مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرØمن الرØیم
مستند داستانی ک٠خیابون(2)
✠نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
«قسمت چهل و دوم»
قبل از اینکه عمار اجازه ورود بده Ùˆ دعوتشون کنه داخل، بهش Ú¯Ùتم: طبق معمول رÙتار میکنیم... استÙاده از اسلØÙ‡ تا یه پله مونده به آخرین Øد از مقاومتشون ممنوع!
عمار خیلی هم آنچنان پهلوون Ùˆ اینا نیستا اما خوشم میاد ازش ... سر نترسی داره ... Ú¯Ùت: ردیÙÙ‡ Øاجی! بسم الله ...
من سریع رÙتم پشت پرده سÙید کنار اطاق ... روی تخت نشستم Ùˆ منتظر اشاره عمار شدم.
دوباره در زدند ... دیگه وقتش بود ... عمار بهشون اجازه داد و وارد شدند...
وقتی اومدن داخل، دو Ù†Ùرشون وارد شدند Ùˆ یه Ù†Ùرشون بیرون موند! تو دلم Ú¯Ùتم آخ Ú©Ù‡ ØرÙÙ‡ ای هستن Ùˆ یه Ù†Ùر گذاشتن بیرون Ú©Ù‡ هوای بیرون را داشته باشه.
Øالا به جمله ای Ú©Ù‡ Ú¯Ùتن دقت کنین!
وقتی اومدن داخل، یه Ù†Ùرشون با یه Ú©Ù… صدای نازک Ùˆ سوسولی Ú¯Ùت: «درود دکتر! شبانگاه به کام!»
آخه یه Ù†Ùر نیست بهشون بگه تو اون شرایط، جای Ù„Ùظ قلم اومدن Ùˆ Ù‚Ùر Ùˆ ÙÙر باستانیه؟!
Øالا دقت کنین عمار Ú†ÛŒ جوابشون داد! ینی وسط اون هجوم اÙکار Ùˆ هیجانات، جوابی داد Ú©Ù‡ کلّ Ùرهنگستان Øداد عادل را با خاک یکسان کرد!!
عمار خییییلی معمولی Ùˆ عادی Ú¯Ùت: «بر شما نیز درود! مورد عنایت خداوند!»
ناموسا اگه بخوام خالی بندی کنم و دروغ بگم!
اینقدر این مکالمه عادی رد Ùˆ بدل شد، Ú©Ù‡ همون پسره Ú©Ù‡ درود Ú¯Ùته بود، Ú¯Ùت: دکتر شما هم باستان منش هستین؟
عمار Ú¯Ùت: ای بابا ... مهم نیست برادر جان! بÙرمایید تا سریع درباره بیمارتون Ú¯Ùتگو کنیم.
به عمار پیام دادم Ùˆ نوشتم: یه Ù†Ùرشون بیرون هستا. Øواست بهش هست؟
عمار هم نوشت: نه Øاجی. این ملاقات به زبون خوش نمیشه. یکیشون خیلی مشکوکه. هر جور ØµÙ„Ø§Ø Ù…ÛŒØ¨ÛŒÙ†ÛŒ عمل Ú©Ù†.
تا اینو نوشت، یهو از پشت پرده اومدم بیرون Ùˆ مثل اجل معلق ایستادم روبروشون! اونا هم خیلی جا خوردن Ùˆ Ùکرش نمیکردن Ùˆ Øسابی دسپاچه شدند.
یه برگ نامه آوردم جلوشون Ùˆ در Øالی Ú©Ù‡ به همون پسره Ú©Ù‡ درود Ú¯Ùته بود نزدیکتر بودم Ú¯Ùتم: آقایون! شما به جرم های مختلÙÛŒ Ú©Ù‡ بعدا ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯ÛŒÙ… بازداشت هستید! لطÙا Øرکت اضاÙÛŒ Ùˆ اشتباهی انجام ندید تا مسئله مسالمت آمیز انجام بشه.
یهو مرد روبرویی مثل Ùنر از جاش بلند شد Ùˆ اولین قدمو برداشت Ú©Ù‡ بیاد طرÙÙ…!
خب دیگه Ùضا از درود Ùˆ شبانگاه Ùˆ عالی Ùˆ متعالی خارج شده بود Ùˆ نمیشد ایستاد Ùˆ نگاش کرد تا بیاد دهنمون سرویس کنه Ùˆ بزنه به چاک!
ظر٠کمتر از سه چهار ثانیه باید واکنش خرج میدادم Ùˆ این Ùاصله Øدودا دو متری را مدیریت میکردم! بخاطر همین، تنها Ùرمانی Ú©Ù‡ تونستم در اون سه چهار ثانیه از مغزم به اعضا Ùˆ جوارØÙ… بدم، توسط پای سمت راستم امتثال Ùرمان شد Ùˆ با ک٠پام چنان ضربه ای به Ù‚Ùسه سینه اون یارو زدم Ú©Ù‡ پررررررت شد روی صندلیش Ùˆ از اون طر٠هم ولو شد رو صندیلش Ùˆ Øتی سرش Ù…ØÚ©Ù… خورد به دیوار پشت سرش!
عمار از سر جاش بلند شد Ùˆ به سرعت اومدم این طر٠میزش ... اون بچه سوسوله هم Ú©Ù‡ داشت قالب تهی میکرد از ترس، Ú¯Ùت: «نه ... نه ... اصلا نیاز به خشونت نیست ... مسالمت آمیز Øلش میکنیم. باشه؟ باشه جناب؟»
به عمار Ú¯Ùتم: تو برو تو راهرو! زود ...
عمار تا در را باز کرد، دید اون پسره نیست! یه نگاه به آخر راهرو کرد Ùˆ دید داره Ùرار میکنه!
عمار Ú¯Ùت: Ù…Øمد پسره Ùرار کرد! (اینو Ú¯Ùت Ùˆ دوید!)
منم در Øالی Ú©Ù‡ اسلØÙ‡ را گرÙته بودم جلوشون Ùˆ داشتم دستبند میاوردم بیرون، به خودم میگÙتم اون پسره کیان هست! صدای اینا به صدایی Ú©Ù‡ پشت تلÙÙ† شنیدم نمیخوره! زود باش به سعید بگو بگیرتش! خودتم برو دنبالش!
عمار همینجوری Ú©Ù‡ میدوید، Ùورا لباس سÙیدشو کَند Ùˆ مثل برق اÙتاده بود دنبال کیان!
من اول اون دو تا را یه تÙتیش کردم... چیز خاصی جز چاقوی دعوا Ùˆ پنجه بوکس ندیدم. بعدش هم با دستبند زمینگیرشون کردم Ùˆ دهنشون هم با چسب بستم تا داد Ùˆ بیداد نکنن Ùˆ بیمارستان را به هم نزنند. بعدش هم رÙتم از اطاق بیرون. میخواستم زودتر همه چیزو تموم کنم Ùˆ برگردیم.
عمار از طر٠راه پله ها رÙته بود ... من از طر٠آساسور رÙتم Ùˆ ......... همین Ú©Ù‡ دکمه آسانسور را زدم، یاد مجید اÙتادم Ùˆ Ùورا گوشیو آوردم بیرون Ùˆ باهاش ارتباط گرÙتم. اما وصل نمیشد.
Ùقط یه راه داشتم... هیچ کاری توی اون موقعیت از دستم برای مجید برنمیومد Ùˆ نمیدونستم تو Ú†Ù‡ وضع Ùˆ Øالیه؟ Ùقط سپردمش به امام زمان! همین. Ú¯Ùتم: آقا خودت هوای سربازت داشته باش!
وقتی رسیدم پایین ... Ùورا به طر٠مØوطه بیمارستان دویدم... دیدم چند Ù†Ùر جمع شدند ... چند Ù†Ùر دیگه هم میخوان به اون چند Ù†Ùر اضاÙÙ‡ بشن!
نزدیک تر شدم ... از دور میدیدم Ú©Ù‡ یه Ù†Ùر رو زمین اÙتاده ... اولش Ùکر کردم سعید هست Ú©Ù‡ روی زمین اÙتاده ... اما بعدش دیدم سعید مثل شکارچی پیروز، نشسته بالای سر اون کسی Ú©Ù‡ اÙتاده Ùˆ داره با صدای بلند، مردم را متÙرق میکنه Ùˆ میگه: آقا برو ... برو خانم ... برین اینجا نایستین! برین Ú¯Ùتم ...