مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرØمن الرØیم
مستند داستانی ک٠خیابون(2)
✠نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
«قسمت چهل Ùˆ Ù‡Ùتم»
چشمامو Ú©Ù‡ باز کردم، دیدم دور Ùˆ برم سه چهار تا از بچه های اداره هستن. رییسمون هم بود Ùˆ تا دید چشمامو باز کردم، به بقیه نگاه کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «خب خدا را شکر! این از چشماش ... Ùقط مونده Øنجره Ùˆ صداش!»
اومدم سلام کنم Ú©Ù‡ یهو درد زیادی را در ناØیه گلوم اØساس کردم ... اذیت شدم Ùˆ ابرو در هم کشیدم Ùˆ دستمو آروم گذاشتم روی گلوم!
رییسمون Ú¯Ùت: «هیس! نه Ù…Øمد جان! نمیخواد به خودت Ùشار بیاری! باید استراØت Ú©Ù†ÛŒ... اصلا به گلوت Ùشار نیار!»
با Øر٠اون بنده خدا بیشتر اØساس درد کردم Ùˆ Ùهمیدم Ú©Ù‡ اوضام خیلی خرابه Ùˆ Øالا Øالاها درگیر درد Ú©ÙˆÙتی گلوم هستم!
من کلا Øر٠خیلی میزنم اما وراج Ùˆ بی ملاØظه نیستم. نمیتونم جایی برم Ùˆ ساکت بشینم Ùˆ ارتباط نگیرم. یه Ù„Øظه به این Ùکر کردم Ú©Ù‡ اگه دیگه نتونم Øر٠بزنم چی؟
دکتر اومد داخل. از دکترهای خودمون بود. خیلی جدی Ùˆ خشک برخورد کرد. از همین چهره Ùˆ برخوردش Ùهمیدم Ú©Ù‡ اوضاع یه جوریه Ú©Ù‡ Øتی دکتر هم نمیخنده Ùˆ دلداری نمیده Ùˆ برام آرزوی Ø´Ùا Ùˆ بهبودی نمیکنه!
وقتی دکتر رÙت بیرون، صندلی گذاشتن Ùˆ نشستند. تا میخواستن شروع کنن، عمار هم اومد. شدند پنج Ù†Ùر Ùˆ شروع به صØبت کردند.
من Ùقط نگاشون میکردم...
رییسمون Ú¯Ùت: «خب الØمدلله وضع سلامتی Ùˆ Øیات Ù…Øمد بهتره Ùˆ خطر جدی رÙع شده. Øالا خلاصه پرونده را بگو ببینم!»
عمار Ú©Ù‡ پشت کلش یه باند Ùˆ چسب چسبونده بودند Ùˆ معلوم بود Ú©Ù‡ اونم تØت مراقبت پزشکی بوده، یه Ù†Ùس عمیق کشید Ùˆ یه نگاه عمیق به من کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «قربان ما الان ...»
رییس ØرÙاشو قطع کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «نپرسیدم الان کجایینا؟ خلاصه پرونده لطÙا!»
عمار Ú©Ù‡ معلوم بود اعصاب درستی اون Ù„Øظه نداشت، Ú¯Ùت: «چشم! ما با یه گروهک روبرو نیستیم. Øداقل دو یا سه گروهک بودنشون قطعی هست Ùˆ هر کدوم به روش خودشون دارن بازی میکنن. اینو میشه از تیپ Ùˆ قیاÙÙ‡ Ùˆ روش برخورد Ùˆ وسایل شخصی Ùˆ Ù†Øوه عملیاتشون Ùˆ... Ùهمید. شاید اینقدر هماهنگی با هم در طول این چهار دهه انقلاب Ú©Ù… سابقه باشه...
بگذریم ...
دو Ù†Ùر در Øال بازجویی داریم Ú©Ù‡ از سر پنجه ها هستند ...
دو Ù†Ùر هم جنازه رو دستمونه Ú©Ù‡ ... متاسÙانه خودشون دست به عملیات Øذ٠همدیگه زدند...
یه Ù†Ùر هم همین غول بیابونی بود Ú©Ù‡ Ùعلا تخلیه ذهنی Ùˆ اطلاعاتی نشده ...»
رییسمون Ú©Ù‡ داشت مثل همه رئسای دیگه در چنین مواقعی، با تسبیØØ´ بازی میکرد Ùˆ گاهی هم سری تکون میداد Ùˆ مثلا تایید میکرد، یه نگا به من کرد Ùˆ بعدش به عمار Ú¯Ùت: «خدمت شما Ùˆ Ù…Øمد آقا ارادت داریم اما اگه رییس یه کلانتری Ù…Øله هم Ùرستاده بودیم دنبال یه سوژه، با چیزی کمتر از مطالبی Ú©Ù‡ شما Ú¯Ùتید برنمیگشت!»
من که خیلی بهم برخورد!
عمار Ú©Ù‡ مشخص بود داره کظم غیظ میکنه، Ú¯Ùت: «ولی ما هنوز برنگشته بودیم! هنوز وسط یه عملیات هستیم Ùˆ شما تقاضای خلاصه پرونده دارین! ما هنوز خونه های دیگه ÛŒ شطرنجمون خالیه Ùˆ ابتکار Ùˆ غاÙلگیری دست ماست!»
رییسمون اومد Øر٠بزنه Ú©Ù‡ طاقت نیاوردم Ùˆ انگشت اشارمو بلند کردم Ùˆ نشونشون دادم! ینی اجازه هست؟
رییسمون Ú¯Ùت یه قلم Ùˆ کاغذ بیارین تا بنویسه!
آوردن Ùˆ نوشتم: «Øاج آقا شما از چیزی نگرانین؟ لطÙا نگین بخاطر وضعیت پیش آمده برای من هست!»
برگه را گرÙتم روبروش!
خوند Ùˆ Ùقط به چشمام نگاه کرد Ùˆ هیچچچی Ù†Ú¯Ùت!
نوشتم: «نگین به خاطر Ùشار مقامات هست! چون هنوز موعد ارائه گزارش شما نشده Ùˆ قطعا Ùشاری هم بر سرتون نیست! درسته؟»
برگه را گرÙتم روبروش!
بازم Ùقط خوند Ùˆ تسبیØشو گردوند Ùˆ Ùقط به چشمام نگاه کرد Ùˆ هیچچچی Ù†Ú¯Ùت!
نوشتم: «پس Ùقط یه اØتمال میمونه! »
برگه را گرÙتم روبروش!
بازم Ùقط خوند Ùˆ چیزی Ù†Ú¯Ùت!
نوشتم: «کدومشون؟»
گرÙتم روبروش!
Ù†Ùس عمیقی کشید ... چشماشو یه Ú©Ù… مالید Ùˆ زیر لب یه لا اله الا الله ... Ùˆ بعدش سرشو آورد بالا Ùˆ Ú¯Ùت: «همون دیشیبیه ... همون سوسوله Ú©Ù‡ با عمار Ù„Ùظ قلم Øر٠میزد Ùˆ وقتی برگشتین دیدین اون یارو خرخرشو جوییده!»
نوشتم: «بسیار خوب! پس Øدسم درسته! لزومی داره بدونم کیه Ùˆ وصل به کدوم مقامات بوده Ùˆ از اقوام Ú©ÛŒ میشده؟ اینو از این بابت میگم Ú©Ù‡ ممکنه Ú©Ù…Ú© کنه به پرونده!»
گرÙتم روبروش!
یه نگا به اطراÙیانش انداخت Ùˆ Ú¯Ùت: «الان نه! اما ممکنه امشب یا Ùرداشب وسط اضاÙاتش به بهانه اØترام به اقوام Ùˆ اقلیت های مذهبی بزنه دهنمونو آسÙالت کنه Ùˆ بعدش هم کار به هیئت دولت Ùˆ از ما بهترون بکشه!»
نوشتم: «ولی ما که در رجال کشوریمون زرتشتی نداریم!»
گرÙتم روبروش!
Ú¯Ùت: «ولی نزدیک به گرایشات سلطنت طلبی Ùˆ پلورالیزه کردن Øکومت Ùˆ قدرت از طی٠ها Ùˆ اشخاص در لباس مشاور Ùˆ مباشر Ùراوون داریم!»
خیلی جا خوردم و خشکم زد!
نوشتم: «منو نترسون Øاجی!»
گرÙتم روبروش!
Ú¯Ùت: «ترسش مونده هنوز!»
نوشتم: «چطور؟!»
گرÙتم روبروش!
یه نگا به عمار کرد Ùˆ بهش Ú¯Ùت: «هنوز خبر نداره؟»
عمار با تعجب Ú¯Ùت: «