کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی کف خیابون(2)

✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«قسمت سی و نهم»

وضع حال و روز مهناز خوب نبود و باید بهش اسراحت میدادم. همکارام میگفتن همش گریه میکرده و جیغ میکشیده! گذاشتم تا صبح بخوابه و بهش شام و صبحونه بدن و استراحت کنه.

اما ...

وقتی حوالی غروب میخواستم برم خونه، ماشینمو برداشتم و زدم از اداره بیرون. یه بلوار توی شیراز هست به اسم بلوار رحمت. من مسیر بلوار رحمت تا پارک قوری یا از سر رحمت تا ته خیابون آقایی و حسینیه سید انجوی که میخوره به زرهی را خوشم میاد و هنوز علت این علاقه را نفهمیدم.

وقتی بخوام با سرعت 60 کیلومتر رانندگی کنم و ترافیک خاصی هم نداشته باشه، کل این مسیر را رانندگی میکنم. مخصوصا اگه حوصله مداحی جواد مقدم و میثم مطیعی و یا آهنگای رضا صادقی و بنیامین را داشته باشم که حالم صلّ علی میشه و باهاشون زیر لب میخونم!

حتی ممکنه دو بار یا سه بار برم و برگردم تا یه کم فکرمو بتونم جمع و جور کنم.

هر چند الان خوراکم جاده درکه است ...

بگذریم ...

یادمه که نرسیده به پارک قوری بود که ناخودآگاه پا گذاشتم روی ترمز و بغل پارک کردم. ضبط ماشینم خاموش کردم و رفتم تو فکر! یه چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم و نمیدونستم چیه؟

یهو یادم اومد!

فورا گوشیمو درآوردم و با اداره ارتباط گرفتم. به سعید گفتم پاشو برو پیش این دختره و یه قلم و کاغذ بهش بده و بگو بازجوت گفته آدرسی که قرار بوده بری اونجا و کلا این شبا اونجا بودی، همین حالا بنویس و برام ارسال کن.

بعدش برای عمار زنگ زدم.

مژگان خانوم گوشیو برداشت. گفت: «سلام حاج آقا. خوبین؟ بابامو میخواستین؟»

گفتم: «په نه په! امشب شب مهتابه، حبیبم را میخوام!»

صدای قهقهه مژگان خانوم رفت هوا. خدا حفظش کنه. عمار گوشیو گرفت و گفت: «جانم حاجی!»

بدون سلام و علیک گفتم: «عمار اگه ما جای اونا باشیم، نمیگیم این دختره کجاست و کدوم گوریه و چرا گوشیش خاموشه؟ و چرا جواب نمیده و تماس نگرفته؟!»

عمار ... حالا غیبت نباشه ها ... کلا وقتی من یه چیز بکر و اساسی میگم، فورا میگه: «همین حالا میخواستم همینو بگم! خوب شد زنگ زدی! اصلا داشتم دنبال شمارت میگشتم!»

گفتم: «باحال! پاشو آماده شو که اومدم دنبالت!»

گفت: «حاجی نگو میخوای بری سر وقتشون که باور نمیکنم!»

گفتم: «مگه فست فوده که بریم سراغشون! آماده شو که کارت دارم.»

تا قطع کردم، سعید زنگ زد. گفت: «آدرسو ازش گرفتم. دو تا آدرس هست. اما متاسفانه اختلال در خط ها پیش اومده و بچه ها دارن پیگیری میکنن و نمیدونم آدرسش کی به دستتون برسه؟ ننویسم بهتره. بگید تا بیارم خدمتتون.»

گفتم: «سعید لطفا گوشی و خط های مهنازو بردار بیار جایی که برات مینویسم. فقط لطفا برگ ماموریت پر کن و مسلح بیا.»

رفتم دنبال عمار. تو راه سر حرفو باز کرد و گفت: «حاجی برنامت چیه؟ چون تو قطعا ریسک نمیکنی و به آدرسی که بهت میده، نمیری! مگه نه؟»

گفتم: «آره بابا . مگه بچم؟»

گفت: «بسیار خوب. جاشو هماهنگ کردی یا هماهنگ کنم؟»

گفتم: «زحمتشو بکش! فقط زود.»

عمار هم شروع کرد و هماهنگیا را انجام داد.

سعید دوباره زنگ زد. گفت: حاجی صداتو ندارم. ممکنه اختلال خطوط بدتر بشه. کجا بیام؟

منم آدرسو شفاهی بهش گفتم که بیا فلان خیابون ... فلان بیمارستان!

همون شب اوضاع بهم ریخته بود و بعضیا ریخته بودن بیرون و ترافیک پیش آورده بودن و سر و صدا و شعار و توهین و...

خیلی تو ترافیک معطل شدیم. بازم داشت شکل خیابونا، هم شکل سال فتنه میشد ... بلکه هم بهتر!

سعید دوباره زنگ زد. گفت: قربان ببخشید من تو ترافیک گیر کردم.

گفتم: ما هم همینطور... به محض اینکه از ترافیک و شلوغیا آزاد شدی، زود بیا به آدرسی که گفتم.

گفت: چشم.

سرتون درد نیارم. شاید دو ساعت طول کشید تا رسیدیم به بیمارستان.

سعید هم نیم ساعت بعد از ما اومد.

ما داشتیم آماده میشدیم که سعید زنگ زد و گفتم بیا فلان طبقه و فلان اطاق.

اومد و سلام کرد و گوشیا را بهم داد.

گفتم: «دستت درد نکنه. خب؟ کو آدرس؟»

گفت: «کدوم آدرس؟»

با غضب نگاش کردم و گفتم: «ینی چی کدوم آدرس؟»

گفت: «همون آدرسی که مهناز بهم داد؟»

دستمو دراز کردم جلوش و گفتم: «بعله ... این سوالا چیه؟ بده من آدرسو»

با تعجب و ترس گفت: «اما قربان شما که نگفتین آدرسو براتون بیارم!»

داشتم کم کم داغ میکردم. گفتم: «چی داری میگی؟ این شر و ورا چیه تحویلم میدی؟ ینی آدرسو نیاوردی؟»

گفت: «به روح برادرم قسم نمیدونستم باید کاغذ آدرسو میاوردم. فقط گوشیا را آوردم. گفتم به روح برادرم قسم!»

دیگه نفهمیدم چیکار کردم. یقشو گرفتم و چنان محکم زدمش سینه دیوار که بیچاره داد زد و صدای بدی هم داد.

اینقدر عصبانی بودم که حتی عمار هم حریفم نمیشد و نمیتونست سعید را از دستم خلاص کنه!

تا اینکه ولش کردم. به زمین خورد و نفسش بالا نمیومد.

با خشم بسیار زیاد سرش داد زدم و گفتم:

«پاشو برو ازم شکایت

بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: