مشاهده مطالب کانال دکتر انوشه
#پارت_246
سست شدم و آهی زیر لب گفتم
که با آن لبخند چندشش به سمتم برگشت.پسرکم انقدر ترسیده بود رو به کبودی میرفت و هق هق های ریزش دلم را آتش میزد.
نگاهم به موهای تراشیده اش که کف اتاق ریخته بود افتاد.آهی تا متوجه من شد دستان کوچکش را به سمتم دراز کرد و
مامایی
زیر لب گفت آنقدر لحن و صدایش مظلومانه بود که جانم آتش گرفت دستان کیمیا را کنار زدم و توی بغلم گرفتمش بازوهای کوچکش جای ناخن های بلند و زیبای آن زنیکه پست فطرت بود
خون های خشک شده روی دست های سفید کوچکش نشان از این میداد که این زن دل ندارد
وجدان ندارد...آهی را به سینه ام چسباندم و از اتاق بیرون آمدم.
آهی گریه و بی تابی میکرد و من هم تحمل نیاوردم و همانطور که از اتاق بیرون می امدم و وارد سالن پایین میشدم.بلند بلند با آهی گریه کردم که در سالن باز شد و آقا حسام با ترس و تعجب وارد سال شد و تا سر و شکل من و آهی را دید بلند فریاد کشید
حسام_اینجا چــخـبـــره؟؟؟!!!
@dr_anoshee