمان پیش ببریم، و مردها واقعاً موجودات ساده
 و غیر پیچیده
 و حتی مظلومی هستند،
کافی است فقط بÙnabzezan 👸

آیا هرگز چنین مواردی را به همسرتان گفته اید؟؟

👌  "عزیزم کیف پولت را فراموش نکنی؟"

👌 "موقع برگشتن فراموش نکنی لباس ها را از خشک شویی بگیری"

👌 "قبض برق را پرداخت کردی؟"

👌 "یادت رفت میز رزرو کنی؟ خب اشکال نداره. خودم تلفنی این کار را برات انجام می دهم."

👌 "چند بار باید گفت این حوله های خیس را روی زمین نینداز!"

👌Ânabzezan 👸

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و چهل و ششم
باور نداشتم از کسی که سالهای خوش مدرسه را باهم طی می کردیم...از کسی که توی تک تک دلداری هایش چیزی برایم کم نمی گذاشت و همیشه و در همه حال شریکم بود..این گونه با بی رحمی تمام، توانسته باشم خنجر زهرالودش را به بدترین شکل ممکن مزه مزه کنم...!
به نام و اطلاعاتش خیره شدم...نام ناب و خاصش گویای واقعی بودنش بود...نه این بار دیگر وهم و خیال نبود..!
و تینا!..همان ناشناس مرموذ...تنها کسی بود که با یک فیلم ساختگی مرا..تمام بودن مرا... با یک انگشت روی هوا معلق نگهم داشت و پس ازآن با شتاب به زمینم زد!
با اشک و لرزش و هق هق شال نیمه بند شده را روی سرم مرتب کردم. کیف چرمم را برداشتم و در حالیکه نمی دانستم باید چه کنم در را باز کردم تا بیرون بروم که همان لحظه سینه به سینه ی مهرداد شدم
-صبحت بخیر..رفتم برات.. چرا قیافت اینجوریه؟چیزی شده؟
اگر حرف می زدم تمام زاری و زجه ام بیرون می ریخت..همان جور دست روی دهان گذاشته خواستم پسش بزنم و رد بشوم که نگاهش به مانیتور و عکس تینا گره خورد... یکه خوردن و تعجبش را دیدم.تکان خوردنش را به وضوح دیدم..نگاهی به من و باز نگاهی به مانیتور انداخت..او هم باورش نمی شد؟حق داشت!! با سرعت از قسمت آزاد زیر دستش فرار کردم..باید هرچه زودتر دور می شدم..باید می رفتم..مهم نبود که او را یک شبانه روز بیدار نگه داشته بودم و حتی یک تشکر ناقابل هم از زبانم خارج نشده بود...من تمام زندگی ام به دست صمیمی ترین دوستم زیر و رو شده بود...دیگر چه چیزی برایم مهم بود؟ پله هارا با سرگیجه دو تا یکی پایین می رفتم...صدای مهرداد را از بالای راه پله می شنیدم:
خانم صدر....خانم صدر وایسا...
توجهی به هیچ کس و هیچ چیز نداشتم...آنقدر تند تند رفتم که در پاگرد طبقه پنجم پایم پیچ خورد و ده پله را با کمر مثل توپ قل خوردم پایین پرت شدم... روی پا گرد بعد که متوقف شدم با درد از چیزی که دیده بودم و تیر کشیدن بی وقفه کمرم، همانجا دراز به دراز افتاده، سد گریه را شکاندم...
- یا خدا..شمیم وایسا...
اوی لعنتی از من کینه به دل گرفته بود Ùˆ به بدترین نحو تلافی کرد،ولی آخnabzezanینه کدام کار؟ جز اینکه من دوستØنبض_زندم Ùˆ درد او درد من بوØپولک_های_احساسÚهر_روز_پائیزه صhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت صد و هفدهم
برگشتم و به شهاب نگاه کردم. اون چه می‌فهمید؟ من خودم بازی بودم. یه بازی مسخره، از دو سر دروغ، از دو سر خیانت. اما از یه سر شکست.
از جا بلند شد. روی فضای خالی کنار تخت نزدیک به من نشست. از بالا نگاهم کرد و دستش روی نقطه‌ای از سرم که انگار میخ می‌کوبیدن نشست.
از درد اخم کردم و پرسیدم:
- سرم شکسته؟
- نه، خداروشکر. پیشونی‌ت خورد به لبه پله و عمیق برید. تا قبل از اینکه بخیه‌اش کنن مثل آب‌نما خون فواره می‌زد. خیلی ترسیده بودم.
دستم رو از زیر دستش رد کردم و خون خشک شده روی پیرهن طوسی‌رنگش رو لمس کردم و گفتم:
- پس اینم خون منه؟
چشم‌هاش غمگین شد، صورتش غمگین شد و صداش غمگین شد.
- داشتم سکته می‌کردم مهرسا. رو دست می‌بردمت و سرت رو به سینه‌ام فشار می‌دادم بلکه کمتر خونریزی کنی. تمام فکرم این بود بلایی سر تو بیاد دیگه به چه امیدی زنده بمونم؟
می‌شد مابین حس ناامیدی و شکست و خیانت و تنهایی، در پلمپ کارخونه قند و شکر دلت رو باز کنن و گارگرها مشغول کار بشن؟ می‌شد اعتراف کنم دلم باز بودن توی آغوشی رو می‌خواست که بودنش رو یاد نداشتم! من امید زنده بودن شهاب بودم.
سوالی که بی‌مقدمه پرسید باز کارخونه‌ی قند و شکر دلم رو تعطیل کرد.
- واسه چی اون‌طور دوییدی؟
چی باید می‌گفتم؟ می‌گفتم از نبودت سوءاستفاده کردم و با مرد توی بغل خواهرم دوست شدم؟ دنبال بهانه گشتم.
- خواهرم... من خواهر بزرگترم... حق دارم نگران خواهرم باشم... تو دفتر، یه دختر و پسر تنها... کبریت و پنبه کنار هم...
فقط یک طرف لبش به خنده کش اومد و گفت:
- پس چرا فرار کردی؟ چرا نرفتی جداشون کنی؟
حال شطرنج‌باز پیروزی که با لبخند پرابهتی "کیش و مات" رو می‌گه رو همه می‌دونن! کی از حال اون شاهی که تا چند ثانیه قبل پادشاهی می‌کرد و حالا برای نجات قوم و قبیله نه راه پس داره و نه راه پیش خبر داره؟ من!
من اون شاهم که شهاب با اقتدار کیش و ماتم کرد.
چی باید می‌گفتم؟ حقیقت رو می‌گفتم و کیش می‌شدم، یا دروغ می‌گفتم و مات.
سکوتم رو Ú©Ù‡ دید پوزخند روی لبش پررنگ‌تر شد ÙnabzezanŒØ±Ù‡ به چشم‌هام گفت:
- دیدمتون!
چنبض_زن درون دلم لرزید، امپولک_های_احساس§Ùهر_روز_پائیزه¯Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و چهل و پنجم
خمیازه ای کشیدم و نیم خیز در جایم نشستم: خودم هستم بفرمایید؟
-سلام شمیم جان مهرداد هستم
مکثم را که دید ادامه داد: همایونی. خواب به سرعت از سرم پرید.صدایم را در گلو صاف کردم و احوالش را پرسیدم:
-سلام خوبی...ببخشید یه لحظه به جا نیاوردم
-این چه حرفیه..شرمنده از خواب بیدارت کردم
-نه مشکلی نیست باید بیدار می شدم اتفاقا
-شمیم جان راجع به اون مسئله ای که خواسته بودی....باهات تماس گرفتم
سکوت کردم و گفت: دلم می خواد به حرمت روزای خوب گذشته مون،کاری که می خوای رو برات انجام بدم..
-جدی می گی؟
-جدی جدی می گم...امروز وقتت آزاد هست؟
با زبانی الکن و هیجان زده جوابش رادادم: مگ...مگه می..می شه آزاد نباشم..آزاد هم نباشم وقتم رو امروز خالی می کنم..ک..کی بیام؟؟ کج..کجا بیام؟
-من ساعت دو کارم اینجا تموم می شه...آدرس بدم می تونی بیای؟
-حتما...حتما..چرا که نه!
-پس من آدرس رو برات می فرستم...مواظب خودت باش
-ممنونم ازت خیلی ازت ممنون..لطف بزرگی در حقم می کنی
-تعارف رو بذار کنار خانم مهندس،این روزا به درد هم نخوریم پس کی به درد هم بخوریم؟
تمام قدر دانی ام را در صدایم ریختم:واقعا ازت متشکرم..کاش بتونم این محبتت رو جبران کنم
-خیلی خوب دختر، من برم سرکارم..فعلا کاری نیست؟
-نه...بازم ممنون
-خواهش می کنم..پس فعلا
تماس را قطع کردم و خدایم را از ته دلم سپاس گفتم. خواب بس بود...رخت خواب را مرتب کردم و با انرژی زاید الوصفی ناشی از این تماس کارهایم را با سرعت انجام دادم.
****
مهرداد دقیقا هشت ساعت بی وقفه مشغول کد گذاری وکار کردن با سیستم و اطلاعات همگام سازی گوشی من بود...ساعتی را برای سرگرم کردن من از خاطرات دانشگاه و شیطنت هایش گفت و ذهنم را تماما به سوی آن روزها فلش بک زد... کم کم انتظارم سر رسید...اما بازهم با بی قراری منتظر نتیجه ی کارش بودم..تند تند دست هایش روی کیبورد می رقصید و کد های اشتباه را مجددا ویرایش و ارسال می کرد و مرتب با خطا مواجه می شد... دانه های عرق روی پیشانی اش وضوحا مشخص بود... برایش لیوانی آب ریختم و به سمتش تعارف کردم:
-درست نمی شه؟
-درستش می کنم...ظاهرا طرف خیلی زرنگ بوده
-چطوØnabzezanاینجوری Ú©Ù‡ بوش Ù…ÛŒ آد همچین نا ونبض_زن هم نیست.. مشخصه یه سØپولک_های_احساسŒ هر_روز_پائیزه اhttp://nabz4story.blogfa.com/

#تجربه_اعضا_اعضا
سلام به همه نبض زنی های عزیز..پاسخ تجربه ۲۶۹،عزیزم مصرف قرص الان برای شماضررداره قرص حداقل برای بعداز رابطه اصلی وبعداز اولین بچه است...بهترین راه برای شما Ú©Ù‡ نگران هستید ومیخواهیداولین رابطه روتجربه کنید اینه Ú©Ù‡ شب عروسیتون جلوگیریتون طبیعی باشه تا دردتون کمترولذتتون بیشتر باشه وهمسرتون مواظب باشندتا مایع Ù…Ùnabzezan¯Ø§Ø®Ù„ نریزه..بعدازاون nabzs

  کلمات کلیدی: تجربه_اعضا

#تجربه_اعضا_اعضا
سلام به همه نبض زنی های عزیز Ùˆ ادمین محترم . در خصوص مشکل خانم 268 , عزیزم من هم دقیقا مشکل شما رو داشتم 6ساله ازدواج کردیم Ùˆ همسرم بچه نمیخواستند . حدود 2 سال به فاصله هرچند ماه یکبار ازشون میخواستم در مورد بچه دار شدن باهم صحبت کنیم Ùˆ به حرفهام گوش بدن. قبلش خودم نشستم Ùˆ با خودم فکر کردم دلایلم برای خواستن بچه چیه Ùˆ همون دلیل منطقی رو به ایشون گفتم.Ú©Ù… Ú©Ù… بعد از 2 سال Ùˆ با زبان نرم Ùˆ مهربونی تونستم ایشونتجربه_اعضاŒ کنم. الان هم با میل همسرم اقدام به بارداری کردیم Ú©Ù‡ متاسفانه بار اول پوچ بود Ùˆ این دومی رو هم تازه باردار شدم Ú©Ù‡ Ù„Ú©Ù‡ بینی دارم. لطفا برام دعا کنید چون پدر Ùˆ مادر هم ندارم. پس شما هم دلایل منطقیت رو به ایشون بگو مثل اینکه نیاز به مادر شدن داری Ùˆ واقعا بچه دوست داری Ùˆ به درد پیری Ùˆ کوریت میخوره Ùˆ از تنهایی Ùˆ غریبی در میارت Ùˆ امثال اینها. امیدوارم موفق باشی Ùˆ سال بعد با رضایت همسرت بچه ناز Ùˆ سالمت بغلت باشه.
#تجربه_اعضا
سلام خدمت Ønabzezanین Ùˆ اعضای محترم. براnabzs

صفحه قبلی  1  2  3  4  5  6  7  8  9  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: