مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرØمن الرØیم
مستند داستانی ک٠خیابون(2)
✠نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
«قسمت چهل و چهارم»
سØر پاشدم. هنوز یه ربع تا اذون ØµØ¨Ø Ù…ÙˆÙ†Ø¯Ù‡ بود. رÙتم یه دوش گرÙتم Ùˆ نماز ØµØ¨Ø Ø±Ø§ خوندم Ùˆ آماده شدم Ú©Ù‡ برم. دلم نیومد خانمم را بیدار کنم. گوشیشو Ú©ÙˆÚ© کردم Ú©Ù‡ هم نمازش قضا نشه Ùˆ هم مدرسه بچه ها دیر نشه Ùˆ زدم بیرون!
ماشین دم در خونه منتظرم بود. سوار شدم. Ú¯Ùتم: «بوی کله پاچه میاد؟»
راننده Ú¯Ùت: «بله قربان! جناب عمار دستور دادن Ú©Ù‡ دو سه دست بگیرم.»
کلا عمار رگ خوابم دستشه Ùˆ بلده Ú©Ù‡ یه روز خوب برای من، علاوه بر دوش آب گرم Ùˆ دعای عهد بعد از نماز صبØØŒ با یه کله پاچه مغازه اوس کریم کلّه کامل میشه Ùˆ میشه روی انرژی اون روز بیشتر Øساب کرد.
اما ...
به عمار بسیسیم زدم Ùˆ Ú¯Ùتم: «سلام. ØµØ¨Ø Ø¨Ø®ÛŒØ±! Ú†Ù‡ خبر؟»
Ú¯Ùت: «سلام Øاجی. الØمدلله. خبری نیست. امن Ùˆ امان. دیشب شیراز خیلی شلوغ بوده Ùˆ اینا Ú©Ù‡ Øالا وقتی اومدی میگم برات. جانم؟ جایی باید بریم Ú©Ù‡ الان بیسیم زدی؟»
Ú¯Ùتم: «آباریک الله! لطÙا تنها بیا. سر میدون اØسان منتظرتم. اول معالی آباد. Ùقط یه Ú©Ù… زود. دو تا برگ ماموریت هم پر Ú©Ù† Ùˆ بیا تا اینو بÙرستم بره.»
خیلی معطل نشدم. Ùورا اومد Ùˆ پیاده شدم Ùˆ بی خیال کلّه کریم کلّه Ùˆ سوار ماشین شدم.
عمار Ú¯Ùت: «دیشب دو Ù†Ùر از بچه های گشت خودمونو گذاشتم به همین آدرسی Ú©Ù‡ میخوایم بریم. کسی رÙت Ùˆ آمد نداشته. جای نگرانی نیست. نه در پشتی داره Ùˆ نه آپارتمان پیچیده ای هست. دسته کلید توی جیب اون قّل چماق را هم برداشتم. کلا هر Ú†ÛŒ دسته کلید تو جیب سه Ù†Ùرشون بود برداشتم Ùˆ آوردم. بالاخره یکیش به اون آپارتمان میخوره دیگه!»
هیچی Ù†Ú¯Ùتم Ùˆ Ùقط Ùکر میکردم.
عمار Ú¯Ùت: «چیه باز؟ به Ú†ÛŒ Ùکر میکنی؟»
Ú¯Ùتم: «گوشیاشون روشن گذاشتی؟»
یه Ù…Ú©Ø« کرد Ùˆ بعدش Ú¯Ùت: «ببخشید. دیگه Øواسم به این نبود.»
Ú¯Ùتم: «الان Ú©ÛŒ دÙترته؟»
Ú¯Ùت: «مجید! سعید Ú©Ù‡ از دیشب تا Øالا اینقدر شوک Ùˆ Ùشار تØمل کرده Ú©Ù‡ خوابه هنوز. البته هنوز Ø¢Ùتاب نزده. کلا مجید تا ØµØ¨Ø Ø¨ÛŒØ¯Ø§Ø± بود Ùˆ کار میکرد!»
بیسیمو برداشتم Ùˆ رÙتم رو خط مجید. Ú¯Ùتم: «مجید!»
Ú¯Ùت: «جانم قربان! به دلم ÙˆØ§Ø¶Ø Ø´Ø¯Ù‡ بود Ú©Ù‡ ممکنه کارم داشته باشین!»
Ú¯Ùتم: «تو دیروز منی! روØیات اینجوریمون به هم خیلی نزدیکه! مجید خسته نیستی؟ تمرکز داری؟»
Ú¯Ùت: «بله Øاج آقا. امر؟»
Ú¯Ùتم: «ممکنه Ú©Ù… Ú©Ù… سر Ùˆ کله رÙقای اینا پیدا بشه Ùˆ براشون زنگ بزنن Ùˆ اس ام اس Ùˆ اینا. البته اگه تا Øالا ....»
Ú¯Ùت: «هم بدم خط ها را کنترل کنن ... هم موقعیت مکانیشون Ú†Ú© کنم ... هم اگه لازم شد جوابشون بدم! آره؟»
Ú¯Ùتم: «نه به این غلیظی! اما آره. Ùقط مجید لطÙا تا جایی Ú©Ù‡ میتونی جواب تماسشون نده!»
Ú¯Ùت: «Øتما. دیگه؟»
Ú¯Ùتم: «دیگه اینکه سلامتی. سعید بهتره؟»
Ú¯Ùت: «دیشب خیلی ناراØت بود Ú©Ù‡ ناراØتتون کرده! اینقدر اعصابش به هم ریخته بود Ú©Ù‡ یه قرص بهش دادم Ú©Ù‡ یه Ú©Ù… بتونه استراØت کنه!»
Ú¯Ùتم: «لطÙا بی خبرم نذار!»
Ú¯Ùت: «خیالتون راØت! Ùقط اجازه میخوام Ú©Ù‡ نت همراهشون هم وصل کنم تا بتونم یه وارسی Øسابی بکنم.»
Ú¯Ùتم: «Øکمشو بگیر. هر چند مشکلی نداره Ùˆ هماهنگه. اما اول Øکمشو بگیر. یاعلی!»
تا اینکه رسیدیم به موقعیت مورد نظر...
با اون دو Ù†Ùری Ú©Ù‡ دیشب نامØسوس اونجا کشیک میدادن پیام دادم Ú©Ù‡ Øواسشون باشه Ú©Ù‡ ما میخوایم بریم داخل!
بسم الله Ú¯Ùتیم Ùˆ از ماشین پیاده شدیم Ùˆ رÙتیم در ساختمونشون. یه ساختمون شیش Ù‡Ùت طبقه Ùˆ نسبتا مجلل!
خب ما بودیم Ùˆ چیزی Øدود سیزده چهارتا کلید!
Ú¯Ùتم: «عمار کلیدای اون پسره کیان را اول امتØان Ú©Ù†!»
اتÙاقا یکی از همونا بود Ùˆ در را باز کردیم Ùˆ رÙتیم توی آسانسور. وقتی میخواستیم دکمه بالابر را بزنم، Ú¯Ùتم: «عمار من از راه پله ها میام. میخوام یه Ú†Ú© بکنم. لطÙا کار خاصی Ù†Ú©Ù† تا برسم.»
پیاده شدم Ùˆ زدم به دل پله ها Ùˆ رÙتم بالا...
طبقه اول ... طبقه دوم ... طبقه سوم ... و ...
همین طوری Ú©Ù‡ بالا میرÙتم، راهروها را هم یه Ú†Ú© میکردم... تا اینکه رسیدم به عمار.
عمار به طر٠یکی از درها اشاره کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «Øاجی اونه!»
یه نگا به اطرا٠راهرو کردم. تا اینکه یه چیزی دیدم ... به عمار Ú¯Ùتم: «عمار جان نمیتونیم با سلام Ùˆ صلوات بریم داخل!»
Ú¯Ùت: «آهان ... دوربین پشت سرتو میگی؟ آره دیگه!»
Ú¯Ùتم: «Ùقط زود لطÙا!»
عمار Ùورا دسته کلید را انداخت روی در Ùˆ داشت کلیدا را امتØان میکرد. دو سه تا بیشتر نبود. منم اسلØمو آوردم بیرون Ùˆ آماده شدم!
تا اینکه باز شد. تا باز شد، با اØتیاط رÙتم داخل! Ùˆ عمار هم به Ùاصله دو متر از من، Ù…Ø³Ù„Ø Ùˆ آماده اومد داخل!
اولین در، در دسشویی بود.
به عمار اشاره کردم که دسشویی با تو!
عمار هم در ورودی را نیمه باز گذاشت ... خیلی با اØتیاط Ùˆ قدم به قدم ... Ùˆ چند ثانیه بعدش ... دستشو برد به سمت دستگیره درب دسشویی!
خودمم جلوتر از عمار با یکی دو متر Ùاصله، به طر٠Øال Ùˆ آشپزخونه رÙتم.
خیلی خیلی ساکت بود Ùˆ ما هم ØÙˆ