تعرفه و شرایط تبلیغات 😍👇
👇
https://telegram.me/joinchat/DQ4I9UAY86aK65-fegabBQ
کانال دوممون😍😍😍
@nabzemard
🔴غیر اخلاقی نداریم🔴
🇮🇷 تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
تعرفه و شرایط تبلیغات 😍👇
👇
https://telegram.me/joinchat/DQ4I9UAY86aK65-fegabBQ
کانال دوممون😍😍😍
@nabzemard
🔴غیر اخلاقی نداریم🔴
🇮🇷 تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و هفتاد و پنجم
رو اعصابم ماراتن راه انداخته! خشمناک هلش می دهم: برو کنار داری چرت و پرت می گی... حالمو بهم می زنی..هیچی بهت نمی گم دور برداشتی؟ فکر کردی کی هستی؟؟
با تحکم زمزمه می کند: عشق تو...کسی که هنوز تو قلبته و نتونستی بیرونش کنی...کسی که هنوزم دوستش داری وحاضر نیستی عکس العملی نشون بدی، فقط داری تلافی می کنی...فقط داری خودتو گول می زنی...خانم صدر تو هنوزم دوستم داری!
دستم را می گیرد و بوسه ای رویش می نشاند..دل و جان و قلب و پای و وجودم با هم ویران می شود: منم همینطور... منم هنوز دوستت دارم...هنوزم تو تنها دلیلی برای زنده بودنم... ستاره ی دلم
بی تابی و بی پناهی از نگاهم پیداست...جلوتر می آید..هیچ مخالفتی نمی کنم،بس است هرچقدر دوری کردم، هر چقدر ناز کردم، بس است هرچقدر خواستم بسوزانمش و خودم سوختم..تمام دغدغه ام هنوز هم خودش است! غرقش هستم،اما با حرفی که به زبان می آورد دنیایم روی سرم خراب می شود... قلبم را مجروح و اسید معده ام را به سمت بالاتراوش می کند :
- تو...همسر منی! از چیزی که مال منه محاله دست بکشم،برامم مهم نیست چند سال قراره ادامه داشته باشه.تو مال منی و مال من می مونی
یکبار از سر نیازش جلوآمد و پذیرفتمش... نمی توانم باور کنم که این بارهم نیازش بر احساسش برتری دارد..چه انتظاری داشتم اصلا؟ رخ به رخش؛ تمام احساسات خوبم جایگزین خشمی بی اندازه می شود:
- کو اون سندی که روی من ادعای مالکیت می کنی؟ کجاست اون حکمی که اینجا با وقاحت تمام روی سرم می کوبیش؟ اصلا اومدی اینجا که چی بشه؟
پوزخند صداداری می زنم: زنت؟؟ کو زنت؟کو اون زنی که اینجوری ازش حرف می زنی و دفاع می کنی؟
دست هایم را بالا می آورم مملو از درد و لرزش، محکم و حرصی و کنایه دار برایش کف می زنم:
- اگه منظورت منم؟حاشا به غیرتت!! مرحبا به حمایتت!! کدوم قبرستونی بودی این چهار سال؟؟؟
حمله های عصبیم هر لحظه بیشتر بروز پیدا می کند . اگر جلویش را نگیرم این بار هم به تشنج دچار می شوم. مهم نیست...! جیغ می کشم: کدوم گوری بودی اون شبی که توی محضر با یه امضا زندگیمونو به آتیش کشیدی و هر چی التماس کردم نشنیدی؟ اومدی سراغ چی؟؟؟
از واکنش ناگهانی ام جا خورده...این هم مهم نیست...حیا و غرور را با هم کنار می گذارم..آتشم زده آتشش می زنم:
-زنت!! اگه منظورت اون یه بار که بهم رو آوردی و منم از سر بچگی قبول کردم اون ارزنی برام ارزش نداره..فکر کردی با کارت تمام عمرم مال تو شدم؟؟؟! نخیر سخت در اشتباهی! حماقت که شاخ و دم نداره! من یه بار با تو حماقت کردم..بهت هیچ تضمینی نمی دم که بازم حماقتم رو تکرار نکرده باشم
این بار کار از سرخ شدن صورت و انقباض چهره و نبض گردنش حتی در آن تاریکی می گذرد!! بدجوری دیوانه اش کردم جوری به سمتم هجوم می آورد که قلبم از ترس مثل بچه گنجشکی می کوبد
عصبانیتش شعله ور شده. داد می زند و برایم شبی یاداوری می شود که از ته دلش داد می زد و نهایتا ترکم کرد... به این فکر می کنم؛ این دومین باری ست که نهایت عصبانیتش را می بینم...احساس می کنم پرده گوشم خراش برداشته! دستش گوشه سرم تنه ی درخت را فشار می دهد.هیچ راه فراری ندارم:
- جرات داری یه بار دیگه حرفتو تکرار کن تا همینجا زنده زنده بکشمــت
به سکسکه می افتم و می دانم که اگر حرف بزنم مرگم به دست این کیان منفجر شده، امشب حتمی ست
حرف نزدنم بیشتر آتشش می زند : کاری می کنم به غلط کردن بیفتی از حرفی که زدی شمیم!!
بی اراده از ترس اسمش را به زبان می اورم و لبه ی کتش را میان چنگم میگیرم
-ک..ک..کیان
و بازهم نعره می کشد: بـــبند دهنتو تا نبستمش
دیگر نمی توانم!..جلوی چشمهایش بازهم می شکنم و کسی نیست تا بهش پناه ببرم...چهارسال عادت کردم که لا به لای عجز و التماسم کسی را برای حمایت و دست نوازش انتخاب نکنم...عادت کردم که خودم پناه خودم باشم،اما حالا از خودش به چه کسی پناه ببرم؟؟! به خودم که همه مقاومتم با یک اشاره شکست؟
-دست می ذاری روی غرور و غیرتم و انتظار داری به راحتی ازش بگـــــذرم؟؟ فکر کردی انقدر سیب زمینیم که این حرفتو با دو تا عذرخواهی ببخـــــــشم؟؟
با بدبختی هق می زنم.به محض اینکه دست هایم را می گیرد تا از کتش جدا کند سر شانه اش تکیه گاه پیشانی ام می شود... بالا پایین رفتن تمام عضلاتش را احساس می کنم.شانه هایم را می گیرد و از خودش فاصله ام می دهد
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
#تجربه_اعضا 354
سلام به نبض زنی های عزیز واسه رفع چین و چروک خطوط پیشانی و خط اخم کسی از بوتاکس دیسپورت استفاده کرده ایا عوارض خطرناکی داشته یا نه؟واسه از بین بردن این خطوط چه پیشنهادی دارین؟ممنون میشم از تجربیاتتون واسم بگین
🎀 @nabzezan 👸
تجربه خودتون رو ازین طریق بفرستید👈 @nabzs
زن ها می توانند در اوجِ دلتنگی لبخند بزنند،
آواز بخوانند،
غذای دلخواهت را تدارک ببینند ،
کودکانه با بچه ها بازی کنند
زن ها می توانند با قلبی شکسته باز هم دوستت بدارند ،
ببخشند و
بخندند ...
تو از طرزِ آرایشِ موهایش یا رنگِ لب هایش ،
لباسش یا
حتی حرف هایش هرگز نمیتوانی حدس بزنی زنی که روبرویت ایستاده دلتنگ یا دلشکسته است ..!
" زن بودن کارِ ساده ای نیست "
🎀 @nabzezan
رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و پنجاه و نهم
برایم از عروسش حرف می زد از اینکه دختری خانم و قابلی ست. از اینکه شایسته پسرش هست و من ته دلم غبطه می خوردم به اینکه مادر شوهری نداشتم که شاید روزی از من هم برای دیگری شایسته بودنم را تعریف کند.
این دو هفته هم تمام شد و من به ناچار باید با تمام بد قولی هایم، به وظایفم عمل می کردم. ساعت که راس عدد پنج زنگ می خورد دیگر خوابم نمی برد. کم کم حاضر می شوم و بدون خوردن صبحانه،صبح علی الطلوع،مسیر شرکت را با پای پیاده پیش می گیرم. آنقدر از دفعه ی گذشته ترسید ام که هر لحظه اطرافم را چک می کنم مبادا باز هم کیان عین خروس بی محل جایی از کنارم سبز شود...!
ساعت هنوز هفت نشده دقیقا روبروی درب ورودی شرکت ایستاده ام... زیر لب یا الله ی می گویم و طبق معمول بدون استفاده از آسانسور پله ها را بالا می روم. با طمانینه، بدون عجله، سیستم هارا روشن می کنم و بعد، در آبدار خانه، کتری پر آب را روی گاز می گذارم .. بوی کبریت خاموش شده اول صبح، زیر بینی ام را قلقلکک می دهد و نفس عمیقی می کشم. می دانم که این یخچال با وجود دختری مثل رها هیچ وقت خالی نمی ماند! اما باز هم شانسم را برای پیدا کردن تکه نانی امتحان می کنم و خب خدا با من است که از گرسنگی تلف نشده و موفق می شوم.
حینی که لیوان بزرگی چای را با خودم به سمت میز کارم میبرم زنگ گوشی ام بلند می شود:
-بله؟
- سلام رسیدی؟
-سلام آره یه یه ربعی می شه
- من احتمالا کمی دیر تر میام...دیشب نتونستم بخوابم،الانم ترافیک سنگینه
-خیلی خب،عجله نکن فعلا که من هستم..دارم گزارش ها رو می خونم از این دو هفته چیزی دستگیرم بشه
- خیالم راحته بالاخره از خونه بابات دل کندی برگشتی! شمیم امروز معاون محصولات آرایشی واسه عقد قرار داد نهایی می آد..حواست باشه..فامیلیشم افضلیه
-ساعت چند؟
- قراره راس نه اونجا باشه... خودت کارشو راه بندازم هرچند تا اون موقع باید برسم.
صدای بوق های کشیده اتومبیل ها در گوشی پخش می شود:
-باشه..برو پشت فرمون خطر داره حالا
- مردم سر صبحم اعصاب ندارن...من برم میبینمت..فعلا
تماس را قطع می کنم.پنجره ها را باز می گذارم و هوای دود آلود اما خنک تهران را به ریه می فرستم..این شهر با همه ی گرفتگی هایش را دوست دارم...توی اوج کار غرق شده ام و نوشیدن چای به تمرکزم در انجام کار کمک می کند. طبقه بندی چارت های سازمانی نسبتا دستم آمده...به غیر از صدای دابل کلیک موس توسط من، صدای دیگری توی سالن پخش نمی شود. همین باعث می شود تا گوشم تیز شود و طنین قدمهای آرام فردی که پله پله بالا می آید را بشنوم. ذهنم نهیب می زند معاون شرکت آرایشی ست... کمی توی جایم جا به جا می شوم و دستی به مقنعه ام می کشم.
در باز می شود اما در آخرین لحظه با بی حواسی دستم به لیوان برخورد می کند و ته مانده ی چای روی مانتویم سرازیر می شود. با ناراحتی از این اتفاق دنبال دستمالی هستم تا افتضاحم را از مانتوی رنگ روشنم پاک کنم! .قامت فرد با کمی فاصله روی میز سایه می اندازد...هنوز نتوانسته ام مستقیم نگاهش کنم. تعجب آور است اما او هم حرفی نمی زند!متعجب میشوم خیلی زیاد..حینی که سرم در کشو فرو رفته می گویم:
-خوش آمدید..بفرمایید بنده در خدمتم
باز هم سکوت...
دستمال را روی قسمت انتهایی مانتو می کشم و کمی که رد قهوه ای چای،کم رنگ تر اما پخش تر شد سرم را بالا می آورم:
-بفرمــ....
تکان شدیدی می خورم ! چیزی شبیه زلزله ی شش ریشتری در وجودم !با لرزش آشکار و ناباوری می گویم: بازم....
دست هایش را روی میزم می گذارد وبه طرفم خم می شود. با ترس و کمی تنفر عقب می روم و زمزمه فوق العاده آرام اما ترسناکش بلند می شود:
کیان- آره بازم من..همیشه من..من ...من...با انگشت اشاره اش؛ در کمال ریلکسی به سینه اش ضربه می زند: فقط مــن.. مهرنیا! کیان مهرنیا!
نفسم به شماره می افتد و بزاق گلویم به دیواره حنجره ام فشار می اورد
-بهت گفتم منتظرم باش... نگفتم؟
گره پیشانی ام را در هم می دوزم
- بهت گفتم دست از سرت برنمی دارم...نگفتم؟
دستهایم با لرز زیر میز مشت می شود.ته دلم میل عجیبی دارم تا این مشت گره خورده را توی صورت نازنینش بکوبم!
- بهت گفتم تا وقتی زنده ای سایه ام روی زندگیت هست...اینم نگفتم؟؟
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/