کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی کف خیابون(2)

✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«قسمت چهل و چهارم»

سحر پاشدم. هنوز یه ربع تا اذون صبح مونده بود. رفتم یه دوش گرفتم و نماز صبح را خوندم و آماده شدم که برم. دلم نیومد خانمم را بیدار کنم. گوشیشو کوک کردم که هم نمازش قضا نشه و هم مدرسه بچه ها دیر نشه و زدم بیرون!

ماشین دم در خونه منتظرم بود. سوار شدم. گفتم: «بوی کله پاچه میاد؟»

راننده گفت: «بله قربان! جناب عمار دستور دادن که دو سه دست بگیرم.»

کلا عمار رگ خوابم دستشه و بلده که یه روز خوب برای من، علاوه بر دوش آب گرم و دعای عهد بعد از نماز صبح، با یه کله پاچه مغازه اوس کریم کلّه کامل میشه و میشه روی انرژی اون روز بیشتر حساب کرد.

اما ...

به عمار بسیسیم زدم و گفتم: «سلام. صبح بخیر! چه خبر؟»

گفت: «سلام حاجی. الحمدلله. خبری نیست. امن و امان. دیشب شیراز خیلی شلوغ بوده و اینا که حالا وقتی اومدی میگم برات. جانم؟ جایی باید بریم که الان بیسیم زدی؟»

گفتم: «آباریک الله! لطفا تنها بیا. سر میدون احسان منتظرتم. اول معالی آباد. فقط یه کم زود. دو تا برگ ماموریت هم پر کن و بیا تا اینو بفرستم بره.»

خیلی معطل نشدم. فورا اومد و پیاده شدم و بی خیال کلّه کریم کلّه و سوار ماشین شدم.

عمار گفت: «دیشب دو نفر از بچه های گشت خودمونو گذاشتم به همین آدرسی که میخوایم بریم. کسی رفت و آمد نداشته. جای نگرانی نیست. نه در پشتی داره و نه آپارتمان پیچیده ای هست. دسته کلید توی جیب اون قّل چماق را هم برداشتم. کلا هر چی دسته کلید تو جیب سه نفرشون بود برداشتم و آوردم. بالاخره یکیش به اون آپارتمان میخوره دیگه!»

هیچی نگفتم و فقط فکر میکردم.

عمار گفت: «چیه باز؟ به چی فکر میکنی؟»

گفتم: «گوشیاشون روشن گذاشتی؟»

یه مکث کرد و بعدش گفت: «ببخشید. دیگه حواسم به این نبود.»

گفتم: «الان کی دفترته؟»

گفت: «مجید! سعید که از دیشب تا حالا اینقدر شوک و فشار تحمل کرده که خوابه هنوز. البته هنوز آفتاب نزده. کلا مجید تا صبح بیدار بود و کار میکرد!»

بیسیمو برداشتم و رفتم رو خط مجید. گفتم: «مجید!»

گفت: «جانم قربان! به دلم واضح شده بود که ممکنه کارم داشته باشین!»

گفتم: «تو دیروز منی! روحیات اینجوریمون به هم خیلی نزدیکه! مجید خسته نیستی؟ تمرکز داری؟»

گفت: «بله حاج آقا. امر؟»

گفتم: «ممکنه کم کم سر و کله رفقای اینا پیدا بشه و براشون زنگ بزنن و اس ام اس و اینا. البته اگه تا حالا ....»

گفت: «هم بدم خط ها را کنترل کنن ... هم موقعیت مکانیشون چک کنم ... هم اگه لازم شد جوابشون بدم! آره؟»

گفتم: «نه به این غلیظی! اما آره. فقط مجید لطفا تا جایی که میتونی جواب تماسشون نده!»

گفت: «حتما. دیگه؟»

گفتم: «دیگه اینکه سلامتی. سعید بهتره؟»

گفت: «دیشب خیلی ناراحت بود که ناراحتتون کرده! اینقدر اعصابش به هم ریخته بود که یه قرص بهش دادم که یه کم بتونه استراحت کنه!»

گفتم: «لطفا بی خبرم نذار!»

گفت: «خیالتون راحت! فقط اجازه میخوام که نت همراهشون هم وصل کنم تا بتونم یه وارسی حسابی بکنم.»

گفتم: «حکمشو بگیر. هر چند مشکلی نداره و هماهنگه. اما اول حکمشو بگیر. یاعلی!»

تا اینکه رسیدیم به موقعیت مورد نظر...

با اون دو نفری که دیشب نامحسوس اونجا کشیک میدادن پیام دادم که حواسشون باشه که ما میخوایم بریم داخل!

بسم الله گفتیم و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم در ساختمونشون. یه ساختمون شیش هفت طبقه و نسبتا مجلل!

خب ما بودیم و چیزی حدود سیزده چهارتا کلید!

گفتم: «عمار کلیدای اون پسره کیان را اول امتحان کن!»

اتفاقا یکی از همونا بود و در را باز کردیم و رفتیم توی آسانسور. وقتی میخواستیم دکمه بالابر را بزنم، گفتم: «عمار من از راه پله ها میام. میخوام یه چک بکنم. لطفا کار خاصی نکن تا برسم.»

پیاده شدم و زدم به دل پله ها و رفتم بالا...

طبقه اول ... طبقه دوم ... طبقه سوم ... و ...

همین طوری که بالا میرفتم، راهروها را هم یه چک میکردم... تا اینکه رسیدم به عمار.

عمار به طرف یکی از درها اشاره کرد و گفت: «حاجی اونه!»

یه نگا به اطراف راهرو کردم. تا اینکه یه چیزی دیدم ... به عمار گفتم: «عمار جان نمیتونیم با سلام و صلوات بریم داخل!»

گفت: «آهان ... دوربین پشت سرتو میگی؟ آره دیگه!»

گفتم: «فقط زود لطفا!»

عمار فورا دسته کلید را انداخت روی در و داشت کلیدا را امتحان میکرد. دو سه تا بیشتر نبود. منم اسلحمو آوردم بیرون و آماده شدم!
تا اینکه باز شد. تا باز شد، با احتیاط رفتم داخل! و عمار هم به فاصله دو متر از من، مسلح و آماده اومد داخل!

اولین در، در دسشویی بود.

به عمار اشاره کردم که دسشویی با تو!

عمار هم در ورودی را نیمه باز گذاشت ... خیلی با احتیاط و قدم به قدم ... و چند ثانیه بعدش ... دستشو برد به سمت دستگیره درب دسشویی!

خودمم جلوتر از عمار با یکی دو متر فاصله، به طرف حال و آشپزخونه رفتم.

خیلی خیلی ساکت بود و ما هم حو

بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: