مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرØمن الرØیم
مستند داستانی ک٠خیابون(2)
✠نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
«قسمت چهل و پنجم»
ظر٠دو سه ثانیه از ذهنم گذشت Ú©Ù‡: ما الان دو تا جنازه رو دستمون هست Ùˆ Øالا به Ùرض اینکه کیان هم جون سالم از اون ضربه ای Ú©Ù‡ خورده در ببره، ما به این غول نیاز داریم. خیلی هم بهش نیاز داریم. Ùقط لازمه Ú©Ù‡ به بند Ùˆ اسارت کشیده بشه ... برخلا٠ظاهر ÙˆØشتناکشون، معمولا اینا را زود میشه به Øر٠آورد... هر چند بند Ùˆ اسارتشون هم کار یکی دو Ù†Ùر نمیکنه! پس خلاصش این میشه Ú©Ù‡ ما به اون نیاز داریم Ùˆ باید زنده بگیریمش Ùˆ سر Ùˆ زبون Ùˆ دهن Ùˆ نقاط Øساسش باید سالم بمونه Ú©Ù‡ همین امروز بتونیم دومینویی Ú©Ù‡ شروع کردیم را به یه نتیجه درست Ùˆ درمون برسونیم.
همه اینا ظر٠مدت اون چند ثانیه به ذهنم خطور کرد!
چشمتون روز بد نبینه! تا رسیدم بالا سر عمار، دیدم اون غول بیابونی از دسشویی اومده بیرون Ùˆ Øتی قمه هم برده بالا Ùˆ الانه Ú©Ù‡ عمار را بزنه دو نص٠کنه!
من Ùقط Ùرصت کردم پای راستمو Ù…ØÚ©Ù… بذارم به دیوار Ùˆ خودمو با شدت Ùˆ سرعت پرت کنم روی اون غول! اگه روی عمار Ù…ÛŒÙتادم Ùˆ یا خودمو سپر عمار میکردم، هر دومونو مثل پرتقال قاچ قاچ میکرد!
جوری پرت شدم روی اون غول بیابونی، Ú©Ù‡ هر دومون اول Ù…ØÚ©Ù… خوردیم به دیوار Ùˆ بعدش هم پرت شدیم به طر٠درب ورودی خونه! چنان صدایی از اÙتادن من Ùˆ اون توی راهرو Ùˆ ساختمون پیچید Ú©Ù‡ الله اکبر!
نص٠بدن هردومون بیرون از خونه بود! خب من بدنم آماده تر از اون بود Ùˆ چون لاغرتر Ùˆ جمع Ùˆ جورتر از اون بودم، میتونستم Ùورا پاشم Ùˆ ابتکار عمل را در دست بگیرم!
اما ...
اما به شرطی Ú©Ù‡ یهو منو Ù…ØÚ©Ù… نگیره Ùˆ بذاره Ú©Ù‡ تکون بخورم!
اون نامرد، همینجوری Ú©Ù‡ پهن شده بود روی زمین، دست انداخت Ùˆ یقه Ùˆ گردن منو Ù…ØÚ©Ù… گرÙت توی یه دستش!
گرÙت Ú©Ù‡ نه ... بهتره بگم Ú†Ù†Ú¯ انداخت Ùˆ داشت انگشت Ùˆ ناخونش را Ùرو میکرد توی خرخرم Ùˆ ول Ú©Ù† هم نبود!
من همیشه روی گردنم Øساس بودم Ùˆ نقطه Øساس من توی دعواهای تن به تن Ùˆ درگیری های خیابونی، گردنم بوده. اون نامرد هم دست Ú©Ù‡ نه ... بلکه بهتره بگم Ú†Ù†Ú¯ انداخته بود Ùˆ داشت شاهرگ Ùˆ خرخره Ùˆ Øلقوم Ùˆ کلا گردنمو میکَند Ùˆ مینداخت دور!
ک٠دستش به جرات میتونم بگم به اندازه Ú©ÙÙ‡ بیل بود! تصور کنین اگه قشنگ اجازه داده بودم Ú©Ù‡ گردنم به جای نوک انگشتاش Ùˆ ناخون تیزش، وسط Ú©Ù„ دستاش قرار میگرÙت Ùˆ Ú©Ù„ ک٠دستش میوÙتاد دور تا دور گردنم، ظر٠مدت یک دقیقه راØت Ø®ÙÙ‡ میشدم Ùˆ دیگه اینقدر ÙˆØØ´ÛŒ بازی Ùˆ خون Ùˆ جراØت بر نمیداشتم!
اون هنوز پشت خوابیده بود Ùˆ اجازه نمیدادم برگرده ... یکی از دستاش هم زیر تنه من بود ... یکی دیگه از دستش هم توی گردن Ùˆ Øلقومم ...
ولی ...
اون خیلی عجله ای برای کشتن من Ùˆ یا مردن خودش نداشت ... بخاطر همین، سر Ùˆ صورتشو گذاشته بود ک٠سرامیک زمین Ùˆ تکون نمیخورد ... Ùˆ Ùقط این من بودم Ú©Ù‡ داشتم بال بال میزدم Ùˆ داشتم تموم میکردم Ùˆ نگران Øلقومم بودم Ú©Ù‡ زیر انگشتاش خورد بشه Ùˆ شکستگیش پوست Ùˆ رگام را پاره کنه Ùˆ دیر بشه دیگه ...
Ú©Ù‡ یهو دیدم عمار پاشد ... ولی وسط اون Ù„Øظه Ø®ÙÙ‡ شدن، دیدم Ú©Ù‡ عمار ضربه بدی به سرش خورده Ùˆ سرش گیج هست Ùˆ تعادل نداره!
تا چشمش به من خورد، دید Ú©Ù‡ من دارم سیاه میشم Ùˆ تموم میکنم، دسپاچه شد Ùˆ اومد طرÙÙ… Ú©Ù‡ مثلا نجاتم بده! ولی میدونستم Ú©Ù‡ اگه دست منو بکشه Ùˆ مثلا بخواد نجاتم بده، زودتر تموم میکنم Ùˆ Øتی به اØتمال قطعی Ùˆ قوی، گردنم زودتر از مرگم خورد میشه! چون Ùشار از هر دو طر٠روی گردنم Ù…ÛŒÙتاد : هم از طر٠عمار Ùˆ هم از طر٠اون بی پدر!
تمام زورمو جمع کردم توی لبم Ùˆ به زور تکونش دادم Ùˆ به عمار Ùهموندم: دهنش ... دهنش Ú†Ú© Ú©Ù† ... عمار دهنش ...
عمار Ùهمید Ú©Ù‡ منظورم چیه Ùˆ Ùورا رÙت بالا سرش ... در Øالی Ú© هنوز یکی از دستاش پشت سرش هست Ùˆ درست نمیتونه راه بره Ùˆ ممکنه Øتی بیهوش بشه!
من دیگه واقعا چشمام سیاهی میرÙت Ùˆ Øتی قدرت جا به جایی زیادی هم نداشتم! Ù†Ùس Ú©Ù‡ اصلا نداشتم ... دستامم Ú©Ù‡ ابتکار عمل نداشت ... کلا شده بودم مثل آمریکا Ùˆ هیچ غلطی نمیتونستم بکنم!
عمار رسید بالا سر اون Ùˆ تنها کاری Ú©Ù‡ کرد این بود Ú©Ù‡ دو تا دستشو برد به طر٠لب Ùˆ دهن اون نامرد Ùˆ با Ú†Ù†Ú¯ Ùˆ ناخوناش، دست انداخت دو طر٠چاک دهن اونو Ù…ØÚ©Ù… کشید به دو طر٠...
لباش Ú©Ù‡ Ú©Ù‡ تونست باز کنه، سه تا انگشت سمت راست ... سه تا هم انگشت سمت چپش را Ùرو کرد لای دندونای اون ... با داد ÙˆØشتناکی Ú©Ù‡ عمار کشید، Ùهمیدم Ú©Ù‡ اون نامرد دندونشو داره Ù…ØÚ©Ù… به هم نزدیک میکنه Ùˆ انگشتای عمار را میخواد قیچی Ùˆ قطع کنه!
من بس بی Øال Ùˆ بی جون شده بودم Ùˆ Ùکر میکردم دارم تموم میکنم ... به اسمش قسم، داشتم تو عالم خودم دنبال امام Øسین میگشتم ... آخه ازش خواستم وقت مردنم ... هر جا باشم ... بیاد بالا سرم ... به جان عزیزش قسم الان داره اشکم درمیاد Ú©Ù‡ اون صØنه واسم تداعی شد!
با خودم Ùکر میکردم Ú©Ù‡ دیگه Øتی اگه عمار بتونه دهن اونو تخل