مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرØمن الرØیم
مستند داستانی ک٠خیابون(2)
â›”ï¸ Ù†ÙˆÛŒØ³Ù†Ø¯Ù‡: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
«قسمت چهلم»
ما تقریبا آماده بودیم. عمار لباس پرستاری پوشید. منم یه کم سر و وضعم را معمولی تر کردم تا شک برانگیز نباشه. منتظر سعید هم بودیم که بیاد و موقعیتشو بهش بگم و بره سر موقعیتش.
گوشی مهنازو روشن کردم. چند ثانیه اول، Ùورا Ú©Ù„ÛŒ پیام Ùˆ گزارش تماس اومد. در بین گزارش تماس ها میگشتم Ú©Ù‡ دیدم هم شماره از شیراز هست Ùˆ هم از مشهد Ùˆ هم از تهران.
رÙتم بخش تماس ها. دیدم یه شماره 0936 هست Ú©Ù‡ چندین بار براش تماس گرÙته Ùˆ تقریبا بیشترین تماس را با اون داشته. با بچه های اداره تماس گرÙتم Ùˆ خواستم Ú©Ù‡ استعلام کنند. خط ها خراب بود Ùˆ Øتی خط من Ùˆ بچه ها هم به نام خط سوم معرو٠هست، دچار اختلال شده بود Ùˆ مدام قطع Ùˆ وصل میشد.
مجید باØال Ùˆ زبر Ùˆ زرنگ، قبل از اینکه راه بیÙته Ùˆ بیاد پیش ما، خودش پیگیری Ùˆ تایید کرد Ú©Ù‡ شماره به اسم خود مهناز ثبت شده ولی دست خودش نبوده. خب این خودش نکته خوبی بود Ú©Ù‡ ما را یه قدم در پرونده پیش ببره.
گوشی مهنازو دوباره برداشتم ... رو به قبله ایستادم ... عمار Ùˆ سعید پشت سرم بودند ... چند Ù„Øظه چشمامو بستم ... رÙتم Øرم بی Øرمش ... کلمه به کلمه Ùˆ آروم Ùˆ با توجه Ú¯Ùتم: اَللَّهÙمَّ اÙنّÙÛŒ اَسئَلÙÚ©ÙŽ بÙØَقّ٠ÙاطÙÙ…ÙŽØ©ÙŽ ÙˆÙŽ اَبیهَا ÙˆÙŽ بَعلÙهَا ÙˆÙŽ بَنیهَا ÙˆÙŽ سÙرّÙالمÙستَودَع٠ÙÙیهَا، اَن تÙصَلّÙیَ عَلی Ù…ÙØَمَّد٠وَ آل٠مÙØَمَّدÙØŒ ÙˆÙŽ اَن تَÙعَل بÙÛŒ مَا أنتَ أهلÙÙ‡ ÙˆÙŽ لَاتَÙعَل بÙÛŒ مَا أنَا أهلÙÙ‡...
شوخی بازی نبود ... قرار بود نهنگ دعوت کنیم به تله!
روی همون شماره 0936 زوم کردم ...
شروع به زنگ خوردن کرد ... هنوز کامل زنگ اول نخورده بود Ú©Ù‡ Ùورا یه صدای زمخت مردونه برداشت Ùˆ با عصبانیت زیاد Ú¯Ùت: «کدوم گوری هستی؟ الو ... با تو ام ...»
یه Ù†Ùس کشیدم Ùˆ Ú¯Ùتم: «سلام آقا. وقتتون بخیر.»
Ùورا با تعجب Ú¯Ùت: «شما؟»
Ú¯Ùتم: «از بیمارستان ............. مزاØمتون میشم! شما با صاØب این شماره نسبتی دارین؟»
با دسپاچگی Ú¯Ùت: «چی شده؟ مهناز خوبه؟»
Ú¯Ùتم: «ببخشید Ú©Ù‡ دیر براتون تماس گرÙتیم. قصد نگرانیتون ندارم. بالاخره باید بهتون اطلاع میدادیم چون بیشترین تماس را با شما داشتن به شما مزاØمت دادیم. خانمی Ú©Ù‡ این گوشیا توی Ú©ÛŒÙشون بوده، تصاد٠کردن Ùˆ Øالشون اصلا خوب نیست.»
با ناراØتی Ùˆ هول شدن Ú¯Ùت: «الان کدوم بیمارستانه؟»
Ú¯Ùتم: «خواهش میکنم. بیمارستان ......... واقع در خیابان ......... آقا لطÙا یه Ú©Ù… زودتر تشری٠بیارین. چون نیاز مبرم به عمل جراØÛŒ دارن Ùˆ باید Øتما یه Ù†Ùر برگه رضایتو امضا کنه.»
یه سکوت چند ثانیه ای کرد Ùˆ بعدش Ú¯Ùت: «نه خیر اقا ... من نامزدش نیستم Ùˆ باهاش نسبتی ندارم.»
Ú¯Ùتم: «باشه. مشکلی نیست. ولی لااقل ما را راهنمایی کنین تا بتونیم به خانوادش بگیم Ùˆ بیان از این وضعیت نجاتش بدن!»
با یه Ú©Ù… تردید Ú¯Ùت: «خانوادش اینجا نیستن. آقا من کاری با ایشون ندارم.»
Ú¯Ùتم: «ممنون. ولی ما مجبوریم شماره شما را به پلیس بدیم تا در صورتی Ú©Ù‡ برای این خانم مشکل Øادی پیش اومد Ùˆ شما هم هیچ همکاری نکردین، باهاتون برخورد قانونی بشه. چون الان تنها شماره ای Ú©Ù‡ داریم، شماره شماست Ú©Ù‡ باهاش صد دÙعه در این چند روز از شماره شما روی این گوشی تماس ثبت شده Ùˆ اصلا شاید خودتون متهم باشین! Ú†ÛŒ کار کنم Øالا؟ برگه رضایت اطاق عملو پر میکنین یا بدم به مراØÙ„ قانونی Ùˆ هر اتÙاقی Ú©Ù‡ براش اÙتاد را گردن میگیرین؟»
شنیدم Ú©Ù‡ با خودش داشت میگÙت: «خدا لعنتت کنه ÙاØشه ! آخه بی پدر میمردی صبر Ú©Ù†ÛŒ پاشم Ùˆ خودم ببرمت بیرون؟ باشه آقا ... اومدم ... لطÙا بگین اطاق عمل را آماده کنن تا بیام رضایت بدم.»
قطع کردیم و منتظرش شدیم تا بیاد.
در همون Ù„Øظاتی Ú©Ù‡ منتظرش بودیم، به عمار میگÙتم: عجب آدم عوضی شارلاتانی بود! دختر مردمو داشت ول میکرد به امون خدا Ùˆ هر گونه نسبت Ùˆ رابطه Ùˆ Øتی آشنایی را انکار میکرد!
عمار Ú¯Ùت: Øالا باز خوب شد Ú©Ù‡ قبول کرده بیاد. وگرنه باید میرÙتیم سروقتش Ùˆ خونشو پیدا میکردیم Ùˆ ممکن بود خونه تیمی مهمی باشه Ùˆ با Øمله به اون خونه Ùˆ لو رÙتنش، کیس های مهم Ùˆ دونه درشتشون را از دست بدیم.
Ú¯Ùتم: آره بابا ... اصلا خدا لط٠کرد Ú©Ù‡ دلش رØÙ… اومد Ùˆ قبول کرد Ú©Ù‡ بیاد! Øالا دو اØتمال داره: یا دختره مثل دسمال چرک هست براشون Ùˆ کسی مسئولیتش قبول نمیکنه اگه بلایی سرش بیاد. Ùˆ یا اØتمال دوم اینه Ú©Ù‡ این پسره ترسیده اگه دختره را نجات نده، از طر٠تشکیلاتشون مورد بازخواست قرار بگیره!
عمار Ú¯Ùت: قطعا اØتمال دومه اما ... (رÙت تو Ùکر!)
نگاش کردم Ùˆ Ú¯Ùتم: چیه عمار؟ اما چی؟
عمار گوشیشو از جیبش آورد بیرون Ùˆ همینطور Ú©Ù‡ داشت دنبال شماره ای میگشت، Ú¯Ùت: مجید دیر نکرد؟ دیگه الان باید تراÙیکا سبکتر شده باشه!
داشت دنبال شمارش میگشت که یهو مجید زنگ زد!
Øالا ما خودمون داشتیم با هیجان روبرو شدن با شخص مهم تشکیلات اونا آماده میکردیم Ùˆ
از طر٠د